![روشنگری در انديشه كانت و ارتباطش با روانشناسی اخلاقی [ داور خویش باش ]](https://3danet.ir/wp-content/uploads/2016/08/244-min-486x259.jpg)
سلمان سامنی: با استاد مصطفی ملکیان درباره اخلاق در اندیشه کانت به گفتوگو نشستیم. در این گفتوگو درباره آزادی در اندیشه کانت نیز سخن گفته شد و استاد ملکیان لب لباب پیام امانوئل کانت برای انسان امروزی را چنین توصیف کرد:« اگر از نگاه کانت به عالم نگاه کنیم اکثر ما از انسان بودن خویش پشیمان میشویم و این پیام خیلی مهم کانت به بشریت است.» ملکیان در این گفتوگو همچنین از ناخشنودی آدمیان از آزاد به دنیا آمدن سخن گفت و دلیل این ناخرسندی را در ناتوانی آنها برای استعمال آزادی دانست چراکه انسان هراس دارد از اینکه خرد و کلان و ریز و درشت مسئولیت ها و موضعگیری هایش را خود برعهده بگیرد و همین هراس است که به گفته استاد ملکیان انسان را به راهی می کشاند تا کسی را پیدا کند و مسئولیت خود را بر دوش او بیاندازد. و اینچنین است که فضا برای پذیرش دیکتاتوری در جوامع انسانی مهیا میشود. متن گفتگو با مصطفی ملکیان درباره روانشناسی اخلاقی کانت را در ادامه میخوانید.
- شعار کانت در روشنگری این است که فرد به مرحلهای برسد که برای اندیشیدن احتیاج به قیم یا دیگری نداشته باشد. آیا اساسا «دیگری» قابل حذف از اندیشه افراد هست؟
به گمان بنده سخن کانت به دو جهت نمیتواند ناظر بر خلأ اندیشیدن و توجه نکردن به آنچه دیگران اندیشیدهاند باشد. جهت اول اینکه همیشه اندیشیدن روی یک سلسله مواد خام صورت میگیرد. یعنی نمیتوانید بدون اینکه چوب و ابزار داشته باشید، صندلی و میز داشته باشید،پس نمیتوانید بدون اینکه مواد خام داشته باشید تفکر کنید اما مواد خام ذهنی، نه مواد خام عینی خارجی. یعنی همان کاری که چوب برای نجار انجام میدهد، همان کار را مواد خام برای ذهن انجام میدهد و متفکر نمیتواند بدون مواد خام تفکر کند. مواد خام همیشه از آنچه از دیگران میشنویم یا میخوانیم حاصل میشود. من باید گفتههای شما را بشنوم و نوشتههای شما را بخوانم و سپس روی آن تأمل کنم. در واقع گفتهها و نوشتههای شما مواد خامی میشود که من باید روی آن تفکر کنم.
این یک دلیل که شما نمیتوانید در خلأ و انقطاع کامل که در آن حضور دیگری نیست تفکر و تأمل کنید، اما یک جهت دوم هم هست که بدون آن هم نمیتوانید تفکر کنید. همانگونه که مستقلاندیش یا خوداندیش بودن فضیلت است و اگر فضیلت فکری است پس عدم استقلال و تعبد و تقلید نسبت به دیگران رذیلت فکری است ولی در عین حال اگر من به عقاید دیگران مطلقا توجه نکنم هم عُجب فکر است. نارسیسیسم و خودشیفتگی فکری است. بنابراین در یک سر این طیف فکری تقلیدپذیری، تعبدپذیری، تلفیقپذیری ، تبعیت از افکار عمومی و تبعیت از مدهای فکری زمانه است. همه اینها یک سر طیف رذایل فکری است.
اما آن سر طیف هم یکسری رذایل فکری همچون خودشیفتگی و عُجب فکری است. اگر کانت این سر طیف را گوشزد میکند که نباید تلقینپذیر و تعبدپذیر باشید، تبعیت از افکار عمومی یا مدهای زمانه بکنید و… که همه هم درست است از آن سمت هم کانت مسلما دعوت نمیکند که خودشیفتگی فکری داشته باشیم و خود را در عالم تفکر قطب دایره امکان بدانیم. اگر اینچنین است که این خودشیفتگی به همان اندازه تعبد و تقلید قبح است، لازمه خودشیفته نبودن من این است که امکان اینکه دیگران علمی بیشتر از من داشته باشند یا تجاربی بیش از من یا قدرت فهمی بیشتر از من وجود دارد. فقط یک خودشیفته تمامعیار است که ممکن است فکرکند هیچ علمی نیست مگر آنکه خود من هم داشته باشم. هیچ فهمی نیست که دیگران داشته باشند الا اینکه خود من هم داشته باشم.
اگر قرار است من خودشیفته نباشم باید احتمال قوی بدهم که دیگران علمی داشته باشند که من ندارم و تجربه ذهنی داشته باشند که من ندارم. پس به این معنای دوم هم نمیتوان کاملا منفک و منقطع از دیگران تفکر کرد، چون اگر چنین باشد به دام خودشیفتگی فکری افتادهایم. گویی خود را صاحب علم، قدرت تفکر یا تجربه ذهنی میدانم که هیچ کس قادر به آن نیست. این هم مسلما به گمان من کانت نمیخواهد بگوید. آنچه در واقع کانت میگوید این است که همین طور که نباید القاپذیر یا تعبد و تقلیدپذیر بود، از آن طرف هم نباید بهگونهای عمل کرد که گویی هیچ علم دیگری به غیر از خودت سراغ نداری. هیچ فهمی یا قدرت تفکری یا تجربه ذهنی در جای دیگر نیست. آن وقت جمع این دو به چیست؟
- پس چرا کانت این معنای دوم را اشاره نمیکند؟
عرض میکنم. جمع این دو به این است که من در مورد هر آنچه تفکر میکنم، هر آنچه را که دیگران در باب این موضوع یا مساله گفتهاند یا نوشتهاند باید مطلع باشم، بالاخره همه تجارب ذهنی، قدرتهای فکری و فهمها که در من نیست، همه چیز را همگان دانند، بنابراین من باید از همه اینها مطلع باشم ولی تمام مساله بر سر این است که وقتی از همه اینها مطلع میشوم میبینم اینها با هم سازگاری ندارند، همه متفکران جهان که در مورد یک موضوع اندیشیدهاند به یک فهم نرسیدهاند. بلکه به نتایج متناقض و متضاد باهم و نتایجی که به هر نحوی از انحا با هم ناسازگاری دارند رسیدهاند.
حالا که دیگران در مورد مساله مورد علاقه من با همه قدرت فهم و تجارب ذهنی فراوان به نتایج ناسازگار رسیدهاند، در میان این نتایج متناقض کدام را بپذیرم؟ یکی گفته الف، ب است، یکی گفته هیچ الفی ب نیست، یکی گفته بعضی از الفها ب نیستند، یکی گفته هر الفی ب است، خب اینها نتایج متناقض و ناسازگار با یکدیگر است. اینجاست که به نظر من کانت از ما میخواهد که در میان این همه آرای ناسازگار با یکدیگر، فقط براساس فهم و تشخیص خودمان، یک گزینه را انتخاب کنیم و فقط براساس فهم و تشخیص خودمان. بنابراین معنایش این نیست که من بالمره بیتوجه به تمام میراث فرهنگی بشر میشوم و به تمام آنچه بشر از لحاظ قدرت تفکر و تجربه به آن رسیده است توجهی ندارم، نه، به همه اینها باید توجه کنم والا خودشیفته هستم و تبختر و تفرعن دارم.
اما مساله بر سر این است که وقتی من بر سر یک موضوع فکر میکنم و وقتی به میراثی که بشریت به یادگار گذاشته مینگرم، میبینم که این میراث الاماشاءالله ناسازگار دارد. حالا چه ناسازگاری از نوع تناقض و چه از نوع تضاد، ولی به هر حال ناسازگاری است. حالا راجع به مساله چه موضعی اتخاذ کنم؟ اینجاست که فقط براساس فهم و تشخیص خودم عمل میکنم. میگویم در برابر ۸ تا راهحلی که برای رفع این مساله و مشکل داده شده، ۸تا موضعی که در برابر این موضوع اتخاذ شده، راهی را انتخاب میکنم که مجموعه قوای اندیشه من، آن را درستتر و به حق و صائب جلوه میدهد. اگر بگوییم که کانت گفته مطلقا به میراث دیگران توجه نکنیم، لازمه این قول این بود که به گفته فرنگیان، گاری را از نو اختراع کنیم.
- استاد، مضمونی در مقاله گئورگ هامن خطاب به کانت هست که تو (کانت) نمیخواهی قیم و دیگری حذف شود، بلکه میخواهی خودت به جای آن دیگری بنشینی و کسب و احترام کنی. آیا این به نظر شما درست است؟
به یک تفسیر درست است چون…
- چون، ذهن ما همواره و ناخواسته به سوی یک مرجع اینگونه حرکت میکند؟ حالا این مرجع میخواهد کشیش باشد یا نقاد کشیش؟
دقیقا همینطور است. همان گریز از آزادی که «اریش فروم» در امور اجتماعی عموما و سیاسی خصوصا بیان میکند، یعنی میگوید که ما گریز از آزادی داریم و دلمان میخواهد کل مسوولیتمان را بر دوش کسی بیاندازیم و خودمان مامور او بشویم و بعد بتوانیم بگوییم «المامورمعذور». ما ماموریم و معذوریم. و به همین دلیل هم به نظر فروم استبدادها و دیکتاتوریها به وجود میآیند. من میخواهم بگویم عین این سخن را در مورد بحث ما هم میشود تکرار کرد.
- اگر میشود بحث اریش فروم را کمی باز کنید.
بحث اریش فروم در کتاب «گریز از آزادی» این است که علت عمده پدید آمدن دیکتاتوریها و استبدادها، مثلا در عرصه سیاست، یا پدید آمدن اتوریتهها، این است که انسان ولو به گفته روسو آزاد به دنیا آمده است، ولی چندان خوشایندش نیست که آزاد به دنیا آمده است. همان جملهای که در اعلامیه جهانی حقوق بشر گفته شده، که در واقع تحت تاثیر روسو است. درست است ما آزاد به دنیا آمدهایم، یعنی اگر بخواهیم ویسکرپیتیو و توصیفی، بشر را توصیف کنیم باید این را بگوییم که بشر آزاد به دنیا آمده است ولی اگر بخواهیم هنجاری بنگریم چنین نیست که همه ما خشنود باشیم از این که آزاد به دنیا آمدهایم، اکثر قریب به اتفاق ما از این که آزاد به دنیا آمدهایم ناخشنودیم. چرا ناخشنودیم؟ به جهت اینکه شهودا این را مییابیم که اگر بنا باشد من از آزادی خودم کاملا استقبال کنم، استقبال از آزادی هم به معنای استعمال آزادی است، اگر بخواهم از آزادی خودم کاملا استقبال کنم، میدانید نتیجهاش چه میشود؟ نتیجهاش این میشود که خرد و کلان، بزرگ و کوچک، ریز و درشت آنچه از من سر میزند، مسوولیتاش برعهده خودم است.
- و این هراسآور است.
بله، این هراسآور است. من هراس دارم از این که مسئولیت خرد و کلان، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، صغیر و کبیر تمام رفتارها و موضعگیریهایم را بر دوش بگیرم و این هراسآور است و چون هراس دارد به دنبال راهی میگردد که بار مسوولیتاش را تا آنجا که امکان دارد، از دوش خود بردارد و به دوش دیگری بیافکند. همین جاست که انسان کسی را پیدا میکند، از آزادی خودش صرفنظر میکند و گویا آزادیاش را به او عطا میکند و میگوید این سهم و کوپن آزادی که به من داده بودند، این را هم میدهم به تو. ولی در عوض مسوولیت را هم به دوش او میاندازد. اریش فروم در تحلیلی که در روانشناسی اجتماعی خود دارد میگوید که «اگر این گریز از آزادی در ما نبود دیکتاتورها پدید نمیآمدند.» آخر اگر این نبود پس چطور دیکتاتوریها به وجود میآمدند؟ مگر هر کسی در این عالم میتواند بیاید و بر گرده من و شما سوار بشود؟ نه، نمیتواند مگر اینکه خود ما هم آمادگی برای این سواری دادن داشته باشیم و در روانشناسی اجتماعی اریش فروم واقعا این آمادگی در ما وجود دارد.
«آمادگی وجود دارد» معنایش این نیست که از خود آزادی در نگاه نخست ناخشنود بودهایم، نه خشنودیم، اما به دنبال خودش مسوولیت تام و تمام میآورد و چون این مسوولیت را دوست نداریم، میگوییم آن مادری که این فرزند را میزاید را هم دوست نداریم. ما در واقع این مسوولیت تام و تمام را دوست نداریم و میپرسیم که مادر این مسوولیت تام و تمام که بود؟ آزادی. پس آزادی را هم خوش نداریم. آزادی را به دیگری عطا میکنیم تا مسوولیت را به دوش دیگری انداخته باشیم. آن وقت همین جاست که من آمادگی روانی دارم که دیکتاتوری درست کنم. یعنی آزادی را به دوش دیگری انداختهام و گفتهام در عوض مسوولیت را هم تو به عهده بگیر.
من میشوم مامور تو، تا بتوانم پیش خودم و دیگری بگویم المامور معذور. من دستور گرفتهام از ناحیه دیگری. چه کنم مامور معذور است. اریش فروم این نکته را در باب امور اجتماعی عموما و امور سیاسی خصوصا بیان میکند. ولی من میگویم این در امور فکری هم دقیقا وجود دارد. یعنی ما دوست داریم اتوریته فکری داشته باشیم. حالا یکی اتوریته فکریاش یک روحانی است. یکی اتوریته فکریاش استاد دانشگاه است. یکی اتوریته فکریاش یک عارف است، یکی اتوریته فکریاش یک فیلسوف است، یکی اتوریته فکریاش یک عالم علوم تجربی است.
- یعنی شما میخواهید بگویید این اتکای به دیگری نهتنها یک مساله روانی است بلکه حتی ما میخواهیم در حوزه معرفت هم همین کار را بکنیم؟
دقیقا، یعنی میخواهم بگویم نهتنها در ساحت ارادی ما اینگونه است بلکه حتی در ساحت معرفتی و عقیده ما هم همینگونه است. آنجا هم دوست داریم کسی دستگاه تولید عقیده برای ما باشد. حالا دیگر «عاشقا وابین که معشوق تو کیست؟» یک کسی این دستگاه را در یک روحانی، متجلی میبیند و میخواهد که در او جلوهگر و متجلی بشود، یکی در یک فیلسوف، یکی در یک عارف، یکی در یک عالم علوم تجربی، یکی در یک هنرمند و ادیب. یعنی از لحاظ مصداق متفات هست ، اما از لحاظ سرشت و ماهیت متفاوت نیست. سرشت و ماهیتش این است که ما دوست داریم دیگری به جای ما بیندیشد. حالا کانت میخواهد این را از ما بگیرد. نمیخواهد بگوید تو اصلا نیاز به دیگران نداری. همه بحث بر سر این است که بگذار دیگران سخنشان را بگویند اما بگذار داور در مورد سخن دیگران خودت باشی. نه اینکه من نیاز به دیگران ندارم و البته زندگی خود کانت هم موید این است. خود کانت هم نمیخواهد بگوید که من در خلأ بودم یا تحت تاثیر هیچ فیلسوفی نبودم.
- حتی عکس این را هم میگوید.
بله من اجازه میدهم دیگران سخن بگویند اما اجازه نمیدهم دیگران داور سخن خود باشند. خودم را داور سخن دیگران قرار میدهم. بنابراین ما از افراط این طرف و افراط آن طرف باید پرهیز کنیم. افراط این طرف یعنی اینکه بگوییم ما تصمیم گرفتهایم، تصمیم به زبان عربی یعنی خود را کر کردن. اصم در عربی یعنی کر. تصمیم یعنی خود را کر کردن. ما خودمان را کر میکنیم و اجازه نمیدهیم هیچ سخنی از دیگری به پرده گوش ما بخورد. این معنایش یعنی تو میخواهی تمام گاریها را از نو اختراع کنی. این درست نیست. تو گاری دیگران را بگیر، بعد به اندازه توانت اگر عیب و نقصی دارد برطرف کن. همین طور این گاری را به نسل بعدی بسپار. نسلهای بعدی هم همین کار را میکنند تا این گاری بیعیب و نقصتر شود. خود کانت هم همین کار را کرده است. یعنی آنچه که دیگران گفتهاند را گرفته. اما آن طرف افراط هم این است که دیگران سخن بگویند و اعتبار سخن خودشان را هم خودشان تعیین کنند که اگر اینطور شد هر کس سخن خود را معتبر و صادق میداند. راه وسط این است که سخن دیگران بشنوم اما ملاک اعتبارش را از خودم میگیرم. این معنای گفتار کانت است. آن وقت معنایش این است که من داوری در باب نظر دیگران را از خودم میخواهم. من معتقدم پیام کانت این است.
- اما اگر به آن طرف قضیه نگاه کنیم بعضی افراد هستند که این مسوولیت را میپذیرند. یعنی از اینکه متکای دیگران باشند هراسی ندارند. به نظر میرسد این بحث دو زاویه دارد. یعنی از یک طرف کاری که انجام میدهند کار بزرگی است چراکه مسوولیت دیگران را پذیرفتهاند و از طرف دیگر این کار شبیه به یک جنایت است؟
سخن شما این است که این کار یک جنبه مثبت دارد و یک جنبه منفی. یعنی یکسویه مثبت و یکسویه منفی. اما اگر من بخواهم از زاویه کانت مشاهده کنم اصلا جنبه مثبت ندارد. چون کانت معتقد است انسانیت ما به دو چیز است؛ عقلانیت ما و آزادی ما. به میزانی که من فتیله عقلانیت و آزادی خودم را پایین بکشم، فتیله انسانیت خودم را پایین کشیدهام و هر چقدر فتیله عقلانیت و آزادیام را بالا بکشم، انسانیت خودم را شعلهورتر کردهام. پس از نظر کانت اگر کسی این کار را کرد هم عقلانیت تو را گرفته و هم آزادی تو را. پس این هیچ سویه مثبتی ندارد. اما…
- اما گریز از این مساله مگر امکان دارد؟
سوال شما باید به این نحو بود که اگر انسانیت من به عقلانیت و آزادی من است، چرا ما راضی میشویم این دو را مجانی به دست دیگری بسپاریم؟ جوابش این است. همینطور که اشاره کردم در نگاه نخست این عقلانیت و آزادی درست که ارزشمندترین چیزهایی است که ما میتوانیم داشته باشیم اما در نگاه متأملانه در عین حال هراسانگیزترین چیزهایی هم هست که ما میتوانیم داشته باشیم. نادر افرادی هستند که میگویند از بس این دو شریف است من قبولشان میکنم ولو که آثار هراسآور و هولآوری هم برای من داشته باشد. چون اگر عقلانیت داشته باشم آن وقت باید خوداندیشی کنم و اگر آزادی داشته باشم باید در هر امری مسوولیتاش را برعهده بگیرم. هم خوداندیشی و هم مسوولیتپذیری دوتالی هستند که از نظر بسیاری از مردم دوتالی فاسدند. آن وقت چون نتیجه فاسد است دست از عقلانیت و آزادی برمیدارند.
من معتقدم بزرگترین سخنی که باید پیام کانت تلقی بشود و شریفترین پیام کانت برای ما این است که این دو یعنی عقلانیت و آزادی را به هیچ قیمتی از کف ندهیم و البته آثار آنها را هم باید بپذیریم. من نظرم این است که این پیام بسیار مهمی است اما چون از عواقب و آثارش هراس داریم، آن دو گوهر را هم از دست میدهیم. چون حفظ این دو گوهر هزینه دارد و ما نمیخواهیم آن هزینهها را بپردازیم. به تعبیر دیگری میخواهم بگویم ممکن است موجوداتی باشند در عالم که انسان نیستند و میگویند ای کاش انسان بودیم. ولی ممکن است موجوداتی در عالم باشند و غبطه انسان بودن را بخورند. ولی ما انسانها همگی انسانیم و اکثریت پشیمانیم و میگوییم ای کاش انسان نبودیم. اقلیت نادر کانتی هستند که از انسان بودن خودشان در عین اینکه هزینههایی دارد پشیمان نیستند.
بنابراین شاید موجوداتی باشند که غبطه انسان بودن را بخورند و اکثریت ما هم غبطه میخوریم که کاش انسان نبودیم. بله ممکن است به زبان قال نگوییم اما به زبان حال زندگیمان این را نشان میدهد. کسی که عقلانیت خودش را به تقلید ، تعبد ، تبعیت از افکار عمومی و مدهای فکری زمانه میفروشد، گو اینکه از عقلانیت خودش پشیمان است و کسی که آزادی خود را به یک اتوریته میفروشد و میگوید این آزادی از آن تو، عوضش مسوولیتاش را هم تو بر دوش بگیر، این هم گو اینکه از آزادی خودش پشیمان است. پس اگر از نگاه کانت به عالم نگاه کنیم اکثر ما از انسان بودن خویش پشیمان میشویم. از طلا گشتن پشیمان گشتهایم/ رحمت فرموده ما را مس کنید. انگار به مس وجود ما یک اکسیر زدهاند و طلا شده و حالا ما پشیمان شدهایم و میگوییم ما را برگردانید به همان مس. فکر میکنم این پیام خیلی مهم کانت به بشر است.
- آیا شما حس نمیکنید که بنمایه تفکر غربی پس از رنسانس و در دوره روشنگری یک صبغه اعترافگونه به خویش گرفته است؟ فلسفه و ادبیات غربی تا حدودی موید این مطلب است. به نوعی سوال از آن چیزی است که تاکنون به عنوان شناخت به ارث رسیده است. مسیر دکارت با یک پرسش آغاز میشود. چرا آنچه تاکنون خواندهام هیچ یقینی برای من نیاورده؟ مسیر فلسفه هیوم مسیری اعترافگونه به وضعیت شناخت بشر است. کانت در رأس این قله اعترافات قرار گرفته که حتی از حدود و مرزهای شناخت سخن میگوید. ادبیات روسو عنوان اعترافات دارد. نوشتههای داستایوفسکی تنه به تنه اعترافات میزند؟ اصلا این اعتراف چیست؟ و کی به سراغ انسان میآید؟
اگر اجازه بدهید بین اعتراف و اقرار یک تغییر قرارداد کنیم. ممکن است به لحاظ لغوی هر دو یک معنی داشته باشد اما من میخواهم بین اعتراف و اقرار تمییز قراردادی بگذاریم تا بعد نشان دهم که تا چه حد سخن و استنباط شما درست است. بیایید به چیزی بگوییم اقرار که من خطای اخلاقی یا محاسباتی کرده باشم و این خطا را دیگری متوجه شده باشد و به رخ من بکشد و من بهرغم اینکه میل ندارم بپذیرم این خطا را مرتکب شدهام اما بپذیرم. به این بگوییم اقرار؛ یعنی چیزی که در محاکم حقوقی و دادگاهها صورت میگیرد. یعنی کسی خطای اخلاقی یا محاسباتی مرتکب شده باشد و دیگری متوجه شده باشد نه اینکه خودش رفته باشد و گفته باشد، دیگری گوشزد کرده و بهرغم اینکه نمیخواهد بپذیرد، میپذیرد، به این بگوییم اقرار.
و بعد این را از چیزی به نام اعتراف و اعترافات تفکیک کنیم و تفکیک به این باشد که در اقرار خطای اخلاقی یا محاسباتی وجود دارد اما در اعتراف ممکن است اصلا خطا هم وجود نداشته باشد. دوم اینکه در اقرار دیگری متوجه شده و من بهرغم اینکه نمیخواهم بپذیرم اما میپذیرم. اما در اعتراف بدون اینکه کسی خبردار شده باشد خودم ابتدا به ساکن از وضع خودم خبر میدهم. من میگویم اعترافی که در دوران مدرن مشاهده میکنیم از این قسم دوم است. یعنی اولا لزوما منحصر به خطاهای اخلاقی و محاسباتی نمیشود، ممکن است اینها را هم شامل شود اما به چیزهای دیگری هم که جزو خطاهای اخلاقی و محاسباتی به حساب نمیآیند هم اعتراف میکنیم. بعد هم لزومی ندارد که مچ من را کسی گرفته باشد و من ابتدا به ساکن میگویم که وضع ما این است.
- یعنی خودم را واکاوی میکنم.
خودم را واکاوی میکنم. خب این اعتراف به معنای جدید مستلزم فاصله گرفتن از خود است. مستلزم این است که انسان از خود فاصله بگیرد تا بتواند خود را ببیند. یعنی اگر بخواهیم به خود دیدگاه objective داشته باشیم، دید subjective که همیشه داریم باید بتوانیم از خود فاصله بگیریم که حالا میگویم منظور از فاصله گرفتن چیست؟ اینکه بتوانیم نسبت به خود دیدگاه objective پیدا کنیم یعنی همان شناختی را از خودمان پیدا کنیم که از دیگران پیدا میکنیم. چرا شناخت ما از دیگران objective است؟ چون با فاصله است. وقتی بتوانیم همان فاصلهای را که از دیگران داریم از خودمان هم بگیریم شناخت ما objective میشود.
این فاصله گرفتن یعنی چی؟ انسان که نمیتواند به لحاظ مکانی از خودش فاصله بگیرد. فاصله گرفتن یکی به معنای عقیدتی معرفتی، یکی به معنای احساسی، عاطفی، هیجانی و یکی هم به معنای فاصله گرفتن ارادی است. یکی اینکه ما نسبت به خودمان عقایدی داریم. از اینها صرفنظر کنیم. صرفنظر از عقایدی که خودمان به خودمان داریم به خودمان نگاه کنیم. دوم ما نسبت به خودمان احساسات، عواطف و هیجانات خاصی هم داریم، مثلا خودمان را دوست داریم، یا مثلا خودمان نسبت به گذشته احساس پشیمانی یا احساس حسرت یا اندوه میکنیم. خب اینها هم سه نوع عاطفه هستند؛ پشیمانی، حسرت، اندوه، سه احساس و عاطفه و هیجان در روانشناسی به حساب میآیند. بتوانیم از این احساسات و عواطفی هم که نسبت به خود داریم فاصله بگیریم. ممکن است خودشیفتگی هم نسبت به خود داشته باشیم، باید بتوانیم فاصله ارادی بگیریم.
- معنای این جمله آخر دقیقا چیست؟
یعنی اینکه ممکن بود کسی اعتراف اول را انجام دهد و بگوید ما به لحاظ قدرت و علم محدودیت داریم ولی میتوانیم این محدودیت را از راه اتصال به موجود دیگری- حالا آن موجود هر نامی میخواهد داشته باشد- میتوانیم این محدودیت را برطرف کنیم. مثل اینکه من یک قطرهام و خودم را به دریا برسانم و از طریق دریا محدودیتم از بین برود. اگر ما این را اعتراف کردیم که در عین اینکه این محدودیتها را در علم و قدرت داریم، چیزی هم نیست که از طریق اتصال به آن این محدودیت بدل به گستره بشود، این هم یک اعترافی است که ما انجام میدهیم. اما محدودیت دیگری هم هست که باز به آن هم اعتراف میکنیم و آن این است که ما در عین اینکه عقلمان احکامی دارد که در آنها شک نمیکنیم اما نمیتوانیم به مقتضای این احکام زندگی کنیم. این هم یک اعترافی است.
ببینید هیوم چه میگفت؟ هیوم میگفت: استقرا عقلا هیچگونه حجیتی ندارد اما در عین حال هیچ کدام از ما انسانها ۱۰ دقیقه بدون استعداد از استقرا نمیتوانیم زندگی کنیم. از آن طرف میگفت علیت به معنایی که فیلسوفان قبل از من میگفتند مطلقا اعتباری ندارد، استدلال عقلی نداریم برای اینکه جهان، جهان علی و معلولی است. ولی ما بدون جهان علی و معلولی نمیتوانیم زندگیمان را بگردانیم. از آن طرف جهان چنان که فیلسوفان قدیم میگفتند جوهری عرضی نیست، لااقل ما دلیلی عقلی نداریم برای اینکه جهان، نظامش، نظام جوهری عرضی است، ولی ما نمیتوانیم بدون جوهری عرضی دانستن جهان زندگیمان را تمشیت و اداره کنیم.
این هم یک نوع اعتراف است که ما آدمها باید خبر داشته باشیم که در عین اینکه احکامی داریم عقلی ولی انگار به مقتضای احکام عقلی هم نمیتوانیم زندگی کنیم. این هم یک وجه تراژیک زندگی است که عقل من میگوید استقرا معتبر نیست اما نمیتوانم بدون استقرا زندگیام را بگردانم. عقل من میگوید نظام عالم لزوما علی و معلولی یا جوهری عرضی نیست اما من نمیتوانم بدون آنها زندگیام را بگردانم. اینها همه اعتراف است. اعتراف به خطای اخلاقی و محاسباتی هم نیست. یعنی انسان به خودش نگاه میکند و میفهمد که چه تنگناهای وجودی دارد و این تنگناها را به زبان میآوریم.
.
.
فایل pdf گفت و گو “داور خویش باش”
.
.
گفت و گوی سلمان سامنی با مصطفی ملکیان تحت عنوان داور خویش باش
مهرنامه شماره ۹، اسفند ۱۳۸۹
.
.