<<انباشت اولیه فرآیندی است كه در آن تولید كنندگان بی واسطه از امر تولید كنده می شوند و ثروت و وسایل تولید در دست اندكی متمركز می شود، این فرآیند بر اساس زور و نیروی ماورای اقتصادی انجام می گیرد.>> مراد فرهادپور، نویسنده و مترجم اندیشه های رادیكال چپ در سمینار گذار به سرمایهداری: نقد تاریخ فاتحان كه عصر پنجشنبه 29 مرداد در موسسه مطالعاتی پرسش برگزار شد با تشریح مفهوم انباشت اولیه آن را ایده مركزی منطق سرمایهداری خواند كه برخلاف تصور تنها به آغاز شكل گیری این نظام اختصاص ندارد بلكه در تاریخ 300، 400 ساله بسط سرمایهداری به اشكال گوناگون بازتولید شده و از قضا شیوه های مقاومت خود را بازتولید كرده است. بحث فرهادپور البته در حكم آغازی بر بحث بارانه عمادیان درباره اندیشه های سیلویا فدریچی (متولد 1942) فیلسوف چپ امریكایی- ایتالیایی است كه با تاكید بر مفهوم انباشت اولیه در كتاب <<كالیبان و جادوگر: زنان، بدن و انباشت اولیه>> (2004) او صورت می گیرد. عمادیان فارغ التحصیل دكترای فلسفه از دانشگاه وست مینستر انگلستان و شاگرد ارنستو لاكلائو، فیلسوف سرشناس چپ آرژانتینی است، از او پیش از این كتاب تاریخ طبیعی زوال را دیده ایم. در ادامه متن سخنرانی مراد فرهادپور و بخش هایی از سخنان بارانه عمادیان از نظر می گذرد.
بحث من به مقدمه ای درباره مفهوم انباشت اولیه و تحولش از زمان ماركس تا به امروز اختصاص دارد. مفهوم انباشت اولیه را گویا نخستین بار آدام اسمیت مطرح كرده است، اما در واقع ماركس است كه در پایان جلد نخست سرمایه به این مفهوم در قالب اصطلاح <<انباشت اولیه>>
(so called primitive accumulation) اشاره می كند و این نشان می دهد كه نسبت به آن موضعی طنزآمیز اتخاذ می كند. تا جایی كه به ماركس مربوط می شود، نقطه شروع انباشت اولیه یك واقعیت (فاكت) اقتصادی است. ماركس در پایان جلد نخست از این بحث می كند كه با گذر از دوره انتزاع صوری به انتزاع واقعی (یعنی جایی كه سرمایه خودش تجدید تولید خودش را به عهده گرفته است) حجم اولیه سرمایه لازم برای آنكه یك بنگاه اقتصادی به راه بیفتد، افزایش می یابد یعنی برخلاف اوایل كه می شد یك كارگاه ساده فئودالی را با مقداری تغییر و عوض كردن رابطه استاد و شاگردی به رابطه كارفرما و كارگر به یك بنگاه سرمایهداری تبدیل كرد، بعد از آنكه شاخه های گوناگون سرمایه مثل شبكه های حمل و نقل، ارتباطات و تولید و مصرف انبوه شكل گرفتند، اكنون برای شروع كار به سرمایه سنگین تری نیاز است. اینجا این سوال منطقی پیش می آید كه این سرمایه از كجا پدید می آید زیرا این قرار است نقطه شروع باشد. اینجاست كه ماركس انباشت اولیه سرمایه را مطرح می كند كه پاسخی به این بن بست منطقی است.
جدایی نیروی كار از كار
البته از آنجا كه با ماركس سروكار داریم، حتی در همان پایان جلد اول، این مفهوم از معنای صرفا اقتصادی خارج می شود و
همان طور كه ماركس خود مفهوم انباشت را به مثابه یك فرآیند و رابطه اجتماعی مورد بررسی قرار می دهد، انباشت اولیه نیز به همین شكل مطرح می شود. خود مفهوم انباشت برای ماركس به مفهوم جدایی متكی است، یعنی جدایی تولید كنندگان بی واسطه از وسایل و ابزار تولید و فرآیند تولید. این عملا به معنای جدایی طبقه كارگر از فرآیند تولید و مفهوم بیگانگی كار است كه ماركس مطرح می كند. او معتقد است نه محصول كار كارگر و نه به فرایند كارش و نه به ماشین آلات و سرمایه ای كه تولید را ممكن كرده است، متعلق به او (كارگر) نیست و او فقط نیروی كار خودش را دارد كه می فروشد. بنابراین شرط راه افتادن اقتصاد سرمایهداری كه ویژگی به ارزش جدایی از سیاست و روبنای فرهنگی- اخلاقی-دینی جامعه است، شكل گیری یك پرولتاریا به عنوان طبقه ای است كه فقط می تواند نیروی كارش را بفروشد. بنابراین انباشت تنها انباشت سرمایه نیست بلكه انباشت كار نیز هست. ما این مفهوم را در انباشت اولیه نیز داریم و به نظر می رسد تفاوت تنها در تاریخ رهنمون شدن این مساله است یعنی این انباشت در آغاز سرمایهداری و مرحله گذر از فئودالیسم به سرمایهداری رخ می دهد، جایی كه با اضمحلال روابط فئودالی روبه رو و كنده شدن دهقانان از زمین مواجه هستیم.
اما نكته اصلی كه اتفاقا ماركس بر آن تاكید می گذارد، مساله زمانی قضیه و موقعیت ابتدایی این انباشت نیست. هر چند در اصطلاح آن از لفظ <<ابتدایی یا اولیه>> یاد می شود بلكه تاكید بر نقش زور ماورای اقتصادی در انباشت اولیه سرمایه است. انباشت اولیه و انباشت هر دو بر جدایی (separation) استوار هستند یعنی جدا كردن نیروی كار از خود فرآیند كار و وسایل تولید كه در شكلی كه ماركس با آن روبه رو بود، چیزی نبود جز جدا كردن یا كندن دهقانان دوره فئودالی اروپا از زمین و آوردن آنها به شهر به عنوان فقرایی كه بعدا قرار بود طبقه فرودست پرولتر را بسازند یعنی كنده شدن از روابط تولیدی قبلی و ادغام شدن به عنوان پرولتر در روابط سرمایه دارانه ای كه بر معادله پولی و روابط بازار استوار است كه در آن همه به صورت صوری برابر هستند و هر كس می تواند چیزی را بفروشد و مبادله كند. بنابراین نكته اصلی در اینجا تاكید گذاشتن بر زور یا نیروی ماورای اقتصادی است كه بر خلاف حالت اولیه انباشت، در این بحث كاملا پای سیاست، قدرت و درگیری و مبارزه را مطرح می كند.
صورت بندی منطق سرمایهداری
نخستین سوال این است كه چرا ماركس این بحث را ادامه نمی دهد و در همان جلد نخست با اشاره كوتاه از آن می گذرد؟ من ناچارم خیلی سریع از این بحث ها می گذرم. اگر جلد نخست كاپیتال را به تعبیر وبری نوعی نمونه آرمانی (ideal type) بنامیم كه ماركس ساخته تا بتواند قوانین حركت سرمایه را كشف و بیان كند، بنابراین او در این كتاب تنها می تواند از یك سرمایه در كل سخن بگوید و یك فضای كاملا انتزاعی بسازد كه از قضا آن ویژگی خاص وجه تولید سرمایهداری یعنی جدا بودن اقتصاد از بقیه وجوه جامعه باید شرط اولیه اش باشد یعنی ماركس باید نظامی بسازد كه در آن حركت سرمایه خودش را صرفا بر اساس رابطه داد و ستد میان سرمایه و كار بدون دخالت هر عنصر ماورای اقتصادی و بدون نقض آن برابری صوری توضیح دهد. او از قراردادی بین كارگر و كارفرما بر اساس آنچه بعدا از آنها تحت عناوینی چون تولید ارزش مبادله و تولید ارزش اضافی و مساله استثمار یاد می كند، سخن می گوید.
اما ماركس در جلد دوم نیز این فضای انتزاعی را ادامه می دهد زیرا می خواهد نشان دهد كه چگونه در یك جامعه صرفا سرمایه دارانه كه در آن فقط بورژوا و پرولتر حضور دارند، چگونه ممكن هستند و چگونه انباشت در چنین شرایط رخ می دهد. او این كار را بر اساس تقسیم بندی دو دپارتمان تولید وسایل تولید (ماشین آلات) و دپارتمان تولید كالاهای مصرفی انجام می دهد. او تنها در جلد سوم است كه به رقابت و سرمایه های بسیار و واقعیت انضمامی و تاریخی می رسد و آنچنان كه از یادداشت هایش بر می آید، قرار بوده كه در ادامه بتواند مساله بازار و بازار جهانی و دولت را طرح كند و در این صورت بندی كلی بگنجاند. البته او عملا نمی رسد این كار را تمام كند، اما به عقیده من اگر واقعا هم كار را ادامه می داد، وقتی به دولت می رسید، می دید كه نمی تواند دولت را صرفا از دل نمونه آرمانی صرفا اقتصادی كه در مجلدات یك و دو ساخته بیرون بكشد، آن طور كه رقابت را در جلد سوم از دل همین نمونه آرمانی استخراج می كند یعنی برای طرح مساله دولت به یك منطق كاملا متفاوتی از منطق سرمایه نیاز است.
همین امر سبب شد در ادامه سنت ماركسیستی در عمل این پیوند خوردن سرمایه به امری بیرون از سرمایه و اقتصاد آنچنان مورد بحث قرار نگیرد. مفهوم انباشت اولیه در لنین دقیقا به همان شكلی مطرح می شود كه گویا امری است كه در همان سرآغاز شكل گیری سرمایهداری رخ می دهد. فقط رزا لوكزامبورگ است كه در نقد جلد دوم به این نتیجه می رسد كه انباشت در شكلی كه ماركس آن را مطرح كند، مشكل دارد. البته بسیاری مثل مندل و روستوفسكی معتقدند كه درك لوكزامبورگ از جلد دوم غلط است. اما در هر صورت لوكزامبورگ به این نتیجه می رسد كه برای انباشت امر سومی لازم است یعنی سرمایه برای انباشت و بازتولید خودش باید فراتر از استثمار نیروی كار به دنیای ماقبل سرمایهداری یا غیرسرمایهداری (كشورهای جهان سوم) برود و ارزش مازاد را از آنجا بگیرد و از این طریق مشكل انباشت را حل كند. حتی برای لوكزامبورگ هم این به معنای دخالت سیاست در اقتصاد نبود زیرا او فكر می كرد این بیرون كشیدن ارزش به صورت انفعالی رخ می دهد و خود مردمان آن كشورها واكنشی نشان نمی دهند و مساله در نهایت به این بازمی گردد كه پرولتاریای صنعتی در اروپا باید تكلیف را یك سره كند. این خیلی شبیه دید خود ماركس نسبت به دهقان های فئودالی است كه فكر می كرد نسبت به مصادره اموال شان و فشاری كه انباشت اولیه بر آنها می آورد، برخورد انفعالی دارند و می پذیرند و مبارزه ای در پی نخواهند داشت.
تداوم انباشت در تاریخ سرمایهداری
این نگرش از انباشت در سال های اخیر دچار تحول شده است. كسانی چون دیوید هاروی، ماسیما دی آنجلیس و فدریچی و دیگران سعی كردند نشان دهند كه مساله اولیه یا ابتدایی بودن تاریخی نیست و انباشت اولیه یك فرآیند مستمر و تكراری و حتی یك سویه اساسی از برنشستن سرمایه و تجدید تولید نظام سرمایهداری و موج های گوناگون گسترش آن به ویژه جهانی شدن آن است. ایشان معتقدند انباشت اولیه اتفاقا یك مفهوم اساسی مركزی است و ما در طول تاریخ همین طور با تكرار آن مواجه هستیم. یعنی با انباشت اولیه از طریق زور ماورای اقتصادی روبه رو هستیم.
در ادامه تنها به سه نكته می پردازم؛ نكته اول این است كه در مفهوم انباشت اولیه سرمایه با تقاطع آن دو منطق اصلی یعنی منطق سرمایه و منطق دولت مواجه هستیم؛ زیرا در واقع نیرو یا زور ماورای اقتصادی می تواند شكل های مختلف داشته باشد، مثل قبیله ای كه غارت می كند یا شركتی مثل معدن الماس در آفریقای جنوبی در چهار سال پیش كه با روش های ماورای اقتصادی و توطئه اعتصاب كارگران را به خاك و خون كشید و 40 نفر را كشت. اما فراموش نكنیم مسوولان این شركت این اقدام را با همكاری با پلیس و ماموران نظامی دولتی انجام داد. یعنی در واقع نهایتا وقتی از زور ماورای اقتصادی صحبت می شود، در 90 درصد موارد منظور دولت است و آن 10 درصد باقیمانده نیز با واسطه نهایتا به دولت و ارگان های قهرآمیز آن بازمی گردد. اینجاست كه بحث های كسانی چون كارل اشمیت درباره دولت و جنگ و انحصار استفاده از زور سازمان یافته مطرح می شود. اصولا دولت را به صورت نهاد مدعی انحصار زور و تسلیحات سازمان یافته در قالب ارتش و پلیس تعریف می كنند. این هسته اصلی و درونی
هر دولتی است و باقی چیزها فرع این تعریف است. بنابراین زور ماورای اقتصادی به معنای دولت است. بنابراین در انباشت اولیه سرمایه با آنكه ماركس مساله دولت را باز نمی كند، با تركیب سرمایه و دولت روبه رو هستیم، یعنی با دو قطب اصلی نظام سلطه مواجه هستیم. اینجایی است كه اصلی ترین منطق های سلطه یعنی منطق استثمار كه ماركس بدان پرداخته و منطق حكومت كه بعدا فوكو به آن پرداخته، با یكدیگر تلاقی می كنند و گره می خورند. به همین علت انباشت اولیه سرمایه قانون اصلی و مركزی تمدنی است كه من از آن با صفت وحشی یاد كرده ام. این نوعی بدبینی روشنفكران رمانتیك نق نقو نیست، بلكه می توان با عدد و رقم و فاكت نشان داد كه چگونه انباشت اولیه سرمایه قانون اصلی حاكم بر نظام سلطه و توحشی است كه امروزه جهان را فراگرفته است. روی سخنم با كسانی است كه عاشق فاكت هستند، اگرچه این گونه افراد فاكت ها را تنها زمانی دوست دارند كه به نفع خودشان باشد و دیگر مواقع چندان فكچوال نمی شوند! بنابراین گره خوردن دو منطق اساسی سلطه یعنی منطقه سرمایه و منطق دولت، یكی از نكاتی است كه باعث می شود مفهوم انباشت اولیه مهم ترین چالش عملی و نظری در فكر رادیكال و سیاست مردمی و تساوی طلبانه باشد.
مقاومت در برابر انباشت
نكته دوم این است كه خیلی طبیعی است كه محل تقاطع دو قانون اصلی سلطه همان جایی است كه مقاومت و مبارزه نیز بیرون می زند. یعنی انباشت اولیه سرمایه اسم دیگری است برای انبوهی از مبارزات و مقاومت های مردمی در طول چهار، پنج قرن گذشته است و كاملا طبیعی است كه از دل نقطه ای كه این دو منطق ضد انسانی به هم می رسند، مقاومت جمعی انسان ها بیرون بزند. همان طور كه گفتم ماركس یا حتی لوكزامبورگ به این جنبه قضیه واقف نبودند و به آن اشاره نمی كنند. اهمیت كسانی چون فدریچی و هاروی دقیقا همین ارتباط دادن این مفهوم (انباشت اولیه) با مبارزات و درگیری های طبقاتی و شكل های دیگر مبارزه است. ماركس چنان كه اشاره شد، نسبت به مبارزه دهقان ها بی تفاوت بود، اما خواهیم دید كه تا چه حد تاریخ قرون وسطی مملو از مبارزه بوده است. بعد از آن در شرایط امروز نیز به نظر می رسد گره خوردن این منطق اقتصادی با سیاست باز زیر سوال است.
لازم به تذكر است كه در برخی موارد استثنایی ما با فاصله ای میان تحقق انباشت اولیه سرمایه و واكنش سیاسی مبارزاتی در مقابل آن مواجه هستیم. این در جاهایی كه منبعی دیگر برای انباشت وجود دارد و دولت می تواند آن سرمایه لازم را اخذ كند، رخ می دهد. برای مثال در ایران آغاز دهه 1340 یعنی در انقلاب سفید و اصلاحات ارضی شاهدیم كه از آنجا كه دولت به درآمد نفتی دسترسی دارد، ضرورتی ندارد كه انباشت را مستقیما از خود دهقان ها بگیرد. اما باقی ماجرا غیر از قضیه انباشت ثروت حتی در ایران نیز رخ می دهد. یعنی در ایران شاهد انباشت پرولتر و كنده شدن دهقان ها از روابط معیشتی قبلی شان و سرازیر شدن ایشان به شهرها در قالب تهیدستان شهری مواجه هستیم. یعنی در ایران نیز با آنكه مثل اروپا زمین های دهقان ها به زور گرفته نشد و انباشت از طریق خصوصی سازی و كندن ارزش از دست مردم صورت نگرفت، اما همان قسمت تاریخی اش یعنی كنده شدن از مناسبات معیشتی قبلی، ساخته شدن بازار، گسترش روابط پولی در میان دهقانانی كه در زاغه ها زندگی می كردند و… كافی بود مقاومت بزرگ مردمی در برابر استبداد و غارت سلطنتی را برسازد. بنابراین حتی مورد استثنایی اصلاحات ارضی نیز آن قانون كلی را تایید می كند كه در آن شاهدیم انباشت اولیه همواره در پیوند با مبارزه و مقاومت رخ داده است، زیرا قرار است كه ارزش و قدرت تولیدی مردان و زنان مصادره شود. روشن است كه این امر با مقاومت و مبارزه آنها روبه رو می شود.
اشكال گوناگون انباشت
نكته پایانی به گستره نمونه های انباشت اولیه بازمی گردد. ماركس در انتهای جلد اول به این نكته اشاره می كند كه این فرآیند انباشت در كشورهای مختلف به شكل های گوناگون رخ می دهد و با همین یك جمله از آن می گذرد. اما آنچه هست این است كه با طیفی عجیب و گسترده ای از این اشكال روبه رو هستیم و عملا می توان گفت گذشته از برخی فرآیندهای اساسی تاریخ عصر جدید مثل خود گذر به مدرنیته و سرمایهداری از قرن پانزدهم تا نوزدهم و صنعتی شدن و مثل كشف امریكا و از بین رفتن تمدن های بومی امریكا و مثل تجربه استعمار كه تمام آسیا و آفریقا را طول سه قرن اخیر در برگرفته است، آنچه رخ داده موارد كلی و عام فرآیند انباشت اولیه سرمایه هستند. اما فراسوی این مثال های كلی می توان گفت در هر جا كه با غارت و اختلاس و فساد دولتی و جنگ و كودتا و درگیری و خشونت سازمان یافته دولتی روبه رو بودیم، در تمام موارد با شكل های متفاوت انباشت اولیه سر و كار داریم. مصادره خانه های مردم در بحران 2008 یك نمونه از این موارد است. كل بهار عربی چیزی نبود جز مقاومت در برابر انباشت اولیه كه IMF و بانك جهانی می خواست تحمیل كند. تمام 40 سال حمله ای كه نولیبرالیسم صورت داده می توان انباشت اولیه را دید. حتی در جهان اول آنچه در یونان تحت عنوان سیاست ریاضتی رخ می دهد، چیزی جز انباشت اولیه بانك های خصوصی آلمان و فرانسه نیست. این بانك ها ارزش اضافه را از طریق زور سیاسی و ماورای اقتصادی از یونان بیرون می كشند. 800 میلیاردی كه اوباما برای حفظ بانك ها پرداخت می كند، پول مالیات مردم است كه به سرمایه ای تعلق می گیرد كه دچار بحران شده است. تمام شكل های غارت و فساد دولتی انباشت اولیه هستند. تمام شكل های خصوصی سازی منابع عمومی كه در همه جا پیاده می شود، چیزی جز انباشت اولیه نیست. 40 سال است در كنگو شركت های چندملیتی همراه با گروه های مسلح با نام های بی محتوا، در جاهای مختلف مردم بومی را به بردگی می كشند و به زنان شان تجاوز می كنند و در این 40 سال تیتانیومی كه اپل برای ساختن آیفون هایش به آن نیاز داشته، عمدتا به این شیوه به دست آمده است. وضعیت سوریه و حمله امریكا به عراق در سال 2003 و كل ماجرای جنگ علیه تروریسم نیز به طور مستقیم یا غیرمستقیم با همین مساله انباشت اولیه سرمایه گره خورده است. در تمام این 40 سال نولیبرالیسم كه حمله سرمایه افزایش یافته تمام مواردی چون افزایش خصوصی سازی و شكل های مختلف غارت دولتی و احیای دوباره برده داری درشكل های مختلف و… احیا شده است و تكرار آن مفهوم انباشت اولیه است. بحث را با مثال برده داری سیاهان در امریكا به پایان می رسانم. نباید فكر كنیم این موضوع امری مربوط به قرون وسطی و گذشته و پیش تاریخ و امری استثنایی و عجیب و غریب است. ماجرای برده داری در جنوب امریكا در 1812 با خصوصی سازی كل زمین های دره می سی سی پی شروع می شود كه وسعتی تقریبا اندازه ایران دارد. این قانون تصویب می شود كه این زمین ها را می توان از صاحبان سرخ پوست یا سفیدپوست شان گرفت. مردان سفیدپوست مهاجر با وام هایی كه از بانك های انگلیسی می گرفتند، این زمین ها را بر اساس قانون خصوصی سازی می گرفتند و با كمك نیروی كار برده های سیاهی كه از آفریقا می آمد جنگل ها را پاك می كردند و آنها را تبدیل به مزرعه های چندهزار هكتاری پنبه بدل می ساختند. اینجا یك الیگارشی طبقه زمین دار بزرگ شكل می گیردكه بر اساس همین برده و نیروی كار بردگان سیاه كار می كند. آن پنبه به منچستر صادر می شد و توسط پرولترهای ضعیف شده انگلیسی به نخ و پارچه تبدیل و آن پارچه توسط كمپانی هند شرقی به هند صادر می شد و صنایع نساجی و بومی هند را ویران می كرد، چنان كه ماركس در پایان عمر پی برد. بنابراین برده داری سیاهان در امریكا امری تنها منطقه ای و منحصر در امریكا نبود، بلكه جزو اقتصاد سرمایهداری جهانی بود. بدون این برده داری انقلاب صنعتی انگلستان پیش نمی رفت. بنابراین شاهدیم برده داری به عنوان شكلی از انباشت سرمایه چگونه با حركت سرمایه و جهانی شدن آن و تجدید و تولید آن گره می خورد. من در این بحث تنها كوشیدم نشان دهم كه چگونه تاریخ و جغرافیای جهان مدرنی كه قرار است برایش كف بزنیم، به تعبیر ماركس با چه خون و لجنی شروع شده و ادامه یافته و هنوز هم تولید این خون و لجن در قالب آفریقا، سوریه و جنگ علیه ترور و حضور امریكا در همه جا هست.
.
سیلویا فدریچی، بدن و انباشت اولیه
چگونه سرمایهداری جایگزین فئودالیسم شد؟
بارانه عمادیان
همان طور كه آقای فرهادپور توضیح داد، صورتبندی (فرمولاسیون) جدیدی از انباشت اولیه كه توسط ماركس تئوریزه شده بود، توسط متفكرانی ارایه شده است. در میان اینان فدریچی جایگاه خاصی دارد. چرا كه فدریچی به كمك این مفهوم سعی بر آن دارد سنت ماركسی نانوشته یا سركوب شده را ادامه بدهد. اهمیت كار فدریچی در این است كه بر نكاتی انگشت می گذارد كه ماركس به آن نپرداخته است. بنابراین من تاكید می كنم كه فدریچی را از منظر فمینیستی انتخاب نكردم بلكه او را به عنوان متفكری انقلابی انتخاب كردم كه گسستی در تاریخ نگاری تحریف شده (گسستی كه فقط از منظر دولت یا حتی مردان) ایجاد می كند. فدریچی به مانند لوكزامبورگ، تاریخ را از منظر كسانی كه كنار گذاشته اند، نوشته است. علاوه بر این وی در صف اول بسیاری مبارزات بوده است، تجسد تاریخ نگاری ای است كه والتر بنیامین از او یاد می كند. یعنی بازبینی و بازگویی تاریخ از منظری كه فاتحان بر آن مهر سكوت زده اند. پیش بند <<اولیه>> در تركیب <<انباشت اولیه>> در كاپیتال ماركس باعث سوءتفاهم در تحلیل این مفهوم شده است. چرا كه انباشت اولیه در ابتدای سرمایهداری اتفاق نیفتاده است، بلكه تا امروز تكرار می شود و یك پدیده مستمر است. یكی از محدویت های این مفهوم در ماركس این است كه فقط از منظر كارگران صنعتی در نظام مزد گیری بررسی شده است. نكته دیگری كه از روایت ماركس جا افتاده است، تحولات چشمگیری است كه سرمایهداری در بازتولید نیروی كار و وضعیت زنان به وجود آورد. ماركس اشاره ای به كشتن صدها هزار زن تحت عنوان <<ساحره>> كه از مهم ترین لحظات انباشت سرمایه در قرن 16 و 17 در اروپا و امریكا نمی كند. بنابراین تز فدریچی در كتاب <<كلیبان و ساحره>> این است كه انباشت سرمایه و شكل گیری طبقه فرودست كه می توانیم نامش را پرولتاریا بگذاریم در گذر از فئودالیسم به سرمایهداری تنها به بیرون راندن كشاورزان از زمین های شان و مبدل شدن به كارگران صنعتی شهرنشین و دزدیدن طلا و نقره بومیان امریكا و استتثمارشان منحصر نیست. دیگر نظریه فدریچی است كه فرآیند انباشت مستلزم دگرگون ساختن بدن انسان و تبدیل آن به ماشین كار است و همچنین مطیع ساختن زنان به بازتولید نیروی اجتماعی كار. این مطیع سازی زنان از طریق تخریب قدرت زنان صورت گرفت. تفاوت دیگری كه میان تعبیر ماركس و فدریچی وجود دارد به جایگاه ماركس به عنوان یك فیلسوف روشنگری بر می گردد. به زعم ماركس سرمایهداری در عین بی رحم بودنش، یك مرحله ضروری به سوی رهایی بشر است. در حالی كه فدریچی این مرحله را ضروری نمی بیند. ماركس عقیده داشت كه دارایی های در مقیاس كوچك را از بین می برد وبیش از هر فرماسیون اقتصادی دیگری قابلیت كار را افزایش می دهد و شرایط مادی رهایی بشر از ضرورت و كمبود مادی را فراهم می كند. مهم تر آنكه ماركس به این گمان بود كه پیشرفت سرمایهداری با خشونتش نسبت معكوس دارد و این خشونت با پخته شدن سرمایهداری كمتر می شود اما در این مورد ماركس در اشتباه بود چراكه امروزه هم ما با خشن ترین اشكال بازگشت انباشت اولیه مواجه هستیم. در واقع سرمایهداری به لطف همین خشونت ادامه بقا می دهد.
فوكو و فدریچی
توجه فدریچی به بدن و سازماندهی بدن وی را به فوكو نزدیك می كند. فدریچی نقدهایی به دیدگاه فوكو دارد و اعتقاد دارد كه برخی نتیجه گیری های فوكو نشانه یك سری حصرهای تاریخی است. واضح ترین اهمال فوكو این است كه در بحث هایش بر سر سازماندهی بدن در عصر جدید هیچ اثری از نابود كردن صدها هزار زن در گذار به سرمایهداری و نهادینه ساختن سركوب زنان نیست. فوكو در گذار از قدرت <<معطوف به كشتن>> به <<قدرت معطوف بر زندگی>> (یعنی سازماندهی زندگی) در قرن هجدهم می نویسد در حالی كه اصلا اشاره ای به انگیزه های كه پشت این سیستم بدن ها خفته است نمی كند و در محدوده آنالیز قدرت باقی می ماند. در حالی كه اگر بر اساس روایت فدریچی نیاز به این سازماندهی بدن ها را در پس زمینه ظهور سرمایهداری قرار بدهیم، می بینیم چیزی كه فوكو كنترل و سازماندهی معطوف به زندگی می نامند چیزی جز دغدغه انباشت و بازتولید نیروی كار نیست. در واقع چیزی كه فوكو نادیده می گیرد دیالتیك قدرت حاكمه برای افزایش نیروی كار از یك سو و شكنجه و له كردن بدن از سوی دیگر است. هر دو همزمان وجود داشته اند و همدیگر را برمی نهند.
اگر فوكو توجه بیشتر به مفهوم ماركسی <<كار مرده>> می كرد، در می یافت كه وقتی زندگی و بدن در خدمت تولید سود قرار بگیرد، انباشت نیروی كار تنها از طریق خشونت بی حد و حصر امكان پذیر است. فدریچی نتیجه می گیرد كه اگر فوكو به جای تمركز بر اعتراف مسیحی به تاریخ دراز كشتار به اصطلاح ساحرگان توجه كرده بود می دید كه این تاریخ نباید از منظر یك راوی خنثی بدون جنیست و انتزاعی نوشته شده است. و در می یافت كه بحران سرمایه سبب بازگشت انباشت اولیه می شود كه چیزی نیست جز تلاش برای پایین آوردن هزینه كار و استثمار زنان و بومیان مستعمره ها و غیره.
سرمایهداری به مثابه <<ضد انقلاب>>
مهم ترین تزی كه فدریچی ارایه می دهد این است كه سیستم سرمایهداری به سادگی جایگزین سیستم فئودالی نمی شود. یعنی بر خلاف نظر غالب ما با یك گذار صرفا اقتصادی و منفعل از فئودالیسم به سرمایهداری مواجه نیستیم، بلكه نظام فئودالی ابتدا با نبرد و مبارزه طبقاتی عمیقی متزلزل می شود و سرمایهداری به مثابه یك <<ضد انقلاب>> عمل می كند كه جلوی انقلابی را كه طبقات علیه فئودالیسم آغاز كرده بودند، می گیرد.
به عبارتی سرمایهداری واكنشی است به انقلاب مردم علیه فئودالیسم كه در سركوب مردم خیلی بهتر از فئودالیسم عمل می كند. پس سرمایهداری یك شكل پیشرفته تر و تكامل یافته تر یك زندگی اجتماعی نیست و باید اذعان كرد كه بحران فئودالیسم زایده مبارزات مردم اروپا بوده است و نه رخداد سرمایهداری.
نبرد و دهقانان و اشراف در كشورهای مختلف اروپایی به جنگ های خونینی انجامید و در همه نبردها دهقانان تنها به آزادی بیشتر و شرایط مالی بهتر قانع نبودند، بلكه می خواستند قدرت اشراف را پایان دهند. در اواخر قرن 15، ضدانقلاب كه همان سرمایهداری بود، در حال پا گرفتن بود. دولت به مدیر اصلی روابط طبقاتی و بازتولید نیروی كار بدل شد و قوانینی وضع كرد در جهت محدود كردن هزینه كارگران و ممنوع ساختن ولگردی و بیكاری وادار ساختن كارگران به تولید مثل جهت افزایش نیروی كار. نهایتا نبرد طبقاتی باعث شد كه طبقه بورژوا و طبقه اشراف با یگدیگر متحد شوند و همین اتحاد و حمایت دولت مطلقه و كلیسا سبب شد مبارزات رهایی بخش مردم شكست بخورد. در واقع برخلاف روایت رسمی بورژوازی طبقه فرودست را دشمن واقعی خودش تلقی می كرده است و برای خاتمه بخشیدن به مبارزه طبقات فرودست با اشراف و كلیسا متحد شد.
مردم سالاری دستمزد
یكی از استراتژی های بارز انباشت اولیه كه فدریچی تشریح می كند، به دوران سرمایهداری مركانتلیسم در اواخر قرن هفدهم بر می گردد. مركانتلیسم ها افزایش جمعیت را بهترین راه برای حفظ یك ملت می دانستند و در همین راستا قوانینی وضع كردند كه به بازتولید نیروی كار كمك كند. این سیستم یك جنگ واقعی علیه زنان آغاز كرد تا اختیار آنان در رابطه با تولید مثل و بارداری كاملا مضمحل كند و آنها را به ماشینی مطیع برای تولید نیروی كار بدل كند. بسیاری از زنان به جرم استفاده از روش های ضد بارداری محاكمه و اعدام شدند. به این ترتیب بدن زن ابزاری شد برای تولید كارگر و وسعت بخشیدن به نیروی كار. زور دولت در فروكاستن زنان به ماشین تولید مثل و مقاومت زنان در برابر این ابزاری شدن بی سابقه به شكلی از جنگ طبقاتی تبدیل شد. به همین دلیل فدریچی تئوری از خودبیگانگی ماركس را بسط می دهد و از منظر زنان می نویسد.
ساختارگی بیگانگی از كار ناشی از این بود كه قرن ها پس از ظهور سرمایهداری كار زنان اصلا كار به حساب نمی آمد و گونه ای از حیات زامبی وار و بیرون از بازار كار را دنبال می كرد. مرحله بعدی این بود كه زنان پرولتیزه شدن و به كار در كارخانه علاوه بر كار در خانه مجبور شدند و درحالی كه دستمزدشان به شوهرشان پرداخته می شد. فدریچی این وضعیت را <<مردم سالاری دستمزد>> می نامند.
مساله اساسی این است كه اقتصاددانان جهش و رشد سرمایهداری را كه ناشی افزایش باروری نیروی كار بود به تخصصی شدن كار نسبت می دهند. در حالی كه بخش اعظم افزایش باروی نیروی كار مدیون از بین بردن جایگاه اقتصادی زنان و بهره كشی از آنها بود. پس هر مرحله انباشت اولیه تا به امروز مستلزم یك انباشت زدایی است. فدریچی در مقابل مفهوم كلاسیك اقتصادی انباشت این مفهوم انباشت زدایی را قرار می دهد. چرا كه هیج انباشتی بدون انباشت زدایی وجود ندارد. فدریچی در كتاب كلیبان و ساحره به سه لحظه (moment) انباشت زدایی اشاره می كند كه عوامل اصلی گذر به سرمایهداری هستند. بورژوازی در عصر عقلانیت اقدام به خلق مجدد طبقات فرودست كرد تا آنها را مطابق با نیازهای جامعه سرمایهداری جدید بازسازی كند. این مساله از نگاه <<وبر>> هم پنهان نماند. او بر هم استلزام از نو خلق كردن بدن در اخلاق پروتستانی تاكید می گذارد.
مساله اساسی این است كه این فرآیند بازتولید بدن به هیچ عنوان به سادگی تحقق پیدا نكرد و راهی دراز و جهنمی داشت و سه قرن طول كشید و در قرن نوزدهم بود كه انسان ایده آل سرمایهداری یعنی انسان مطیع و اخته شده و متعهد به كار زاده شد. انسانی كه عقربه های ساعت مچی آزدی اش را مرز كشی می كرد و حساسیتش را به مساله استثمار از دست داد. این فرآیند به این دلیل سخت بود كه ایده كار دستمزدی برای انسان های 16 و17 مثل كابوس بود و مدارك زیادی هست نشان می دهد بسیاری از كارگران حتی مرگ را به كار دستمزدی ترجیح می دادند. این مقاومت مردم در مقابل نظام سرمایهداری با نخستین بحرانش مواجه ساخت و بورژوازی مجبور شد كه به یك سیستم ترور و ارعاب تمام اعیار برای به زانو در آوردن كارگران متوسل شود. فقط در انگلستان 72 هزار نفر توسط هنری هشتم به جرم ولگردی و بیكاری به دار آویخته شدند.
حال سوال این است كه نقش فلسفه و علم در این سركوب چه بود؟ این دوره زمان شكل گیری فلسفه مكانیكی بود كه به طور غیر مستقیم این فلسفه با اهداف بورژوازی همراه می شد. دكارت ایده بدن در مقام ماشین را تئوریزه كرد. دكارت بدن را از ذهن جدا می كند و این جدایی این امكان را فراهم می سازد كه با بدن به عنوان یك وسیله یا ابزار رفتار شود. هرچه در وجود آدمی والا و سزاوار حفظ كردن است به عالم روح حواله داده می شود كه از بدن جداست. پس هر رفتاری با بدن پست رواست. به این ترتیب فلسفه مكانیكی و علم آناتومی كه در این دوره خیلی محبوب شد، به طور ضمنی به مهندسی اجتماعی بورژوازی كمك كردند تا بدن كارگر را به ابزاری سودمند تبدیل كند. به همین دلیل دنیای جادو كه تفاوتی میان بدن و روح نمی دید و نیروهایی را به فرد نسبت قرار می داد، مورد حمله قرار گرفت. از جمله <<بیكن>> گفت كه جادو با صنعت در تضاد است. هابز كه از كشتن به اصطلاح ساحرگان حمایت می كرد آن را در راستای خدمت به جامعه مدنی می خواند. در نهایت هژمونی از آن سیستم دكارتی شد و نه هابزی. چرا كه منطق دكارتی دیسیپلین اجتماعی را وابسته به دیسیپلین اراده فردی می دید. در حالی كه در اندیشه هابز فرد تنها با تسلیم خودش به لویاتان می تواند دیسیپلینه شود.
برخلاف نگاه یك طرفه فلسفه مكانیكی كه آغاز عصر ماشین را به اختراع ماشین بخار و ساعت نسبت می دهد باید بگوییم كه عصر ماشین با اختراع یا بازسازی بدن انسان به مثابه ماشین آغاز شد. نخستین قدم برای تسخیر دنیا چنان كه وبر گفته افسون زدایی از جهان بود و این افسون زدایی یعنی از بین بردن قدرت زنان كه درمانگر بودند و بیشترین مقاومت را در برابر از بین رفتن ساختارهای قدیمی نشان می دادند. حتی در نبردهای دهقانی علیه خصوصی سازی زمین ها در اروپا زن ها همیشه در صف اول مبارزات بودند. پس زن ها مثل خواری در چشم سیستم حاكمه فرو رفته بودند. نخستین قدم در راه مهندسی اجتماعی توده ها و از بین بردن قدرت زنان از طریق اهریمنی ساختن زنان صورت گرفت.
تشابه بسیاری وجود داشت میان ایدئولوژی زن ستیزی و نژاد پرستی. اگر زنان جادوگران همدم شیطان نامیده شدند، بومی امریكا هم به شیطان مجسم امریكا تبدیل شدند. به طوری كه در بسیاری از نقاشی ها و بازنمایی ها از شیطان در این دوره به جا مانده، شیطان سیاه پوست تصویر شده است.
وقتی به صدها هزار قربانی كشتار ساحرگان می نگریم، روشن می شود كه اینها به دلایل متفاوتی ساحره نامیده می شدند. بعضی به دلیل سركشی، بعضی به دلیل خرده دزدی ناشی از فقر یا ناتوانی از كار برخی برای گدایی و امرار معاش از طریق كف بینی.
به زعم فدریچی شباهت میان موقعیت زنان و طبقه كارگر در اروپای ابتدای سرمایهداری و بومی های به استثمار كشیده در قاره امریكا نشان می دهد كه منطق مشتركی فرماسیون سرمایهداری را پیش رانده است و بی شك بارزترین مثال آن ادامه منطق كشتار زنان در دنیای نو، یعنی قاره امریكا است. این یك كشتار استراتژیك بوده است برای ایجاد رعب و وحشت در ساكنان این مناطق و از بین بردن وحدت بومی و همگانی میان آنها و تفرقه افكنی میان شان. به زودی كشتار ساحران به نقاطی از آفریقا هم كشیده شد و این تا به امروز در نقاطی مانند نیجریه هم ادامه دارد. همه اینها به ما نشان می دهد كه با فرا رسیدن قرن شانزدهم قوای حاكمه جدیدی در اروپا شكل گرفته بود كه از لحاظ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در حال شكل بخشیدن به بدن نوعی پرولتاریای جهانی بود و منطق سلطه را در سطح گلوبال آزموده بود. اگر در پرتو این گذشته به زمان حال بنگریم در می یابیم كه ظهور مجدد ساحره ها در بسیاری مناطق جهان در دهه های 80 و 90 میلادی نشان روشنی بر دال بر وجود یك فرآیند انباشت اولیه كه است كه در شرایط بحرانی تكرار می شود. فدریچی روایتش را با این گفته آرتور میلر درباره محاكمه ساحره ها در امریكا خاتمه می دهد: <<به محض اینكه آرایه های متافیزیكی را از اذیت و آزار ساحره ها كنار بزنیم حضور پدیده های بسیار نزدیك به وضعیت خودمان را در آن تشخیص خواهیم داد.>>
.
.
فایل pdf گزارش گذار به سرمایهداری : نقد تاريخ فاتحان در روزنامه اعتماد
.
.
گزارشی از محسن آزموده- علی ورامینی (روزنامه اعتماد شماره ۳۳۲۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ )
.
.