میکَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟
بعید است که مولانا مضمون این بیت سرشار و شگرف را از آیهی زیر اقتباس نکرده باشد:
«وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ»(حج/۳۱)
«و هر كس به خدا شرك ورزد چنان است كه گويى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شكارى] او را ربودهاند يا باد او را به جايى دور افكنده است.»
شرکورزیدن بر اساس این آیه، تن دادن است به چندپارگی و خود را مرداروار در اختیارِ کرکسان و ربایندگان قرار دادن. مایستر اکهارت میگفت «خدایا! مرا از من میربایند.» و من میخواهم تنها ربودهی تو باشم.
با نظر به آیه «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ»(توبه/۱۱۱) مولانا میگفت تنها خداست که میارزد آدمی خود را به او بفروشد:
مشتری من خدایست او مرا
میکشد بالا که «اللهُ اشتَرَی»
این خریداران مفلس را بِهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
(مثنوی/دفتر دوم)
در قرآن آمده است که: «مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ»(احزاب/۴)؛ خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهاده است.
گویا از نظر قرآن، سرشت ما بهگونهای است که با تعلق خاطر به یک جانب و عطف نظر به یک قبله سازگار است و توحید در حقیقت وقف کردنِ خود برای خداست:
روی از خدا به هر چه کنی شرک خالص است
توحید محض کز همه رو در خدا کنیم
(سعدی)
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن
(سنایی)
همچون گل آفتابگردان که با گردشِ خورشید، خود را تنظیم میکند، فردِ موحّد نیز خدا را به عنوان سمتوسوی وجودی خود میپذیرد. ابراهیم که میگفت پاکدلانه و خالص، روی خود را به سوی خدا میگردانم، آیا جز این مد نظر داشت که خدا «دلبستگیِ واپسین» و «قبلهی یگانه» او است:
«إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»(انعام/۷۹)؛ من از روى اخلاص پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را پديد آورده است و من از مشركان نيستم.
خلوص، از پیامدهای مهم توحید است. خلوص همان جمعیت خاطر و یکدلگی است که در منابع ادبی و عرفانی ما آمده است: «با من صنما دل یکدله کن»، «ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع».
در توحید، خدا نه سمتوسوبخش و جهتنُما، بلکه سمتوسو و جهتِ فرد است. با این توضیح، توحید شیوهای از زندگی است و نه یک باورِ ذهنی، گفتار یا رفتارِ معین. شیوهای از زندگی است که در عنصرِ «خلوص» درخشش ویژهای دارد.
واضح است که رنگآمیزی زندگی با خدا، نافی دوستداشتنهای دیگر نیست، بلکه ضامنِ خلوصِ دوستیهای دیگر است. تعهّد به خدا و واسپاری خود به خدا، در حقیقت تعهد به «عدالت»، «خیر اخلاقی»، «زیبایی» و «حقیقت» است. یعنی معطوف کردن زندگی به آرمانهای اخلاقی. قرآن که تعلیم میدهد جانب عدالت را رها نکنید و نگذارید غرضها و تعلقها در داوریهای شما اثر بگذارد، میگوید:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا»(مائده/۸)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد براى خدا به داد برخيزيد [و] به عدالت شهادت دهيد و البته نبايد دشمنى گروهى شما را بر آن دارد كه عدالت نكنيد.»
قیام برای خدا در حقیقت یعنی صرفنظر کردن از حبوبغضهای شخصی و مبنا قرار دادن عدالت.
«قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى»(سبأ/۴۶)؛ «بگو من فقط به شما یک اندرز مىدهم كه دو دو و به تنهايى براى خدا به پا خيزيد.»
موعظه اصلی این بوده است که اقدامات و جنبشهای ما تماماً برای خدا باشد.
خدا، چکیدهی آرمانهای اخلاقی ماست و اگر خدا قبله، سمتوسو و رنگ و بوی زندگی باشد، یعنی همه چیز در خدمتِ آرمانهای اخلاقی قرار گرفته است.
از این منظر، توحید، یک تحوّل عمیق و مبنایی است و به تعبیر عارفان نه از جنسِ «دانستن» که از تبارِ «شدن» است. یکی شدن برای خیر و حقیقت. برای خدا که تبلورِ ارزشهای ماست.
یک شو و توحید را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن
(اقبال لاهوری)
«از عالم توحید، ترا چه؟ از آن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالَمی… تو یکتا شو و گر نه از یکی او ترا چه؟چون تو در عالم تفرقهای… تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی بُرده، هر ذره به خیالی بُرده! هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده…»(مقالات شمس)
توحید، رنگآمیزی زندگی با خداست به نحوی که خدا سمتوسو و جهتِ قلب باشد. خلوصبخشی به زندگی است و یکپارچه کردن تمامعیار خود. وقفِ خویشتن است برای خدا و واسپاری خویش به آرمانهای خوب. توحید، یکدله ساختن خود در پیجوییِ «حقیقت، زیبایی و خیر» است.
از مهمترین ابعاد توحید، بوی خدا را گرفتن و به رنگ او درآمدن است و به تعبیر ابوالحسن خرقانی: «هر چیزها را ببوییدم بوی آن چیز برآمد. مؤمنان را بوی حق برآمد.»(تذکرةالاولیا)
فردِ موحّد میکوشد خدا را جهت و قبله زندگی خویش قرار دهد. همچون ابراهیم که میگفت من رونده و مهاجر به سوی خدا هستم:
«إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ»(صافات/۹۹)؛ من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا كه مرا راه نماید
«إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی»(عنکبوت/۲۶)؛ من به سوى پروردگار خود روى مىآورم
هجرت، تعبیر شیرینی است. گویا همواره باید اهل هجرت بود. هجرت به سوی خدا. تعبیر دیگر، «تبتّل» است:
«وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا»(مزمل/۸)؛ «و نام پروردگارت را ياد كن و از همه گسسته و با او پيوسته شو.»
بهاءولد میگوید حرف اصلی قرآن این است که به خدا پیوستهتر شو:
«من همه قرآن را تتبّع کردهام، حاصل معنی هر آیتی و هر قصهای این یافتم که: ای بنده، از غیر من بِبُر، که آنچه از غیر یابی، از من به یابی بیمنّتِ خلق و آنها که از من یابی از هیچ کس نیابی. و ای به من پیوسته، پیوستهتر شو.»(معارف بهاء ولد)
قرآن میگوید مأموریت مشترک همهی پیامبران دعوت کردن به عبادت خدا و پرهیز از طاغوت است:
«وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ»(نحل/۳۶)؛ و در حقيقت در ميان هر امتى فرستاده اى برانگيختيم [تا بگويد] خدا را بپرستيد و از طاغوت بپرهيزيد.
اما عبادت خدا چه معنایی دارد؟ به قرآن مراجعه کنیم:
«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ»(یس/۶۰-۶۱)؛ اى فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد زيرا وى دشمن آشكار شماست و اينكه مرا بپرستيد اين است راه راست.
روشن است که اغلب آنانی که مخاطب این آیه هستند مناسک عبادی ویژهای در معنایی که متداول است برای شیطان انجام نمیدهند. شیطان را سجده نمیکنند، برای شیطان نذر و قربانی نمیکنند و به نشانهی احترام در برابر شیطان سر خم نمیکنند. به نظر میرسد «چرا شیطان را عبادت کردید؟» یعنی چرا خود را تماماً در اختیار شیطان گذاشتید؟ چرا زندگیتان رنگِ شیطان را گرفت؟ چرا خود را به شیطان فروختید؟
از این آیه میفهمیم که انجام مناسک شعائری، همهی عبادت نیست، بلکی بخشی از آن است. عبادت، یعنی در اختیارِ خدا بودن.
در آیهی دیگری تأمل کنیم:
«أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ»(جاثیه/۲۳)؛ پس آیا دیدى كسى را كه هوس خویش را معبود خود قرار داده؟
روشن است که کسی برای هوا و امیالِ خود، سجده نمیکند و به خاک نمیافتد. نذر و طواف و قربانی نمیکند. آیا کسی هست که باور داشته باشد خواهشهای نفسانیاش خالق و مدبّر جهانند؟ منظور از اینکه کسانی هوای خود را معبود گرفتهاند چه میتواند باشد؟
خویشتنپرستی چیزی جز این است که آدمی تمام هم و غمّ خودش را منافع و اغراض شخصِ خودش قرار دهد و بیتوجه به حقیقت و درستی، تنها بر مدار و مبنای خواهشِ نفس عمل کند؟ خویشتنپرستی یعنی خود را در اختیارِ خواهشهای نفس قرار دادن.
اینجا هم میشود دانست که عبادت و توحید، شیوهای از زندگی است و نه باوری خاصی یا رفتاری معیّن.
در حدیثی از پیامبر آمده است که «تَعِسَ عَبْدُ الدِّينَارِ وَالدِّرْهَمِ»، یعنی آنکه بندهی دینار و درهم است بدفرجام است. بعد توضیح میدهد که عبادتِ ثروت یعنی چه: «إِنْ أُعْطِيَ رَضِيَ وَإِنْ لَمْ يُعْطَ لَمْ يَرْضَ». یعنی خرسندی و ناخرسندی فرد، دایرمدارِ ثروت است. هر اتفاقی که برای او پیامد مثبت مالی داشته باشد خوب است و اگر نه، اتفاق بدی است.
همچنان که در حدیث میبینیم عبادت در معنای تعلقِ خاطر و دلبستگی نهایی آمده است. آنکه ثروت مبنای تصمیمات اوست، عبادت ثروت میکند. تعبیرِ «در بند بودن» در این مجال، خیلی گویاست. ما بنده کسی هستیم که در بندِ او هستیم. شیخ ابوعلی دقّاق میگوید:
«بندهی آنی که دربند آنی اگر دربند نفسی بندهی نفسی و اگر دربند دنیایی بندهی دنیایی»(رسالهی قشیریه)
خویشتنپرستی از مهمترین رقیبان خداپرستی است و به تعبیر مولانا مادرِ بتهای دیگر است:
مادر بتها بت نفس شماست
زانک آن بت مار و این بت اژدهاست
(مثنوی/دفتر اول)
شمس تبریزی میگوید: «خداپرستی آن است که خودپرستی رها کنی.»(مقالات شمس)؛ عین القضات همدانی نیز میگوید: «تا از خود پرستی فارغ نشوی، خداپرست نتوانی بودن»(تمهیدات)
خودپرستی و شیطانپرستی را که فهم کنیم، خداپرستی، توحید و عبادت خدا را نیز به خوبی درمییابیم.
خالی ز خود و به دوست باقی
این طُرفه که نیستند و هستند
این طایفهاند، اهل توحید
باقی، همه خویشتن پرستند
(شیخ بهایی)
گفته شد که عبادت و توحید، یعنی خود را وقف خدا کردن. همچنان که خودپرستی و شیطانپرستی معنایی ندارد جز خود را به دستان خواهشها و شیطان سپردن.
گفتمش در دلِ من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد
(اقبال لاهوری)
اما توحید، صِرفاً پرهیز از خودپرستی یا شیطانپرستی نیست. از مهمترین لوازم توحید، پرهیز از انسانپرستی است. قرآن میگوید از مهمترین اشتراکات ادیان این است که یکدیگر را نپرستید:
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ…»(آلعمران:۶۴)؛ بگو اى اهل كتاب بياييد بر سر سخنى كه ميان ما و شما يكسان است بايستيم كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و بعضى از ما بعضى ديگر را به جاى خدا به خدايى نگيرد.
قرآن جای دیگری، مصداقیتر به موضوع انسانپرستی اشاره میکند:
«اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُواْ إِلاَّ لِيَعْبُدُواْ إِلَهًا وَاحِدًا لاَّ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ»(توبه:۳۱)؛ اينان دانشمندان و راهبان خود و مسيح پسر مريم را به جاى خدا به الوهيت گرفتند با آنكه مامور نبودند جز اينكه خدايى يگانه را بپرستند كه هيچ معبودى جز او نيست منزه است او از آنچه [با وى] شريك مىگردانند.
اینجا هم به سادگی پیداست که منظور از عبادت یکدیگر چیست. بیایید یکدیگر را نپرستیم یعنی چه؟ یعنی بیایید نماز و نذر و قربانی و طواف برای یکدیگر انجام ندهیم؟ معلوم است که نه. منظور این است که به کسی اوصاف خدایی ندهیم. خود را تماماً به کسی واگذار نکنیم. پیروی تمامقد و بیدلیل از کسی نکنیم. چرا که تنها خدا در مقامِ حق نشسته است و دیگران داورِ نهایی نیستند. خداوند اهلکتاب(یهودیان و مسیحیان) را ملامت میکند که اندیشمندان و مشایخ دینی خود را عبادت میکردند. همه میدانیم دانشمندان و مشایخ دینی یهودی و مسیحی در معنایی که امروزه در ذهن داریم، پرستیده نمیشدهاند. عبادت علما و مشایخ دین یعنی سپردنِ بیقیدوشرط خویش به آنها.
در توضیح آیه مورد اشاره، احادیثی نیز در منابع شیعه و سنّی آمده است.
عدیّ بن حاتم قبل از آنکه مسلمان شود مسیحی بود. نزد پیامبر که میآید، این آیه را از زبانِ پیامبر میشود: «اتَّخَذواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ/ دانشمندان و راهبان خود را به جاى خدا به الوهيت گرفتند.». اعتراض میکند که اهلکتاب، آنها را عبادت نمیکردند. پیامبر توضیح میدهد که:
«كَانُوا إِذَا أَحَلُّوا لَهُمْ شَيْئًا اسْتَحَلُّوهُ، وَإِذَا حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ شَيْئًا حَرَّمُوهُ»(سنن ترمذی).
علما و احبار اهل کتاب مرتکب تغییر شریعت و دستکاری در حلال و حرام میشدند و سایر دینداران مسیحی و یهودی از آنان تبیعّت و دنبالهروی میکردند و همین به معنای عبادت و بندگی آنان است.
از امام صادق روایت است که در معنای آیه گفتهاند: «أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلاَلاً فَعَبَدُوهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَشْعُرُونَ»(کافی/جلد اول، کتاب فضلالعلم)؛ «حرام خدا را براى آنها حلال و حلالش را حرام كردند، بنابر اين آنها ندانسته و نفهميده عبادت ايشان كردند.»
عبادت و توحید در معنایی که آیات و اشارات فوق میگویند ضامن احترام به خرد آدمی و مایهی آزادسازی اندیشه و نوعی «اخلاقِ باور» است. کسی مُجاز نیست نادانسته از چیزی تبعیت کند. هیچ کس خدا نیست، پس تبعیت نامشروط از هیچکس روا نیست:
«وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا»(اسراء/۳۶)؛ و چيزى را كه بدان علم ندارى دنبال مكن زيرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.
برای فهم بهتر انسانپرستی، قصهی فرعون میتواند خیلی راهگشا باشد. فرعون به گفتهی قرآن، ادعای خدایی کرد:
«فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»(نازعات/۲۴)؛ و گفت پروردگار بزرگتر شما منم.
«وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي»(قصص/۳۸)؛ فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من جز خويشتن براى شما خدايى نمىشناسم.
به نظر نمیرسد خودخداخوانی فرعون از این دست باشد که بگوید من آفریدگار و مدبّر کائنات هستم. فرعون چنانکه قرآن میگفت میخواست همگان بیچون و چرا از او تعبیت کنند و آنچه خود صلاح میدانست، بر دیگران تحمیل کند:
«قَالَ فِرْعَوْنُ مَا أُرِيكُمْ إِلَّا مَا أَرَى وَمَا أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشَادِ»(غافر/۲۹)؛ فرعون گفت به صلاح شما نمیدانم جز چیزی را که خود صلاح بدانم و شما را جز به راه رشد و راستی هدایت نمیکنم.
حتا وقتی که ساحران در مصاف موسی، باختند و به او ایمان آوردند، اعتراض فرعون این بود که چرا قبل از مشورت با من و کسب اجازه از من، به او ایمان آوردید:
فرعون قوم خود را خوار میدید و خوار میخواست و با تحقیر و استخفاف، پیروی آنان را تحصیل کرده بود:
«فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ»(زخرف/۵۴)؛ قوم خود را فرومایه و خوار بارآورد و آنها هم از او پیروی کردند.
این در حالی است که قرآن خبر میدهد فرعون خدایانی نیز داشته است و به نظر میرسد برای انجام مناسک دینی و شعائر عبادی، خدایان دیگری را میپرستید. اما خدایی او در آن بود که میخواست تصمیمگیر نهایی و صاحباختیار همگان باشد:
«أَتَذَرُ مُوسَى وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ»(اعراف/۱۲۷)؛ آيا موسى و قومش را رها مىكنى تا در اين سرزمين فساد كنند و [موسى] تو و خدايانت را رها كند؟
از این منظر، توحید میتواند حامیِ آزادیهای اجتماعی و بازدارنده از استبداد و شخصیتپرستی باشد و همچنان که فرزانگان معنوی ما میگفتند بندگی با آزادگی قرین و همدوش است.
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهساییها
بیاموز از خدای خویش نازِ کبریاییها
(اقبال لاهوری)
آدم از بیبصری بندگی آدم کرد
گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است
من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
(اقبال لاهوری)
عین القضات همدانی میگوید: «تا بنده نشوی، آزادی نیابی، تا پُشت بر هر دو عالم نکنی، به آدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی، به خود نرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی، مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی، همه نشوی و به جمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی، غنی نشوی، و تا فانی نشوی، باقی نباشی.»(تمهیدات)؛ از حمدون قصّار پرسیدند که بنده کیست؟ گفت: «آن که نپرستد و دوست ندارد که او را بپرستند.»(تذکرةالاولیا)؛ احمدخضرویه میگوید: «تمام بندگی در آزادی است ودر تحقیق بندگی، آزادی تمام شود.»(همان)؛ جنید بغدادی را گفتند: «بنده کیست؟» گفت: «آنکه از بندگی کسان دیگر آزاد بود.»(همان)؛ ابوالعباس قصّاب گفته است: «تا آزاد نباشی، بنده نگردی.»(همان)؛ شیخ ابوسعید ابوالخیر را درویشی سؤال کرد یا شیخ بندگی چیست؟ شیخ ما گفت: خَلَقَکَ اللهُ حُرّاً کُن کَما خَلَقَکَ. خدایت آزاد آفرید آزاد باش. گفت: یا شیخ سؤال من از بندگی است. شیخ گفت: ندانی تا از هردو کون آزاد نگردی بنده نشوی.(اسرارالتوحید، محمدبنمنور)
چون به آزادی، نبوّتْ هادیَ است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان، شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
(مثنوی/دفتر ششم)
.
.
نگاه دوباره به توحید
نویسنده: صدیق قطبی
.
.
با سلام.
مقاله خوبی بود..اگرامکان دارد درباره تفاوت (وحدت عددی و توحید خالص صمدی )که در فلسفه اسلامی مطرح است ،مطلب بگذارید…
((يكى بود و يكى نبود))
«يعنى يكى بود كه حق (تعالى) واحد به وحدت صمدى است، و يكى نبود يعنى واحد به وحدت عددى نيست»
پس این گفته امام حسین که میگوید اگر دین ندارید ازاده باشید نباید درست باشد ! چون شما ازادگی را به دینداری وپرستش خدا گره زده اید !واز شعر شاعران به نفع خود سود میجویید تا گفته تان را به کرسی بنشانید شعرا گفته های ضد ونقیض زیادی دارند با شعر نمیتوان استدلال کرد وپنداشت که حرف خود صحیح است همین مولانا جبرگرا بوده ایا اشعریت مولانا را بدیل اینکه او مولاناست وچنین اعتقادی دارد میپذیرید ؟ازادگی یک وصف اخلاقیست صفتی است که حتی کافران نیز میتوانند ازان بهره مند باشند شعر را زیاد جدی نگیرید!
جناب آقای قطبی,
نویسنده ی گرامی,
عرض ادب می کنم.
در مورد شرک سخن گفته اید.
مولوی را محتملا به قرآن متصل دانسته اید،
اما تعریف شرک رابر اساس یک تمثیل مطرح کرده اید و روی آن مفصلاً قلعه ی سخن بنا کرده اید.
کاش به جای این رفتار تکراری (که نمونه های تندش رادر چهل پنجاه سال پیش داشته ایم و بعد از آن هم نمونه های دیگرش را)، سری می زدید به تاریخ همان دوران قبل و بعد از صدر اسلام تا مشمولین شرک را در سیاق تاریخ ببنید و از آن پس، برهان یا شعر یا چکامه یا فلسفه یا عرفان بنا کنید.
به سخن دیگر:
مانمی توانیم بر روی هوا، چیزی را که معلوم نیست موثق باشد یا بی پایه، شروع کنیم رد کردن،تایید کردن, اظهار تنفر یا تحسین کردن.
ما هنوز شرک را در تاریخ اسلام (حتی همان تاریخی که هیچ قطعیتی نمی توان به آن داد، حتی همان تاریخ روایت شده از نویسندگان غیر “بی طرف”)لمس نکرده ایم (که البته تنها چیزی است که از آن زمان ها و هر زمان دیگری برای ماپسینیان مانده.)
پس سوال اولی این است:
شرک چیست؟
چه کسانی شرک داشتند؟
این شرک چه منفعتی داشت که عده ای شرک می کردند (به قول معروف، می ورزیدند) و این کار از سوی دیگر به بدترین وجهی معنی می شد؟
چرا اگر عده ای باشند که مثلا به چند خدا معتقد باشند, برای من تک خدا, باید بدترین دشمنان باشند؟
دوست گرامی، باید کمی خود را از جاذبه ی بافته ها و بافتنی ها دور کنیم. وگرنه تا قیام قیامت بوده و هستند کسانی که ببافند و هیچ جوابی پس ندهند و تنها استنادشان این باشد که “می گویند یا گفته اند…”
با احترام فراوان.
با درود به جناب قطبی..
به نظر بنده بحث درباب” توحید خالص” چندان آسان نیست..ایکاش جنابعالی در ابتدا نوشتار خود قدری درباب “وحدت وجود” توضیح می فرمودید.
مولانا از حیث مشرب قائل به وحدت وجود است و مثالهای بیشمار لطیفی برای تبیین وحدت وجود در مثنوی و سایر آثارش آوردهاست و کسی در این باره به گرد او نرسیدهاست. اما وی در این عقیده، راه اعتدال پیمودهاست.
مولوی گوید:
تفرقه برخیزد و شرک و دویی
وحدت است اندر وجود معنوی
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بُت است
ما عدمهاییم و هستیها نما
تو وجود مطلق و هستی ما
این مسئله از، مهمّات مسائل توحیدیست. صوفیه و عرفا و متشرّعه و اصحاب حدیث، حتی فرنگیها هم عدّهای هستند که در این مسئله وارد شدهاند، و به اسامی متعدده ذکر آن شده: صوفیه «وحدت وجود» گفتهاند، و اهل حدیث و متشرعه همین احادیث و عبارات را نقل کرده و تفسیر نموده و گاهی گفتهاند که او (تعالی) وحدت عددیه ندارد. اوّلا وارد این مبحث بشویم که وحدت وجود یعنی چه؟ و ثانیاً اینکه آیا وحدت وجود کفر است یا نه؟ و بیان شطحیات متصوّفه، ثالثاً به چه طریق باید آن را ثابت یا رد نمود؟ معنای وحدت وجود این است که در عالم یک حقیقت موجود است و آن خداست، و موجودات دیگر قابل اینکه به آنها چیز گفته شود نیستند. گاهی مجازا و گاهی حقیقتاً این بیان در عرف و استعمال گفته میشود …
از این منظر اسپینوزا میگوید: «همه چیزهای جهان یکی بیش نیستند و آن یکی کل در کل است… آن که کل در کل است خداست که ازلی و عظیم است و نه زاده شده و نه میمیرد…
از فلوطین تا اسپینوزا و از ابن عربی تا ملا هادی سبزواری و ملاصدرا مطالب بیشمار و گاه متناقض راجع به وحدت وجود گفته شدهاست…
ما همیشه می توانیم تعریفی وضعی از چیزی که دوست داریم باور داشته باشیم یا باور نداشته باشیم بدهیم و روی آن هی مانور بدهیم. این تصور کردن ها ایرادی پیش نمی آرد تا این که به تاریخ مربوط شود. وقتی می گوییم مولوی, می گوییم کتاب مقدس, می گوییم این آیین و آن مسلک , دیگر با تاریخ سر و کار داریم و باید فقط به عین حقیقت تاریخی نزدیک شویم, و البته که حقیقتی دست نیافتنی.
اگر فقط بنشینیم پای صحبت و استدلال اسپینوزای بزرگوار که جان من است، ایرادی ندارد چون او هیچ پیش فرضی تاریخ مند را برای من پیش نمی کشد, اما وقتی پای سخن مولوی می نشینیم, اگر ایشان پای عناصر تاریخی را به میان آورند, باید محکم یقه شان را چسبید و از او سند خواست.
مشکل توحید و شرک و عرفان و… تاریخی در همین گردنه است.
در واقع بیشتر این صحبت های ما, مصداق نرخ تعیین کردنِ وسطِ دعواست یا
مصداق “اول برادری ات رو ثابت کن , بعد ادعای ارث”
باقی همه پرگویی است و بافندگی!
مقایسه ای بین تاملات مارکوس اورلیوس با حکمای نام آشنای نزدیک , کمی مسئله ی پرگویی ها را برای ما آشکار می کند.
در اینکه اسپینوزا یکی از شریف ترین واخلاقی ترین فلاسفه غرب است هیچ شکی نیست..
صحبت در مورد” توحید محض ” مشکل و پیچیده است.
وحدت وجود” دیدگاهی است که بدواً از عرفان سرچشمه گرفته است. حتی اگر در قالب نظریه ای فلسفی نیز ارائه شده باشد باز هم منشأ عرفانی آن نباید فراموش شود. برخی از اندیشمندان بحث “وحدت” را هسته اصلی همه اقسام اندیشه های عرفانی شمرده اند. یعنی در عرفان همواره با نوعی وحدت انگاری مواجهیم. عارف کسی است که درجه ای از شهود وحدت را دارا باشد. یعنی عارف کسی است که تجربه عرفانی وحدت را تجربه کرده و چشیده و در عمل و در طریق وحدت “قدم” زده است. اما تجربه هر عارفی امری کاملاً شخصی است که تن به بررسیها و کاوشهای ما ناعارفان نمی دهد چرا که به ساحت تجربه ایشان راه نداریم. بنابراین، عرفا صرفاً از طریق تعبیرات زبانی قادرند که مکاشفات و تجربیات خویش را به غیر عارفان منتقل کنند. پس، باید بین دو ساحت “تجربه” و “تعبیر” تمایز قایل شد.
در بحث “وحدت وجود” دو امر مطرح است یکی “اثبات وحدت” و دیگری “توجیه کثرت”. آن چه بیشتر اهمیت دارد و کار سختتری است همین دومی است به خصوص در این دیدگاه باید دوگانگی “حق و خلق” و رابطه آن دو طوری تبیین شود که با وحدت وجود سازگار افتد. اگر سخن از وحدت است ما کیستم و او کیست، چگونه می توانیم در این دیدگاه دوگانگی خالق و مخلوق را توجیه کنیم؟
نظریه ی وحدت وجود به عنوان یک نظام فکری تا قرن هفتم هجری در جهان اسلام مطرح نبوده ، بلکه در حکمت اسلامی از زمان ابن عربی شروع شده و قبل از او به گونه کامل ، مشروح و منظم در فرهنگ اسلامی نبوده است .
بنابرین تردیدی نیست که وحدت وجود ریشه ی عرفانی دارد و وحدت وجودی که در فلسفه ی ملاصدرا مطرح است همان است که از عرفان امده است منتها هنر ملاصدرا این است که توانسته است برای آن پایه های فلسفی بریزد .
بحث وحدت وجود از بحثهای پیچیده و غامض عرفان و فلسفه است ، زیرا نظرات و تفاسیر متعدد و بسیاری از ان ارایه شده است و نیز به علت این که نظریه پردازان در پردازش عقاید خود دارای اصطلاحات و زبان و رهیافت واحدی نیستند و همچنین به کار گرفتن واژه ها و اصطلاحات مشترک و ابهامات فراوان که در غالب اثار انان بچشم می خورد ، مزید علت شده و پژوهش درباره ان را با مشکل مواجه می کند .
از زمانی که نظریه ی وحدت وجود مطرح شده ، تا کنون همواره مخالفان جدی و سر سختی داشته و دارد ، بویژه در بین متکلمان و مدافعان رسمی ادیان البته اساس انکار و متهم ساختن قایلان به وحدت وجود ، از یک سو ، همه از روی عدم تدبر صحیح درکلمات و عبارات انها و مشترک بودن برخی از اصطلاحات و واژه هایی است که در عبارات انان وارد شده و نیز اشنا نبودن مخالفان با پاره ای از اصطلاحات ، موجب شده تا زبان به طعن و ناسزا بگشایند ، و از سوی دیگر مخالفان اینگونه می پندارند که عقیده به وحدت وجود با بعضی از معتقدات دینی در تضاد خواهد بود ، لذا به مخالفت و تکفیر قایلان ان پرداختند…
مهناز گرامی , نمی دانم روی سخن تان به عرایض من است یا نه.
اما هم برای مهناز گرامی و هم برای سایر خوانندگان می نویسم این ها را:
امروز یکی از معدود نوشته های این روزهای ملکیان را در نگاه نو خواندم.
اسپینوزا: محاکمه ی حقیقت جویی , …
دقیقا مصداقِ آفتاب آمد دلیل آفتاب، در تایید خطر تاریخیت در جریان شناخت راه برای عمل به امر خیر.
به مقدمه و موخره ی شجاعانه و آتشین ملکیان نگاه کنید, خیلی چیز ها دستگیر می شود، هم از ملکیانِ تازه تر و هم از بحث بالا.
بله! ملکیانِ تازه این است:
مقدمه:
goo.gl/6BCUCt
goo.gl/66ojg8
و موخره:
goo.gl/ioomTe
goo.gl/6jWLkZ