تذکر: پیشاپیش تاکید می کنم که این متن در صدد بیان مطلق نیست بلکه وضعیت اکثری دانشگاه ها و اساتید را مد نظر دارد
امروز 15 اردیبهشت 1394 که مشغول تدریس کتاب بدایه الحکمه برای دانشجویان فلسفه در مقطع کارشناسی بودم.داشتم احکام سلبی وجود را درس میدادم. در اواخر کلاس بحث به اینجا رسید که این ترم زیاد درس دادیم و صد صفحه جلو رفتیم لذا بهتر است که کلاسها را برای فرجه امتحانی زودتر تعطیل کنیم. من در پاسخ گفتم که نه باید بیشتر جلو بریم و هنوز خیلی زود است که تعطیل کنیم. یکی از دانشجویان گفت: چه تفاوتی دارد که مثلا بیست صفحه دیگر بخوانیم. ما که این صد صفحه را خواندیم برایمان هیچ سؤالی طرح نشده گیرم که بیست صفحه ی دیگر بخوانیم!
حرف کاملا منطقی و اصلا حرف دل خودم بود. یعنی همون حرفی که مدتی بود باهاش کلنجار می رفتم که آیا فلسفه ،تدریس مباحث و مسائلی است که برای فیلسوفانی در چند صد سال پیش طرح شده؟ آیا آموختن و نیاموختن این مباحث فرقی به حال من دارد و هزاران نفر که این مباحث را نمی خوانند از چه خیر کثیری محروم شده اند.
نمیدانستم چه بگویم. به او وعده دادم که البته شما باید صبور باشید و یک دوره فلسفه اسلامی بخوانید تا کم کم برایتان سؤال طرح شودچون فلسفه اسلامی شبیه به یک هرم و شبکه است تا پاسخهایی به پرسشهای مستقل.ضمن اینکه دوست عزیز اگر شما با جدیت بیشتر مباحث را دنبال می کردید، حتما به آستانه سؤال نزدیک می شدید. اما دل خودم به این پاسخ راضی نبود. چون خودم که تمام دوران تحصیل دانشگاهم رشته فلسفه بود و تقریبا مباحث فلسفه را کم و بیش خوانده بودم و در این خواندن اگر به معنای واقعی کلمه جدی نبودم حداقل کاهل و بی علاقه نبودم؛ همچنان در جایگاه همان دانشجویی بودم که این سؤال را پرسید. و احساس میکردم اگر هم برایم سؤال یا سؤالهایی هست نه ناشی از شرکت کردن در کلاسهای فلسفه یا مطالعه کتابهای سبزواری. ملاصدرا،ابن سینا و علامه طباطبایی است. بلکه منبعث از کتابهای دیگر و تفکرات شخصیم است. این فقط وضعیت من و دانشجوی پرسشگر من نیست تقریبا تمام اساتید و دانشجویان، نظام آموزشی موجود را یک نظام ناکارآمد می دانند. سند این ادعا این است که کمتر دانشجویی را در تمام مقاطع آموزش عالی در رشته فلسفه اسلامی می توان یافت که از این نظام آموزش ابراز رضایت نماید. و احساس کند که نظام آموزشی موجود او را به فلسفه به معنای واقعی کلمه نزدیک کرده است.
سخن این دانشجو دوباره مسأله چیستی و کارکرد فلسفه و نسبت ما با تفکر فلسفی را برایم زنده کرد.واقعا اگر مسأله ها و موضوعاتی که تحت عنوان بحث فلسفی طرح می شوند سؤال ما نباشند و با زندگی ما نسبتی نداشته باشند، بهتر است آنها را مطالعه تاریخ بدانیم یا بحث فلسفی؟ اساسا وقتی که پرسشها و مباحث مطرح شده در کتابهای فلسفی پرسش و مسأله ما نیستند،آیا می توان به غایاتی که فلاسفه برای این علم بر شمرده اند رسید. آیا هنگامی که من دیدگاه دو فرقه یا مذهب را در مورد یک مسأله می خوانم و از اول اساسا برای من پرسش جدی نیست و مهم نیست که چه پاسخی به این پرسش می دهند، خواندن جواب این فرقه ها می تواند راهی پیش پای من بگذارد؟
خوب اخیرا «آسیب شناسی آموزش فلسفه در ایران»یا «آسیب شناسی وضع فلسفه در ایران» گاه گاه از جانب اهل نظر و قلم طرح و پیگیری می شود. و در مقدمه این آسیب شناسی ها اعتراف می شود که «آنچه در سرزمین ما به عنوان فلسفه و عرفان اسلامی تدریس میشود، صرف تقلید و تکرار حرفهای گذشتگان یا حاشیهنویسی بر متون آنان است»؛ و یا «وضعیت آموزش فلسفه در ایران فیلسوف پرور نیست بلکه شارح و عالم فلسفه تربیت میکند»؛ و یا گفته می شود «رشته فلسفه تا حدود زیادی انتزاعی است و هیچ نسبتی با زندگی عملی مردم ندارد »
این یک واقعیت است که حداکثر امید و شانسی که فلسفه در دانشگاه ها و حوزه های کنونی ما دارد این است که هنوز اساتید و دانشجویانی هستند که با سنت فلسفی خود ارتباط دارند و می توانند این سنت را بفهمند و به فربه شدن (نه چندان مفید ) آن کمک کنند. فلسفه در کشور ما هنوز مانند طبیعیات و ریاضیات قدیم رها نشده و در یک حالت منتظره است. یعنی اگر شرط لازم برای احیای فلسفه و تکاپو بخشیدن به آن، فهم آن و توانایی ارتباط برقرار کردن با آن است؛ در جامعه علمی ما خوشبختانه این شرط حاصل است. اما متأسفانه فلسفه اسلامی فریز شده در این حالت است.
اگر من نیز بخواهم مباحثم را ذیل این عنوان پیگیری کنم.تجربه تحصیلی ام به من این را نشان داده که اگر بخواهیم عناصر و مؤلفه های مؤثر درجریان آموزش فلسفه را بر اساس اولویت در تأثیر طبقه بندی کنیم، بهترین ملاک برای تشخیص مؤثرترین مؤلفه و عنصر در آموزش این است که بنگریم کدام عامل در صورت وجودش می تواند نقص و ضعف مؤلفه های دیگر را تاحدی جبران کند. به عبارت دیگر مؤلفه صاحب اولویت آن است که در صورت نبود آن ،قوت سایر مؤلفه ها کارایی لازم را به بار نمی آورد ولی وجود او در فرض فقدان سایر عوامل می تواند تا حدی ما را به یک وضعیت مطلوب در بحث آموزش برساند. به نظرمیرسد از این حیث مهمترین عامل به ترتیب استاد ، دانشجو ،متون ،قوانین آموزشی و در نهایت عوامل اجتماعی-فرهنگی است. لذا استاد اساسي ترين عامل براي ايجاد موفقيت مطلوب در تحقق هدف هاي آموزشي است. اوست كه مي تواندحتي نقص كتاب هاي درسي و كمبود امكانات آموزشي را جبران كند.
آنچه در ادامه می آید بیان رنج ها و نقص هایی است که فلسفه اسلامی از ناحیه اساتید فلسفه و شیوه تدریس ایشان می بیند.
نگاهی به روش فعلی اساتید در تدریس فلسفه:
روش غالب در مراکز آموزشی در حوزه فلسفه اسلامی،«متنمحور/کتاب محور» است. بدين معنا كه در دورههاي گوناگون آموزشي، يكي از متون اصلي فلسفي، بهعنوان متن پايه انتخاب، و آموزش بر اساس مطالعه سطر به سطر، بخش به بخش يا فصل به فصل آن پيگيري می شود. در اين روش، استاد با احاطه بر مطالب مندرج در كتاب، با محور قراردادن موضوعات آن پس از طرح موضوع اصلي، به شرح و تفسير و تفهيم متن می پردازد.{حتی برخی اساتید طرح موضوع هم نکرده و مستقیما شروع به متن خوانی و توضیح آن می نمایند.} در روش متنمحور، اساتید در مقطع كارشناسي، غالبا بعد از تدریس بخش هایی از كتاب «بدايهالحكمه» اثر علامه سيدمحمدحسين طباطبايي به آموزش يكي از دو كتاب «نهايهالحكمه» يا «شرح منظومه» حاج ملاهادي سبزواري مشغول ميشوند.ممکن است برخی اساتید کتاب آموزش فلسفه مصباح و یا فلسفه مقدماتی عبودیت را به عنوان متن آموزشی انتخاب کنند. در مقطع كارشناسيارشد نيز بخشهاي از كتابهاي «الاشارات و التنبيهات»-معمولا نمط چهارم،پنجم و ششم- ابن سينا، «حكمهالاشراق» سهروردي و «الشواهد الربوبيه» – معمولا مشهد اول- ملاصدرا تدريس ممی کنند و در مقطع دكترا نيز به بخشهايي از كتابهاي «الحكمه المتعاليه فيالاسفار العقليه الاربعه» ملاصدرا و «الشفاء» ابنسينا اختصاص می دهند.
ذات این روش مبتنی بر منو لوگ و سیر از جزئی به کلی است. دو امر که در تضاد آشکار با تربیت فلسفی هستند.در روش متن محور، استاد گوینده {شرح دهنده}ودانشجو شنونده است. دانشجو کمترین دخالت را در طول کلاس دارد و دخالت او نیز محدود به مباحث متن است.
در این روش دانشجو کمترین دخالت را دارد.و نتیجه و غایت نهایی این روش انباشت محض اطلاعات فلسفی به منظور عبور از سد امتحانت است. در این روش استاد اگر خیلی هم موفق باشد در نهایت «دانش فلسفه »یا « فن فلسفه» را میآموزد، یعنی دانشجوی موفق او کسی است که می تواند اندیشه های فلاسفه را بفهمد و به زبان خودش آنها را شرح و توضییح دهد.
ممکن است گفته شود که در کلاسهای متن محور اساتید موفقی هستند که می توانند دیالوگ ایجاد کرده و دانشجویان را در مباحث شرکت دهند. بله نمی توان منکر چنین مشارکتهایی در کلاسهای فلسفه شد ولی نمی توان اسم این مشارکتها را دیالوگ فلسفه زا گذاشت. دیالوگ هنگامی واقعی و منجر به تربیت فلسفی می شود که دو طرف داشته باشد و یک اختلاف جدی و مبنایی در میان باشد. اما در این مشارکتها غالبا ما شاهد هیچ طرفی نیستیم بلکه شاهد اختلاف فهم دو نفر به نام استاد و دانشجو در باره یک متن هستیم.
دیالوگ فلسفی هنگامی تحقق می یابد که هیچکدام از طرفین نماینده کسی یا نویسنده ای نباشند بلکه خودشان باشند. و این هنگامی است که سؤال گفتگو به معنای واقعی کلمه متعلق به خودشان باشد. در حالی که در کلاسهای فلسفه ما انگشت شمار دانشجو و استادی پیدا می شود که«خودی» داشته باشد.
در روش كتاب محور دانشجو غالبا درگیر این است که سخن نویسنده را بفهمد و كمتر فرصتی پیش می آید که در ذهن دانشجو پرسشهايي فارغ از متن خطور كند. اين امر سبب ميشود دانشجو کمتر خود را در جایگاه یک متفکر ببیند .و اگر هم فکر می کند در چهار چوب و حول و حوش متن فکر می کند و هیچگاه جسارت فکر به یک مسأله کاملا تازه را به خود نمی دهداز این رو در شیوه فعلی تدریس فلسفه، فارغ التحصیل فلسفه در نهایت فردی است که مسائل مکتوب فلسفی را خوب می فهمد و از اقوال مطرح آگاهای دارد و احیانا بر این اقوال نقدی جزئی دارد و یا حاشیه و بیانی برای توضییح بهتر مسائل مکتوب دارد.
در روش متن محور سیر تدریس از جزئی به کلی است. یعنی استاد شروع می کند ریز عنوانها و زیر فصلهای کتاب را به ترتیب یا انتخاب شده تدریس می کند. {لازم است که در اینجا این نکته را لحاظ کنیم که کتاب های کلاسیک فلسفی به صورت آموزشی نگاشته نشده اند و تقدیم و تأخر در آنها رعایت نشده است و به نسبت بین مباحث تصریح نشده است} این در حالی است که فلسفه اسلامی یک هرم معرفتی است لذا بسیاری از مباحث و باب های آن مقدمه برای مباحث بعدی است.گاه چند بحث مهم مقدمه برای بیان یک مسأله دیگر و یا ارائه یک استدلال است. گاه در یک فصل زیر عنوانی وجود دارد که به ظاهر هیچ ربطی به مباحث آن فصل ندارد.
خوب در این میان دانشجوی کارشناسی فلسفه در آن سطح از تحلیل نیست که نگاه کل نگر و به اصطلاح از بیرون داشته باشد و بتواند مناسبات بین مباحث را بفهمد. از این رو مطالب را بدون نظم منطقی و دسته بندی آگاهانه به خاطر می سپارد در حالی که در میان مباحث به ظاهر متقاوت احساس سر گردانی می کند.
این ابهام و سرگردانی در زبان دانشجویان گاه با این تعبیر ابراز می شود که« به نظر من فلسفه غرب از فلسفه اسلامی بهتر است چون ملموس تر و شسته رفته تر است»و یا با تعابیری از این قبیل که: من نمیدانم احکام عدم و احکام ماهیت چه مشکلی را می خواهند بر طرف کنند، من نمیدانم که دانستن و ندانستن مقولات عشر چه فرقی دارد، نمیدانم این فلاسفه بیکار بوده اند که این همه در مورد وجود ذهنی بحث کرده اند!؛ استاد بهتر نیست بخش علت و معلول را حذف کنیم چون زیاد مهم نیست؛ من که نمیدانم این فلاسفه دارن چکار می کنند از احکام وجود بحث می کنند بعد یکدفعه مسأله وجود ذهنی را طرح می کنند از مقولات می نویسند بعد در مورد نفس انسان بحث می کنند یکدفعه به فیزیک نزدیک شده و از زمان و حرکت بحث می کنند و….
به ندرت پیش می آید که اساتید فلسفه مقدمه ها و ذی المقدمه ها،نسبت بین مباحث و علت طرح فصل ها و باب ها را بیان کند و مبدأ و منتهای مباحث را تبیین نمایید. به ندرت ما شاهد هستیم که یک استاد وقتی وارد بحث نفس یا بحث اقسام علم و یا….. می شود در ابتدای بحث، یک در نما و یک نقشه کلی از مباحث را برای دانشجو ترسیم کند
در روش متن محور بخاطر همین سیر از جزئی به کلی و منحصر شدن در یک یا چند کتاب مشخص، دانشجو از درك كليت نظام فکری یک فیلسوف، جايگاه او در جريان انديشه، مكتب فكري او و پيامدهاي اندیشه های او باز ميماند. آشنايي با اين امور منوط به سیر کل نگر و نگاه از بیرون و استفاده از قسمت های شفاهی درس استاد است.اما چون اکثراساتید هم غالبا متن محور تربیت شده اند و به ندرت به مباحث فلسفی نگاه از بیرون داشته اند، نمی توانند این نقص را جبران کنند.
در ورش متن محور استاد ناخودآگاه رسالت خود را تفهیم مطالب کتاب می داند و تمام تلاش خود را مصروف این هدف می کند لذا بسیار شاهد هستیم که در کلاسهای فلسفه اساتید دغدغه تمام کردن سرفصل ها را دارند. درست است که دانشجو باید با اندیشه ها آشنا باشد تا مواد برای تفکر و تفلسف داشته باشد.اما این هدف میانی است و هدف نهایی این است که دانشجو تفکر و تفلسف را بیاموزد.هنگامی که در تدریس تلاش اصلی تمام نمودن سرفصل ها است،هدف نهایی و اصلی از آموزش مغفول می ماند. کلام حضرت امیر(علیه السلام)در باب چگونگی قرائت قران در این زمینه راهگشاست که می فرماید:«در هنگام قرائت قرآن هم و غمت این نباشد که سوره را تمام کنی».
کاش اساتید فلسفه در کنار اهمیت دادن به تمام کردن سرفصل های آموزشی به فکر تأثیر گذاری و کارآمدی هم بودند و سعی می کردند که بیشتر بر آن دسته از مباحث تمرکز کنند که دانشجوی امروزی می تواند با آن ارتباط بر قرا کند و بهتر می توانند زمینه ساز استدلال،گفتگو و نقد باشند. کریستین یحیی بونو نکته جالبی را نقل می کند«من تجربه ی دانشگاهی داشته ام اما در پاریس و تجربه ی حوزه ی من هم مربوط می شود به همان هفت سال شاگردی آقای آشتیانی در مشهد. من به ایشان گفته ام آیا لازم است من در کلاس های دانشگاهیتان هم شرکت کنم ایشان گفته بودند نه آنجا تنها فهرست ها را می خوانیم. آقای آشتیانی معتقد بودند که نیازی نیست همه ی کتاب هارا بخوانیم و می گفتند یک کتاب خوب پیش یک استاد خوب به تو قدرت تجزیه و تحلیل و اندیشه آزاد را می دهد و ایشان به روش های بحث و گفتگو معتقد بودند.»
مشکل ما اینجاست که حتی اساتید فلسفه وکتب جدید منتشر شده در حوزه فلسفه اسلامی، حتی آن هنگام که می خواهند وارد فضای نقد، آزاد اندیشی و تفلسف شوند؛ همچنان در همان گفتمان و پارادایم سنتی هستند. و نقد و تفلسف انها همچنان در حکم حاشیه و نهایتا محاکمه است. کمتر استادی از یک زوایه دید جدید،از موضوع یک سنت فکری جدید و متفاوت،با روش تحقیقی که در مبنا با روش تحقیق فلسفه اسلامی متفاوت است، از منظر انسان و جامعه امروزی به تدریس و فهم فلسفه می پردازد
تحقیق، مقاله و رساله در شیوه فعلی تدریس فلسفه چیز جز موارد زیر نمی تواند باشد: جمع آوری نظر یک یا چند فیلسوف در مورد مسائله ای که در سنت ما مستقیما یا به اشاره آن را طرح کرده اند،مقایسه آراء دو فیلسوف مسلمان یا نهایتا یک فیلسوف مسلمان و یک فیلسوف غربی( آن هم نه به این صورت که بخواهند از زوایه دید یک فیلسوف غربی و بنا بر مبانی و روش او فلسفه فیلسوف مسلمان را نقد و تحلیل کنند. بلکه صرفا به این بسنده می شود که در یک فصل مثلا آراء ملاصدرا در باب انسان شناسی بررسی می شود و در فصل دیگر آراء هگل. و در فصل سومی به شباهت ها و تفاوتهای بین ایشان اشاره می شود)
دانشجو و شاگرد زرنگ و به اصطلاح نمونه در این سیستم آموزشی، کسی است که از عهده فهم کتابی که تدریس می شود برآید و بتواند در امتحان به سؤالاتی که حداقل 80درصد آنها ناظر به متن کتاب است،جواب بدهد. هر چند از قدرت تکلم خوب بی بهره باشد و نتواند در مباحث مشارکت داشته باشد.
امتحان در این شیوه تدریس …..
سؤال های اساتید فلسفه،فرقی با سؤالهای های یک استاد تاریخ یا قرآن و حدیث ندارد.یعنی سؤالها فیلسوفانه طراحی نمی شوند.نوع سؤالهایی که غالبا توسط اساتید فلسفه طرح می شود فقط درصدد کشف دو نکته اند:اینکه آیا دانشجو مطلب را حفظ کرده است ؟ اینکه آیا دانشجو مطلب را فهمیده است؟
اما اساتید فلسفه باید علاوه بر این ،دو هدف مهمتر دیگر را در طرح سؤالهایشان لحاظ کنند:1- سؤال به گونه ای باشد که دانشجو را به تفلسف و تفکر ابداعی وادارد و قدرت تفلسف او را بسنجد. یعنی یک سؤال نو که جواب آن در کتاب و توضیحات استاد نباشد ارائه کند.سؤالی که انتظار می رود در صورت فهم مطالب آن ترم دانشجو بتواند پاسخی برای آن بیابد2- سؤال به گونه ای باشد که دانشجو را به نقد و تحلیل وادارد و قدرت نقد و تحلیل اورا بسنجد .
اما آیا شیوه تدریس امری است که با دستور العمل و برگذاری کلاسهای دانش افزایی،تصحیح شود. هر چند نمی توان منکر تأثیر اینگونه تلاشها شد. اما به نظر می رسد راه درست این است که بپرسیم چرا شیوه تدریس فلسفه اینگونه است؟
شاید مهمترین علت این باشد که چون فلسفه برای ما جدی نیست. نه برای تصمیم گیران دولتی و حکومتی،نه برای وزارت علوم، نه برای دانشگاه ها، نه برای اساتید و نه برای دانشجویان . همه ما با فلسفه و فیلسوف تعارف داریم. فلسفه و فیلسوف برای ما در حکم آقازاده هایی هستند که پدر ایشان محبوب و مشهور زمانه خود بوده و اکنون بعد از مرگ پدر ،ما به احترام پدر احترام آقازاده ها را نگه می داریم. و همواره ایشان را ارج می نهیم. کسی که از این مناسبت غافل است فکر می کند که این آقازاده واقعا شایسته احترام است و یا اینکه واقعا ما داریم شخص وی را تکریم می کنیم خوب باید بپرسیم که چرا وضع چنین است.؟
یا در دست همه ایشان ابزار و چیز دیگری است که ما را از فلسفه بی نیاز می کند، یا اساسا جامعه ما در موقعیت نیاز به فلسفه نیست به عبارت دیگر ما باید در مورد این حکم که فلسفه در هر زمان و مکان می تواند مفید باشد. تجدید نظر کنیم. و باید بپذیریم که فلسفه در زمانها و مکانهای خاصی برزو وظهور می کند. و در امورد این مکانها و زمانها به گفتگو بنشینیم.
شاید هم این فقط فلسفه نیست که در حال مرگ است بلکه در جامعه ما علم جدی نیست. و مسأله کلان ما انحطاط فلسفه نیست بلکه انحطاط علم است. ممکن است در پاسخ به آمارهایی همچون تعداد مقالات و…… اشاره شود. ولی چه شاهد و مدرکی بهتر از دیدن وضع علم در دانشگاه ها و کارآمدی آنها در حل مسأله هایی که با آنها در گیریم.
احیای فلسفه به این نیست که موضوعات جدیدی همچو.ن زیبایی و محیط زیست و خانواده و سبک زندگی از منظر ابن سینا و ملاصدرا را پیگیری کنیم. و نوشته هایمان به گونه ای باشند که یا مصداق آسمان ریسمان باشند. یا نوشته های کاملا مستقل و غیر فلسفی باشند که در منبع آنها نامی از کتابهای ابن سینا و ملاصدرا و دیگر فلسسوفانمشاهده می شود.
در یک پروژه مطالعاتی که فلسفه سیاسی فیلسوفان مسلمان را تدوین می کرد، استاد محترمی از کتاب اسفار2500 فیش با موضوع سیاسی استخراج کرده بود. 2400 تا از این فیش ها عباراتی بوده که حتی به اشاره و کنایه هیچ ربطی به مسائل و موضوعات سیاسی نداشت . ربط آنها را می بایست در توضیحات کاملا بدیع استاد محترم پیدا می کردیم. نسبت و ارتباطی که اگر مجبور می شدیم انها را تصدیق و تِأیید کنیم، آنگاه می بایست از هر متن هر سخنی را با اضافه نمودن چندین حد وسط از جانب خودمان ،استخراج کنیم.
در روش تدریسی که اساسا مهم نیست که علت طرح یک مسأله،سیر تطور آن، نسبت آن با سایر مباحث، نسبت آن با زمانه و زمین فیلسوف،اهمیت آن در نظام فکری فیلسوف و….چه بوده است. بر فرض که دانشجو مسأله را خوب بفهمد، چه نتیجه ای می تواند بر این فهم مترتب باشد. و این مسأله چه روشنایی می تواند برای دانشجو ایجاد کند.
فقدان نگاه کل نگر و نگاه از بیرون در اساتید.
نداشتن اطلاعات فلسفی لازم:
دانشجویان در کلاس های درس ضعف و ناتوانی ایشان در پاسخ به پرسش های فرامتنی( نظیر: تفاوت مکتب ها،مبانی فلاسفه،تاریخ و سیر تطور مباحث،نسبت مسائل و باب های فلسفی به هم،مباحث فرا فلسفه و….) را به عیان می بینند.
یکی از شواهد که نشان می دهد ورود و نحوه مواجهه ما با کتب فلسفی،مواجهه سؤال محور نیست این است که ما کتاب های مختلف یک فیلسوف را پیگیری نمی کنیم.
.
.
ماجرای من و کلاسهای فلسفه
نویسنده: عباسعلی منصوری (عضو هیات علمی گروه فلسفه دانشگاه رازی)
.
.