
عباس عبدی: همیشه یا حداقل از زمانی که توجه داشتهام، تیراژ کتابهای روانشناسی به نسبت بالاتر از سایر کتابهای علوم اجتماعی بوده است. این پدیده قابل فهم است. زیرا حوزه روانشناسی بویژه نوع بالینی و فردی آن، معطوف به اصلاح فرد است و از این نظر نقش کاربردیتری برای افراد دارد. از روانشناسی کودک گرفته تا روانشناسی در روابط خانوادگی تا تکنیکهای رفتاری و ارتباطی در حوزه شغلی و… بدیهی است افراد موفق یا ناموفق نیز وقتی میخواهند دلایل موفقیت یا شکست خود را بگویند (بویژه موفقیت را) بر مولفههای روانی و شخصیتی خود تأکید میکنند و در نتیجه هر کس که میخواهد گام در راه آنان بگذارد، به ناچار به روانشناسی علاقهمند میشود. این دانش در حوزه روابط فردی نیز اهمیت دارد. وقتی که پدری میخواهد فرزند خود را تربیت کند تا انسانی خوب و مفید برای خودش و جامعهاش بشود، به طور طبیعی باید بر ویژگیهای فردی وی تأکید کند و شخصیت او را فراتر از هر عامل دیگری قرار دهد تا اراده معطوف به اصلاح و پیشرفت را در او زنده کند. علمای اخلاق نیز در منابر وعظ که قرار میگیرند بر تربیت فردی تأکید دارند و اینکه چگونه تهذیب نفس کنند و از گناه و رفتار خطا پرهیز نماییم. بنابراین تا اینجای کار هیچ نکته نامتعارفی رخ نداده است. خودمان هم اگر بخواهیم با فرزند، یا دوست و آشنا سخن بگوییم و ویژگیهای خوب را در آنها زنده و تقویت کنیم بر همین امور روانشناسانه تأکید خواهیم کرد.
ولی مشکل از آنجایی شروع میشود که در تحلیل کلان، امر روانی را بجای ساختارهای جامعه بنشانیم و این مسألهای خطرناک خواهد شد. در واقع تقلیل امر اجتماعی به موضوعی روانشناسانه و فردی جز بازتولید ساختارها و هنجارهای معیوب موجود و نیز یأس و انفعال نتیجه دیگری ندارد. با رواج شبکههای مجازی و مطالبی که در این شبکهها بازنشر میشود، بیشتر متوجه میشویم که چنین گرایش ناصوابی زمینه دارد و باید نسبت به نقد آن اقدام کرد. وجود این گرایش را در دو محور کلی ولی مرتبط با هم میتوان دید. دو محوری که افراد گوناگونی هر یک از این محورها را تئوریزه میکنند. محور اول بر این مبناست که هیچ چیز جز فرد وجود ندارد، همه امور دیگر مثل دولت، ساختارها، هنجارها، و اموری چون هویت و ملیت نیز اموری اعتباری هستند، و وجود خارجی ندارند، بنابراین درست کردن جامعه جز از طریق اصلاح افراد معنا ندارد و اگر فرد اصلاح شد، همه چیز درست میشود و برعکس. محور دوم نیز مکمل این نگاه است و مشکل جامعه ایران را وجود ویژگیهای فرهنگی نزد مردم میداند و به تناسبی ده، بیست یا سی و بیشتر ویژگی منفی فرهنگی برای جامعه و مردم ایران برمیشمارد و مدعی است تا وقتی که این ویژگیها درست نشود، از توسعه و پیشرفت خبری نیست.
اگرچه نقد این دیدگاهها نیازمند بحث مفصل است ولی در حد یک یادداشت میتوان هر یک از دو دیدگاه را نقد کرد تا حداقل به این بحث دامن زده شود. هر دو دیدگاه برای فرد و ذهنیت او بیش از ظرفیتش حساب باز میکنند. گمان دارند که انسانها نشسته و فکر کردهاند که چنین و چنان باشند. در حالی که اغلب ویژگیهای فرهنگی و رفتاری جامعه و مردم بیش از آن که معلول تفکر برنامهریزی شده باشد ناشی از واکنش آنان به محیط و یادگیری و انتقال این واکنش در طول نسلها است. برای نمونه اگر به قولی ما در جامعه خود با فرهنگ دورویی مواجه هستیم، این امر از آنجا ناشی میشود که ساختار سیاسی استبدادی صدها ساله، موجب بروز فرهنگ و رفتار دورویی میشده است که افراد در علن یک چیز بگویند و در خفا چیز دیگری را. این رفتار برای صیانت از خود در برابر نظام سیاسی بوده است. اگر ساختار سیاسی اصلاح شود، انسانها نیز یاد میگیرند دورویی را کنار بگذارند. وقتی برای دورویی جایزه داده نشود، احمقانه است که انسان دورویی پیشه کند. البته در ادامه نیز فرهنگ دورویی قوامدهنده آن نظام استبدادی میشود، ولی میان این دو مولفه، باید کوشش را بر اصلاحات ساختاری گذاشت و اصلاح افراد ثمربخشی ملموس و پایداری ندارد. اینکه گمان کنیم مردم براساس عقیدهای انتزاعی رفتار میکنند، اشتباه است. ممکن است برخی افراد معدود چنین باشند، ولی اکثریت قاطع افراد براساس موقعیت و منافع و مصالح خود رفتار میکنند. منافع و مصالح را نیز خودشان تعیین میکنند که معمولاً در یک بازی همهجانبه، کوتاهمدت خواهد بود.
برای نمونه فرض کنید که ساختار بازار بر نرخ سود و بهره بانکی حاکم نباشد، و نرخ بهره وام بسیار کمتر از نرخ تورم باشد. طبیعی است که هر کس علاقهمند میشود که متقاضی وام شود و تقاضا برای وام بالاتر از عرضه خواهد شد و اگر این شکاف از طریق افزایش قیمت وام جبران نشود، فساد و رشوه و دوز و کلک در اخذ وام غالب خواهد شد، و این ربطی به مسایل اخلاقی و آموزههای تربیتی ندارد و اگر هم دارد بسیار کماثر است. بیشتر کسانی که در مسایل اقتصادی در فساد غرق شدهاند، از ابتدا فاسد نبودهاند و حتی از رفتارهای فسادانگیز پرهیز میکردهاند ولی در اثر فشارهای هنجاری ناشی از ساختار معیوب؛ یا خود را کنار کشیدهاند یا تن به فساد دادهاند و کمکم در مسیری گام گذاشتهاند که ابتدا فکرش را هم نمیکردند.
وقتی که نرخ تورم بالا باشد و خسارت تأخیر تأدیه هم نباشد، ساختاری شکل میگیرد که وامگیرندگان ترغیب میشوند که از پرداخت بدهی خود نکول کنند. حال هر چه میخواهیم درس اخلاق بدهیم. بجای این کار کافی است ساختار مذکور اصلاح شود. چرا باید ساختار را نادیده بگیریم و فقط بر تعهدات فردی تأکید کنیم؟ در کجای تاریخ نمونهای داریم که افراد اصلاح شده باشند و یک جامعه سالم را به صورت پایدار شکل داده باشند؟ حتی اگر چنین چیزی هم باشد، بدون ساختارهای مقوم، در آن جامعه خوب و سالم، ممکن نیست که آن جامعه به بقای خودش به همان طریق ادامه دهد. بعلاوه این دیدگاه برخی از پرسشهای جدی را بی پاسخ میگذارد: نظیر اینکه افراد چه میزان باید اصلاح شوند تا برای اصلاح کافی باشد؟ چند نفر مثلاً از ۸۰ میلیون باید اصلاح شوند تا برای اصلاح جامعه کافی باشد؟ چهگونه می توان سنجید که افراد چه میزان اصلاح شده اند؟ چهگونه و در طی چه ساز و کارهایی اصلاح فرد به اصلاح جامعه میانجامد؟ سرانجام، چهگونه میتوان این نظریه را آزمون کرد و نتایج اجتماعیی اصلاح افراد را وارسیی تجربی کرد؟ در حالی که در بحث اصلاح ساختاری چنین مشکلی را شاهد نیستیم. میتوان به روشنی بیان کرد که چه نوع ساختاری مترادف به وقوع چه نوع رفتاری است.(به معنای جامعه شناسانه) اینها به معنای نفی ترویج آموزههای تربیتی و اخلاقی نیست که لازم هم هست. ولی با وجود نارساییهای ساختاری و بدون کوشش برای اصلاح آنها، پناه بردن به این آموزهها آب در هاون کوبیدن است.
در جامعهشناسی نمیتوانیم رفتاری را پیدا کنیم که همه انسانها مشابه هم رفتار کنند، در واقع اگر چنین شود، آن رفتار متغیر محسوب نمیشود. بیشتر رفتارها به شکل توزیع نرمال هستند، عده زیادی در میانه و عدهای کمتری نیز در چپ و راست طیف قرار میگیرند. این تنوع رفتاری به دلیل واقعیتهای ساختاری و تنوع منافع و اولویتهای افراد رخ میدهد و با آموزههای اخلاقی و فردی نمیتوان همه را در یک قالب رفتاری قرار داد. اگر قرار باشد که افراد واجد خصایل نیکو شوند، باید ساختارهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی متناسب با بروز این خصایل را تشویق و تاسیس کرد و برای چنین رفتاری جایزه داد و برعکس. در ساختار معیوب، التزام داشتن به آموزههای اخلاقی هزینهزا خواهد بود و کمتر کسی را رغبت به آن خواهد بود. حتی کسانی که رفتار غیراخلاقی میکنند از چنین وضعی ناراحت هستند و خواهان اصلاح ساختار میشوند.
فرهنگ به معنای دقیق کلمه، واکنش ما به واقعیات و محیط پیرامون است و از این نظر متغیری وابسته است، هرچند تأثیرات متقابلی نیز بر واقعیات دارد. برخی افراد در تحلیل مسائل اجتماعی به چیزهای فرهنگی اشاره میکنند و مقصودشان از فرهنگ، چیزهایی ذهنی و نگرشی افراد است. برای نمونه اگر در مصرف آب بیپروا هستیم، آن را ناشی از نگرش اشتباه مردم نسبت به میزان منابع آب کشور و درک نادرست از کمبود آب میدانند. یا اگر بهرهوری و کارآیی در ایران پایین است آن را نتیجه درک نادرست ما از ارزش “کار” میدانند. در چنین چارچوبی، راه حل مسائل اجتماعی، تغییر نگرش مردم است. در این مورد اگر نگرش مردم را به ارزش کار و تلاش، مثبت کنیم آنگاه بهرهوری نیز افزایش خواهد یافت. این طرز تلقی نسبت به مسائل اجتماعی، راه حلها را به تغییر نگرش تقلیل میدهد و تغییر نگرش را هم وظیفه برنامههای فرهنگی میداند. اگر در این تلقی دقیق شویم، در مییابیم که سرانجام آن جز تبلیغات نیست. یعنی حل مسائل اجتماعی به تغییر نگرش و تفییر نگرش هم از طریق تبلیغات دنبال میشود. تلاش پرهزینهای که سالیان است در پیش گرفته شده و نتیجهای هم جز اتلاف منابع مالی و روانی ببار نیاورده است. البته چنین برنامههایی در کنار و در قالب مکمل اصلاحات ساختاری میتواند جوابگو باشد ولی به تنهایی فاقد اثر قابل توجهی خواهد بود. از این رو میتوان نتیجه گرفت که فرهنگ در واقعیت آن، راه حل مسائل جامعه نیست، بلکه خود نتیجه نادیده گرفته شدن وجوه ساختاری کنش افراد است. از سوی دیگر اگر اصلاح کشور را منوط به اصلاح فرهنگِ کلِ جامعه کنیم، دچار مشکل خواهیم شد، زیرا چنین اصلاحی بدون همراهی ساختار موجود ممکن نخواهد بود و چون متولیان چنین ساختار معیوبی به ضرورت اصلاح این ساختار معتقد نیستند و یا نرسیدهاند، کوششی برای اصلاح فرهنگ نخواهند کرد، سهل است که مانع تراشی هم خواهند کرد.
به علاوه اگر به تاریخ مراجعه کنیم، شاید بهترین فرهنگ و مردم را در کوران انقلاب داشتهایم، ولی این فرهنگ لزوماً به بهبود جامعه منجر نشده است. همچنین در گذشته فکر میکردیم که مشکلات از نبود سواد و تحصیلات است. الآن نسبت به ۵۰ سال پیش از حیث تحصیلات دهها گام جلوتر هستیم، بدون اینکه مشکلات فرهنگی ما حل شده باشد. ریشه مشکلات در اصل، ساختاری و اجتماعی است. ساختار اقتصاد دولتی و متمرکز یک نوع فرهنگ و رفتار را آموزش میدهد و تقویت میکند و برعکس.
هدف کم اهمیت جلوه دادن فرهنگ و آموزههای اخلاقی نیست بلکه تعیین حدود و امکان تاثیرگذاری این عامل در توسعه و پیشرفت جامعه مورد نظر است. چند روز پیش خبری را خواندم که ۶ شهروند کرهجنوبی در هتلی در فرانکفورت آلمان درصدد بیرون کردن جن یا شیطان از جسم یکی از زنان ۴۱ ساله عضو گروه خود بودهاند. بدین منظور او را تا سر حد مرگ شکنجه کردهاند و در نهایت نیز این خانم خفه شده است. حال فرض کنید این کار را چند نفر ایرانی کرده بودند، چقدر برای آن تئوری فرهنگی میساختیم؟ و آن را ریشه عقبماندگی جامعه معرفی میکردیم.
مشکل اینجاست که درک درستی از مفهوم جبر نهادی نداریم. وقتی میگوییم انسانها اسیر نهادها هستند، این گزاره به معنای اجتماعی است و نه لزوماً اخلاقی و جبرگرایانه. به این صورت که اگر نرخ تورم از درصد خسارت تأخیر تأدیه خیلی بیشتر شود، به میزان افزایش این فاصله نرخ نکول وام بیشتر خواهد شد، ولی این امر بدان معنا نیست که کدام یک از دو یا چند نفری که وام را گرفتهاند از پرداخت وام گرفته شده آگاهانه پرهیز میکنند. هرکدام اختیاردار رفتار خود هستند و باید از منظر اخلاقی و اجتماعی پاسخگوی رفتار خود باشند، ولی در هر صورت و بدون تردید میزان نکول افزایش خواهد یافت. وجود روابط معنادار و همبستگی میان ویژگیهای نهادی و رفتاری دقیقاً همین مفهوم را میرساند.
آنچه در پایان باید متذکر شد این است که رواج نظریات روانشناسانه و فرهنگی (به معنای مذکور) محصول ناامیدی و یأس از تغییر است و به فرد امکان میدهد که به درون خود برود و تمام مسأله را متوجه خود نماید و این آگاهانه یا ناآگاهانه بزرگترین خدمت به بقای ساختارهای معیوب است زیرا ترویج بی عملی اجتماعی نتیجه روشن چنین تفکری است.
.
.
ترویج گرایشهای روانشناسانه و فرهنگی، محصول انفعال و ناامیدی سیاسی است
عباس عبدی، هفته نامه صدا، شماره۶۵، ۵ آذر ۱۳۹۴
.
.