شرح ماجرا به یک داستان کمیک بیشتر شباهت دارد تا یک تراژدی یا چیزی که خودشان به دنبالش بودند. حماسه. جوانی بیستوچند ساله کتاب جنگهای چریکی چهگوارا را به رفیقی دیگر میدهد و میگوید: «این طور باید خدمت کرد»…
.
فدائیان جهل
کاش امیرپرویز پویان خاطرات فیدل کاسترو را خوانده بود
۱ شرح ماجرا به یک داستان کمیک بیشتر شباهت دارد تا یک تراژدی یا چیزی که خودشان به دنبالش بودند. حماسه. جوانی بیستوچند ساله کتاب جنگهای چریکی چهگوارا را به رفیقی دیگر میدهد و میگوید: «این طور باید خدمت کرد». مقدمات کار فراهم میشود و افرادی با الگوبرداری از مشی چهگوارا و کاسترو به کوه میروند تا با تقویت انقلاب در کوه و همراه کردن دهقانان، به شهر حمله کنند، پاسگاههایی را خلع سلاح و انقلاب را آغاز کنند. اما نتیجه آن که: در اولین مرحله که مرحله شناسایی بود یکی از اعضایشان – ایرج صالحی – ناپدید میشود؛ در حقیقت فرار میکند. چنان که بعدها در بازجوییهای ساواک نوشت: «رضایتمندی آشکار روستاییان از دولت نظرم را جلب کرد. باعث شد که فکر جدایی از آن عده به سرم بیفتد.» زمان موعود، پیش از حمله به پاسگاه سیاهکل هم اولین تیر به اشتباه توسط یکی از رفقا به رفیق دیگر شلیک میشود. هنگام فرار هم نوبت به ماشین فوردشان، که از یک روستایی ربودهاند، میرسد تا در حرکتی ضدانقلابی روشن نشود و چریکها مجبور شوند ماشین را هل دهند و روشن کنند. در روزهای بعد در حالی که سه چریک خسته و سرمازده از رفقا جدا میشوند و به خانه یک دهقان روستایی پناه میبرند، با دست و پای بسته به ژاندارمها تحویل داده میشوند. یکی از دیگر رفقا متواری میشود و رفقای خسته و فسرده را تنها میگذارد. بقیه چریکها با هدایت «محلی»ها که قرار بود موتور انقلاب باشند، توسط ژاندارمها هدف آتش قرار میگیرند و بر زمین میافتند. نقل است که در این زمان امیرپرویز پویان، یکی از تئوریسینهای جنگ مسلحانه که از دور دستی بر آتش ِ این حوادث داشت، به لحاظ روانی به ترس از اسلحه مبتلا شده بود؛ به خاطر تیری که احتمالا هنگام تمیز کردن اسلحه شلیک شده و کمرش را شکافته بود. پویان در دوران نقاهت به سر میبرد اگر چه تئوری مبارزه مسلحانه را پیش از این داده و در پایان دهه چهل اعلام کرده بود که دیگر کافی نیست از پیشاهنگان فقط با اشتیاق صحبت شود. در دفاع از مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا نوشته بود که وقت آن است اشتیاق و آرزو تبدیل به آشنایی و عمل شود. الگوی جوانان مبارز به این ترتیب از جلال و شریعتی به رژی دبره و کاسترو رسیده بود. در ستایش سارتر و دیدگاههای او درباره ادبیات متعهد و مسئولیت روشنفکری، آنقدر امثال جلال و شریعتی در فضای روشنفکری ایران نوشته و گفته بودند که وقتی سارتر، یک انسان میانمایه اما شورشی، فیدل کاسترو، را که دست به اسلحه برده بود، روشنفکر زمان خواند، جوانان مبارزی چون پویان، جذب کاریزما و مشی کاسترو بشوند. با رقم خوردن تراژدی ـ کمدی ِ سیاهکل و بازداشت چریکهای جوان، راهحلهایی هم به ذهن رفقای مستأصل رسیده بود؛ از جمله آدمربایی به منظور باجگیری و نجات رفقای انقلابی و مبارز – مثلا ربودن سفیر آلمان در تهران و پس از این بود که تابلوی مبارزه مسلحانه زیر عنوان «چریکهای فدایی خلق» با محوریت جوانانی همچون پویان که اکنون به تئوریسینهای پرولتری تبدیل شده بودند برای اولین بار بالا رفت.
۲ چنان که گفتهاند امیرپرویز پویان هنگام دانشجویی در رشته جامعهشناسی دانشگاه تهران، دست به گریبان با عذابی روحی، برای ادامه یا ترک تحصیل بوده است. بیزاری از دانشگاه و درس و تخصص البته که با فضا و روح کلی آن دهه غریبه نبود. جلال، فنسالاران را به تحقیر، «تخصص بازان» میخواند و علیاصغر حاجسیدجوادی نهیب میزد که فنسالاران «به ارقام آمار و محاسبات اقتصادی و مالی و فنی بیشتر از نیازهای روحی و اخلاقی انسان اهمیت میدهند.» و علی شریعتی در تعریف روشنفکر، میگفت که «روشنفکر کسی است که جور تازهای بیندیشد. اگر سواد ندارد، نداشته باشد، اگر فلسفه نمیداند، نداند، فقیه نیست، نباشد. فیزیکدان و شیمیست و مورخ و ادیب نیست، نباشد. ولی زمانش را حس کند و مردم را بفهمد». احتمالا بر اساس چنین رهنمودهایی بود که امیرپرویز پویان به فکر ترک دانشگاه افتاده و به دوستی گفته بود: «میخواهم ترک تحصیل کنم و آمدهام در این باب مشورت کنم – داشتن دانشنامه برای روشنفکری که بخواهد به مسائل اجتماعی عمیقا بپردازد، میتواند عاملی بازدارنده و مشکل ساز شود؛ به این معنی که با داشتن دانشنامه آدمی معمولا جذب کارهای دولتی میشود و کمکم با پیشرفت در دستگاه حکومتی از رسالتهای اجتماعیاش باز میماند و من به خاطر پیشگیری از چنین احتمالی در آینده، میخواهم با ترک دانشگاه، خیالم را راحت کنم.» این که پویان به چنین جمعبندی سادهانگارانهای در باره علم و تحصیل رسیده بود، نشان میداد که اولویت بخشیدن به مبارزه و مسئولیت، و جدا کردن روشنفکران از طبقه تحصیل کرده، کار خودش را در پایان این دهه به انجام رسانده است؛ وقتی که پویان در مسیر تبدیل به روشنفکری پرولتری احساس میکند دانشگاه، ایستگاهی انجرافی در مسیر مبارزه سیاسی اوست مبارزه با فنسالاری و تخصصگرایی به منتهیالبه خود رسیده بود. تقدیس جهل.
۳ امیرپرویز پویان در فاصله سال ۱۳۴۷ تا ۱۳۴۸ دو نامه نوشت؛ یکی سربسته خطاب به علی شریعتی و دیگری نیمهمخفی و در سطح گروه درباره سوگوارانِ مرگ جلال. هر دو این نامهها به قصد روشنگری و برای عبور از رفقای انقلابی از دو سر نمون روشنفکری دهه چهل و پنجاه نوشته شدند. در نامه اول، جوانی ۲۲ ساله، مردی را که در آینده معلم انقلاب لقب میگرفت، متهم میکرد به سردرگمکردن جوانان و ضایع نمودن پتانسیل اعتراضی آنها. شریعتی محکوم شده بود که دانشجویان و نسل جوان را با موضوعات انتزاعی مشغول میکند و به انحراف میبرد. پویان البته پیش از این هم، آن همشهری خطیب را به خاطر ترجمه کتاب سلمان پاک ماسینیون، مسخره کرده بود که «عوض ترجمه کاپیتال این است تحفهای که با خودت از اروپا آوردهای؟» و این جواب لجوجانه را شنیده بود که «این که یزی نیست از این به بعد میخواهم در مورد زیارتنامهها کار کنم»؛ پاییز ۱۳۴۷ اما پویان در نامهای انتقادی به علی شریعتی که احتمالا آخرین اتمام حجت بود، هشدار داد که معلم انقلاب، به جای مبارزه به دنبال انحراف جوانان با مباحثی خشک و غیرملموس است؛ و حتی طعنه زد به او که چرا در خوابگاه دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد در مجلس احضار ارواح شرکت میکند! متن این نامه در دست نیست. اما نامه یا مقاله نیمهمخفی دوم درباره جلال البته موجود است: «خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب»؛ مثلا وصف حال جلال. پویان، جوانی ۲۳ ساله، این مقاله را به مناسبت مرگ جلال نوشت؛ با لحن و قلمی به شدت گزنده و به منظور افشاگری برای رفقای حزبی. خواندنش امروز بیش از آن که چیزی را درباره جلال فاش کند، اعتمادبهنفس بیش از حد و بیمارگون ِ نویسنده جوانش را برملا میکند. نامه او به علی شریعتی هم حتما چنین لحن و قلم گزندهای داشت که شریعتی پس از خواندنش به حامل ِ نامه گفت: «ببین جوجههای امروزی چطور میخواهند به جوجههای دیروزی درس بدهند.» خلافآمد عادت بود که کسی، آن هم جوانی، به بدگویی بر جنازه جلال برخیزد. در غیاب آن اسطوره روشنفکری، انگار که فرصتی باشد برای به پایین کشاندنش، دستش را به قلم برد و نوشت که او مدافع «یک سوسیالیسم نیمبند» بود که «استثمار طبقاتی را تعدیل» میکرد و «مدافع لیبرالیسم» بود و اگر چه «اپورتونیسمِ منفعتجویانه ی علیاصغر حاجسیدجوادی» را نداشت اما هنگام مرگش در نهایت یک «خرده بورژوای مترقی و میانهرو» بود که از «خرده بورژوای چپ» نیز هراس داشت. مقاله نهایتا با این داوری بیرحمانه به پایان میرسید که «من مرگ به موقع او را هرچند به یک اعتبار اندوهناک بود، برایش موفقیتی میدانم. اگرچه افسانه عوام از تختی و صمد بهرنگی یک شهید ساخت در زمینه ی مرگ او بیتفاوتاند. اما به هر ال این بهتر از آن بود که در آینده از او یک خائن بسازند. گفتن این که او به صف انقلابیون میپیوست بسی آسانتر از گفتن این است که او در میان انقلابیون قرار میگرفت و این واقعیترین تسلیتی است که من میتوانم به هواداران خردهبورژوایش بگویم». نوشته پویان در رد و سب جلال در پایان دهه چهل همانقدر صریح و خشمآگین و آتشفشانی بود که البته نوشتههای جلال درباره مخالفان و دشمنانش در طول این دهه. دههای که به اولویت بخشیدن به عمل و دلیری گذشت، به بار نشسته بود؛ فراگیرشدن خشونت کلامی به منظور کنار زدن هرگونه مظاهر و نمودهایی از عمل غیرانقلابی. گستاخی پویان عجیب بود اما بدیع نبود. دههای که با میدانداری جلالآلاحمد و نقدهای تند و تیز او بر هر مخالفی آغاز شده بود و به نفی و ذم شاعران و نویسندگان بیتعهد با واژههایی همچون «قناری چهچه کننده» رسیده بود، در پایانش باید به پیشاهنگی جوانانی ختم میشد که میخواستند «نظر» انقلابی امثال جلال را به «عمل» انقلابی تبدیل کنند. پربیراه هم نرفته بودند.
۴ با رقمخوردن کمدی-تراژدی سیاهکل، با هدایت پویان و رفقایی دیگر، بیانیههایی در میان مردم منتشر شد؛ از جمله با عنوان «سیاهکل، مونکادای ایران». مقایسهای در اشاره به پادگانی در کوبا که فیدل و برادرش رائول مبارزاتشان را از آنجا آغاز کرده بودند. به فاصله کوتاهی امیرپرویز پویان جانش را در راهی که انتخاب کرده بود گذاشت. لو رفت و در جریان حملهای به منظور بازداشتاش، خودش را کشت. جوانی که مرگ جلال را مفید و به موقع اعلام کرده بود، و نوشت که جلال مرد پیش از آن که خائن شناخته شود، زندگی کوتاهی کرد. زنده نماند تا خاطرات کاسترو را از دوران مبارزه و قدرت بخواند و خداقل از خلال خاطرات همان اسطوره، کارنامه آن اسطوره روشنفکری و انقلابی را با یوتوپیای سوسیالیستیشان مقایسه کند. (این خاطرات ۲۰۱۰ منتشر شد.) قهرمان آنها آن کاستروی خودشیفتهای شاید نبود-شاید هم بود- ک در روایت خاطراتش بیلکنت زبانی مینوشت: «انقلاب کوبا بدون من وجود خارجی نداشت.» و درباره چهگوارا میگفت: «قبول این مطلب برای شما سخت است که بدانید این همه سال به آستان مردی سجده کردهاید که یادش فقط به دلایل تبلیغاتی زنده است- [چهگوارا] اراده آهنینش هیچ ربطی به اعتقادات راستین، نیروی ذهنی و اراده آهنین نداشته است. بلکه به بیماری آسم او مربوط میشد؛ احساس خفگی همیشه و به خصوص واکنش مداوم به این احساس و ترشح مرتب و فراوان آدرنالین به وسیله سیستم غیرارادی بدن باعث میشود این بیماران از چیزی نهراسند.». الگوی مبارزاتی پویان و رفقا آن کاسترویی شاید نبود-شاید هم بود- که بعد از انقلاب اولین اقدامش بر ساختن چهره یک قهرمان از خودش بود: «به فکر افتادم که خودم را قهرمان کنم». و به همین منظور مجسمهها و بناهای یادبود خودش را در سراسر کوبا برپا کرد؛ هر محلی را که در آنجا جنگیده بود یا هر جایی را که در آن زندانی شده بود، باید دوباره به شکل مطلوب بازسازی میشد. بی آنکه کسی متوجه شود. پویان و رفقایش که عشق دختران و پسران در گروه را مطابق نظریات کمونیستی ممنوع اعلام کرده بودند (آنقدر که مناف فلکی و رقیه دانشگری ترجیح میدادند روابطشان را پوشیده نگه دارند)؛ چه میدانستند که فیدل محبوبشان، همان روشنفکر مبارزی است که به هنگام آزادی از بسیاری از رفقای سابقش را به «سیاهچالهای پنج ستاره» فرستاد. بسیاری را هم به جوخههای اعدام: «بودهاند [کسانی] که به رغم درخواستهای کمک، التماسها، اشکها و درخواستهای ترحم به جوانیشان باز هم اعدام شدند.» فدای انقلاب لو و باتیستاچندان تفاوتی باهم نداشتند و این را خود فیدل هم فهمیده بود که مینوشت: «من و باتیستاخیلی به هم شباهت داشتیم. هیچوقت بیشتر از این شبیه نبودهایم». حدس میزد که روز اول پانصد نفری را اعدام کند و حضور عکاسان را هم در صحنههای اعدام ممنوع اعلام کرده بود. آنقدر دیکتاتور شده بود که در کنار دادگاههایی که به قول خودش «تقریبا کسی از این دادگاهها جان سالم به در نبرده است»، میتوانست «مردان سرسختی را متقاعد» کند که حکم «اعدام خودشان را در برابر جوخههای اعدام خودشان امضا کنند». برادرش رائول، به روایت روشنفکر انقلابی ما «وقتی در مورد کشتن کسی صحبت میکرد انگار در مورد خاموش کردن کلید برق صحبت میکرد» تا آنجا که یک بار فیدل به او گفته بود: «رائول، تو کاخ را نمیخواهی. تو فقط به یک قبر دستهجمعی علاقهمندی و همین هم اتفاق خواهد افتاد». با چنین زمینه و کارنامهای، روشنفکر محبوبی که باتیستا را کنار زده یک دیکتاتوری مادامالعمر و بدون انتخاب را پایه گذاشت. مردم گویی یک بار او را انتخاب کرده بودند و همین کافی بود. اسمش را میشود دیکتاتوری گذاشت یا همان دموکراسی هدایت شده؛ چیزی که باید بدیل دموکراسی غربی میبود. دموکراسی غربی، رذیلتی بود که روشنفکران وطنی ما از کوبا تا هر کشور جهان سومی دیگری که چماقی بسازند علیه دموکراسی. چنان که سارتر شیفته این جوانان مبارز به همراه دوبووار راهی کوبا شد تا مدال روشنفکری بر گردن آنها بیاندازد و یاغیگری را ستایش کند و بنویسد: «چیزی که امروز و شاید تا دیرزمانی از انقلاب کوبا نگاهداری میکند، آن است که مهار انقلاب به دست یاغیان است». انقلاب یاغیان، الگویی جدید از انسانس آزاد بود؛ نمودی از «سربازان مبارز» در برابر «عروسکان کوکی»و بدیلی برای دموکراسی که به گفته روشنفکران وطنی «به غربیها حقی جز انداختن یک برگه رای به صندوق نمیداد».
۵ در آستانه پیوستن گروه پویان و احمدزاده به گروه جنگل، شاخه تبریز گروه، به عملیاتی مسلحانه دست زد. که نتیجهاش کشتن دو پاسبان بود و به دست آوردن یک مسلسل، و پدید آمدن دو چریک بریده و نادم. یکی از آن دو چریک بریده به نام مارک (نام مستعار جعفر اردبیلچی) گفته بود که «من ترسیدم و خداحافظ». این را چندی بعد، مسعود احمدزاده در بازجوییهایش نوشت و اضافه کرد که «متاسفانه قاطعانه با این جا زدن برخورد نکردیم و مجازاتی را که سزاوار ایشان است، حتی مرگ، در حقشان روا نداشتیم». بعدها که پویان دیگر نبود، این اشتباه تکرار نشد. پانچو (اورانوس پورحسن) به دلیل آن که در رفتن به کوه از خود سستی و ترس نشان داد به رأی مفتاحی و حمید اشرف، خائن و مستحق اعدام شناخته شد؛ هر چند توانست بگریزد و از اعدام انقلابی برهد. افراد عادی و سربازان وظیفه متعددی در اهداف مبارزاتی چریکها به قتل رسیدند؛ از جمله رییس بانکی که در باز کردن گاوصندوق سستی به خرج داده یا سرباز وظیفهای که در حمله آنها به بانک پس از خلع سلاح قصد فرار کرده بود ( یکی از سربازان وظیفه که گلوله حمید اشرف کشته شد). نامهای از حمید اشرف فاش میکند که گانگسترهای جوان در ماههای بعد حداقل سه رفیقشان را که به خصلت خردهبورژوایی مبتلا شده و قصد ترک حادثه را داشتند، اعدام کردند؛ به اتهام «ضعف و فتور و تمایل به تسلیم».
عمر چریکهای فدایی در همان اوان انقلاب ۵۷ ما به پایان رسید و اگر درباره آنها بخواهیم به همان زبانی داوری کنیم که امیرپرویز پویان درباره جلال نوشت باید بگوییم که «کنار زدن آنها از قدرت بهتر بود تا که آیندگان از آنها یک خائن بسازند؛ آنها انقلابی بودند. اما گفتن این که به صف آزادیخواهان میپیوستند بسی آسانتر از گفتن این است که در میان آزادیخواهان قرار میگرفتند». روشنفکریِ مبارزی که با رد تئوری بقا پای در رکاب مبارزه مسلحانه گذاشته بود، مسیرش قرار نبود چندان متفاوت از مسیر یاغیان سیراماسترا و رهبر اسطورهایشان باشد که در نوزده سالگی اولین قتل زندگیاش را انجام داد و بعد از انقلاب چریکی، کشتن انسانها آنقدر برایش علیالسویه شده بود که بنویسد: «کشتن اولین نفر سخت است. بعد همه چیز عادی میشود. فقط کافی است یک نفر را بکشید. در دفعات بعد حتی صورت مقتول هم توجه شما را به خود جلب نخواهد کرد. در مراحل بعد گروه مقتولان جای یک مقتول اول را خواهد گرفت. دست آخر مهم نیست که چه تعداد آدم کشتهاید. [اگر روزی به چنگ مخالفانتان بیفتید در ازای این کشتارها] فقط یک بار شما را به دار خواهند آویخت.»
.
.
تصاویر مقاله فدائیان جهل در مجله اندیشه ی پویا
صفحه اول | صفحه دوم
.
.
عنوان مقاله: فدائیان جهل
نویسنده: رضا خجسته رحیمی
منبع: مجله اندیشه ی پویا | شماره ۱۲
.
.
الان نقد و بحث و بررسی مبارزه مسلحانه یا منش فداییان خلق چه ضرورتی دارد که ژورنالیستهای به اصطلاح لیبرال به آن می پردازند؟
به نظرم به جای اینکه وارد زمینی که امثال خجسته رحیمی چیده اند، بشویم باید از یک موقعیت پرسش کنندگان پرسید.اصلاحاتچی های مسلمان لیبرال طرفدار فقه آیت الله خوئی، دنبال چه هستند؟
هر کس انصاف و عقل به قدر کفایت داشته باشد می فهمد که این مقاله چیزی جز ژورنالیسم زرد نیست.وقتی نهایت استدلال نویسنده ای است که طرف سنش 22 سال بوده پس نباید جلال را نقد کند!
بازیِ جدیدی نیست البته
خجسته رحیمی وقاحت را خوب بلد است
یک نکته کوچولو:
این کتاب، کتاب خاطرات اصلی آقای کاسترو نیست. در واقع یک زندگینامه طنز است که توسط یک روزنامهنگار و به صورت تخیلی نوشته شده و از صدر تا ذیل آن با نگاه طنز نوشته شده است.
به شکل عجیبی کتاب توسط مترجم و ناشر آن (انتشارات اطلاعات) به شکل یک کتاب جدی منتشر شده است!
توضیحات بیشتر در مورد اصل کتاب انگلیسی را در ویکیپدیا و سایت آمازون میتوانید بررسی کنید.
کتاب نوربرتو فوئنتس به هيچوجه ظنز نيست.
برای اثبات حرفه بخشی از نقدی را که خسرو ناقد بر اين کتاب در بی.بی.سی نوشته است، در زير می آورم. لينک اصلی نوشتۀ ناقد در بی.بی.سی:
http://www.bbc.com/persian/arts/story/2008/02/080219_shr-kn-castro-book.shtml
«نوربرتو فوئنتس که روزگاری در مقام سفیر کوبا انجام وظیفه میکرد، زندگینامهای دو هزار صفحه ای به زبان اسپانیایی از زبان فیدل نوشته است. فوئنتس عنوان “زندگینامه خودنوشت فیدل کاسترو” را برای کتاب خود برگزیده است؛ با آنکه کاسترو در نگارش کتاب نقشی نداشته است.
فوئنتس اما معتقد است اگر فیدل کاسترو خود زندگینامه و شرح رویدادهای تاریخی انقلاب کوبا را می نوشت، نمیتوانست گستردهتر و دقیقتر از آنچه او نوشته است بنویسد. از اینرو عنوان “زندگینامه خودنوشت فیدل کاسترو” را برای کتابش برگزیده است. گرچه خود اذعان دارد که “داستان واقعی زندگی فیدل کاسترو در محدودهای پنهان است که کسی را راهی بدان نیست و در جایی تحت محافظت و کنترل کامل قرار دارد: در مغز فیدل”.»
مدتهاست که دیگر طشت رسوایی مارکسیسم از بام فروافتاده خصوصا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی معبود توده ای ها و مارکسیسیتهای وطنی.از عجایب روزگار انکه تتمه مارسیست های داخلی در دامن کشورهای امپریالیستی غنوده اند همان کشورهایی که روزی علیه انان مبارزه می کردن. اری عجب مدار از این روزگار غدار..
فاشیسم لیبرالیسم را بشناسیم. اگر کسی اندیشه شما را نداشت کمونیست نیست. ضمنا افراد محترم و بزرگوار معتقد به لیبرالیسم گرایش چپ را مانند فحش و اتهام بکار می برند. وحشت می خوان ایجاد کنن تا حتی نام گرایش چپ برده نشود. این شدت وحشت را من در هیچ جا سراغ ندارم. اگر واقعا به شعارشان باور داشتند پس این هیاهو و ترس از چپ برای چیست.؟
ای کاش همه ما یک بار زندگینامه فیلدل کارتزو رو بخونیم
روشنفکران برشیپور افسانه عوام می دمند و در پرده تبلیغات انقلاب را زنده می خواهند و مهار انقلاب رابه یاغیان می سپارند
من نیز فریب خورده گمراهان بودم واگر آب بود شناوری چون کاسترو وپویان
دیروز فضای حاکم آن بود.
چرا فکر می کنید امروز از گمراهان نیستید. الان حاکمیت رسانه و تحصیلات بر اذهان افراد مدرن تر و شدید تر از چگوارا و کاسترو است. اون وقت به نظر خودتان فریب خوردید ،الان فریبی دیگر البته با زیبایی و فریبندی امروزی تر.
از فضای حاکم بیرون بیاییم و آن را بشناسیم