این نوشته تلاش میکند تا به این پرسش که “فلسفه تحلیلی چیست” پاسخ گوید.
۱− مقدمه
تاریخ فلسفه در یک صد سال گذشته پذیرنده فصل نویی به نام فلسفه تحلیلی بوده است. در ایران نیز، در سه دهه گذشته فلسفه تحلیلی با اقبال علاقهمندان فلسفه روبرو شده است. اما به جز مواردی انگشتشمار، تلاشی برای درک عمیق آن صورت نگرفنه است: تعاریف عامه پسندی چون “فلسفه دقیق و شفاف و استدلالی”، “فلسفه عقلانیت”، فلسفه سرد (محافظه کار) ” و … برونداد تلاشهای فکری فلسفه دوستان ایرانی بوده است.
درقسمت اول مقاله به انتقاد و رد این تعاریف پرداخته میشود.
در قسمت دوم، تلاش میشود تا درک دقیقی از فلسفه تحلیلی به دست داده شود. بدین منظور، به استدلال فرگه علیه “روانشناسی گرایی” ( (psychologism در منطق و معناشناسی میپردازیم. مطابق تفسیر مایکل دامت، رد روانشناسیگرایی توسط فرگه منجر به تز “تقدم زبان بر ذهن” میشود. سپس ، این تز توضیح داده شده و به نتایج آن در متافزیک، به طور خاص در نزاع میان واقعگرایی (رئالیسم) و غیر واقعگرایی (آنتی- رئالیسم) پرداخنه خواهد شد.
۲− فلسفه تحلیلی در ایران
۱-۲) فلسفه تحلیلی به مثابه فلسفه دقیق و شفاف و استد لال مند
ضیا موحد در پاسخ به این پرسش که “آیا میتوان تعریف جامعی از فلسفه تحلیلی به دست داد که آن را از سایر فلسفهها متمایز نماید؟” چنین میگوید:
“تنها چیزی که بیشتر روی آن تاکید شده این است که در فلسفه تحلیلی درجه استدلال و توجیه از فلسفههای دیگر بالاتر است. یعنی شما وقتی به مطالعه متون فلسفه تحلیلی میپردازید متوجه میشوید که فیلسوف استدلال میکند، مسائلش را توجیه میکند و به تجزیه و تحلیل مطالب میپردازد. اما فلسفه قارهای یا فلسفه اروپایی گاه حتی حالت وعظ و خطابه و ادبیات پیدا میکند، یعنی جنبه خطابی و بلاغی در آن پررنگتر از جنبه تحلیل به نظر میرسد.” (اطلاعات حکمت و معرفت، شماره ۲)
به نظر موحد وجه تمایز فلسفه تحلیلی از سایر فلسفهها “درجه استدلال” بالاتر و تجزیه و تحلیل مطالب است. در این راستا، فلاسفه غیر تحلیلی، از نظر موحد، بجای استدلال “خطابه و وعظ “میکنند. اما استدلال موحد مجاب کننده نیست. اولین ایراد آن این است که منظور از “درجه استدلال” مشخص نیست. و اینکه آیا اساسا میتوان برای استدلال درجه تعیین کرد و سپس به اندازهگیری درجه استدلال و توجیه درمتون مختلف فلسفی پرداخت؟
همچنین به نظر میرسد ویژگی توجیه کنندگی یک استدلال- که موحد آن را در فلسفه تحلیلی قوی تر از سایر فلسفهها میداند- چندان هم عینی (objective) نیست. استدلالی که شاید از منظرفیلسوف تحلیلی توجیه کننده به نظر برسد برای فیلسوف غیر تحلیلی توجیه کننده نباشد. در ثانی، در بسیاری از متون شاخص فلاسفه تحلیلی نیز “خطابه و ادبیات” دیده میشود. دو اثر شاخص ویتگنشتاین (که از چهرههای سر شناس فلسفه تحلیلی دانسته میشود) تراکتتوس و پژوهشهای فلسفی از دشوارترین متون تاریخ فلسفه هستند و پر از استعارههای پر رمز و رازگونه.
۲-۲) فلسفه عقلانیت
علی پایا در مقاله “فلسفه تحلیلی چیست؟” پس از اشاره به این واقعیت که فیلسوفانی که به عنوان فلاسفه تحلیلی شناخته میشوند به موضوعات مختلف و با روشهای متفاوت میپردازند، عامل مشترک میان آنها را “مسئله عقلانیت” میداند:
فیلسوفان تحلیلی از منظر پایا در دو تراز به مسئله عقلانیت میپردازند:
“در تراز نخست آنها با استفاده از مدلهای خاص عقلانیت که اختیار کردهاند جنبههای مختلف بحث عقلانیت را در چهار حوزه ذیل مورد بررسی قرار میدهند: عقلانیت حکم و قضاوت، عقلانیت رویکرد، عقلانیت روش شیوه و عقلانیت عمل. مسایل این تراز در هر یک از این حوزههای چهار گانه به دلایل و استدلالات مربوط میشوند. به عبارت دیگر مهمترین مسئله در این حوزهها عبارت است از اینکه “دلیل چیزی چیست؟ ” در تراز دوم ، فیلسوفان به مدلهای کلی عقلانیت نظر میکنند و این پرسشهای کلی را مطرح میسازند که چه نوع استدلالی میتواند از یک مدعای فلسفی دفاع کند؟ و کدام یک از مدلهای عقلانیت بر دیگر مدلها رجحان دارد؟” (همانجا)
ادعای پایا این است که عامل وحدت دهنده همۀ فلاسفه تحلیلی دغدغه عقلانیت است و آنها “از رهگذر ارائه استدلالهای عقلانی” به بررسی مسئله عقلانیت میپردازند.
استدلال پایا از مشکلات اساسی رنج میبرد.
اول اینکه منظور از “اسندلال عقلانی” که پایا آن را روش فلاسفه تحلیلی برای پرداختن به مسئله عقلانیت میداند نا مفهوم است. استدلال به معنای حرکت از مقدمات به نتیجه با بکار بستن قواعد استنتاجی است و ذاتا عملی است عقلی. به عبارت دیگر، هر استدلالی ذاتا استدلال عقلانی است و اساسا چیزی به نام استدلال غیر عقلانی وجود ندارد. نتیجه این ادعا این است که هر فیلسوفی – چه تحلیلی و غیر تحلیلی – هنگامی که استدلالی را برای توجیه ادعاهای خود ارائه میکند عملی عقلانی انجام میدهد. برای روشنتر شدن موضوع باید به این نکته اشاره کرد که در منطق اساسا استدلال با صفاتی چون “عقلانی” و “غیر عقلانی” سنجیده نمیشود. منطقدانان برای بررسی یک استدلال از مفاهیم اعتبار (validity) و درستی (soundness) استفاده میکنند. اولی به استدلالی اطلاق میشود که منطقا از مقدمات مفروض نتیجه شود و دومی استدلالی است که در آن علاوه بر اینکه نتیجه از مقدمات منتج میشود، مقدمات نیز صادق هستند. شاید کسی بگوید منظور پایا از استدلال عقلانی نیزاستدلالی است که معتبر و درست است. اما در این صورت مشخص نیست که چگونه چنین معیاری وجه فارق فلسفه تحلیلی از سایر فلسفهها خواهد بود زیرا که استدلالهای فیلسوفان تحلیلی نیز در بسیاری از موارد نه معتبر است و نه درست.
دومین مشکل استدلال پایا این است که بررسی “مسئله عقلانیت” معیار جامعی برای تحدید فلسفه تحلیلی نیست. عقلانیت مسئله اصلی در اپیستموژی (شناخت شناسی) است و اگرچه فلاسفه تحلیلی از چند دهه گذشته به اپیستمولوژی بیش از گذشته میپردازند، اما اپیستمولوژی تمام فلسفه تحلیلی را دربرنمیگیرد. علاوه بر این فلاسفه موسوم به قارهای نیز به اپیستمولوژی پرداختهاند.
در این بخش نظریات دو نمونه از فیلسوفان ایرانی در باره فلسفه تحلیلی را بررسی کردیم و دیدیم که درک آنها از فلسفه تحلیلی نا دقیق و نادرست است. علاوه بر نظریات اشاره شده، اشخاص دیگری نیز تعاریفی برای فلسفه تحلیلی ارائه کردهاند که اشارهای به آنها مناسب است. میر شمس الدین ادیب سلطانی فلسفه تحلیلی را “فلسفه سرد” که تنها ناظر به امور جهان است میداند و فلسفههای غیر تحلیلی را “فلسفه گرم” که در صدد تغیر جهان هستند. دراثبات نا درستی این معیارمیتوان گفت که تنها به کار تفکیک فلسفه تحلیلی از مارکسیسم انقلابی بر میآید و بس.
۳- فلسفه تحلیلی؛ تقدم زبان برذهن (فرگه- دامت)
برای درک درست فلسفه تحلیلی میبایست به سراغ آثارپایه گذار آن رفت. فلسفه تحلیلی با تلاشهای گوتلوب فرگه، منطقدان-ریاضیدان آلمانی، متولد شد. فرگه در تلاش بود تا علم منطق را از روانشناسیگرایی که میراث فیلسوفان تجربهگرای بریتانانیایی به شمار میآمد، جدا کند. همچنین به دنبال بر ساخت یک زبان فرمال برای صورتبندی هر چه دقیقتر منطق بود. این زبان بر پایه مفهوم کلیدی ارزش سمانتیکی (semantic value) ساخته میشود. بر این اساس، ارزش سمانتیکی یک جمله همان ارزش صدق آن است (که یا درست T و یا نادرست F خواهد بود) و بر اساس ارزش سمانتیکی اجزاء آن متعین میشود. در گامی دیگر، فرگه خوهان یافتن ارتباط میان این زبان فرمال و ساختار فکر (Thought) نیز بود. چنین امری این امکان را برای او فراهم میکرد تا یک تئوری غیر روانشناسیگرا برای فکر نیزارائه کند. و یک تئوری غیر روانشناسی گرا میتواند عینیت (objectivity) فکر و همچنین عینیت معنا را توضیح دهد. معنا از نظر فرگه همان فکر است و فهم معنای یک جمله باعث میشود تا بتوان ارزش صدق آن را تعین کرد.
از نظر دامت، مهمترین تز فلسفه تحلیلی تقدم زبان بر ذهن است و این تزدر نظراو دست آورد مهم فرگه است. در این جا لازم است معنای تقدم را مشخص کنیم. برای هر دو چیزی، x وy ، میتوان تقدم x برy را به سه شکل تعریف کرد:
۱) تقدم تحلیلی: وقتی x برy تقدم تحلیلی دارد بدین معنا است که میتوان y را بر پایه x توضیح داد اما نیازی نیست تا x را بر اساس y توضیح داد.
۲) تقدم معرفتی: وقتی x برy تقدم معرفتی دارد بدین معنا است که میتوان x را بدون دانستن y فهمید.
۳) تقدم وجودی: وقتی x برy تقدم وجودی دارد بدین معنا است که x میتواند وجود داشته باشد بدون آنکه نیازی به وجود y داشته باشد.
حال با توجه به سه شکل تقدم، میتوان منظور از تقدم زبان بر ذهن را توضیح داد. تقدم زبان بر ذهن تقدم تحلیلی است و نه تقدم معرفتی و وجودی. این بدان معنی است که برای توضیح ذهن ابتدا باید زبان را توضیح داد. فلسفه زبان فرگه، برای چنین هدفی طرح ریزی شده است. فرگه ابتدا نظریه صدق را معرفی میکند و سپس معنا را چیزی میداند که درک آن باعث میشود تا فرد بتواند ارزش صدق جمله را تعین کند. بدین ترتیب تئوری معنای فرگه یک نظریه غیر روانشناسانه است زیرا که درک معنا را همچون اسلاف خود حضور “ایده ها” در ذهن نمیداند.
۴-نظریه معنا و متافیزیک
در بخش قبل گفته شد که تز اصلی فلسفه تحلیلی، تقدم (تحلیلی) زبان بر ذهن است که در قالب اولویت نظریه صدق برنظریه معنا ظاهر میشود. این تز نتایج مهمی را در سایر مباحث فلسفی داشته است. در ادامه به بررسی تاثیر آن بر متافیزیک به طور خاص بر نزاع میان واقع گرایی (رئالیسم) و غیرواقع گرایی (آنتی-رئالیسم) میپردازیم.
دامت بر این باور است که بر خلاف آنچه دکارت تصور میکرد بنیاد فلسفه، شناختشناسی (اپیستمولوژی) نیست، بلکه فلسفه زبان (نظریه معنا) است. دلیل دامت برای چنین ادعایی این است که تنها به کمک فلسفه زبان است که میتوان چهار چوبی برای صورت بندی هر چه دقیقتر نزاع واقع گرایی- نا واقع گرایی (به عنوان قدیمیترین و شاید مهمترین مبحث فلسفه) ارائه کرد.
اما مگر تعاریف واقع گرایی مبهم بوده است که دامت به دنبال چهار چوبی برای روشن کردن آن میگردد؟
از نظر دامت پاسخ مثبت است. دامت میگوید واقع گرایان در مورد وجود هویات ریاضیات تنها دست به تشبیه میزنند و میگویند هویات ریاضیات، مثلا عدد، در جهانی انتزاعی وجود دارند و ریاضیدان همانند ستارهشناس آنها را کشف میکند. و یا اینکه غیر واقع گرایان میگویند ریاضیدان همانند مجسمهسازی است که هویات ریاضیات را میسازد. بدین ترتیب محتوای واقعی ادعاهای طرفین در پس تشبیهات مخفی میماند.
برای صورتبندی دقیق تعریف واقعگرایی، دامت پیشنهاد میکند که آن را در قالب نظریه معنا بازسازی کنیم. بر این اساس، نزاع واقعگرایی و غیر واقعگرایی به نزاع میان واقع گرایی معنایی و غیر واقع گرایی معنایی فرو کاهیده میشود.
اما واقع گرایی معنایی چیست؟
برای درک بهتر ابتدا باید مفهوم “تصمیم پذیری” (decidability) را معرفی نماییم.
گزارۀ P تصمیم پذیر است اگر بتوانیم در زمان محدود برای اظهار یا انکار آن تصمیم موّجهی بگیریم.
به چند مثال برای تصمیم پذیری توجه کنید:
۱-حدس گلدباخ: هر عدد زوج مجموع دو عدد اول است. در ریاضیات حدس گلدباخ را نه میتوان اثبات کرد و نه ابطال. حدس گلدباخ تصمیم نا پذیر است.
۲- ژولیوس سزار در سالروز تولدش در نوزده سالگی سه بار عطسه کرد. این گزاره تصمیم ناپذیر است زیرا که نه شاهدی له آن در درست است و نه علیه آن.
۳- ژولیوس سزار در سال ۵۵ قبل میلاد کشته شد. این گزاره تصمیم پذیر است.
و اکنون میتوانیم واقع گرایی معنایی را بدین صورت تعریف کنیم:
فهم ما از گزارهای که در باره وجود چیزی است به معنای دانستن ارزش صدق آن گزاره است و این خود به معنای تصمیم پذیر بودن آن گزاره است.
بدین ترتیب نزاع واقع گرا و غیر واقع گرا به نزاعی بر سر مفهوم صدق فروکاهیده میشود. در نظر واقعگرا برخی از گزارهها ارزش صدق دارند و ارزش صدق آنها مستقل از توان ما برای تصمیم در باره اظهار یا انکار آن هاست. اما غیر واقعگرا میگوید ارزش صدق گزارهها نمیتوانند مستقل از توان ما برای تصمیمگیری در بارۀ صدق و کذب آنها باشد . دلیل این ادعا واضح است. گفتیم فهم معنای جملات فهم ارزش صدق آنها است. همچنین گفته شد نمیتوان ارزش صدق گزارههای تصمیم نا پذیر را دانست. اما گزارهای تصمیمناپذیر مثل حدس گلدباخ معنا دارند و ما معنای آن را میدانیم. بنابر این، از نظر غیرواقعگرا مفهوم صدق نمیتواند مفهومی مستقل از شواهد ما باشد.
۵- چکیده
در این نوشته ابتدا آرای دو تن از فیلسوفان ایرانی در باره چیستی فلسفه تحلیلی بررسی و نشان داده شد که هیچ کدام از آنها سرشت فلسفه تحلیلی را باز نمینمایاند. سپس با اشاره به فلسفه زبان فرگه و تفسیر دامت از آن، ادعا شد که تز اصلی فلسفه تحلیلی تقدم زبان بر ذهن است. در ادامه تأثیر این تز بر نزاع میان واقع گرایی و غیر واقع گرایی در متافیزیک بررسی شد.
.
.
منابع:
پایا،علی، “فلسفه تحلیلی چیست؟” ، نامه مفید، شماره ۱۵، ۱۳۷۷
موحد، ضیا، مصاحبه با اطلاعات حکمت و معرفت”، مجله شماره 2
ادیب سلطانی، میر شمس الدین، “در باره دو اصطلاح فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره ای”، سخنرانی در پژوهشگاه فلسفه تحلیلی، مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات، ۱۳۸۹
Beaney, M. ed. (1997), The Frege Reader, Oxford: Blackwell
Dummett, M, (1973), Frege: Philosophy of Language, Duckworth, London
Dummett, M, (1978), Truth and other Enigmas, Duckworth, London
Dummett, M, 1991, The logical basis of Metaphysics, Harvard University Press, Cambridge, MA
Dummett, M, 1993, Origins of analytical philosophy, Duckworth, London
.
.
فلسفه تحلیلی چیست؟
نویسنده: علی صبوحی
.
با درود و آرزوی سالی سرشار از تندرستی وشاد کامی. خواهشمند است فایل پی دی اف نوشته ها را برای دانلود قرار دهید. سپاس
با عرض سلام و تقدیم احترام،
از دیدگاه این حقیر فلسفه یکی است و فلاسفه در بیان افکار و خیالات فلسفی خویس از روش های مختلفی استفاده کرده و می کنند، از قبیل ایده آلیستی ؛ ماتریالیستی ؛ استعلائی ؛ پدیدار شناسانه ؛ تحلیلی ؛ قاره ای ؛ تجربه گرایی مثبت و منفی .
از اینکه فیلسوفان در بیان شفاهی و کتبی افکار و اندیشه های فلسفی خود نباید از کلمات سنگین و ظلمانی و جملات و عبارات پیچیده و تاریک استفاده کنند، یک موضوع بدیهی است. فلسفه در مراحل اولیه پیدایش خود، یک حرکت فکری – خیالی رقابت وار بوده است با باورها و داستان های اساطیری یعنی باور به خدایان چندگانه و باور اولین دین از ادیان ابراهیمی یعنی یهودیت و آئین هندوان و بوداییان و دین و آئین زرتشت و بعدا مسیحیت و اسلام. پایگاه امروز فلسفه در مقایسه با پایگاه ادیان توحیدی چیست و کجا قرار دارد ؟ آیا فلسفه در طول تاریخ پیدایش خود توانسته است که یک باور و یک جهان بینی ساده از نوع باور ها و جهان بینی های ادیان ابراهیمی به پیشگاه انسان تقدیم نموده باشد که بتواند با این باورها و جهانبینی های متناقض رقابت کند؟
تئوری تکاملی داروین در علم زیست شناسی توانسته است بطور غیر مستقیم بزرگترین ضربه را به باور های این ادیان وارد نماید و آنهم در یکی از بنیادی ترین ستون های باوری این سه دین یعنی داستان افسانه ای خلق آدم از گل در باغ بهشت و دمیدن روح در کالبد وی و چند روز بعد، کشیدن حوا را از دنده های چپ یا راست آن بابا مندرج در کتاب اول موسا ( به زبان عربی : موسی ) تحت عنوان Genesis یعنی داستان آفرینش و نه سِفر آفرینش. تئوری علمی مه بانگ یک ضربه دیگری است که بر ستون فقرات این ادیان وارد گردیده و بنیاد یکی دیگر از ستون های کاخ های مجلل این ادیان را سخت به لرزش در آورده است، یعنی داستان افسانه ای آفرینش شش روزه جهان توسط خداوند متعال. اما چیزی که فلاسفه چه تحلیلی و غیر تحلیلی تاکنون به آن واقف و آگاه نگردیده اند، این حقیقت است که بنیانگذاران این تئوری ها بطور ضمنی یا پنهانی و غیر مستقیم وجود خداوند متعال و موجود بودن طرح مطلق آفرینش را به اثبات رسانده اند. همان اثباتی که در طول تاریخ تاکنون کمر خیلی از اندیشمندان دینی را زیر بار سنگین خود خم نموده است. فلاسفه غرب چه با روش های ایده آلیستی و چه استعلایی و چه پدیدار شناسانه و چه تحلیلی هنوز به این حقیقت دست نیافته اند که مفاهیم بیزمانی و بیمکانی مترادف و معادل و هم معنا با عدم وجود زمان و مکان نیستند بلکه نیم زوج های بنیادی همزاد و هم بازی زمان و مکان. همچنین به این حقیقت نرسیده اند که زمان و مکان مثل بیمکانی و بیزمانی هم مطلق اند و هم نسبی. برتراند راسل اگر کتاب نیوتون تحت عنوان اصول ریاضی فلسفه طبیعی را مطالعه میکرد و می توانست در پرینسیپا حداقل یکی دو جمله در مورد افکار عظیم آن دانشمند در بخش زمان و مکان بنویسد، مثلا بیان می داشت که مکان و زمان مطلق حقیقتا وجود دارند، اما تعریف ارائه شده در قالب کلمات توسط استاد نیوتن اندکی ناقص می باشند، آنگاه در عصر بعدی افکار دانشمند برجسته دیگری از قماش و کالیبر نیوتن یعنی استیون هاوکینگ به گمراهه هدایت نمی شد، طوریکه زمان و مکان مطلق را بطور کامل بدست فراموشی بسپارد و فقط به نظریه نسبی بودن زمانمکان انشتین بچسبد و به کمک آن باضافه جنب و جوش یا کف کوانتمی خودش بکوشد که علت اصلی انبساط نطفه داغ اولیه کیهانی را بطور ناکام بیان کند، و از طرفی دیگر منکر وجود خدا شود و بگوید که فلسفه مرده است. صاحب نظران والا مقام در میدان افکار و خیالات فلسفی باید بتوانند به ما فقیر فقرا در میدان تفکر و خیال ورزی بگویند که چرا و چطور ، لایه تناهی یا نامتناهی یا بیکرانی و یا بینهایت تحلیل و تجزیه یا تقسیم گردیده است و به واحد های برابر و همسان و موازی و بیشمار یعنی جهان های بیشمار تقسیم گردیده است تا که افکار و خیال منجمین و کیهان شناسان در بخش نظری اینقدر نا آرام و پریشان نباشند. مثلا به مخاطبین یا شنوندگان و خوانندگان آثار شفاهی و کتبی خویش بیان دارند که خداوند متعال از دیدگاه علمی و نه از دیدگاه دینی، قبل از آفرینش مجموعه وسیعی از جهان ها و آفرینش کلیه موجودات زنده و غیر زنده در درون آنها بطور همزمان، در تعیین فرم یا شکل جهان ها امکانات بیشماری را در اختیار قدرت و علم و آگاهی مطلق و بیکران خویش داشته است، اما ما براین باوریم که خداوند متعال در بین آنهمه امکانات فراوان، ساده ترین آنها را انتخاب نموده است یعنی همسانی و برابری مطلق هم از لحاظ فرم یا شکل و هم از لحاظ محتوا. و اضافه کنند که این تحلیل یا تجزیه و یا عمل تقسیم بسوی بیکرانی هرگز به پایان نخواهد رسید و این عمل را به شکل زیر بیان نمایند ” کثرت پایان ناپذیر ماورایی ” که به سهولت در حافظه یا خاطره قابل ثبت و فراموش نشدنی باشد.
به عنوان مثال برای روشن نمودن واژه ها بخصوص باستانی برای خود ما ایرانیان یک اندیشمند در میدان باورهای دینی و تفکرات و خیالات فلسفی می تواند عنوان ” اهورامزدا ” را به شکل زیر تحلیل و روشن نماید : پیشوند اَهو به معنای هو آغازین می باشد و را نشانه یا علامت مفعول بیواسطه و پسوند مزدا در اصل و ریشه به شکل مَزِدا نوشته و تلفظ می شده است که بصورت امری به معنای ” پاک نکن ؛ فراموش نکن ؛ بیاد بسپار ” بوده است.
معنای این عنوان خطاب به شنوندگان اولیه این بوده است که اَهو یا هو آغازین یا هو مبداء و منشاء را بیاد بسپارند و او را به دست فراموشی نسپارند. امروز می دانیم که هو نام خدای پدر قوم فارسی زبان ایلام ( عیلام ) بوده و مقر زمینی وی در پانتئون یا مجمع خدایان در دو شهر باستانی شوش و اِشان بوده است یکی در استان خوزستان و دیگری در استان فارس . قوم اکّد وارث فرهنگ و تمدن قوم فارسی زبان سومر و بخشی از فرهنگ و تمدن قوم فارسی زبان ایلام واژه هو را حفظ نموده و در خطاب به وی، پسوند یا را به آن نام افزوده اند که بعدا به یاهو ( یَهوَه ) در زبان عبری تحول یافته است. واژه اکّد در اصل بصورت ” اک کد ” بوده است که به معنای کوتاه قد می باشد. آیه شریفه قرآن مجید یعنی اولین آیه سوره سوم از آخر یعنی سوره 112 که بصورت زیر می باشد : قل هوَّ اللهُ احد،
در اصل و ریشه آیه توحید یا یکی بودن خداوند متعال نمی باشد بلکه وحدت یا یکی بودن دو کلمه یکی الله و دیگری هو.
با سلام و کسب اجازه، بحث را در فضای مجازی و در خدمت علاقه مندان گرامی ادامه می دهم . اگر واژه تحلیل را در مقایسه با عمل کالبد شکافی و تشریح در علم پزشکی هم سنگ و هم طراز بدانیم ، آنگاه از خود می پرسیم که چگونه می توان یک واژه و یا مفهوم را روی میز جراحی قرار داد و پوست آنرا شکافت و در پشت پرده پوست ضخیم آن واژه یا مفهوم ساختار منطقی را مشاهده نمود و بیان کرد و آنرا شرح و توضیح داد. امروز مفاهیم لایه تناهی یا نامتناهی یا بیکرانی و یا بینهایت را روی میز کالبد شکافی قرار می دهیم و پس از بیهوش نمودن آنها، عمل شکافتن پوست و مشاهده جوارح درونی آنها را آغاز می کنیم. امید اینکه عمل بیهوشی بطور کامل صورت گرفته باشد و قبل از بخیه مجدد پوست، بیدار نشوند و از درد شدید جیغ بکشند. از آنجاییکه این چهار واژه یا مفهوم یا کلمه هم معنا می باشند، لذا این امکان وجود دارد که در ادامه بحث گاهی این و گاهی آن بکار برده شوند. بی نهایت چیست ؟ آیا بینهایت یک مفهوم خشک و خالی و بی محتوا از قماش هستی و نیستی محض هگلی می باشد که چون بی محتوا اند یکی می باشند، یا اینکه در عین واحد در برگیرنده هستی و نیستی محض و هستی و نیستی واقعی می باشد. اگر از لحاظ زبانی این واژه را کالبد شکافی کنیم ، آنگاه فقط به چند حرف جدا و مستقل از هم می رسیم. لذا بهتر و مفید تر خواهد بود که عمل تحلیل را فقط به حیطه زبانی محدود نمائیم و آنرا به میدان ریاضیات در بخش هندسه و حساب و فلسفه و دین و علم گسترش دهیم. در میدان ریاضی لزومی ندارد که بینهایت را به شکل عدد 8 خوابیده نمایش دهیم و مشغول یادگیری محاسبات بی نهایت شویم و از آن طریق وقت خودرا تلف نمائیم بلکه به تحلیل هندسی بینهایت اکتفا می کنیم تا شاید موجب ریزش و برطرف نمودن ترس مضمن دانشمندان علوم طبیعی و تجربی بخصوص فیزیکدانان از مقوله بینهایت شود. مفهوم بینهایت در غالب اوقات همراه و همگام با مفاهیم دیگری از قبیل زمان و مکان ؛ بیزمانی و بیمکانی ؛ هستی یا وجود ؛ کل ؛ دانش و قدرت و آگاهی و خود آگاهی و خیلی واژه های دیگر بصورت وصفی به کار گرفته یا برده می شود. به عنوان مثال : کل بیکران ؛ زمان و مکان بی کران و هستی یا وجود بینهایت . حال در قدم اول تحلیل، خود این واژه در نظر می گیرم و در پیرامون و یا در باره آن چند سوال طرح می کنیم و با همدیگر سعی می کنیم که پاسخ هائی معقول و منطقی به این سوالات ارائه دهیم که حقیقی باشند و نه اوهامی ، یعنی پاسخ ها منطبق بر واقعیت عینی و واقعیت محض و غیبی باشند و نه بریده از آنها. سوال اول : آیا بینهایت هر چه که میخواهد باشد، می تواند دارای یک مرکزیت واحد و یگانه و منحصر بفرد باشد؟
پاسخ این حقیر به این سوال خیر یا نه می باشد. چرا؟ زیرا مرکز دار بودن هر چیزی نشانه بارز و آشکار محدود و متناهی بودن و مرز و محیط داشتن آن چیز است و از آنجاییکه بینهایت همانطور که از نام اش پیداست بیکران و بی مرز و بدون محیط می باشد، لذا ضرورتا و یقینن و مطمئنن نمی تواند از یک مرکز واحد و یگانه و منحصر بفرد برخوردار باشد علارغم اینکه بینهایت مساوی با قدرت و علم مطلق و بیکران باشد. اما بینهایت هرچیزی که بخواهد و بتواند باشد، میتواند از مراکز واحد و یگانه و منحصر بفرد محلی و بیشمار بر خوردار باشد. هرکدام از این محله ها را میتوان یک گیتی یا یک کیهان یا یک جهان یا یک دنیا و یا یک عالم نامید که هرکدام دارای مرکز خاص و ویژه خویش باشند. این مرکز برای همه این جهان یک نقطه هندسی در مرکز فضای هندسی سه بعدی هرکدام از آنها می باشد و فاصله مراکز جهان های همسایه همیشه برابر با قطر یکی از جهان می باشد که یک ثابت پایدار و جاودانه است. و فاصله بین مراکز ثقل یک موجود واحد در جهان های همسایه هم همیشه برابر با قطر یکی از جهان خواهد بود. به عنوان مثال این حقیر در هرکجای این جهان که باشم و در این لحظه حال و در هر لحظه حال دیگری به اندازه یک میلی متر یا یک نانو متر در این جهان به سمت چپ حرکت کنم یا بلغزم، کلیه من های من در بقیه جهان ها در همان لحظه و به همان اندازه و بطور مطلقا همزمان و همسان به سمت چپ حرکت خواهند کرد یا خواهند لغزید. همانطور که عدد یک واحد کلیه اعداد صحیح می باشد، به همان سان هرکدام از جهان های موازی و بیشمار واحد کلیه آنها می باشد. و این خود به این معناست که کلیه جهان ها از لحاظ فرم یا شکل و محتوا بطور مطلق همسان و برابر می باشند. محیط جهان ها هم بطور مطلق بسته و مسدود و نفوذ ناپذیر می باشند و خروج از درون آنها به بیرون و ورود از بیرون به درون آنها نه تنها مطلقا ممنوع بلکه مطلقا محال و غیر ممکن می باشد و پدیده هایی از قبیل روح ؛ روان ؛ جان ؛ نفس مجرد هم از این اصل و حکم و دستور و ممونعیت الهی مستثناء نیستند. نتیجه اینکه هرکدام از جهان ها سرای جاودانه فنا و بقای ما انسان ها و بقیه موجودات زنده و غیر زنده می باشند. ما انسان ها هرگز نمی توانیم به بیرون این جهان برویم و از لحاظ تجربی به یقین برسیم و مطمئن گردیم که آیا آیا این جهان تنهاست و یا جهان های دیگری در اطراف آن موجود اند یا نه بلکه فقط از طریق فکر و خیال می توانیم به چنین یقین و اطمینانی برسیم و هیچ راه دیگری در اختیار ما قرار داده نشده است. در این زمینه لازم به اشاره می دانم که باور بر دو نوع است ؛ یکی حقیقی و منطبق بر واقعیت و دیگری اوهامی و بریده از واقعیت. لذا تقسیم انسان به باورمند و ناباور اشتباه می باشد بلکه باید ببینیم که از باور های موجود کدامیک حقیقی و کدامیک اوهامی اند.
سوال دوم : چرا بینهایت به شکل و صورتی که در بالا بیان گشت به تحلیل رفته یعنی چرا به واحد های محدود و متناهی و مساوی و همسان تجزیه و تقسیم گردیده است ؟ آیا این عمل بطور آزادانه و اختیاری انجام گرفته یا ضروری و اجباری ؟
پاسخ این حقیر به شکل زیر می باشد : هم آزادانه و هم ضروری. بینهایت هر چه که بخواهد باشد، هرگز قادر نخواهد بود و یا هرگز نمی تواند از یک حالت کلی به یک حالت کلی دیگر تحول یابد. چرا نمی تواند ؟ زیرا برای این کار به علت بیکرانی خویش به بینهایت زمان نیاز خواهد داشت و چنین حرکت تحولی بعد از اولین لحظه آغاز هیچگاه به پایان یا سرانجام نخواهد رسید. لذا می توان با یقین و اطمینان استدلال نمود که بینهایت بطور آزاد تصمیم گرفته است که حالت و وضعیت کلی خودرا تغییر دهد و به حالت و و وضعیت کلی دیگری برسد، اما در اجرای این تصمیم نتوانسته است که آزادانه عمل کند بلکه مجبور بوده است که خودرا تقسیم نماید تا بتواند در قالب واحد های محدود و متناهی در طول یک زمان محدود و متناهی و معین از یک حالت کلی به یک حالت کلی دیگر تحول یابد و آنهم نه یک بار بلکه بطور فراوان و با مراتب و درجات تکاملی فراوان بین دو سر حد ؛ یکی نهایت نقصان و دیگری نهایت کمال. این تحولات کلی فقط از طریق مکانیزم خودکار و از پیش تعیین شده و راه اندازی شده و کوک گردیده وقوع مه بانگ های متوالی بر اثر نوسانات باز و بسته شدن یا انبساط و انقباض محتوای کیهان مقدور و میسّر و امکان پذیر می باشند و نه از راه و یا طریقی دیگر. در این زمینه یک نکته بسیار مهمی هست که بهتر است آنرا بطور جدی مورد توجه قرار دهیم و آن اینکه مهبانگ ها هفتگانه می باشند و زنجیره طولانی آنها از حلقه ها یا دایره های هفت پله ای یا هفت منزلی آفریده شده اند و در هرکدام از پله ها یا منازل ، انسان دارای یک حیات دیگری می باشد. یعنی در این هفت منزل ، انسان تنها دارای یک حیات واحد و یگانه نمی باشد بلکه هفت حیات مختلف. وادی های هفتگانه و هفت شهر عشق عارفان بزرگ فارسی زبان از حقیقت برتر و یا ژرفی تری برخوردار اند نسبت به بیان و شرح و توضیح آنها توسط خود عارفان در قالب ابیات عرفانی. به این معنا که آن شرح و توضیحات اوهامی اند و نه حقیقی. خود کیهان عارف و عالِم است و در قالب کل این وادی ها و هفت شهر عشق را همراه جزئیات از طریق چرخه یا گردش وقوع مه بانگ های هفتگانه طی و تجربه می کند. در پایان امیدوارم که سر خوانندگان گرامی را بدرد نیاورده باشم.
یک بیت شعر با اقتباس از کلام مولانا از این حقیر :
مردم غرب هفت شهر عشق الله را گشتند و ما هنوز در خم پس کوچه های تاریک آیات و روایات و احادیث و تفسیر و تعبیر رویائی آنها و حفظ و سرودن شعر عرفانی بسر می بریم.
با سلام،
ویتگن اشتاین در یکی از آثار خود بیان داشته است که مرز عوالم توسط زبان انسان تعیین میگردند، اما در آن اثر نتوانسته است که منظور خود را از به کار بردن واژه عوالم ( جمع عالم ) به روشنی بیان کند، همان روشنایی که خود وی و اندیشمندان هم عصر و قبل از وی آرزوی دست یابی به آنرا در افکار خویش پرورانده اند یعنی آرزوی آفرینش یک زبان ایده آل که همه افراد انسانی در جوامع مختلف بتوانند به سهولت با استفاده از آن با هم تکلم نمایند. به عنوان مثال زبان کامپیوتر ها که کوچکترین واحد های آن دو حرف عددی می باشند یعنی 0 و 1. عوالم ویتگن اشتاین چیز دیگری نیستند غیر از دنیاهای مساوی و بیشمار در افکار و اندیشه دموکریت فیلسوف بزرگ یونان باستان ماقبل افلاطون و ارسطو. دموکریت تصویر کل هستی بیکران را که در افکارش ایجاد شده بود به کمک کلمات در قالب یک جمله به شکل زیر بیان داشته است : این دنیا از لحاظ اندازه متناهی و از لحاظ عددی بیشمار می باشد. طوریکه شاید مطلع باشیم افلاطون آن تصویر روشن و آن ایده غنی را در کشو میز فلسفه پنهان و بایگانی کرد که آیندگان توجهات افکار فلسفی خودرا به آن معطوف ندارند. و دلیل وی از رد آن ایده بزرگ این بوده است که واجب الوجود یا خوب خوبان یا ایده کل و یا خداوند متعال فقط یک جهان را بخوبی خود آفریده است. امروز می توانیم بدانیم مشروط بر اینکه بخواهیم که خداوند متعال قادر بوده و هست که بجای یک جهان ، جهان های موازی و مساوی و بیشمار را به خوبی خود بیافریند و نه تنها یک جهان محدود و متناهی از نوع عالم محسوس افلاطونی را.
ماکس پلانک فیزیکدان آلمانی و بنیانگذار اولین تئوری کوانتمی توانسته است که کوچکترین اجزاء بعضی از کمیت های فیزیکی را از قبیل زمان و مکان و جرم و انرژی محاسبه و تعیین نماید، محاسباتی که قبل از وی نیوتن دانشمند طبیعت شناس انگلیسی و لایب نیتز فیلسوف آلمانی از عهده آن بر نیامده بودند. کوچکترین واحد طول ( یکی از ابعاد سه گانه مکان ) بر طبق محاسبات پلانک برابر است با 10 بتوان منهای 35 متر که در درس فیزیک به طول پلانک معروف است. حال می توان این مقدار را معکوس نمود و از این طریق قطر مکان مطلق یا فضای هندسی سه بُعدی جهان را تعیین کرد و به کمک آن حجم آنرا محاسبه نمود و حد و حدود محیط آنرا با یقین و اطمینان ریاضیاتی تعیین نمود. از طرفی دیگر نباید این حجم محاسبه شده را با حجم محتوای در حال انبساط جهان یا کیهان یکی پنداشت. زیرا مکان مطلق یا فضای هندسی فقط نقش ظرف نگهدارنده محتوا را عهده دار می باشد. کانت فیلسوف آلمانی و بنیانگذار فلسفه استعلایی ( یا متافیزیک شبه علمی ) در یکی از آثار خود نظریه دموکریت را تائید نموده و وجود دنیا های موازی و بیشمار را بسیار محتمل دانسته است. اما طوریکه می دانیم هگل به همان جهان یگانه و باز و بیکران ارسطو باور داشته است. این یکی از بزرگترین اشتباهات منطق و فلسفه هگل به شمار می رود. وظیفه اصلی فلسفه بخصوص تحلیلی عبارت است از بیان و شرح چگونگی به تحلیل رفتن یا تجزیه و تقسیم شدن بینهایت و بیان و شرح چرایی این عمل تقسیم.به عنوان مثال ارائه پاسخی روشن و یک پهلو ( و نه چند پهلو ) به این سوال که آیا بینهایت آزادانه خودرا به واحدهای محدود و متناهی و مساوی و بیشمار تقسیم نموده است یا در این تصمیم گیری با ضرورت و اجبار روبرو گردیده است ؟ از طرف دیگر بینهایت چیز دیگری نمی تواند باشد غیر از خداوند متعال، صاحب و دارنده قدرت و علم و آگاهی و خود آگاهی ؛ هستی و وجود ؛ نیستی و عدم وجود ؛ حکمت و رحمت و صبر و عشق ؛ حواس و قوای فاهمه و عقل و ابزار های احساس و افکار و خیال آن قوا ؛ زمان و مکان مطلق و نسبی ؛ بیزمانی و بیمکانی مطلق و نسبی ؛ ماده و روح و روان و جان و نفس بیکران یا بی نهایت. از طرف دیگر نه تنها فلاسفه آزاد اندیش بلکه متکلمین و حکیمان و عارفان دینی و الاهیات دانان در طول تاریخ تاکنون نتوانسته اند که به این حقیقت دست یابند که همانطور که انسان دارای زبان جهت تکلم می باشد، طبیعت یا کیهان هم از زبان بر خوردار است و زبان خداوند و انسان در حالت نظام احسن مبداء و در طول حیات بهشتی یکی بوده است و واحد و یگانه و ایده آل ، اما پس از نزول و تحول یافتن آن نظام و پایان یافتن حیات بهشتی و تبدیل آن به طبیعت واقعی و عینی که در عین حال در برگیرنده بقیه عالم غیب هم می باشد، سلسله بسیار طویل نظم ها و حیات های دنیوی آغاز گشته و انسان بطور کامل آن زبان ملکوتی را فراموش کرده و در طول تکامل خود در طبیعت زبان های مختلف دنیوی را آفریده است. به عنوان مثال پدیده نور در زبان های دنیوی انسان در جوامع مختلف با یک لفظ واحد و همسان بیان نمیگردد و نوشته نمی شود بلکه مختلف. اما طبیعت یا کیهان هم برای نامگذاری این پدیده دارای مفهوم خاص و ویژه خویش می باشد. شاید باور هراکلیت یکی دیگر از فلاسفه یونان باستان به Logos با تلفظ لوگوس همان زبان طبیعت یا کیهان و خداوند و انسان در حالت نظام احسن ملکوتی بوده باشد. این واژه یونانی به احتمال قوی ریشه در زبان فارسی قدیمی ماقبل زرتشت دارد به شکل زیر : لو یعنی آشکار و گو یعنی کلمه یا کلام و حرف s نشانه جمع . لذا این واژه بصورت مفرد به معنای کلمه یا کلام روشن و بصورت جمع به معنای کلمات یا کلام ها و یا بیانات روشن می باشد. همان چیزی که کانت در فلسفه خود آنرا اشیاء فی نفسه یا چیزها بخودی خود نامیده و آنرا غیر قابل شناخت اعلام نموده است. لذا ذات موجودات چیز دیگری نیست غیر از نام آنها به زبان طبیعت یا کیهان و خداوند و انسان در حالت نظام احسن آفرینش مبداء و در طول حیات بهشتی طولانی مدت آن.