صدیق قطبی:
چه خوب است که کسی را دوست داریم. از کسانی که دوستشان داریم باید ممنون باشیم که به ما وسعت میبخشند و میتوانیم طعم یگانهی «بیخویشی» را بچشیم. عارفان به ما میگویند وقتی با خودمان هستیم(خودهای دروغین)، «بستهی ابر غصه» و «همچو خزان فسرده»ایم. بیخود که شدیم همکِنار ماه میشویم و روزگارمان بهاری میشود.
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
(مولانا)
دوست داشتن کسی دایرهی وجود آدم را بزرگ میکند. وقتی او غذا میخورد انگار تو خوردهای. او که مینوشد انگار تو سیراب میشوی. رنجها و ناراحتیهای او به تو هم سرایت میکنند. مادرانه نگرانی و پرستارانه مراقب. دایرهی اندوههایت وسیع میشود. خوب درک میکنی که چرا بودا میگفت جهان را دوست داشته باش، چنان که مادری تنها فرزندش را.
از کسانی که دوستشان داریم یا زمانی دوستشان داشتهایم باید ممنون باشیم. سهراب میگفت: «و عشق/ تنها عشق/… مرا به وسعت اندوه زندگیها بُرد». با بال محبت میتوانیم از هوای مانده و آبهای راکد خلاصی پیدا کنیم و ابعادی از اندوهناکی را تجربه کنیم که پیش از آن نمیتوانستیم.
تجربهی دوست داشتن ما را خویش درختان میکند. درختانی که از هوای مانده ملول میشوند:
«من از سلالهی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند»(فروغ)
اینکه کسی را دوست داشتهایم، لطفی است که در حق روح خود کردهایم. با دوست داشتن، اول از همه به خود حقیقیمان خدمت کردهایم. باید به همهی کسانی که دوستشان داریم یا دوستشان داشتهایم صادقانه بگوییم که چقدر از این که این امکان را یافتهایم و از اینکه همراهیمان کردهاند تا بتوانیم دوستشان بداریم، شاکر و قدردانیم.
درست است که دوست داشتن شانه به شانهی اندوه و حرمان و دلتنگی است. درست است که وقتی کسی را دوست داریم از دست میدهیم، احساس میکنیم که از پای در آمدهایم. احساس میکنیم همه چیز را از دست دادهایم. اما همین اتفاق هم از جهات و جوانبی، بسیار ارزنده است. همین که واقعهای سبب شود حس کنیم همه چیز را از دست دادهایم، زمینهساز تولدی نو میشود. زندگی دوبارهای که تو یاد میگیری خود را با داشتههایت تعریف نکنی و در پایان عمر، تنها یک جمله، حکایتگر زندگیت باشد: «دوست داشته است…»
«ای جهان
چون در گذرم
برایم این سخن را
در خاموشیات نگه دار که:
“عشق ورزیدهایم”»(رابیندرانات تاگور)
آن وقت مرگ چیزی نمیتواند از ما پس بگیرد، چرا که با دوست داشتن یگانه شدهایم:
«روزی این را خواهم دانست
که مرگ را
هرگز
یارای آن نیست
که آن چه را روان ما یافته
از ما برباید،
چراکه یافتههایش با او یگانهاند.»(رابیندرانات تاگور)
دوست داشتن آدم را فرسوده میکند، از هم میپاشد و پوست آدم را میکَند. اما عارفان به پیشواز این پوستاندازی میرفتند:
«روزی یکی شکایت کرد که: فلان داشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بباید و از پوستمان خلاص دهد.»(1)
بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست
بنده آن نفرم کز خود خود آزادند
(مولانا)
دوست داشتن… دوست داشتنی که آدم را به وسعتهای تجربهنشدهی اندوه میبَرد، دوست داشتنی که آدم را به قلب حقیقت میبَرد و حقیقت، برای آنکه نجات ببخشد، نخست میمیراند:
«هر حضور حقیقی فرساینده است. آنچه را که کتاب مقدس با زبان طوفانی خویش میگوید- اینکه هیچ کس نمیتواند خدای را ببیند بیآنکه بیدرنگ نمیرد- میتوانم با زبانی پیش پا افتادهتر، اما به همان اندازه قطعی، بگویم: هیچ برخورد حقیقی نمیتواند صورت پذیرد بیآنکه بیدرنگ ما را از پای نیفکند. هیچ برخوردی خارج ازعشق، حقیقی نیست، هیچ عشقی نیست که آغاز به میراندن ما نکند.»(2)
«باید دو بار متولد شد تا اندکی زندگی کرد، تنها اندکی. باید اول با جسم متولد شد و سپس با روح. این دو تولد به یک دل کَندن میمانَد. اولی جسم را به دنیا میافکند، دومی روح را تا آسمان میبَرَد. تولد من با دیدار تو آغاز شد…
از تو سپاسگزارم ژیسلن، با از دست دادن تو همه چیز را از دست دادهام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم.»(3)
«میتوانیم به کسانی که دوست داریم چیزهای بسیاری ببخشیم: حرف، آرامش، لذت. تو با ارزشترین احساس را به من بخشیدی: دلتنگی.»(4)
هنر شاکری را باید آموخت. شاکر کسانی که دوستشان داشتهایم، تنها به همین خاطر که دوستشان داشتهایم. و نیز شاکر کسانی که دوستمان داشتهاند و با این دوست داشتن، کِرمهای وجودمان را به پروانه تبدیل کردهاند:
«یک کرم زشت و کثیف درون هر موجود انسانی خفته است ولو این انسان وارستهترین زاهدها باشد… خم شوید و آهسته به این کرم بگویید: “تو را دوست میدارم!” در دم بر پشت این کرم بالهایی میرویند و او به پروانه تبدیل میشود.»(5)
«من فکر میکنم که برای زنده بودن آدم باید حداقل یک بار نگاه کرده باشد، حداقل یک بار به او عشق ورزیده باشد، حداقل یک بار از خود بیخود شده باشد. و بعد از آن، وقتی آن چیز به شما داده شده باشد، دیگر میتوانید تنها باشید- تنهایی هم بد نیست. حتی اگر هیچکس اغوایتان نکند، حتی اگر هیچکس به شما عشق نورزد، حتی اگر دیگر هیچکس به شما نگاه نکند، آن چیزی که داده شده است واقعاً داده شده است، یک بار برای همیشه بوده است. در چنین لحظهای است که میتوانید چونان پرستویی که به سوی آسمان به پرواز در میآید، به سوی تنهایی بروید.»(6)
«همهی ما تنها در جستجوی یک چیز در زندگی هستیم: که از آن لبریز شویم که بوسهی یک نور را در قلب یخ زدهمان دریافت کنیم، ملایمت عشقی فناناپذیر را تجربه کنیم. زنده بودن یعنی دیده شدن، یعنی ورود به نورِ نگاهی پر محبت: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست.»(7)
«حاضرم جز این جمله تمامی کتابهایم و کتاب بعدیم از میان برود: «یقین به اینکه روزی، کسی ما را برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود.» ممکن است همه چیز از من گرفته شود، اما این جمله در من به همان اندازه نگاشته شده که در کتابهایم.»(8)
دوست داشتن، بیشتر از دوست داشته شدن، قلب ما را میزبان بوسههای روشن و ترانههای سپید میکند… کسانی که دوستشان داریم بر ما حق بزرگی دارند.
میتوانیم دوست بداریم، و همین خوشبختی کافی است.
.
.
1. مناقبالعارفین، شمسالدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375
2. فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیّار، انتشارات آگاه، چاپ سوم، 1385
3و4. فراتر از بودن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان، نشر آشیان، 1393
5. سرگشتهی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی، امیر کبیر، چاپ هشتم، 1390
6. زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بفنشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395
7. غیرمنتظره، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشرماه ریز، چاپ پنجم، 1385
8. نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار، نشر آگه، 1385
.
.