سوءاستفاده از علم بر کلیت برنامههای درسی دانشگاهها تاثیر گذاشته است و تلاش برای تمایز میان علمورزی حقیقی و جایگزین جعلی آن را دشوار میکند. میخواهم تاثیر نگرش علمگرایانه بر علوم انسانی را بررسی کنم. تمام دانشگاهها به دانشکدههای علوم انسانی نیاز دارند. علوم انسانی نه تنها برای جوانها جذابیت دارد، بلکه به آنها کمک میکند راه خود در زندگی را پیدا کنند. بنابراین علوم انسانی باید استحکام خود را در برابر تهدید علمگرایی حفظ کند. راههایی که میتوانیم از علوم انسانی محافظت کنیم را بررسی میکنم.
علاقهی من و بسیاری دیگر به بحث میان علوم انسانی و علوم طبیعی با مناظرهای در انگلستان در سال 1959 شکل گرفت که به «مناظره دو فرهنگ» مشهور است. نویسندهای به نام سی.پی. اسنو، که در دوران فعلی کمتر شناخته شده است، در سخنرانی خود در سال 1959 عنوان کرد که فرهنگ اندیشه از تمایز میان علوم طبیعی و علوم انسانی رنج می برد و به همین دلیل دانشگاه ها به دو قسمت تقسیم شده اند. در نتیجهی این تقسیم دو فرهنگ به وجود آمده است. منظور او از فرهنگ نوعی تخصص بود. در مراسم شام که در دانشگاهها برگزار میشد، عدهای بودند که در علوم طبیعی تخصص داشتند و حرفهای زیادی در این زمینه داشتند. همینطور عدهای بودند که در علوم انسانی تخصص داشتند و حرفهای زیادی در این زمینه داشتند. ولی بین آنها گسستی وجود داشت. از نظر اسنو این گسست در حال از بین بردن فرهنگ اندیشهورزی تمدن غرب بود و باعث تنزل استانداردهای معرفتی در هر دو گروه میشد. سخنرانی اسنو با پاسخ شدید منتقد ادبی فرانک لیویس مواجه شد. لیویس با حرارت استدلال کرد که علوم طبیعی فرهنگ نیست و با مدعاهای جهانی در مورد معرفت سروکار دارد، نه گونهای خاص از زندگی. فرهنگها در مکانهای مختلف متفاوت هستند و با توجه به شرایط تاریخی اشکال متفاوتی به خود میگیرند در حالی که علوم طبیعی بین همهی انسانها مشترک است و توسط اشخاص متفاوت در فرهنگهای متفاوت قابل فهم است. این مناظره بیش از آنکه به روشن شدن قضیه کمک کند، جنجال آفرین شد. یکی از علتهای آن این است که لیویس در مقالهی خود بینزاکتی کرد. فرهنگ به دو معنا بهکار گرفته میشود. فرهنگ از منظر انسانشناسی گونهای از زندگی است. مثلا میتوانیم از فرهنگ ازتکها صحبت کنیم. همچنین فرهنگ میتواند به آنچه که به فرهنگ والا شهرت یافته است، ارجاع داشته باشد. وقتی به این معنا میگوییم شخصی فرهنگ دارد، منظورمان این است که در ذهن خود میتواند مسائل زیادی را به واسطهی آنچه که آموخته با هم مرتبط کند. ایدهی فرهنگی که انسانشناسان مطرح میکنند، مطلق است: یا فرهنگی را دارید یا ندارید، یا ازتک هستید یا نیستید. ولی فرهنگ به معنایی که در دانشگاهها بهکار میرود، با طیف سروکار دارد، برخی افراد بافرهنگتر و برخی کمفرهنگتر هستند. پرسش اساسیتر این است که این تمایزها چه کمکی به این بحث میکند.
بحثی قدیمیتر در تاریخ دانشگاهها وجود دارد که به جنگ روشها مشهور است. در پایان سدهی هجدهم در دانشگاههای آلمانیزبان بین علوم طبیعی (Naturwissenschaften) و علوم انسانی (Geistwissenschaften) تعارضی بهوجود آمده بود. این مناظره خیلی خصومتآمیز بود. یکی از دلایل آن این بود که شغل افراد به این مناظره وابسته بود. اغلب در پس مناظرههای دانشگاهی منفعت اقتصادی مطرح است. هر دانشگاهی مقدار مشخصی بودجه برای پرداخت حقوق دارد و اگر بتوانید روسای دانشگاه را متقاعد کنید که علوم انسانی، علومی اصیل نیستند و در دانشگاههای علوم طبیعی باشید، باعث میشود حقوق خودتان افزایش پیدا کند. این اتفاقی بود که در آن زمان در دانشگاههای آلمانی زبان افتاد. آیا روشی در علوم انسانی وجود دارد؟ اگر علوم انسانی روش ندارند، شاید این سخن که علوم انسانی در حیات دانشگاه اهمیتی ندارند درست باشد و نمیتوان به دانشجویان چیزی یاد داد که بتوانند با به کارگیری آن در خارج از کلاس درس پدیدهها را بررسی کنند. در این دوران سنت هرمنوتیک بروز پیدا کرد که با اندیشمندی به نام دیلتای گره خورده است. از نظر دیلتای علوم انسانی روش دارد، ولی این روش هیچ ارتباطی به علوم طبیعی ندارد. از نظر دیلتای گونهای از دانش داریم که او آن را) (verstehen مینامید که به معنای فهم است و دانشی است که وقتی با یکدیگر مرتبط میشویم به آن دسترسی داریم. وقتی من وارد یک اتاق میشوم و میبینم که شخصی در حال لبخند زدن است، سریعا با حالت ذهنی او و احساسات او مرتبط میشوم. او به صورت مستقیم با من مرتبط میشود. ولی من اینجا قضاوتی علمی آنطور که در علوم طبیعی رخ میدهد انجام نمیدهم، بلکه رابطهای است که به آن وارد میشوم. همهی ما با یکدیگر مرتبط میشویم بدون اینکه در مورد یکدیگر پیشفرضهای علمی درست کنیم. بلکه ما به صورت مستقیم و بهعنوان انسان به یکدیگر واکنش نشان میدهیم. دیلتای بر این باور بود که ما جهان انسانی را بههمین شکل میفهمیم، و هدفها و ارزشهای انسانها را اینگونه متوجه میشویم. اینگونه فهمیدن میتواند از ارتباط بین انسانها به ارتباط با ساختههای بشر و آثار هنری، و سیستمهای حقوقی و حکومتی نیز منتقل شود. اینگونه فهمیدن از نظر او میتواند روشی اصیل به ما بدهد که در تمام علوم انسانی میتوانیم آنرا بهکار بگیریم. این روش با روش علوم طبیعی یکی نیست. علوم طبیعی با تبیین پدیدهها سروکار دارد، و تبیین پدیدهها با فهم آنها یکی نیست. فرض کنید همسر من از آسیبی جسمانی رنج ببرد و این آسیب باعث شود تا مدتی از واکنش نشان دادن و پاسخ دادن به من ناتوان شود. من دیگر نمیتوانم او را بفهمم و او هم نمیتواند من را بفهمد و نمیتوانیم با یکدیگر رابطهای برقرار کنیم. ولی وقتی برای درمان او نزد دکتر میروم، دکتر میخواهد این پدیده را تبیین کند. او نمیتواند آنگونه که من همسرم را میفهمیدم بفهمد، تنها میتواند از طریق بررسی سیستم عصبی او یا چیزی شبیه به این آنچه رخ داده است را تبیین کند. حال بررسی کنیم علمگرایی چیست؟ علوم طبیعی را در چه مواردی در قلمروی زندگی انسانها وارد کنیم؟
علمگرایی آنچنان که من میفهممش، وانمود میکند روش علمی را برای پرسشهایی به کار میگیرد که علمی نیستند. فرهنگ امروز ما مملو از این وانمودها است. کافی است یک روزنامه را باز کنید، خواهید یافت که یک متخصص فرهنگ در حال تبیین یکی از خصیصههای انسانی با کمک نظریهی فرگشت است. بهعنوان مثال سکسوالیته به شکل فزایندهای مورد توجه روانشناسان فرگشتی قرار گرفته است. روانشناسان فرگشتی میخواهند تکهمسری را، که یک هنجار در رفتار انسانی است، با سازگاری زیستشناختی تبیین کنند. مثلا با تکهمسری بیشترین محافظت را از کودکانمان انجام میدهیم و بنابراین شانس انتقال ژنهایمان به نسلهای بعد را فراهم میکنیم. اینگونه تبیینها همه جا هستند و معمولا جایگزینی برای روشهای معمولی که با این پدیده ها سر و کار داریم هستند. این در حالی است که تکهمسری بیش از هر چیز یک مسئلهی اخلاقی است، آیا باید به تکهمسری پایبند باشیم یا نباشیم؟ آیا مجاز است؟ آیا استثناهایی میتوانیم برای آن در نظر بگیریم؟ اگر آری چرا؟ و غیره. بررسی تکهمسری بدین شکل آن چیزی است که دیلتای verstehen مینامد، و بهوسیلهی آن میتوانیم جایگاه ازدواج در جوامع انسانی و تجربهی بشر بهطورکلی را بررسی کنیم. تبیینهای علمی جایگزینی برای اینگونه تبیینها نیستند. این به معنای رفتن از «است» به «باید» به شکلی نامشروع نیست– نکتهای که فیلسوفها به خوبی با آن آشنا هستند– بلکه رفتن از «تبیین» به «معنا» بهشکل نامشروع است. مثالی بزنم. همهی ما وقتی به «زیبایی» فکر میکنیم و میخواهیم بدانیم زیبایی چیست، چرا مهم است و چه اهمیتی برای ما انسانها دارد، حیران میشویم. به طور خاص احساس زیبایی که همهی ما آن را داریم– هرچند در مصداقهایش با هم تفاوت داریم– خیلی برای ما مهم است و با دورههایی از زندگی ما پیوند خورده است که معنای بهخصوصی به آن دورهها میدهد. روانشناسی فرگشتی برای خود مقدر ساخته است زیبایی را تبیین کند.
یک تبیین مشهور که در اندیشههای داروین ریشه دارد این است که زیبایی یکی از فرآیندهای انتخاب جنسی است. حس زیبایی به حیوانها این امکان را میدهد تا میان جفتی که توان تولید مثل قویتری دارد و جفتی که این توان در او ضعیفتر است تمایز قائل شوند. مثالی که معمولا زده میشود دم طاووس است. همهی ما میدانیم طاووس نر دم بزرگی دارد و طاووس ماده را مقهور خود میکند. در نظریهی فرگشت مشکل بزرگی برای تبیین فرگشت این دم بزرگ وجود دارد. چرا که این دم خیلی بیقواره است و طاووس نر را در معرض خطر شکار شدن قرار میدهد و هنگامی که حیوان دیگری به او حمله میکند، مانع از فرارش میشود. چگونه ممکن است چنین دمی به وجود آمده باشد؟ پاسخی که معمولا داده میشود این است که طاووس ماده به دم بزرگ جذب میشود و هر چه دم بزرگتر باشد، برای طاووس ماده جذابتر است. طاووس نری که بتواند چنین دم بزرگی داشته باشد و همچنان زنده بماند از دیگر طاووسها قدرت تولیدمثل قویتری خواهد داشت. با این فرآیند تبیینی از حس زیبایی ارائه میکنند. بسیاری از روانشناسان فرگشتی میگویند که همه چیز دربارهی حس زیبایی را تبیین کردیم. بنابراین وقتی مردها وقت خود را با شعر نوشتن و ساخت موسیقی تلف میکنند، از منظر ژنتیک وقت خود را تلف نمیکنند، چرا که زنان را به خود جذب میکنند تا این توانایی را به کودکانشان منتقل کند. این سخن خیلی ابزورد است چرا که تبیین نمیکند چه چیزی در موسیقی و شعر چنین معنادار است. این پرسشی کاملا متفاوت است که نه با تبیین چنین پدیدهای، بلکه با اهمیت زیبایی در زندگی ما سروکار دارد. این در مورد مفهوم «مقدس» نیز صادق است. بسیاری از تبیینهای انسانشناختی به این پرسش پرداختهاند که چرا انسانها به امر مقدس باور دارند. آنها در تبیینهایشان به ما معنای امر مقدس را نمیگویند، و نمیتوانند توضیح دهند که افکار ما را به کجا هدایت میکند.
در دانشگاهها فشار زیادی وجود دارد که علوم انسانی را درون صندوقی به نام «پژوهش» زورچپان کنند. چرا که به این شکل میتوان بودجههای تحقیقاتی بیشتری از دولتها و دیگر موسسههای پژوهشی دریافت کرد. به این دلیل افراد در علوم انسانی به هر شبهعلمی که وانمود کند در حال انجام تحقیقات تجربی یا نظریهپردازی، یا ایجاد انقلاب در رشتههای مختلف هستند، چنگ میزنند. خصوصیت این نظریهها بهطور معمول این است که علوم انسانی را زیر سوال میبرند و سعی میکنند ما را متقاعد کنند که این رشتهها چیزی جز رهگیری قدرت نیست. این رویکرد میتواند جذابیت مارکسیسم، فوکو و فمینیسم در علوم انسانی را به خوبی نشان دهد. همهی این نظریهها بر گونهای از تبیین کارکردی وابسته هستند، گونهای از تبیین که در رشتهی زیستشناسی متداول است. آنها به ما میگویند حق و حقوق وجود ندارند و تنها ایدئولوژی وجود دارد، و هنجارهای فرهنگی صرفا راهی برای بازتولید روابط قدرت هستند. یک موسیقیشناس تا بدانجا پیش رفته که کتابی نوشته است که در آن نشان دهد سمفونی شمارهی نه بتهوون صرفا یک فانتزی تجاوز جنسی است. علوم انسانی مملو از این «زیرسوال بردن«های شبه علمی است. این رویکرد به علوم انسانی در دهههای 60،70 و حتی 80 خیلی به شهرت رسیده بودند، ولی در حال حاضر دیگر جایگاه به خصوصی ندارند. ولی این رویکردها با رویکرد دیگری جایگزین شدهاند که به همان اندازه نامناسب است.
ما فیلسوفها به مطالعهی اخلاق، زیباییشناسی، تاریخ و دیگر رشتهها میپردازیم. به یکباره همهی این مطالعات با چیز دیگری جایگزین شدند: «اخلاق عصبی»، «زیباییشناسی عصبی»، «موسیقیشناسی عصبی» و… پیشفرض این رویکرد آن است که ما همواره در مطالعهی اخلاق و زیباییشناسی اشتباه میکردهایم. اخلاق در واقع چیزی جز ساختار سیستم عصبی نیست. حتی ژورنالی به نام «زیباییشناسی عصبی» وجود دارد. اگر بخواهید رشتهای خلق کنید، باید یک ژورنال راه بیاندازید که مقالههای آن داوری شوند. با این کار آن ژورنالها از نقد شدن محافظت میشوند. کتابی با عنوان «تاریخ هنر عصبی» نوشته شده است. در این رویکرد پرسشها به گونهای مطرح میشوند که بتوانیم با عصبشناسی پاسخ آنها را بیابیم. این یکی از نتایج علمگرایی است، برای اینکه بتوانید علوم انسانی را با روش علمی خود بررسی کنید، ابتدا باید ببینید روشی که دارید چه چیزی را میتواند اثبات کند، سپس موضوع را به درون آن زورچپان کنید. مثالی بزنم. یکی از افرادی که در زیباییشناسی عصبی مشهور است، راماچندران است که تحقیقات زیادی در این زمینه انجام داده است. او میخواهد با به کارگیری عصبشناسی به معمای بزرگ «معنای هنر» پاسخ دهد. او پرسش را ابتدا تغییر میدهد: «مقصود هنر چیست؟» پاسخ او این است: برای نگاره کردن نیست، بلکه برای بهسازی است. یعنی واکنشهای عصبی که به صورت معمول توسط ابژهها وجود دارند را تقویت میکند. این تبیین او از هنر است. نظریهی او پرسش اصلی را به شکلی بازتعریف میکند که بتواند با عصبشناسی به آن پاسخ دهد.
اگر بهعنوان یک انسان معمولی به این پرسش فکر کنید، خواهید گفت یک مقصود واحد برای همهی آثار هنری وجود ندارد، یا آنطور که اسکار وایلد میگفت هنر بیفایده است، و این فایدهی هنر است. برخی چیزها در زندگی بشر وجود دارند که هدف از آنها این است که ما بتوانیم هدفی نداشته باشیم تا بتوانیم چند قدم به عقب برگردیم و این پدیدهها را به خاطر چیزی که هستند مورد تحسین قرار دهیم. حتی اگر هدفی هم داشت، بهزیستی قسمتی متعارف ازهدف هنر نیست. هنر همیشه در پی پررنگ کردن و بزرگنمایی نیست، بلکه گاهی به کوچک شمردن میپردازد، آرامش میدهد، به ما کمک میکند بین خود و دیگر پدیدهها فاصلهای بگذاریم. تلاش برای بازتعریف زیباییشناسی از منظر عصبشناختی، آنچه باید اثبات کند را فرض گرفته است، در حالی که باید نشان دهد زیباییشناختی پرسشی عصبشناختی است، آن را فرض میگیرد. زیباییشناسی به حوزهی علوم انسانی تعلق دارد. مطمئنم همهی شما با آنچه که در تبیین فرگشتی از «از خودگذشتگی» روی میدهد آشنا هستید. تبیینی که به ما میگوید از خودگذشتگی استراتژی ژنتیک برای پیروز شدن است، و نسبت به ژنهایی که در آنها از خودگذشتگی وجود ندارد برتری میدهد. میتوانید از طریق بهکارگیری نظریهی بازیها نشان دهید که اگر در جامعهای همکاری به جای رقابت بر سر نیازهای حیاتی و اولیه غالب باشد، باعث میشود افراد خودخواه رانده و منقرض شود. این نظریهی خیلی جالبی است ولی نمیتواند رژه رفتن مورچهی سرباز به درون آتش برای نجات جان ملکه را توضیح دهد، یا نمیتواند زنبوری که تجاوزکننده به حریم کندو را نیش میزند و خود را در معرض مرگ قرار میدهد را تبیین کند. این نظریه نظریهای است که هیچ جایگاهی برای از خودگذشتگی باقی نمیگذارد، و بنابراین نمیتواند به ما بگوید در ذهن سربازی که جان خود را به خاطر میهنش قربانی میکند چه میگذرد یا نیت و قصد او چیست. این از خودگذشتگی واقعی است، باید بفهمیم اندیشهی پشت ازخودگذشتگی چیست، ولی این نظریهها نمیتوانند این را تبیین کنند. بهطور خلاصه علمگرایی آنچه باید اثبات کند را پیشفرض میگیرد و در مواردی که کاربرد ندارد اعمال میکند.
حال بازگردیم به اینکه فرهنگ واقعا چیست؟ ما همه میدانیم که حیوان هستیم ولی هر یک از ما یک فرد هم هست. پرسش خیلی مهمی است که رابطهی بین حیوان بودن ما و فرد بودن ما چیست. این پرسشی است که توسط فلسفهها و ادیان متفاوت به اشکال گوناگون مورد بررسی قرار گرفته است. ولی این پرسش همیشه در پس ذهن ما وجود دارد: چگونه با طبیعت حیوانی خود مرتبط شوم؟ آیا من صرفا یک حیوان هستم؟ یا فرد بودن گونهای دیگر از انسان بودن است؟ یکی از راههای بررسی این پرسش آن است که افراد در «فضای دلایل» (space of reasons) زندگی میکنند، عبارتی که ویلفرد سلارز آن را مطرح کرد. یعنی ما بهعنوان موجوداتی که برای کارهایی که انجام میدهند دلیلی دارند، باید تفسیر شویم نه اینکه مانند حیوانها تبیین شویم. این تفسیر رابطهای است که به واسطهی آن با یکدیگر برقرار میکنیم. هنگامی که با هم صحبت میکنیم در حال توصیف کردن خود نیستیم، نمیخواهیم روی شخص دیگر آزمایش انجام دهیم، بلکه یکدیگر را مخاطب قرار میدهیم، دلایل و اهداف طرف مقابل را مطالبه میکنیم، و به احساس های یکدیگر در لحظه اشاره میکنیم. با این کارها دیگران برای ما شفاف میشوند. برای این امر باید دیدگاه شخصی خود در مورد مسائل را ابراز کنیم. وقتی به شکل طبیعی با هم صحبت میکنیم – نه به شکل بازجویانه – دیگاه شخصی شما برای من مشخص می شود، همانطور که دیدگاه شخصی من برای شما روشن می شود. تنها انسان ها یا افراد به این شکل با هم مرتبط می شوند. دیگر حیوانها باهم ارتباط دارند، ولی این نوع رابطه را ندارند. هرگاه بپذیریم که هر یک از ما دیدگاهی شخصی داریم، میتوانیم بفهمیم چرا فرهنگ مهم است. فرهنگ فرآیندی است که داشتن نظر شخصی را ممکن میکند و به ما امکان میدهد خود را به طور کامل به دیگری معرفی کنیم. اگر شخصی کاملا فاقد فرهنگ باشد و نتواند از طریق تجربهای مشترک با ما ارتباط برقرار کند، نمیتواند خود را با جهان مرتبط کند. همه ما به معانی مشترک وابسته هستیم. آنچه ما از دنیای اطراف خود به ارث میبریم، اگر خوششانس باشیم، همین است. آثار هنری که نسلهای گذشتهی ما دوست میداشتند را تحسین میکنیم و این باعث میشود چهارچوب مشترکی پیدا کنیم و از آن برای برقراری ارتباط استفاده کنیم. رومئو و ژولیت بخشی از فرهنگ ما است که به ما کمک میکند دربارهی مفهوم عشق با یکدیگر مرتبط شویم و احساسات خود را با کاراکترهای نمایشنامهی شکسپیر مقایسه کنیم. هنر مشخصا به این معنا به فرهنگ تعلق دارد. در واقع به این معنا، دین هم به فرهنگ تعلق دارد. دین راهی است که ما خود را برای خود تعریف میکنیم و به ما مفاهیم، داستانها و باورها، و مناسک عبادی میدهد تا باورهایمان برای خودمان روش شود و بتوانیم آنها را به دیگران منتقل کنیم. فکر میکنم باید به علوم انسانی هم اینگونه نگاه کنیم. رشتههایی که هنر تفسیر در آنها نقش مهمی بازی میکنند.
به نظریهای که سعی دارد فرهنگ را زیر سوال ببرد اشاره کنم. ایدهی «میم» که توسط ریچارد داوکینز مطرح شده است. داوکینز که فکر میکنم با او آشنا هستید، مولف کتابهای پاپ ساینس است، و سعی دارد نظریههای فرگشت و ژنتیک را به عموم مردم معرفی کند. او به خوبی آگاه است که همهی ایدهها و دانش را نمیتوان در جهانبینی علمی جای داد، ولی از آنجایی که او بر این باور است که جهانبینی دیگری وجود ندارد، نظریهای ارائه میکند که تمام مدعاهای رقیب دانش را زیر سوال ببرد. همانطور که گفتم او ایدهی «میم» را ابداع کرد. «میم» واحدی فرهنگی است که خود را بازتولید میکند و مثل ویروس است: هنگامی که در ذهن بشر کارگذاشته می شود، از انرژی مغز استفاده میکند تا خود را تکثیر کند. مثال مناسب برای این ایده، نواهای موسیقی گیرا است. گفته میشود پس از اینکه اپرای ریگولتو اجرا شد، افراد آواز «زن بیوفاست» را در سرتاسر شهر میلان زمزمه میکردند، حتی افرادی که در اجرای اپرا شرکت نکرده بودند. این پدیدهی متداولی است، موسیقی گیرایی اجرا میشود و به سرعت میبینیم که همه در حال زمزمه کردن آن هستند. در این موارد مقولهای ذهنی خود را تکثیر کرده است، با استفاده از انرژی مغز انسانها و توسط تقلید تکثیر شده است. داوکینز بر این باور است که مقولههای فرهنگی به این شکل خود را تکثیر میکنند، مانند انگل هستند، از انرژی مغز افراد استفاده میکنند و مغزهای دور و بر خود را نیرومند میکنند و بدین شکل خود را تکثیر میکنند. فرآیند انتخاب طبیعی باعث میشود برخی از آنها از فضای روان خارج شوند و برخی ازآنها باقی بمانند و بدین شکل است که فرهنگها و ادیان پس از گذشت سدهها باقی میمانند. از نظر داوکینز اینها قویترین انگلهای موجود هستند. خب حتما متوجه شدهاید چرا میگویم این نظریه فرهنگ را زیر سوال میبرد. این نظریه بهگونهای طراحی شده تا تمام اقتداری که ممکن است فکر کنیم دین، هنر، موسیقی و دیگر مقولههایی که در علوم انسانی مطالعه میکنیم بر تفکر ما دارند را از بین ببرد. برای داوکینز تفسیر و یافتن معنا در علوم انسانی ممکن نیست، تنها چیزی که داریم نظریهای علمی است که نشان میدهد تمام این مقولهها بیمعنی هستند. استعارهای که داوکینز استفاده کرده جذاب است، ولی پرسش این است که به چه میانجامد؟ واقعیت این است که به هیچ چیزی منجر نمیشود، چرا که معادل بیولوژیکی برای به اصطلاح «میم» معرفی نمیکند. همچنین امکان قضاوت کردن و نفی ایدهها، بررسی اعتبار و صحت آنها توسط ما را زیر سوال میبرد. میلانیها آواز «زن بیوفاست» را تنها به این خاطر که گیرا بود زمزمه نمیکردند، بلکه دلیل دیگر این بود که آواز خیلی خوبی بود و آنها آماده بودند در رپرتوار موسیقایی خود جایی برای این آواز باز کنند. این فرآیند ارزیابی کاری است که ما همواره در حال انجام دادن آن هستیم، و این فرآیند، فرآیندی علمی نیست. بلکه به توانایی ما به برقراری ارتباط با پدیده ها وابسته است. نظریهی میم تفسیر را کاملا بیمعنا میکند و از آنجایی که نمیتواند معادلی بیولوژیک برای میم ارائه کند ابطالپذیر نیست. هیچ روش علمیای وجود ندارد که بتوان بهوسیلهی آن نشان داد که این نظریه غلط یا صحیح است و بنابراین «میم» مطلقا استعاری باقی می ماند.
از نظریههایی که فرهنگ را زیر سوال میبرند صحبت کردم، به نظر من وظیفهی دپارتمانهای علوم انسانی این است که از گونههای فهم محافظت کند. علمگرایی در واقع نوعی جادو و بازگشت به اندیشهی ماقبل علمی است. از علم استفاده میکند تا زندگی بشر را بهگونهای بچیند تا بر آن کنترل داشته باشد. عصبشناس تاریخ هنر میخواهد بر این قلمروی بسیار پیچیدهی انسانی کنترل داشته باشد و بتواند اعتباری بیش از ما، که تنها میتوانیم آن را بفهمیم، به دست بیاورد. او ادعا میکند میتواند تاریخ هنر را تبیین کند، او این کار را با مبانی عصبشناختی خود انجام میدهد. تفکر علمی اصیل با شناسایی سوالهای مشخص شروع میشود و سعی میکند پاسخی برای آنها پیدا کند. علم با یک نظریه که به عنوان چوب جادو عمل میکند، تمام پدیدههای موجود در یک قلمرو را مطالعه نمیکند. فرهنگ واقعیتی مجزا دارد، قلمروی مصنوعاتی است که به ایدهآلها و آرمانهای ما مرتبط است. فرهنگ به این دلیل وجود دارد که ما سعی میکنیم پدیدههای اطرافمان را بفهمیم و به توانایی قضاوت ما و انتقال آن به دیگران وابسته است. به نظر من علوم انسانی باید این را تدریس کند، به دانشجویان یاد بدهد چگونه امور اصیل را از امور قلابی تشخیص دهند. از آنجایی که افراد در علوم انسانی امروز اعتماد به نفسشان را تا حدود زیادی از دست دادهاند، مطمئن نیستند که اصلا تفاوتی بین اصیل و قلابی وجود داشته باشد و این به ظهور فرهنگ تقلبی منجر شده است. وظیفهی ما بهعنوان اساتید علوم انسانی این است که به دانشجویان خود یاد بدهیم چگونه «تقلبی» را شناسایی کنند.
.
.
راجر اسکروتن
برگردان زهیر باقری نوع پرست
.
.