بحث در مورد آموزش هنر زندگی به کودکان، ابعاد بسیار وسیع و عمیقی را در بر می گیرد.
آموزش و پرورش در کشور ایران، گویی یک هدف را در نظر دارد و بنا بر این، وقتی کودکان و نوباوگان را در مهد کودک یا کودکستان تحویل می گیرد، هدفش این است که آنان را به گونه ای تعلیم دهد تا در آینده دارای شغل و حرفه ای باشند. گویی که کسب درآمد مهمترین چیز در زندگی است و کسب درآمد بدون شغل و حرفه امکان پذیر نیست. گویی نظرشان بر این است که انسان ناگزیر است که حرفه ای را در یکی از مقولات علم، فن و یا هنر داشته باشد و چون حرفه ی بدون تخصص امکان پذیر نیست، هر یک از این نوباوگان باید برای تخصصی تعلیم داده شوند. با تاملی در آموزش و پرورش ایران، آنچه حاصل می آید پیش فرض هایی است که بیان شد.
اینکه لفظ “گویی” استفاده می شود بدین خاطر است که آموزش و پرورش هنوز به گونه ای سامان نیافته است که حتی این غرض خود را هم به خوبی اظهار کند.
در اینجا دو نکته وجود دارد:
اول اینکه در طول تاریخ فرهنگ بشری، متفکرینی که در زمینه آموزش و پرورش فعالیت کرده اند، همگی بر این عقیده نیستند که هدف آموزش و پرورش، ارائه ی تخصص به کودکان و آماده سازی آنها برای ورود به بازار کار است. کنفسیوس چین باستان، و افلاطون و ارسطو یونان باستان، و کانت و جان و دیوئی، و متفکرین معاصری چون پائولو فِرِره (Paulo Freire) و ایوان ایلیچ از اندیشمندان بزرگ تعلیم و تربیت در طول تاریخ هستند و همگی اجماع ندارند که هدف تعلیم و تربیت، آماده سازی افراد برای تصدی مشاغل است.
پنج هدف بزرگ برای آموزش و پرورش توسط پنج مکتب ارائه شده است و تنها یکی از آنها، این است که آموزش و پرورش، وظیفه اش این است که نوباوگان را متخصص بار بیاورد. اما چهار دیدگاه رقیب نیز که بسیار جدی هستند، وجود دارند.
در کشورهای غربی امروز، یک نوع لیبرالیسم آموزشی وجود دارد و هر مدرسه، دیدگاه خود را دارد و والدین نیز، هر کدام از این دیدگاه ها را که صحیح بدانند فرزند خود را برای تعلیم و تربیت به دست آنان می سپارند. در کشورهای پیشرفته مدارسی وجود دارند که با روش های مختلف رودولف اشتاینر، پائولو فرره و ایوان ایلیچ کار می کنند که به این مدارس، مدارس مدرسه زدایی هم گفته می شود. مدارسی وجود دارند که به روش رابیندرانات تاگور-اواخر قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم- عمل می کنند.
سوالی که وجود دارد این است که چرا آموزش و پرورش در ایران، این هدف را انتخاب کرده است؟
همچنین لیبرالیسم آموزشی در ایران وجود ندارد و تمامی مدارس موجود، با همان سیستمی کار می کنند که از مرکز به آن ها دیکته می شود و اگر والدینی نخواهند که فرزندشان با این سیستم آموزشی، پرورش پیدا کند، مدرسه ای دیگر با سیستم آموزشی متفاوتی وجود ندارد که مطابق خواسته ی آنها باشد.
نکته ی دوم این است که فارغ التحصیلان دانشگاه ها ی ایران، نیازمند مشاور خانواده و روانشناس و روان کاو و مشاور روابط اجتماعی هستند.
در ایران، وقتی شخصی در اوایل دهه ی سوم زندگی خود مدرک دکتری خود را می گیرد، منصفانه که به خود می نگرد متوجه می شود که زندگی کردن بلد نیست! در حالت آرمانی، این فرد مثلا در آزمایشگاه فیزیک همه کاری از دستش بر می آید، اما وقتی پا را از آن آزمایشگاه بیرون می گذارد، گویی که هیچ چیز نمی داند! زندگی کردن را نمی داند.
لذا با دو رویکرد می توان آموزش و پرورش را مورد نقد قرار داد:
اول اینکه چگونه حقانیت خود را در میان مکاتب پنج گانه ی بزرگ آموزش و پرورش ثابت می کنی؟
دوم آنکه خروجی این آموزش و پرورش مطلوب نیست. چرا که فارغ التحصیلان این سیستم آموزشی، مشکلات فراوانی در مواجهه با زندگی دارند.
این نقائص هستند که این نیاز را ایجاد می کنند تا برای آموزش به کودکان، فلسفه و روانشناسی در نظر گرفته شود، در صورتی که این مقولات در تعلیم وتربیت کودکان باید گنجانده می شد تا به صورت فوق العاده اقدام به پر کردن این حفره ها در سیستم آموزشی مطرح نشود. تا زمانی که نقص در آموزش و پرورش وجود دارد، محصلین نیازمند آموزش های حاشیه ای و جانبی هستند.
پدر ها و مادرهایی که خودشان با چنین سیستم آموزشیِ ناقصی رشد کرده اند، چندان نمی توانند به فرزندانشان کمک کنند و پس از گذشت سی سال است که فرزند آنها متوجه می شود که خیرخواه ترین افراد(والدین او) چه بر سر او آورده اند.
لذا زمانی که فردی که در سنین نسبتا پایین وارد کلاس های آموزش فلسفه می شود، با والدین خود به اختلاف می رسد. چرا که والدین او تحت همین سیستم ناقص رشد کرده اند و از فرزندشان انتظار دارند که فلسفه و روان شناسی را رها کند و به اصل مطلب(به زعم خودشان) یعنی جبر و هندسه و فیزیک بپردازد! بنابر این بعضی اوقات پدر و مادر اولین موانع این نوع آموزش های تکمیلی هستند و ممکن است این نوع آموزش ها را سد راه قبولی در کنکور فرزندشان بدانند. لذا خود پدرها و مادرها نیز به آموزش هایی احتیاج دارند.
والدین باید عشق و استعداد فرزند خود را در کنار یکدیگر مورد توجه قرار دهند، نه اینکه به محض آگاهی از باهوش بودن فرزندشان نقشه ای برای مهندس کردن او بکشند. علاقه و استعداد باید در کنار یکدیگر مورد توجه قرار بگیرد. باید دانست که آیکیو بالا یا آیکیو پایین، تعیین کننده ی رشته ی تحصیلی نیست.
ارسطو در فلسفه برای اولین بار مساله ی مقایسه را طرح می کند. چه زمانی می توان مقایسه انجام داد؟ چگونه می توان دو چیز را با یکدیگر مقایسه کرد؟ مقایسه در زندگی، لابُد منه است. مقایسه پدیده ای اجتناب ناپذیر در زندگی است که هر زمان که در دوراهی قرار می گیریم، دست به مقایسه می زنیم. برای اینکه یک مقایسه عقلانی باشد، باید چه کار کرد؟ چگونه می توان مقایسه ای عقلانی انجام داد؟ باید توجه داشت که هم نام ها را می توان مقایسه کرد. مثلا دو تا بیسکوئت یا دو تا ماشین را می توان با یکدیگر مقایسه کرد، ما نمی توان کتاب را با صندلی مقایسه کرد.
ارسطو به این موضوع پرداخت که اگر قرار باشد انسان بین n شی همنام یکی را انتخاب کند، کدامین را باید انتخاب کند؟ عقلانیت این انتخاب بر چه مبنایی است؟
ارسطو می گوید که تا کارکرد یک شی برای انسان معلوم نباشد، مقایسه ی بین اشیای همنام امکان پذیر نیست. وقتی انسان می خواهد بین دو کارد، یکی را انتخاب کند، ابتدا باید کار ویژه ی(کارکرد) کارد را مشخص کند. مثلا برای کارد می تواند برندگی را به عنوان کارکرد کارد در نظر گرفت. کاردی بهتر است که برندگی مطلوب تری دارد. بنابراین تا زمانی که کارکرد یا کارویژه مشخص نباشد، مقایسه عقلانیت ندارد.
در اشیای صناعی(اشیایی که به دست خود بشر ساخته شده است) کارویژه مشخص است. برای مثال، صندلی مصنوعی بشری است، بنابراین کارکرد آن نیز مشخص است. بشر در طول تاریخ متوجه شد اگر در ارتفاعی نسبت به زمین بنشیند و بدن او دو زاویه ی قائم تشکیل دهد، بدن او راحت تر است. لذا در طبیعت به جستجوی چیزی برای ارضای این خواسته ی خود پرداخت، اما پیدا نکرد.
حال مساله این است که موجوداتی همچون گربه را چگونه با یکدیگر قیاس کنیم؟ موجودی که صناعی نیست و طبیعی است. ارسطو می گوید برای فهمیدن کارکرد موجودات طبیعی، باید به دنبال توانایی یا دانایی ای بگردیم که طبیعت به موجودی داده است و به سایر موجودات نداده است.
به تشخیص ارسطو، عقلانیت، آن چیزی است که منحصرا به انسان داده شده است. ارسطو به عنوان یک زیست شناس می گفت که عقلانیت، فقط اختصاص به انسان دارد. حال با تشخیص کارکرد انسان، می توان دو شخص را با یکدیگر مقایسه کرد. یکی از نتایج این بحث این است که باید خوب و بد را با اضافه به کار برد. مثلا او انسانِ خوبتری است از برادرش. خوبتر و بدتر بدون موصوف بی معناست. لذا به زبان دستور زبان نویسان، به تعبیر ارسطو صفت خوب و بد و صورت های تفضیلی و عالی این دو صفت، صفات اسنادی نیستند و فقط صفات وصفی اند. موصوفشان باید مشخص باشد. یعنی باید به خوب و بد موصوفی را نسبت داد و بعد بر اساس آن موصوف است که قیاس صورت می گیرد.
به صورت خلاصه، به گفته ی ارسطو وقتی دو چیز را قرار است مقایسه کنیم اول باید بدانیم که از چه جهت این دو چیز مورد مقایسه قرار می گیرند و بعد باید بفهمیم که کارکرد ویژه جهتِ قیاسِ انتخاب شده چیست. همچنین ارسطو معتقد بود که کارکرد اشیای صناعی و طبیعی را، از دو راه باید تشخیص داد. ساخت کالسکه و کارد و سایر مصنوعات، همگی مسبوق به نیاز بشر اند و کارکرد این مصنوعات، ارضای آن نیازها است. ساخته های صناعی نیز، خود به دو گروه مادی( صندلی و میز) و غیر مادی( حکومت) قابل تقسیم اند. اما در مورد اشیای طبیعی، چون ساخته ی بشر نیستند، نمی توان همچون اشیای مادی، کارکردشان را کشف کرد. ارسطو پیشنهاد داد که کارکرد اشیای طبیعی را از روی توانایی و دانایی منحصر به فردشان می توان تشخیص داد که این کارکرد برای انسان عقلانیت است. این شاخص، محل اجماع متفکرین نیست و امروزه شاخصی دیگر را جای آن نشانده اند.
امروزه می گویند که برای انسان نمی توان دانایی و توانایی اختصاصی تعیین کرد و نمی توان آن را عقلانیت نامید. اصلا روش نباید این باشد که دانایی و توانایی را بسنجیم. باید دید که چه هنگام انسان از موجودیت خویش خشنود است، در این شرایط است که کارکرد ویژه ی او محقق است و هر زمان انسان از موجودیت خویش ناخشنود بود، یعنی که کارکرد ویژه او محقق نیست.
این شاخص جدید را در ابتدا اسپینوزا مطرح کرد و کانت آن را پرورش داد که انسانی بهتر است که از وضع خود به تمام معنا خشنود تر است. در واقع، عمق خشنودی، جایگزین دانایی و توانایی مطرح شده از جانب ارسطو شده است.
با این توضیحات، غرض آموزش و پرورش این است که افراد را به گونه ای پرورش دهد تا خشنودی عمیقی نصیبشان شود. لذا نظام های آموزشی را از این نظر می توان با یکدیگر مقایسه کرد که کدام یک می تواند عمیق ترین خشنودی را در افراد ایجاد کند.
با این معیار، نظام آموزشی ایران به هیچ وجه کارآمد نیست، چرا که فقط و فقط شاگردان را متخصص در یک حرفه بار می آورد و هیچ کار دیگری انجام نمی دهد.
در آموزش و پرورش، باید خشنودی عمیق در زندگی مطمح نظر باشد و باید دانست که چه وقت این خشنودی عمیق حاصل خواهد شد. با آموزش مجموعه ای از مولفه ها است که این خشنودی عمیق حاصل می آید. اینکه خشنودی عمیق از طریق آموختن کدام مولفه ها حاصل می شود، خود مساله ای است. دو مولفه است که بر روی آن ها اجماع وجود دارد بدین قرار است:
مولفه اول:
کمترین درد و رنج در زندگی انسان وجود داشته باشد.
پیش فرض این سخن این است که زندگی بدون درد و رنج ممکن نیست و هدف این است که تا جایی که ممکن است فتیله ی این درد و رنج را پایین بکشیم. بودا اولین کسی بود که نشان داد درد و رنج انسان به صفر نمی رسد و شوپنهاور اولین فیلسوف غربی است که تحت تاثیر عمیق بودا گرفته است و بعد از شوپنهاور است که غرب با بودا آشنایی پیدا کرد. شوپنهاور در اوایل کتاب “حکمت زندگی” می گوید من کماکان معتقدم که درد و رنج های اجتناب ناپذیری در زندگی انسان وجود دارد و انسان مجبور است که آن ها را بچشد. اما هدف از این کتاب این است که انسان بتواند با درد و رنج کمتری زیست کند.
مولفه دوم:
کمترین درد و رنج را به دیگران بدهد.
خشنودی زندگی هر فرد، وقتی است که او کمترین درد و رنج را به هم نوعان خود بدهد. از مولفه ی اول که مولفه ای روانشناختی است، تعبیر به خوشی زندگی، و از مولفه ی دوم که مولفه ای اخلاقی است تعبیر به خوبی زندگی می کنند. امروزه خیلی بدیهی است که انسان با زندگی اخلاقی، کمترین درد و رنج را به دیگران می دهد و این حاصل تجربه ی هزاران ساله ی بشر است. در واقع نهاد اخلاق، مصنوع انسان است برای کاهش درد و رنجی که به انسان های دیگر می رساند.
تا بدینجا، تحمل کمترین درد و رنج، و تحمیل کمترین درد و رنج بیان شد.
این دو مولفه ممکن است که همیشه با یکدیگر سازگار نباشند. اگر همیشه سازگار بودند که بهترین چیز بود. اما این دو در مواقعی ناسازگار با یکدیگر می شوند. خوشی زندگی و خوبی زندگی، همواره با یکدیگر هماهنگ نیستند. مواقعی پیش می آید که یکی از دو مولفه ی خوشی و خوبی را باید فدا کرد و به ناچار یکی از این دو را انتخاب کرد. سوال این است که عندالتعارض، چه باید کرد؟ کدامیک را باید فدا کرد؟
عموم متفکرین تعلیم و تربیت، نظرشان بر این است که نوباوگان خود را باید به گونه ای تربیت کنیم که عندالتعارض، جانب خوبی را بگیرند و خوشی را رها کنند. یعنی هرگاه که خوبی و خوشی ناسازگار شدند، تحمّل درد و رنج کنیم و تحمیل درد و رنج نکنیم.
تجارب آزمایشگاهی نشان می دهد که خوشی و خوبی برای خشنودی عمیق کافی نیستند و باید سراغ مولفه هایی دیگر را گرفت.
یکی از پارامترهایی که کاندیدای مناسبی است تا سومین مولفه را در ایجاد خشنودی عمیق شکل دهد، زندگی ارزشمند است. یعنی اینکه زندگی به زیستن آن، بیاَرزد. یعنی اگر در زندگی خود چیزهایی مصرف می کنیم، تولیداتی هم داشته باشیم تا زندگیمان ارزشمند شود.
برخی دیگر هم گفته اند که باید زندگی ارزشمند داشته باشیم، یعنی اینکه زندگیمان معنادار باشد(نه کارکردی).
نکته ای دیگر این است که آیا خشنودی عمیق ناشی از زندگی خوش و خوب(و احتمالا ارزشمند) بیشتر به دست خود فرد است یا به دست دیگر افراد است؟ در واقع تحصیل مولفه های زندگی با خشنودی عمیق، ارادی است یا غیر ارادی است؟ اگر تحصیل این مولفه ها غیر ارادی باشد، تعلیم و تربیت بی معنا می شود. البته ممکن است بخشی از آن ارادی و بخشی غیر ارادی باشد.
در طول تاریخ، عده ای قائل به جبر الاهیاتی بوده اند. این عده سلسله جنبان همه ی امور را خدا می دانستند و خشنودی عمیق در زندگی انسان را کاملا وابسته به خدا و برای انسان غیر ارادی می دانستند. از دیدگاه این گروه ها، آنچه بر سر انسان می آید ناشی از اراده ی خداوند، تقدیر، قضا و قدر و سرنوشت و … است.
همچنین گروهی جبر فلسفی را مطرح کرده اند. هر پدیده ای در جهان علتی دارد و اگر علت آن حاضر شود، آن پدیده هم ظاهر می شود. این علت هم خود علتی دارد. در واقع نظامی وجود دارد که انسان ها نیز گره ای در این نظام علّی هستند. در این نظام، اینکه هر فرد چه میزان خشنود است، بستگی به جایگاه او در نظامی است که در آن زیست می کند.
گاهی جبر روان شناختی ای مطرح می شود که متعین تر از جبر فلسفی است. متعین تر به این معناست که انگشت بر عوامل می گذارد. این جبرگرایان می گویند که هر انسانی یک ساختار جسمانی-ذهنی-روانی دارد و نمی تواند مطابق این ساختار عمل نکند و چون عمل بدون عکس العمل وجود ندارد، هستی هم نسبت به او عکس العمل نشان می دهد و این عکس العمل یا به صورت خشنودی عمیق بروز می کند و یا به صورتی دیگر. برخی از اشاعره با توسل به آیه ی” کل یعمل علی شاکلته” جبری روانشناختی را مطرح می کردند. به عبارتی دیگر، عمل انسان به اقتضای ساختار جسمانی-ذهنی-روانی اوست و این عمل انسان، موجب عکس العمل هستی به او می شود که متناسب است با عمل او. در واقع چگونگی ساختار است که عکس العمل هستی را مشخص می کند که خشنودی باشد یا ناخشنودی.
همچنین جبری وجود دارد که از آن به جبر جامعه شناختی یاد می کنند و برخی نیز همچون مارکس و هگل، آن را جبر تاریخی می نامند. گورویچ با اینکه خود گرایش های مارکسیستی داشت، اما تعبیر جبر تاریخی را چندان نمی پسندید و از اصطلاح جبر اجتماعی استفاده می کرد.
جبر اجتماعی می گوید که انسان ها هر کدام در یک محیط طبیعی به دنیا می آیند و اقتضائات آن محیط طبیعی، لابد در انسان ظاهر می شود. یعنی همان طور که انسان متاثر است از اقلیم جغرافیایی، از اقلیم اجتماعی نیز متاثر است. انسان در اقلیم اجتماعی است که پرورانده می شود فلذا تحت تاثیر این اقلیم است.
اگر که این جبرها واقعا جبر باشند، بدین معناست که تعلیم و تربیت کار عبث و بیهوده ای است. اما اگر سخن این باشد که این ها به مرحله ی جبر نمی رسند و به تعبیر فلسفی به مرحله ی اقتضا می رسند تعلیم و تربیت معنا دار است. اقتضا، شرایط را و راه های پیش رو را محدود می کند و مانند جبر نیست که یک راه در پیش روی قرار دهد. اقتضا یعنی که تعداد راه های پیش رو کمتر شود، نه اینکه منحصرا به یک راه برسد. هر چقدر که تئوری های بشری از جبر دور شود و به اقتضا نزدیک تر شود، اهمیت آموزش و پرورش بیشتر می شود.
امروزه با اینکه به لحاظ فلسفی نمی توان جبر را رد کرد، اما فهم عرفی هیچ انسانی، فهم عرفی جبر مطلق نیست، لذا کسی به آموزش و پرورش بی اهمیت نیست. یعنی ذهنیت انسان مدرن، کم یا بیش برای انسان آزادی قائل است. هر چقدر که تاثیر انواع جبرها کمتر و کمتر شود و اثر اقتضائات نیز کمتر شود، انسان بسیار آزادتر می شود و این بدین معنی است که تاثیرگذاری خود انسان بر خویشتن، بسیار بیشتر از سایر موجودات است. لذا وقتی در تعلیم و تربیت سخن از آزادی و جبر است، مورد بحث این است که موثریّت خود انسان در قبال سایر علل برای پرورش خویشتن چقدر است و خشنودی انسان از زندگی، چقدر به خود فرد بستگی دارد و چقدر به سایرین وابسته است. بنابراین، ضیق و سعه ی توانایی های کودکان، باید به آن ها آموخته شود.
انسان باید در ساحت باورها، به دنبال بیشترین باورهای صادق و کمترین باورهای کاذب است. همچنین در ساحت احساسات و عواطف و هیجانات نیز باید، به دنبال احساسات به جا باشد و در ساحت خواسته ها، در تلاش برای افزایش خواسته های معقول باشد. افزایش باورهای صادق و احساسات به جا و خواسته های معقول، در گرو میزان توانایی های انسان است. برای مثال، شکاکان در معرفت شناسی، می گویند که انسان توانایی تشخیص گزاره های صادق را ندارد. لذا در تعلیم و تربیت کودکان، نباید به آن ها بیش از حد اعتماد به نفس تزریق کرد تا آن ها فکر کنند که تمام قله ها را می توانند فتح کنند. انسان به قدری که در برابر فشارهای بیرونی(اجتماع و طبیعت)، از خود مقاومت نشان می دهد و در مقابل آن ها تسلیم نمی شود توانا است. لذا در تعلیم و تربیت، باید به کودکان آموزش داده شود که سرنوشت او چقدر در اختیار خودش و چقدر در اختیار اجتماع و طبیعت است. باید به این نکته توجه کرد که فراوان می توان تعلیم و تربیت های غیرواقع گرایانه داشت. متخصصین تعلیم و تربیت به نقد روش های آمریکایی می پردازند، چرا که گویی آن ها به کودک می گویند که چه می خواهی بشوی تا راه را نشانت دهیم تا هر آنچه می خواهی بشوی.
زمانی که حد توانایی مشخص شد، نوبت به شکوفایی و به فعلیت رساندن توانایی می رسد. آموزش و پرورش، باید راه های به فعلیت رساندن توانایی ها و استعداد های بالقوه را به کودکان بیاموزد. لذا آموزش و پرورش باید به دنبال بهترین راه برای به فعلیت رساندن توانایی ها باشد و بهترین راه یعنی سریع ترین، مطمئن ترین و بی عواقب ترین راه. و چون این سه ویژگی در راستای یکدیگر پیشروی نمی کنند، آموزش و پرورش باید نقطه ی بهینه را پیدا کند. در کلاس های کنکور در ایران، ضریب موفقیت دانش آموزان بالاتر می رود. اما این دانش آموزان از زمانی که بوی کنکور به مشامشان می رسد، سراسر اضطراب و احساس بی لیاقتی هستند. در واقع در اینجا ضریب موفقیت بالاتر رفته است، اما اضطراب و احساس بی لیاقتی نیز پدید آمده است.
بنابر موضوعات مطرح شده، آموزش و پرورش باید در راستای تعلیم مهارت های زندگی یا هنر زندگی به کودکان بکوشد.
پرسش و پاسخ
سوال اول: شما در مباحثی قبل تر، مولفه هایی چون خوبی و خوشی را در ذیل مفهوم زندگی ایده آل بیان کردید اما اکنون از اصطلاح خشنودی استفاده کردید. آیا ترجیحی وجود دارد؟
سوال دوم: خوبی و خوشی را به عنوان مفاهیم پایه در نظر بگیریم که با شهودات اخلاقی و روان شناختی قابل درک هستند و یا اینکه خود این مفاهیم، قابل ریزتر شدن به مفاهیم دیگری(امید، آرامش، رضایت باطن و …) هستند؟ و اگر قابل خرد شدن به مفاهیم دیگری هستند، ربط و نسبت خوبی و خوشی با این مفاهیم جدید چگونه است؟
سوال سوم: چه دلایل عقلی و موید های تجربی ای وجود دارد تا اطمینان خاطری برای ما ایجاد کند که داشتن توانایی در سه ساحت باورها، احساسات و عواطف و خواسته ها، خشنودی ما را بهبود ببخشد؟ و این سوال از این جهت مطرح می شود که ما به دنبال آموزش هایی فراتر از آموزش های تدوین شده در نظام آموزشی کشور می رویم و نکند که این آموزش ها مضر باشد؟
پاسخ سوال اول: بله، ترجیحی وجود دارد. در زمان های پیشین، از واژه ی زندگی آرمانی استفاده ی بیشتر می شد. اما این واژه امروزه، یک نوع القای منفی می کند و یک یوتوپیا گرایی غیر واقع گرایانه را با خود حمل می کند. لذا استفاده از واژه ی زندگی ایده آل یا آرمانی، کمتر شده است. لذا تعبیر خوبی و خوشی، امروزه رایج تر است.
پاسخ سوال دوم: بله. این مولفه ها نیز خود تجزیه پذیر هستند. وقتی سخن از خوبی زندگی است، هم ارز آن سخنان بسیاری می توان گفت. برای اینجانب، خوبی زندگی یعنی صداقت، تواضع و احسان. ممکن است دیگر اشخاص مولفه های دیگری را ارائه دهند. همچنین خود این سه مولفه نیز ممکن است قابل تجزیه باشند. برای مثال احسان، سه زیر مجموعه دارد و تا همه ی آن ها حاضر نشوند، انسان نیکوکار(محسن) نمی شود.
پاسخ سوال سوم: بله. برخی از آموزش های اضافی ای که به کودکان می دهیم ممکن است در برخی صحنه های اجتماعی، آنان را ناموفق کند. در بیشتر موارد در ایران گزینش ها، شغل ها و انتصاب ها بر اساس عواملی است که کودکانی که مهارت زندگی را آموخته اند، برای آن شرایط آماده نشده اند. برای مثال کودکی گیاهان اطراف خود را می شناسد و یا به روش ایوان ایلیچ تعلیم یافته است و قادر است اگر در جزیره ای تک و تنها بود، از پس زندگی بر بیاید و حاجات خود را مرتفع کند و با اندک تجهیزاتی، وسایل زندگی خود را بسازد. رابینسون کروزوئه ها، توانایی تامین وسایل و شرایط زندگی خود را دارا می باشند. همچنین یک دهقان ممکن است نداند که هیئت بطلمیوسی درست است یا هیئت کپرنیکی، اما از رنگ طلوع خورشید، چیزهایی را تشخیص دهد که به درد زندگی عملی اش می خورد. اما دانستن هیچ یک از این موارد نامبرده، کمکی به یک دانش آموز دبیرستانی نمی کند تا در کنکور پزشکی قبول شود. سخن بر سر این است که نظام آموزش و پرورش به کلی باید دگرگون و متحول شود. فرض کنید کسی بگوید که من توانسته ام با بدن خود طوری رفتار کنم که سلامت آن محفوظ باشد و زیبایی آن کاهش پیدا نکند، اما نیرومندی آن بیشتر شود. این مهارت در کشور ما به هیچ دردی نمی خورد. چرا که همگی ما قوز داریم و بینایی چشممان پایین است، اما در عوض پروفسور هستیم! در صورتی که در نظام اموزشی به سبک فِرره، این فرد مورد تکریم قرار می گیرد و جایگاه بالایی دارد. پس تا وقتی نظام آموزشی همین چیزی که هست باقی بماند، مهارت های زندگی ای که از آن ها نام بردیم، ممکن است در موفقیت افراد، حتی نقش منفی بازی کند.
نکته ای که باید بدان بسیار توجه شود این است که مدرک تحصیلی و تحصیلات آکادمیک، به هیچ وجه همه چیز نیست! یعنی چنین نیست که اگر کسی مدرک تحصیلی نداشت و از آموزش های آکادمیک بهره ای نبرده بود، نتواند زندگی کند. اتفاقا بسیار هستند کسانی که بویی از زندگی آکادمیک نبرده اند، اما زندگی بسیار خوبی دارند.
سوال: آیا آدمی در طول زندگی کوتاه خود در کنار آموزش و پرورش خویشتن(زندگی فضیلت مند)، فرصتی برای آموزش و پرورش دیگری(فرزند خود) پیدا می کند؟
پاسخ: اگر اموزش و پرورش به معنای واقعی کلمه کارآمد باشد، بله. آگر آدمی عملاً خوب زندگی کند، از این طریق خوش زیستن را به فرزند خود می آموزد. خیلی وقت ها هست که زمانی برای سخنرانی در جهت آموزش فرزند وجود ندارد. به تعبیر پیامبر اسلام: “کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم” بهترین نسخه ی آموزش زندگی خوب و خوش و ارزشمند، نسخه ی عملی است و از این طریق هر فرد در تمامی گفتار و کردار خود، در حال آموزش به فرزند خود است. در غیر این صورت، اگر قرار باشد که آموزش بر اساس سخنرانی برای فرزند باشد، فرصت چنین کاری پدید نمی آید.
پرسش: آیا می توان هدف از تولد موجودی را آموزش و پرورش او در این دنیا دانست؟ اگر این گونه نیست، هدف از زندگی او چه هست و چه باید باشد؟
پاسخ: خیر. هدف از تولد یک موجود این است که خشنودی عمیقی را در زندگی خود تجربه کند. اما برای اینکه این خشنودی عمیق تجربه شود، چاره ای جز این نیست که آموزش و پرورشی در خور این هدف وجود داشته باشد. لذا هدف این است که بهترین زندگی ممکن رخ دهد. اینکه زندگی چه هست، همین چیزهای معمولی و همیشگی است، تلاش برای ثروت و قدرت و شان اجتماعی و محبوبیت و علم و … . ما باید بدانیم که ثروت و قدرت و محبوبیت و … هیچ کدام تضمین کننده ی زندگی خوب و خوش نیستند.
پرسش: آیا ترس از تنهایی یک ایراد در نظام آموزش و پرورش است که انسان را به تولد دیگری ترغیب می کند؟
پاسخ: یکی از انگیزه هایی که انسان ها را ترغیب می کند تا صاحب فرزند شوند، فرار از تنهایی است. برای این کار، انگیزه های زیادی وجود دارد.
پرسش: نظر شما در مورد کارکرد انسان چیست؟
پاسخ: من معتقد ام که وقتی انسان عقلانیت و معنویت تام دارد، خشنود است. اما این تعبیری برای کارکرد نیست. من فکر می کنم که پیدا کردن کارکرد موجودات طبیعی، امری نشدنی است.
پرسش: ایماژ شما از زندگی نیست؟
پاسخ: بهترین ایماژ من در زندگی تئاتر است. البته قصد استدلال کردن به سود آن را هم ندارم و باید توجه شود که خیلی مواقع، این ایماژها، استدلالی هم نیستند.
پرسش: چگونه می شود که دانش آموزان رویا پرداز را که باورشان است که هیچ چیز غیر ممکن نیست و این باور کمک شایانی به رشدشان کرده است، بدون آسیب متنبه کرد؟
پاسخ: باید موارد نقضی که شامل حال باور آن ها می شود را به آن ها ارائه کرد. این باور متعلق به تعلیم و تربیت آمریکایی(خصوصا قبل از 1929) است. آمریکای قبل از 1929، بسیار به انسان خوش بین بود و معتقد بود که می توان با تلاش، به هر نقطه ای که مد نظر است رسید. البته بعد از رکود سال 1929، امریکایی ها اندکی واقع بین تر شدند. امروزه نیز آمریکایی ها، باورهای بلند پروازانه ای دارند. فرض کنید دانش آموزی به معلم خود می گوید که آقا یا خانم معلم، به ما گفته اند که هیچ چیزی غیر ممکن نیست. معلم در اینجا باید به دنبال نقض این گزاره با استفاده از شهود دانش آموز باشد. معلم باید بگوید که یعنی ممکن است که شما در تمام طول سال، سر کلاس من غائب باشی، اما در آخر سال نمره ی قبولی از من بگیری؟ یا آیا ممکن است که تو به پدر خود سیلی بزنی و او هیچ واکنشی نشان ندهد؟
.
.
صوت سخنرانی «آموزش هنر زندگی به کودکان»
متن سخنرانی «آموزش هنر زندگی به کودکان»
.
.
آموزش هنر زندگی به کودکان
سخنران: مصطفی ملکیان
برگزار شده توسط انتشارات آسمان خیال
10 اسفند 95
.
.