تأمّلی دربارهٔ عشق و جاودانگی و هنرِ در حال زیستن ، مسعود زنجانی

تأمّلی دربارهٔ عشق و جاودانگی و هنرِ در حال زیستن، مسعود زنجانی

تقدیم به خالقِ «طعمِ گیلاس»، عباس کیارستمی

مسعود زنجانی: زندگی تنها در «اکنون» جاری است و اکنون همیشه هم‌آغوشِ دو «نیستی» است؛ گذشته ای که «دیگر نیست» و آینده ای که «هنوز نیست». هستی در محاصرهٔ نیستی است. بنابراین، باید آموخت در همسایگی نیستی و علیرغمِ آن، «هست» بود. باید در آغوش مرگ، زندگی کرد و «زنده» زندگی کرد، نه آنکه از ترسِ مرگ خودکشی کرد.

تنها آنکه در «حال» (اکنون) زندگی می کند، زنده زندگی می کند. تنها آنکه در حال زندگی می کند می تواند مرگ را علیهِ زندگی نشمارد و دریابد که مرگ موهبتی است که به زندگی بها می دهد. تنها او است که می داند که اگر مرگ نبود، زندگی می مُرد و مَرگبار می شد. تنها آنکه در حال زندگی می کند می تواند رنج را علیه زندگی نیانگارد و دریابد که رنج دهلیزی است که خوشبختی و رستگاری از آن می گذرد. تنها او است که می یابد که اگر رنج نبود، شادی می پژمرد و زندگی می خشکید و رنجبارتر می شد. باری، تنها آنکه در حال زندگی می کند می تواند ژرفای این گفتهٔ سهراب را دریابد که «اگر مرگ نبود، دستِ ما در پیِ چیزی می گشت». به نظر می رسد ویتگنشتاین همهٔ سخن در این باب را در «روزنگاشت ها» ی خود به کوتاهی و زیبایی ابراز کرده است: «کسی که نه در زمان، بلکه در حال زندگی می کند، سعادتمند است. برای زندگی در حال مرگی وجود ندارد… کسی که در حال زندگی می کند، بدون ترس و امید زندگی می کند.»۱

سهراب دُرُست می گفت «زندگی آب تنی در حوضچهٔ اکنون است»، اما باید گفت این توصیف برای زندگی همهٔ آدمیان، به نحو یکسانی، دُرُست نیست. چراکه، هر که زنده است، زندگی نمی کند! به بیانِ دقیقتر، هر که زنده است و زندگی می کند، «زنده» زندگی نمی کند. می توان گفت «زنده بودن»، غرق بودن در حوضچهٔ اکنون است، اما، «زنده زندگی کردن»، غرق بودن، اما، غرق نشدن در آن است. «زنده بودن» همان در زمان زندگی کردن و بردهٔ زمان بودن است. اما «زنده زندگی کردن» در حال زندگی کردن و اربابِ زمان بودن است. بدین معنا، آنکه صاحبِ زمان است، جاودان است و هرگز نمی میرد.

زندگی یک سرنوشت است، اما کیفتِ زندگی یک انتخاب است. زندگی یک پیشامد است، اما جاودانگی یک دستاورد است. زیرا زندگی، یعنی، غرق بودن در زمان، سرنوشت محتومِ همگان است؛ اما، مرگ، یعنی غرق شدن در زمان، سرنوشتی محکوم برای برخی از آدمیان است. مرگ تنها سرنوشت کسی است که هنرِ در حال زیستن، فنِّ آب تنی یا شناکردن در حوضچهٔ اکنون، را نیاموخته باشد. اکنون می توان از این اندیشهٔ به غایت ژرفِ ویتگنشتاین در «رسالهٔ منطقی ـ فلسفی» که «تنها شکلِ ممکنِ جاودانگی در حال زیستن است»۲، تفسیری شایسته داشت. در این چارچوب، چنانکه گفته شد، جاودانگی نه یک «پیشامد»، یعنی یک سرنوشتِ «پیشین و داده شده» برای همگان، بلکه یک «دستاوردِ فردی» بشر، یک «رنجاوردِ وجودی» انسان، است. بدین معنا، جاودانگی عبارت از «توانایی و هنرِ در حال زیستن»؛ نه چون تجاربی پراکنده، اتفاقی، و موقّتی، بلکه به مثابهٔ یک وضعیتِ طبیعی و دایمی در زندگی، است. مرگ نیز، در این چارچوب تفسیری و افقِ تعبیری، عبارت از عاری بودن از هنر در حال زیستن است.

حال، اگر پرسیده شود در حال زندگی کردن چگونه بودن و زیستنی است، باید گفت «عاشق بودن» و «عاشقانه زیستن».۳ مونتنی می گوید: «اگر کسی از من بپرسد شرطِ اوّل در عشق چیست، در جواب خواهم گفت اینکه بدانی چطور دَم را غنیمت بدانی؛ شرطِ دوم همان، و شرطِ سوم همان؛ شرطِ توفیق همین است».۴ عشق هنرِ در حال زندگی کردن است و اگر این را دریابیم، بی تردید فحوای کلام اونامونو را در می یابیم که «عشق تنها پادزهر مرگ است».۵ چنانکه، برای حافظ، مرگِ حقیقی همان مرگِ عشق است، چنانکه جاودانگی هنرِ عاشقانه زیستن، هنرِ زنده زندگی کردن است.۶ اکنون با حافظ و مونتنی می توانیم ژرفای این سخنِ ویتگنشتاین که تنها شکلِ ممکن جاودانگی در حال زیستن است را بیشتر و بهتر دریابیم.

لازمهٔ زنده زندگی کردن آشتی با سایه ها و سویه های تاریکِ زندگی، چون مرگ و رنج و اندوه و حرمان و فقدان و دوری و دیری و پیری و بیماری و نداری است. برای یافتنِ روشنایی باید به سوی تاریکی بازگشت و باور داشت که تاریکی زهدانِ روشنایی است؛ نه زندانِ آن. برای یافتن زندگی باید با مرگ آشتی کرد و به سوی او بازگشت، چرا که مرگ مادرِ زندگی است. زندگی از مرگ می زید. آنچنانکه روشنایی همیشه از تاریکی می آغازد، زندگی نیز از مرگ می آغازد. اما اگر کسی در آشتی با مرگ بزید، زندگی اش از مرگ می آغازد، اما به مرگ نمی انجامد. باری، همگان نمی میرند. عاشقان جاودان می مانند؛ عاشقان مرگ را می رانند و می میرانند.

از منظری دیگر، می توان گفت «زنده زندگی کردن»، نابینا نبودن، و توانایی «دیدن» است. همانگونه که مرگ، از منظر فلسفی پایانِ زندگیِ بیولوژیک نیست، «کوری» نیز، در این منظر، ناتوانی در دیدنِ فیزیولوژیک نیست. «کوری»، نه ندیدن، بلکه یکسویه دیدن و یکسان دیدن است. «کوری» سایه ها و تاریکی ها را ندیدن است. اگر کسی، فقط روشنایی ها را در زندگی ببیند، در واقع، روشنایی را هم ندیده است. در واقع، او روشنایی را «نگاه کرده»، اما «ندیده» است. دیدن هنرِ سایه ـ روشن ها را دیدن است.

آنکس که فقط شادی ها و لذت ها را بجوید، رهِ رنج را می پوید؛ راحت طلب در نهایت به راحتی نمی رسد و راحت نمی آساید؛ نازپرورده از ناز باز می ماند و با نیاز در می ماند. آنکه به امّید وصال و در آرزوی قرار بکارد، هماره، فراق و بی قراری درو می کند؛ و آنکه در هوای مُراد بدَوَد، هرگز، شهدِ مراد را نمی چشد و از بی مرادی نمی رَهَد. البته، در اینجا، باید زنهار داد همانگونه که اگر کسی به خورشید خیره شود، خورشید را نخواهد دید و دیدهٔ خود را نیز از دست خواهد داد، آنکس نیز که از زندگی چشم بپوشد و فقط به رنج زلُ بزند و به مرگ چشم بدوزد، پیشاپیش، مرده است و زندگی را با زجر و رنج بیشتری خواهد باخت و از کف خواهد داد.

عاشقان، نه پیروِ رنج و با پیرایهٔ مرگ، بلکه در پرتوِ مرگ و بر پایهٔ رنج می زیند. باری، برای زنده زندگی کردن باید اندوه را، رنج را، مرگ را هم زندگی کرد و عاشقانه آنها را در برگرفت. عاشقانه زیستن عاشقانه رقصیدن با مرگ است. زندگی به جز مرگ پارتنر دیگری ندارد! نهایت عشقبازی با مرگ را، مولانا در این ابیات به زیبایی سروده است:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانى ستانم جاودان / او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ

.


.

پی نوشت ها:

۱ ـ ویتگنشتاین، «روزنگاشت ها»، به ترجمهٔ مالک حسینی در «ویتگنشتاین و حکمت»، نشر هرمس.

۲ ـ “مرگ رویدادی از زندگی نیست. ما مرگ را تجربه نمی کنیم. اگر مرادمان از جاودانگی، نه دورهٔ زمانی بی‌پایان، بلکه بی‌ زمانی باشد، در این صورت آن کسی جاودانه زندگی می کند که در حال زندگی می کند.”
(ویتگنشتاین، «رسالهٔ منطقی ـ فلسفی»، به ترجمهٔ مالک حسینی در
«ویتگنشتاین و حکمت»، نشر هرمس)

۳ ـ اما اگر پرسیده شود عشق چگونه بودن و زیستنی است، به نظر می رسد تا اینجا زبان را توانِ بیان بوده است و اما بعد از این، دیگر خاموشی است و باید سکوت پیشه کرد:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر ست
لیک عشق بی‌زبان روشنتر ست
(مولوی، مثنوی معنوی)

اینجا تنها با مولانا می توان گفت «چو ما شوی بدانی»:

“پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس از این معانی
آنگه که چو من شوی ببینی
آنگه که بخواندت بخوانی”
(مولوی، غزلیاتِ شمس تبریز)

به تعبیر ویتگنشتاین در «رسالهٔ منطقی ـ فلسفی»: “دربارهٔ آنچه نمی‌توان [به روشنی] سخن گفت، باید خاموشی گزید.” گویی اینجا همان نقطه ای است که بایزید بسطامی می گفت:

“روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم،
و سخنی، به از بی سخنی، نشنیدم.
ساکنِ سرای سکوت شدم،
و صدرۀ صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم؛
چشم او، از یگانگی
پر او، از همیشگی،
در هوای بی چگونگی، می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز، تا ابد،
از تشنگی او سیراب نشدم.”

۴ – مونتنی، «مقالات / تتبّعات»، به ترجمهٔ محبوبه مهاجر در «نبوغ (سیمای ۵۰ نابغه سخن)»، نشر هرمس.

۵ ـ “غمناک ترین چیز در جهان و در زندگی، خوانندگان و برادران من، عشق است. عشق زاییدهٔ مستی است و زاینده هشیاری، عشق تسلای تنهایی انسان است؛ عشق پادزهر مرگ است، زیرا خواهر مرگ است. به گفته لئو پاردی:
برادران سرنوشت در یک شکم زاد
عشق و مرگ را”
(میگل داونامونو، درد جاودانگی، بهاء الدین خرمشاهی، نشر نیلوفر)

۶ ـ “هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما”
و
“هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید”
(دیوان حافظ)

.


.

تأمّلی دربارهٔ عشق و جاودانگی و هنرِ در حال زیستن

نویسنده: مسعود زنجانی

آدرس سایت نویسنده

آدرس کانال تلگرام نویسنده

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *