با عرض سلام و ادب به محضر همۀ خواهران و برادران گرامی، ابتدائاً مختصر و خلاصهای از مباحث جلسۀ گذشته را بیان میکنم: جلسۀ گذشته، بحث در باب مولفههای « تدین تعقلی » بود و بیان شد که به نظر میرسد که تدین متعقلانه، تنها روشِ تدین اولاً قابل گفتار منطقی و ثانیاً در خور پذیرش ذهنیت انسان مدرن است. مولفههای این دینداری متعقلانه را من به عقل قاصر خودم، دوازده مولفه احصاء کرده بودم، چهار مورد از این دوازده مولفه را در جلسۀ پیشین برشمردیم.
.
تدین تعقلی یا دیانت پیشگی خردورزانه ـ جلسه دوم
بسم الله الرحمن الرحیم. با عرض سلام و ادب به محضر همۀ خواهران و برادران گرامی، ابتدائاً مختصر و خلاصهای از مباحث جلسۀ گذشته را بیان میکنم: جلسۀ گذشته، بحث در باب مولفههای «تدین متعقلانه» بود و بیان شد که به نظر میرسد که تدین متعقلانه، تنها روشِ تدین اولاً قابل گفتار منطقی و ثانیاً در خور پذیرش ذهنیت انسان مدرن است. مولفههای این دینداری متعقلانه را من به عقل قاصر خودم، دوازده مولفه احصاء کرده بودم، چهار مورد از این دوازده مولفه را در جلسۀ پیشین برشمردیم.
مولفه اول این بود که دینداری متعقلانه، دینداریای است که در آن، فلسفۀ حیات فراگیر و جامع برای کل زندگی من، حاصل بیاید، نه اینکه فقط یک قسمت از زندگی من با غیر متدینان متفاوت باشدو برنامۀ زندگیام مثل کسانی باشد که دین ندارند.
مولفه دوم این بود که دینداری متعقلانه دین را طلب حقیقت تلقی میکند نه مالکیت حقیقت، متدینی که در دینداری متعقلانه رشد کرده است، خود را فقط طالب حقیقت میداند، نه مالک حقیقت. بنابراین، نحوۀ مواجهه وی با همه کسانی که دین خودشان را مایملک خودشان تصور میکنند، فرق میکند.
مولفه سوم که بیان شد این بود که در دینداری متعقلانه، نوعی تفکر نقادانه، زنده و جاری است و این تفکر نقادانه حتی در مواجهه با متون مقدس دینی و مذهبی هم زنده است. اما البته تفکر نقادانه به معنای تفکر عیبجویانه نیست. اصلاً تفکر نمیتواند عیبجویانه باشد. تفکر وقتی تفکر است که در عین حال به مویدات توجه میکند، به مصرفات (؟) هم توجه دارد؛ بنابر این تفکر اصلاً عیبجویانه نیست، اما به هر حال، تسلیم شدن محض، تسلیم کورکورانه و بدون دلیل و برهان، در تفکر نقادانه ممنوع است، حتی نسبت به متون مقدس دینی و اساطیری هم ممنوع است، در آنجا هم باید سوال کرد و در پاسخ سوالها تعمق ورزید و پس از تأمل و تعمق در پاسخ سوالها، باز هم سوالات جدیدی پدید خواهد آمد، آن سوالها را هم باید از نو پرسید، به همین ترتیب یک دیالکتیک سوال و جواب پدید میآید، دیالکتیکی که هر چه پیش میرود، عمقِ فهمِ دینی شخصِ متدین بیشتر میشود.
مولفه چهارم که بیان شد، این بود که در دینداری متعقلانه، شخص دیندار، احساس امنیت خاطر میکند، به این معنا که به نظرش میآید هیچ چیزی به زیان او نیست.
این چهار مولفهای که بیان گردید، یک خصیصۀ مشترک داشتند و آن اینکه هر چهار مورد مربوط به «باور و بینش دینی» بودند. در این جلسه به مولفههای دیگری میپردازم که این مولفهها، باز به دو بخش مولفۀ چهارتایی دیگر تقسیم میشود که من به تفصیل و سعی میکنم به صورتی که بتوانم بحث را تمام کنم، به تبیین آنها میپردازم.
بعد از آن چهار مولفهای که مربوط به بینش دینی میشد، به نظر میآید چهار مولفه دیگر هم وجود دارد که اینها مربوط به بینش دینی نیست، بلکه مربوط به «کوشش دینی» است، من در باب این چهار مولفه دوم از تعبیر «کنش دینی» استفاده نکردم، به جهتی که بعداً معلوم خواهد شد؛ میشد که بگویم «کنش دینی»، یعنی رفتار دینی، ولی به جای تعبیر «کنش» یا «رفتار»، از تعبیر «کوشش» استفاده کردم برای اینکه نشان بدهم که – و بعداً در طی سخن خواهید دید – اینها رفتارهای سادهای نیست، رفتارهایی است که عمری باید فرد این رفتارها را با خودش بورزد، نوعی ورزش [1] است و چون ورزش است، تعبیر رفتار از آن، تعبیری بدون تکاپو و جنبش است و تعبیر مناسبی نمیباشد. چهار مولفهای که مطرح خواهد شد، در این جهت با هم شریک هستند که همه آنها چیزی هستند که ورزش مادامالعمر میخواهند، نوعی تمرین مادامالعمر میخواهند.
ویژگی پنجم: متدین متعقل، متدینی است که کاملاً به ضبط نفس و انضباط شخصی معتقد است:
مراد از ضبط نفس یا انضباط شخصی دقیقاً این است: «تسلیم خواستههای فوری و فوتی نشدن»، اگر من در منافعی که برایم متصور است، و مضاری که برایم متصور است، که این منافع و مضار را میشود به هشت قِسم، تقسیم کرد:
1. منافع و مضار دنیوی.
2. یک سلسله منافع و مضار اخروی (ما فرضمان این است که با متدین سروکار داریم و متدین قائل به آخرت است، حال هر صورتی از آخرت).
3. منافع و مضار مادی
4. منافع و مضار معنوی
5. منافع و مضار کوتاه مدت
6. منافع و مضار دراز مدت
7. منافع و مضاری که فقط در خلوت و در زندگی به معنای دقیق کلمه، خصوصی متصور است.
8. منافع و مضاری که در جلوت، زندگی عمومی و ساحت جمعی متصور است.
هشت قِسم منافع و مضار متصور است که این منافع و مضار متصور، در داخل چهار دسته دوتایی قرار گرفته است. بدون آنکه بخواهم بسط کلام بدهم، در دینداری متعقلانه، اگر شما در محسباتتان، فقط منافع و مضار کوتاه مدت و منافع و مضار مادی را در نظر بگیرید، در اینجا در واقع راه تدین را به دست خودتان گم کردهاید، متدین متعقل کسی نیست که به منافع، خواستهها، خواهشها و گرایشهای زودگذر یا به تعبیر بهتر فوری و فوتی خودش تسلیم شود، یک نوع کفنفس، ضبط نفس و انضباط شخصی بر او حاکم است و این انضباط شخصی هم چیزی جز یک محاسبه کاملاً متعقلانه نیست، این محاسبه که «فراوانند لذات کوتاه مدتی که در پی آنها آلام دراز مدت است» و «فراوانند آلام کوتاه مدتی که در پی آنها لذات دراز مدت است»، اگر فقط همین دو گزاره را بپذیریم، آن وقت لازمهاش این است که یک شخص فکور میگوید، پس صِرف اینکه لذتی کوتاه مدت است، نباید باعث شود که من به آن چنگ بزنم، و صِرف اینکه یک المی کوتاه مدت است نباید باعث شود که من از آن بگریزم، بسا آلام کوتاه مدت هستند که ما باید آنها را بخواهیم و بسا لذات کوتاه مدت هستند که ما باید از آنها بگریزیم، آنچه مهم است، محاسبه نهایی است، آن چیزی است که در دراز مدت عاید من میشود.
هر کس چنین محاسبهای بکند، طبعاً کفنفس پیدا میکند، یعنی طبعاً بسا چیزها که در نگاه نخستین، خودشان را برای فرد زیبا جلوه میدهند، ولی او از آنها رویگردان میشود و بسا چیزها که در نگاه نخستین خودشان را برای متدین زشت جلوه میدهند، ولی او از آنها گریزان نیست، بلکه از آنها استقبال میکند؛ «… و عَسَی ان تُکرهوا شیئاً و هو خیرُ لکم و عَسَی ان تحبوا شیئاً و هُوَ شر لکم …» (بقره / 216) همه اینها امکانپذیر است، این اختصاص به اسلام ندارد، آیین بودا هم که تمام التفاتش منحصر به مساله رنج است و کل دینش – به تعبیر خود بودا – منحصر به راههای رهایی از رنج میشود، و به این لحاظ دینی کاملاً مبتنی بر درونمایه رنج است، در همان دین هم فراوان مورد تاکید است، از جمله در یکی از کتب بودایی در یازده مورد تاکید شده است که «رنج کوتاه مدت بیا» و از آن سو هم «لذات کوتاه مدت برو». اینطور نیست که حالا که قرار است من از رنج برهم، از هر رنجی برهم؛ و حالا که بناست من سعی کنم نوعی رامش و لذت در زندگی عایدم گردد، دیگر از هر رامش و لذتی استقبال کنم در محاسبه رنج و رامش باید همه آن تقسیمات هشتگانه فوقالذکر، ملحوظ واقع شده و مورد توجه قرار گیرند.
این کفنفس باعث میشود که شخص متدین دو حالت در زندگیاش مستمر شود؛ یک حالت که من از آن تعبیر به «خلوص» [2] میکنم و حالت دوم که از آن به «ریاضت» [3] تعبیر میکنم:
خلوص: مرادم از خلوص نه آن خلوصی است که چه بسا در ذهن بعضی بیاید، همانطور که منظورم از ریاضت هم ریاضتی نیست که ممکن است به ذهن بعضی متبادر گردد. کسی که کفنفس دارد، اولاً به خلوص فکر میکند، خلوص یعنی از سر راه برداشتن هر چیزی که با رشد معنوی من ناسازگار است، پاک و پیراسته کردن زندگی خودم از همه چیزهایی که نوعی مزاحمت و نوعی مانعیت برای رشد معنوی من دارند؛ به این میگوییم خلوص، یعنی پاک کردن، پیراسته کردن، پالودن، اینطور نیست که بگوییم «هر چه پیش آید، خوش آید»، خیلی چیزها که پیش میآید، نباید پیش بیاید و بنابراین ما از پیشآیندشان هیچ استقبالی نمیکنیم، از آن سو هم بسیاری از چیزهایی که پیش نمیآید، باید سعی کنیم که پیش بیاید،
خلوص یعنی خالص کردن راه برای هموار شدن راه، هر وقت راه را از چیزهایی که راه را ناهموار کردهاند، میپیراییم، ما در واقع در طلب خلوص هستیم؛ داریم رشد معنوی خویش را تسهیل میکنیم. البته خود این خلوص هم، باز شُعَب عدیدهای دارد که من اگر بخواهم وارد آن شعب عدیده شوم، از اصل بحث دور میافتم. اما خلوص امری بسیار مهم است، در زندگی خالصانه زیستن یعنی هر چیزی را به این دید نگاه کردن که این برای رشد معنوی من نافع است یا ضار است، اگر ضار است باید از صحنه زندگی من بیرون رود، البته از صحنه زندگی بیرون بردن در واقع، یعنی از صحنۀ زندگی درونی خودم بیرون بردن، ما نمیتوانیم صحنه زندگی بیرونی را هر وقت اراده کنیم، پاک و پیراسته کنیم، آن چیزی که برای ما اهمیت دارد پیراستن صحنه درونی زندگی خودمان از تمام چیزهایی که برای ما ایجاد مزاحمت میکنند، است. از چنین چیزی تعبیر به خلوص میکنیم.
ریاضت: شخصی که ضبط نفس دارد علاوه بر اینکه زندگی خالصانه دارد، زندگی همراه با ریاضت هم دارد. خود ریاضت یعنی چه؟ ریاضت یعنی اینکه من در مقام عمل، در مقام آن ورزه درونی که دارم همیشه توجه به این داشته باشم و این را در ورزه و آن Practice نشان بدهم که هیچکس بدون دردسر به جایی نمیرسد. به تعبیر اسپینوزا [4] «شریفترین چیزهای جهان، تلخترین چیزهای جهان است»، اما تلخترین، در فرآیند، چیز شریف را بدون تلخی نمیشود بدست آورد،
هیچ چیز شریفی نیست که با کمال سهولت به دست بیاید، اینکه گفتهاند «الحقُ مرَ» حق تلخ است نه فقط اختصاص به حق دارد بلکه تقریباً هر چیز شریفی و از جمله بدست آوردن حق، تحصیل حق و محقق کردن حق در زندگی کار سهل و سادهای نیست، ریاضت یعنی قبول کردن اینکه چیزهای شریف به دشواری و با مرارت به دست میآید. پذیرفتن این واقعیت در جهان که هیچ چیز شریفی بدون قربانی به دست نمیآید. اصلاً عالم، عالم قربانیکردن [5] است، یعنی در عالم نمیشود شما چیزی ندهید ولی چیزی بگیرید، باید چیزها داد تا چیزی گرفت.
فقط بحث بر سر این است که چه چیزهایی را باید داد تا چه چیزی بگیرید، فقط این مهم است و گرنه شما تا چیزی ندهید، به تعبیر نیما یوشیج، چیزی نمیگیرید، جهان اینگونه است که تا چیزی و چیزهایی از تو نگیرند، چیزی به تو نمیدهند و در این میان هرچه آن چیزی که تو میخواهی شریفتر باشد، چیزهایی که باید بدهی بیشتر است و بنابر این ریاضت یعنی زندگی را به چشم یک تجمل نگاه نکردن، بلکه به چشم یک ضرورت بدان نگریستن. هر وقت من احساس میکنم که هر چیزی که باید بدهم، باید آن را برای تحصیل یک امر ضروری بدهم نه برای تحصیل امری تجملی – وقتی میگویم «تجمل»، منظورم تجملات بیرونی نیست – من هر چیزی که میدهم، هر چیزی که قربان میدهم، هر چیزی که فدا میکنم، باید برای چیزی آن را فدا کنم که آن چیز در زندگی من ضرورت دارد، نه برای چیزی که آن چیز اگر هم نباشد در زندگی من هیچ کمبود و کاستیای نخواهد بود.
ریاضت یعنی قبول کردن اینکه چیزهای شریف را فقط با مرارت و تلخی میشود به دست آورد و در راس چیزهای شریفی که آنها را با مرارت میشود به دست آورد، سه چیز بزرگ است: 1- حقیقت، 2- خیر، 3- جمال، همه کسانی که حقیقت طلب، خیرخواه، و جمالجو هستند، زندگی مریری و تلخی دارند، اینکه این همه گفته شده است که درست زندگی کردن – به تعبیر سامرست موآم – بر لبه تیغ راه رفتن است (اشاره به رمان «لبه تیغ» از سامرست موآم) چرا بر لبه تیغ راه رفتن است؟ اینکه حتی در بعضی از تعابیر دینی ما آمده است که «پل صراط باریکتر از مو و تیزتر از شمشیر است»، بسیاری از عرفای ما تفسیری از این مقوله کردهاند و گفتهاند این عبارت بدین معناست که هرکس که بخواهد به مقصد برسد، باید در مسیری اینگونه گام بردارد، مسیری که بسیار باریک است و بنابراین قدرت مانور و جولان را از انسان میگیرد و بسیار هم مسیر خطیری است، یعنی اگر شما ذرهای پایتان را آنچنان که باید بردارید، برندارید، پای خودتان را زخمآگین میکنید.
لذا ریاضت یعنی قبول کردن اینکه به آسانی به جایی نمیرسید و اگر بناست که به صورت زیگزاگی یا دَوَرانی عمل کنید، البته میتوانید با سهولت زندگی کنید، اما نمیتوانید زندگیای رو به جلو داشته باشید؛ همه کسانی که یا زیگزاگی عمل کردهاند و یا به صورت دورانی عمل کردهاند، توانستهاند زندگیهای کجدار و مریضی را از سر بگذرانند، اما همه کسانی که به سختی زندگی کردهاند، کسانی بودهاند که میخواستهاند زندگی زیگزاگی نداشته باشند و دورانی نداشته باشند، بلکه یک زندگی پیشرونده و رو به جلو داشته باشند.
در نهجالبلاغه آمده است که علی بن ابیطالب ( ع ) وقتی گفتند که «لَو اَحبَنی جَبَلُ لَتَهافت» اگر کوهی مرا دوست بدارد از هم میپاشد؛ اینکه اگر کوهی مرا دوست بدارد، از هم میپاشد را لااقل من به این صورت میفهمم که اگر کسی عدالت، احسان، محبت و حقیقت را آنچنان که علی(ع) دوست میداشت، دوست بدارد، آن وقت طبعاً چیزی جز از هم پاشیدن در کار نخواهد بود.
باز در تفسیر آن آیهای که در مورد حضورت موسی(ع) در قرآن آمده است که «وَ لَما جاء موسی لِمیقاتنا و کَلَمهُ رَبَهُ، قالَ رَبَ ارِنی انظُرُ الیکِ، قالَ لَن تَرانی لکن انظر الی الجبلِ فان استَقَرَ مَکانهُ فَسوَف تَرانی، فَلما تجلی رَبَهُ لِلجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا و خَرَ مُوسی صَعِقاً، فَلَما افاقَ قالَ سُبحانکَ تُبتُ الیکَ و انا اولُ المومنینَ» (اعراف / 143) موسی(ع) گفت که خدایا خودت را بر من نمایان کن! خدا گفت: تو نمیتوانی مرا ببینی، در عین حال به کوه بنگر، اگر کوه را بر جای خود استوار دیدی، مرا هم خواهی دید، وقتی که خدا بر کوه تجلی کرد، کوه از هم پاشید و موسی(ع) بیهوش شد،
بسیاری از عرفای ما، از جمله محیالدین عربی گفتهاند معنای این آیه این نیست که واقعاً اگر خدا بر کوه تجلی کند، کوه از هم میپاشد، خدا همیشه در حال تجلی است، ولی کوه هم از هم نمیپاشد، معنای آیه این است که اگر شما بخواهید تشبهی به خدا پیدا کنید، یعنی تخلق به اخلاق خدا پیدا بکنید، از هم میپاشید، منتهی از هم پاشیدنی که نسبت به آن رضایت درجه دو دارید، از هم پاشیدنی که خودتان از آن از هم پاشیدن لذت میبرید؛ باز من نمیخواهم بحث رضایت درجه یک و درجه دو را مطرح کنم، ولی این خیلی مهم است که فیزیک زندگی انسانهای معنوی از نظر یک ناظر ممکن است بسیار بسیار زندگی مریر و تلخی باشد، ولی آن انسانهای معنوی نسبت به همین زندگی مریر و تلخ، رضایت درجه دوم دارند و خودشان از این زندگی لذت میبرند.
زندگیای است همراه با درد و رنج، اما در عین حال مورد رضایت خودشان است. این رضایت درجه دوم یک مطلب بسیار بسیار مهمی است و همه عرفا و همه کسانی که اهل سیر و سلوکهای معنوی بودهاند به این توجه میدادند که شما میتوانید زندگی سختی را بگذرانید اما رضایتی که از این زندگی دارید از کسانی که این زندگی سخت را نمیگذرانند و در یک نوع رفاه و تعیش به سر میبرند، بیشتر باشد.
به هر حال ریاضت یعنی پذیرفتن اینکه من نمیتوانم به جای شریفی برسم مگر اینکه تلخیهایی را بر خودم هموار کنم؛ این ریاضت درواقع نوعی قربانی دادن است و جالب است که در زبان انگلیسی و بعضی زبانهای اروپایی دیگر، از جمله در فرانسه و آلمانی – البته تا آنجایی که من از طریق زبان انگلیسی میدانم – قربانی دادن در این زبانها با لفظی بیان میشود که در آن لفظ تعبیر قداست هم وجود دارد؛ مثلاً در زبان انگلیسی «قربانی کردن» (Sacrifice) با «مقدس» (Sacred) هم خانواده است، یعنی مقدسات را با قربانی کردن میتوان به دست آورد، امر مقدس را نمیتوانیم تحصیل کنیم مگر اینکه باید قربان بیاوریم و چیزی را فدا کنیم، و از این لحاظ، کسانی گفتهاند که عارفان را میشود کسانی دانست که همیشه در مذبح هستند، همیشه در حال قربانی کردن یک چیزی هستند تا به امر مقدس خودشان برسند. این امر مقدس البته «حقیقت» میتواند باشد، «خیر» میتواند باشد و «جمال» هم میتواند باشد و عرفا در پی هر سه مورد هستند، ولی بالاخره این امر مقدس هر چه باشد، این قربانی را میطلبد.
حاصل این کفنفس، سه امر است که من فقط برای اینکه اسکلت بحثم را تمام کرده باشم، بیان میکنم که کسانی که کفنفس میکنند و تن به ریاضت میسپارند، در زندگیشان نسبت به سایرین سه امتیاز و خصیصه پیدا میکند:
خصیصه اول؛ «صلابت مهربانانه»: اولین امتیاز که این انسانها در زندگی نوعی «صلابت» و «استواری» پیدا میکنند، در زندگی نوعی حالت ثبات پیدا میکنند که به هر بادی نمیلغزند، یک ضربالمثل معروف آمریکایی میگوید که، فلانکس نیرومند است چون صادق است، تعبیر دقیقی است؛ فلانکس قدرت صد مرد دارد چون صادق است؛ این انسانها قدرت صدمَرده مییابند،
یا به تعبیر آیین بودا، خم میشوند اما شکسته نمیشوند، در آیین بودا جمله معروف بودا این است که میگوید، «مثل کشتزار گندم باش» که شدیدترین بادها گندمها را خم میکنند، اما آنها نمیشکنند و به محض اینکه باد رفت، باز از نو میایستند؛ افرادی که کف نفس دارند هیچ وقت در برابر شدائد، سر خم نمیکنند و نوعی صلابت دارند – البته صلابت مهربانانه – باز به تعبیر دیگری که در یکی از کتب بوداییان به کار رفته است، صلابت آنها صلابتی است که آب دارد، نه صلابتی که سنگ دارد؛ صلابت آب شکستنی نیست، ولی صلابت سنگ شکستنی است. سنگ هر چه قدر هم که سخت باشد، بالاخره چکشی است که بتواند این سنگ را خُرد بکند. اما هیچ چیز نمیتواند صلابت آب را خُرد بکند و لذا صلابت آب بر صلابت سنگ غلبه میکند.
خصیصه دوم؛ «تفرد» [6]: ویژگی دوم کسانی که به ریاضت تن میسپارند – ریاضت به همان معنایی که گفتم – و میپذیرند و این ورزه را در زندگی خودشان کاملاً محقق میکنند، این است که این افراد یک نوع تفردی پیدا میکنند. یعنی با دیگران متفاوت میشوند، «میان مایگی» یا «میانه حالی» [7] از زندگیشان میرود؛ اگر دقت کرده باشید، ما معمولاً میانمایه هستیم و تفرد نداریم، برای اینکه خوب منظورم را روشن کنم، مثالی میزنم، شما وقتی سه نوع میوه میخرید، مثلاً سیب، پرتقال و هندوانه میخرید و آن میوهها را به خانه میبرید، اگر دقت کنید سیب دقیقاً بوی سیب را میدهد، نه هیچ میوه دیگری، پرتقال هم دقیقاً بوی پرتقال را میدهد، هندوانه هم بوی اختصاصی هندوانه را میدهد. سپس اگر دو سه روز اینها را در یخچال کنار هم بگذارید، بعد که میوهها را بیرون میآورید، سیب بوی هر سه میوه را میدهد، پرتقال هم بوی هر سه را میدهد، هندوانه هم بوی هر سه را میدهد و هیچکدام بوی اختصاصی خودشان را نمیدهند.
چنین حالتی، حالت میانمایگی و میانهحالی است، یعنی حالتی که همۀمان بوی همۀمان را میدهیم و هیچ یک بوی اختصاصی خودمان را نمیدهیم، این یعنی «تفرد» نداشتن، اما شخصی که به ریاضت تن میسپارد، تفرد پیدا میکند، یعنی اینگونه نیست که مثل همه، بوی همه را بدهد، بلکه فقط بوی اختصاصی خودش را میدهد، میانمایگی به تعبیری که نیچه [8] – این فیلسوف واقعاً ژرف اندیش و دوست داشتنی – به کار میبرد، یعنی اینکه ما، حاصل تقسیم همه گروهها را داشته باشیم، اگر دقت بکنید در آن مثالی که من مطرح ساختم، هر کدام از سه نوع میوه بعد از ماندن در یخچال هم بو دارند، اما هیچکدام بوی خودشان را به صورت خالص ندارد.
ما همه مثل این میوهها مانندِ هم هستیم و به این علت هم هست که میبینید زندگیهایمان عین هم است و متفاوت نیستند، همه در جهت یک چیز میکوشیم، همه یک گرایش داریم، و اگر انسانی از این میانمایگی بیرون بیاید، اصلاً به نظر ما «نامتعارف» [9] جلوه میکند، چون فقط بوی خودش را میدهد، از نظر ما واقعاً غیر عادی است، حالا ممکن است ما بیادبانه برخورد کنیم و بگوییم دیوانه و احمق است، ممکن است هم بیادبانه رفتار نکنیم، بگوییم این موجود عجیبی است، «عجیب است» یعنی اینکه فقط بوی خودش را میدهد، فقط مختصات خودش را دارد.
ریاضت، انسان را به این حالت میرساند که به انسان یک تفردی میبخشد، یعنی من فقط خودم هستم و این «فقط خودم هستم» یعنی من بوی همه را ندارم، فقط و فقط بوی اختصاصی خودم را دارم، افرادی که بوی اختصاصی خودشان را میدهند – به همین تعبیری که من بیان کردم – هر چه بر این نردبان ریاضت بیشتر جلو میروند، بیشتر به این حالت میرسند، ولی حتماً در یکی از ویژگیهای دیگر خواهم گفت که این هیچ نوع حکمی هم برای اینگونه افراد پدید نمیآورد.
خصیصه سوم؛ «ژرف بینی»: و اما اثر سوم ریاضت این است که به انسان عمقی میبخشد که انسانهای عادی آن عمق را ندارند، ریاضت شخص را ژرفبین میکند؛ سهراب سپهری شعر جالبی دارد، میگوید که وقتی شما کفش نداشته باشید، سنگها و فراز و نشیبهای کوچه را بهتر احساس میکنید، پا برهنه میفهمد که اینجا ریگ است، هرکه در زندگی رنج بکشد، فهمش نسبت به کل عالم عمیقتر میشود و نسبت به همه عالم، فهیمتر و عمیقتر میشود.
ویژگی ششم: متدین متعقل به تدریج به مرحلۀ «خود فرمانروایی» [10] میرسد:
و اما ویژگی بعدی که این هم به صورت ورزهای است که باید در درون خودمان پیدا کنیم، این است که متدین متعقل باید آهستهآهسته به مرحلۀ خود فرمانروایی برسد، نه اینکه برای همیشه در مرحلۀ «دیگر فرمانروایی» [11] باقی بماند؛ باز هم برای اینکه مطلب را به سادگی تبیین کنم، مثالی میزنم: شما دقت میکنید که وقتی اصلاً پزشکی نخواندهاید و از طبابت هیچ اطلاعی ندارید، در این صورت بیمار میشوید، بعد به پزشک مراجعه میکنید و به نسخۀ او عمل میکنید، تا وقتی که در همین حالت جهل و بیخبری نسبت به طبابت به سر میبرید، هر که – تا این حالت جهل شما نسبت به طبابت باقی است – از شما بپرسد که، شما چرا به این نسخه عمل میکنید؟ میگویید، چون آقا یا خانم دکتر گفته است، در واقع خودتان را حرف شنو، مطیع و مُنقاد «آقا یا خانم دکتر» نشان میدهید و البته اشکالی هم ندارد؛ اگر تا آخر عمرتان به همین حال باقی بمانید، یعنی تا آخر عمرتان، هیچ سواد پزشکی پیدا نکنید، در آن صورت، تا آخر عمرتان هم هر وقت به نسخه عمل میکنید، همین را باید بگویید، باید بگویید که من دارم به نسخه عمل میکنم چون «آقای دکتر» یا «خانم دکتر» گفته است؛ تا در این مرحله هستید به تعبیر تیلیش [12] در یک نوع «دیگر فرمانروایی» به سر میبرید، فرد دیگری دارد به شما فرمان میراند که در این مثال، آن دیگری پزشک است، البته عیبی هم ندارد؛ ولی چه موقع این بحث پیش میآید؟
وقتی شما بخواهید این جریان را تا آخر استمرار ببخشید، اما اگر در جریان بیماری خودتان، آهستهآهسته، مثلاً به پزشکی علاقمند شدید و رفتید پزشکی هم یاد گرفتید، آن وقت یک روزی احساس میکنید که از امروز به بعد، من دارم به این نسخهای که پزشک نوشته عمل میکنم، ولی دیگر نه به این خاطر که پزشک نوشته است، از این به بعد من خودم هم میفهمم که همین نسخه، نسخۀ درست است؛ خودم هم میفهمم که برای علاج بیماری من، نافعترین راه درمان، همین است. از این به بعد هم ممکن است به همان نسخه عمل بکنی ولی دیگر نمیگویی «چون پزشک نوشته است»، بلکه میگویی خود من با اطلاعات پزشکیای که دارم میدانم این نسخه، نسخۀ وحید، یگانه و منحصربهفردی برای بیماری من است. از این لحظه به بعد دیگر شما، «خود فرمانروا» [13] هستید، خودتان دارید بر خودتان فرمانروایی میکنید، تدین در مرحله اول آن شکی نیست که «دیگر فرمانروایی» است، یعنی در مرحله اول هر کس متدین میشود، دارد از یک کسی به نام «خدا» فرمان میبرد، از یک کسی به نام «شارع» فرمان میبرد که کتاب مقدس و مذهبش برای او حکم یک نسخهای را دارد که پزشکی نوشته است و به دلیل آنکه آن پزشک این نسخه را نوشته است، از این نسخه تبعیت میکند، ولی باید آهستهآهسته بکوشد و چنان عمق دینیای پیدا بکند و چنان فهم دینی او عمیق بشود که بگوید، اگر خدا هم نمیگفت، همین درست بود؛ اغلب ما تا آخر عمر به این مرحله نمیرسیم، چون دیانت عقلانی نداریم، تا آخر عمرمان همان حالت دیگر فرمانروایی را داریم، اثر دیگر فرمانروایی این است که به تعبیر دیگری که هگل [14] و مارکس [15] به کار میبرند، انسان از خود، بیگانه است،
آدمی که دیگر فرمانرواست از خود بیگانه است، با خویش آشتی ندارد، چون همیشه خودش را مجزا از موجود دیگری میداند که آن موجود دیگر گفته بکن، میکند، گفته نکن، نمیکند، اما انسانی که به این مرحلۀ «خود فرمانروایی» برسد، آهستهآهسته میگوید که نه، اگر خدا هم نمیگفت راهی جز این نبود، عرفا معمولاً در همۀ ادیان و مذاهب میبینید از یک فازی به بعد، دیگر از خودشان نوعی خود فرمانروایی نشان میدهند، البته این نه به معنای این است که دیگر این نسخهای را که در دینشان آمده است، بر نمیتابند و تحمل آن را ندارند، اینگونه نیست، بلکه دیگر به این نسخه از آن رو که فلان بنیانگذار دین و مذهب گفته است، ملتزم نیستند، بلکه التزام آنان به خاطر دریافت شخصی خودشان است؛ این که عارف ایرانی میگفت که، تا کی میگویید که «حدثنی فلان عن فلان عن فلان عن فلان عن فلان عن فلان» تا میرسید به رسولالله(ص) – چون در کتب حدیثی ما اینگونه است، میگوییم، «حدثنی»، به من گفت فلانی که او از فلان کس نقل میکرد و او از فلان کس دیگر و او از کی و او از کی تا میرسیم به رسولالله(ص) – آن وقت عارف ما میگفت، شما تا کی میگویید «حدثنی فلان عن فلان عن فلان» تا میرسید به رسولالله(ص) من میگویم «حدثنی قلبی عن ربی» دلم از خدا و بدون واسطه شنید؛ این «دلم از خدا شنید» به معنای عصیان نیست، بلکه به این معنی است که من دیگر الان فهمیدهام که همین درست است، فهمیدهام آنچه که خدا گفته است درست است و بنابراین دیگر بعد از این التزام من به دین صرفاً به این خاطر نیست که خدا گفته است، بلکه میگویم چون خودم هم این را فهمیدهام.
این حالت، حالتی است که در انسانهای فرهیختۀ متدین پیدا میشود ولی برای من و امثال من ممکن است تا آخر عمر چنین حالتی پیش نیاید و بنابراین باید دائماً به ما «قال الباقر(ع)» و «قال الصادق(ع) » بگویند. آنها اشتباه نمیکنند، آنها میفهمند، اما مخاطبانشان تا نگویند «قال الباقر(ع)» و «قال الصادق(ع)» قبول نمیکنند؛ هنوز نقلی است، هنوز سمعی است، هنوز خودش چیزی نیافته است، وگرنه شما نباید اینقدر بگویید کی گفته است، کی گفته است، باید تا سخن را عرضه میکردید، آدمی که یک چنین وضعی را از سر گذرانده بود، میگفت این حرف حق است، احتیاج ندارد بگویید کی گفته است، هرکس میخواهد گفته باشد، هر که نمیخواهد نگفته باشد، این حرف درست است! این هم حالتی است که باز هم یک آثار و نتایجی دارد.
ویژگی هفتم: متدین متعقل در بییقینی و عدم اطمینان و در عین حال طمأنینه زندگی میکند:
و اما ویژگی هفتمی که ما باید با خودمان بورزیم این است که در بییقینی زندگی کنیم، در بییقینی زندگی کردن به چه معناست؟ در جلسۀ گذشته بیان شد که انسانی که متدین متعقل است، در نوعی امنیت خاطر زندگی میکند، ولی همان وقت بیان کردم که در جلسۀ آینده ویژگیای خواهم گفت که فکر نکنید با این ویژگی که الان دارم میگویم ناسازگار است؛ این ویژگی که الان میگویم همان ویژگی است که بیان میکند انسان متدین در بییقینی زندگی میکند، به این معنا که اگر بنابراین باشد که برای مدعیات دینی و مذهبی، بخواهد برهان اقامه شود، حتی به سود یک مدعای دینی و مذهبی هم برهان عقلی خدشهناپذیر وجود ندارد، یعنی اینگونه که من بتوانم برای شما اثبات کنم که «مجموعه زوایای مثلث 180 درجه است»، «زاویه تابش نور با زاویۀ بازتاب نور مساوی است»، «ترکیب مولکولی آب H2O است»، «حاصل ضرب فشار یک گاز در حجم یک گاز مقداری ثابت است»، هیچ وقت نمیتوانم به همان صورت برای شما ثابت کنم که «خدا وجود دارد»، هیچ وقت نمیتوانم ثابت کنم که «زندگی پس از مرگ وجود دارد»، هیچوقت، هیچ دلیلی که هیچ متفکری نتواند در آن خدشه کند، هیچ متفکر دقیقالنظری نتواند در مقدمهای از مقدماتش تشکیک بکند، بر مدعیات دینی وجود ندارد، یعنی مدعیات دینی اگر چه «خِرَدستیز» نیستند ولی «خِرَدگریز» هستند.
مدعیات دینی برخلاف قول کسانی که معتقدند خردستیز هستند، خردستیز نیستند ولی بر خلاف قول کسانی که گفتهاند «خِرَدپذیر» هستند، خردپذیر هم نیستند، نه خردپذیر هستند، نه خردستیز، ولی خردگریز هستند، همۀشان بلااستثناء خردگریز هستند؛ گزارۀ خردپذیر یعنی گزارهای که اگر عقل خودش و خودش به تنهایی باشد، میتواند درستی آن گزاره را اثبات کند؛ گزارۀ خردستیز گزارهای است که اگر عقل خودش و خودش باشد میتواند نادرستی آن گزاره را اثبات کند؛ و اما گزارۀ خردگریز گزارهای است که اگر عقل به تنهایی باشد، نه میتواند اثبات کند این گزاره درست است، نه میتواند اثبات کند که این گزاره نادرست است؛ کسانی گفتهاندگزارههای دینی و مذهبی اصلاً خردستیز هستند، یعنی عقل میتواند نادرستی آنها را اثبات کند، به نظر میرسد که این ادعا نادرست باشد.
از سویی از بسیاری از متکلمان و فلاسفه، مخصوصاً در ادیان الهی و مخصوصاً در اسلام اعتقادشان بر این است که گزارههای دینی و مذهبی خردپذیر هستند، یعنی عقل میتواند درستی آنها را اثبات کند، این هم نادرست است، عقل به تنهایی اثبات درستی گزارههای دینی را هم نمیتواند بکند. ما در یک فضا، جو و حال و هوایی به سر میبریم که همۀ گزارهها خردگریز هستند، یعنی نه به سودشان و نه به زیانشان نمیشود استدلال عقلی اقامه کرد، نه بر درستی و نه بر نادرستی آنها نمیشود استدلال عقلی اقامه کرد و بنابراین، این گزارهها اگر و فقط اگر مسأله، مسأله اثبات عقلانی باشد، از لحاظ معرفتشناسی، خودشان با نقائضشان در یک کفه ترازو و برابر هستند، هیچکدام بر دیگری به لحاظ استدلال عقلیِ صرف رجحانی ندارند.
خوب حالا اگر اینگونه است پس متدین در یک حالت بییقینی به سر میبرد، در یک حالت بیاطمینانی به سر میبرد، ولی داستان جالب تدین متعقلانه در این است که انسان متدین متعقل، بیاطمینان است ولی با طمأنینه است، اطمینان ندارد ولی طمأنینه دارد؛ یک نمونه خیلی جالب از بیاطمینانی و در عین حال طمأنینه، به شما نشان بدهم، کییِرکِگور [16] متفکر و عارف ذیقیمت دانمارکی در نیمه اول قرن نوزدهم، اولین بار همه متفکران را به یک نکتهای در دفاعیه سقراط التفات داد – دفاعیه سقراط، یعنی وقتی که سقراط در محاکمه در دادگاه حضور پیدا کرد، مجموعه سخنانی که سقراط گفته است، شاگرد سقراط (افلاطون) در یک رساله و کتابی تنظیم کرده، که آن کتاب تقریباً میشود گفت مهمترین و مشهورترین کتاب افلاطون است که «دفاعیه» نام دارد – کییِرکِگور متوجه یک نکتهای در این دفاعیه شده است و آن این است که ایشان میگوید:
اگر در این دفاعیه دقت کنیم، در هر چند بار سقراط تاکید میکند که «اگر زندگی پس از مرگ پیش بیاید»، یعنی به زندگی پس از مرگ یقین ندارد، ولی میگوید ببینید با این که یقین به زندگی پس از مرگ ندارد، با شجاعتی با مرگ مواجه شد که در طول تاریخ نظیر ندارد، کوچکترین وحشت، سرخوردگی، اضطراب و بلبلهای در درونش رخ نداد، با تمام شجاعت حکم مرگ خویش را پذیرفت، بعد هم که به سادهترین وجه میتوانست از زندان تفصی پیدا بکند و خلاص شود، هیچکدام از پیشنهادها را برای رهایی از زندان نپذیرفت و با کمال شجاعت به استقبال مرگ رفت. لذا سقراط کسی بود که به زندگی پس از مرگ اطمینان نداشت ولی با طمأنینه با مرگ مواجه شد، طمأنینه در عدم اطمینان، سپس کییِرکِگور میگوید که، چقدر فیلسوفان در تاریخ ظهور کردند که به گمان خودشان با براهین خدشهناپذیری زندگی پس از مرگ را اثبات میکردند ولی خودشان از اسم مرگ هم وحشت داشتند! معنای آن، این است که به گمان خودشان معتقد بودند که زندگی پس از مرگ هست، ولی اطمینان به آنها طمأنینه نبخشیده بود و سقراط ما اطمینان نداشت ولی طمأنینه داشت، آرامش داشت ولی یقین نداشت؛ مومن دینی یعنی متدین دینی در کل زندگیاش اینگونه است، یقین ندارد ولی طمأنینه دارد، اطمینان ندارد ولی طمأنینه دارد.
اگر شما دقت کنید، میبینید در قرآن مثلاً در مورد پیامبر(ص) آمده است که «و مِنَ اللیل فتَهجَد بِهِ نافله لکَ عسی ان یَبعَثَکَ ربُک مقاماً مَحمُوداً» (اسراء / 79) «عسی»، یعنی «شاید»، یقینی در کار نیست، حضرت سجاد(ع) در صحیفۀ سجادیه است که فرموده «الهی لسنا نتکِلُ فِی نجاه علی اعمالنا بَل بِفضلک علینا» خدایا برای نجات، ما هیچ اتکایی به اعمال خودمان نداریم، بلکه اتکای ما به فضل تو در حق ماست؛ خدایا ما هیچ اطمینانی نداریم، یعنی من در بیاطمینانی هستم، اما طمأنینهام را حفظ میکنم،
این ناشی از این است که متدین متعقل، نه متدین سنتی، نه متدینی که دین را به ارث برده است، میفهمد که برای هیچیک از دعاوی دینی نمیتواند برهان عقلی خدشهناپذیر ارائه کند. شخص صادق به این اعتراف هم میکند، من اگر صادق باشم، اعتراف میکنم که در عین حال که من متدین هستم و پایبندیهای معنوی هم دارم، اما در عین حال هیچکدام از مدعیات دینی خویش را نمیتوانم اثبات عقلانی خدشهناپذیر کنم، اما این اثبات عقلانی نکردن، طمأنینه من را از من نمیگیرد، من همچنان طمأنینه دارم. این نکته، بسیاربسیار نکته ارزشمندی است و باز هم به تعبیری که از کاردینال نیومن [17] برایتان نقل میکنم – نیومن یکی از بزرگترین کاردینالهای تاریخ مسیحیت کاتولیک است – ایشان یک جمله بسیار معروفی دارد که معمولاً در کتابهای فلسفۀ دینی و اندیشه شناسی دین گاهی نقل میکنند که ایشان میگفت که دو چیز است که در آن بیاطمینانی با طمأنینه جمع شده است:
یکی «ایمان دینی» است، دیگری هم «عشق» است؛ شما یک عاشقی را در نظر بگیرید که خودش را کاملاً آراسته است، از هر جهت خودش را کاملاً پاکیزه کرده است، و فرض کنید که هدیهای، دسته گلی هم در دست گرفته و مثلاً به طرف منزل معشوق خودش میرود، ولی هیچ اطمینان ندارد که معشوق وی را راه بدهد و بپذیرد، هیچ اطمینانی ندارد، ولی با اینکه هیچ اطمینانی ندارد و هیچ بعید نمیداند که اصلاً معشوق در را هم به رویش باز نکند، ولی با اینکه این همه تمهیدات، مقدمه چینیها و زمینهچینیها کرده است، هیچ ناخشنود نیست و راضی هم هست. در عین حالی که اگر به او بگوییم حالا تو یقین داری که با این همه زحمتی که کشیدهای معشوق تو را راه بدهد؟ میگوید، خیر، یقین ندارم ولی با این همه راضی هستم، او یک «عاشق راضی» است.
حالا فرض کنید یک عاشقی همین وضع را داشته باشد و بعد هم با قاطعیت هر چه تمامتر بگوید یقین دارم که من را راه میدهند، یقین دارم که من را میپذیرند، من را نپذیرند؟ امکان ندارد!! به این عاشق، عاشق راضی نمیگویند، بلکه به او باید «عاشق از خود راضی» گفت؛ حال آنکه متدین متعقل، عاشق راضی است، نه عاشق از خود راضی، او میگوید یقین ندارم ولی با این همه هیچ پشیمان هم نیستم. متدینان متعقل بر اساس یک اصولی زندگی میکنند که دارند روز به روز در این ورزه، به حقانیت این اصول پیمیبرند، اما از خود راضی نیستند.
اگر بگوییم خدای تو حتماً همانطور که تو تصور میکنی وجود دارد، این درست نیست؛ آن کسی که میگوید من کوچه پس کوچههای آخرت را بلدم، او عاشق از خود راضی است؛ من اصلاً نمیدانم «ما یُفعَل بی غداً»، من نمیتوانم بگویم فردایم چه خواهد شد، آن وقت از کوچه پس کوچههای آخرت خبر داشته باشم؟ من به اصل آخرتش هم یقین ندارم، «الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم» گمان میبرند که خدایشان را ملاقات میکنند، ظن و گمان دارند نه یقین، و من بارها گفتهام که دوستان یک بار از این دید به قرآن نگاه بکنند که قرآن هر چه مربوط به ماوراء طبیعت است با الفاظی مثل «ظن»، «لعل»، «عسی»، از آنها تعبیر میکند، «الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم الیه راجعون» (بقره / 46) و متدینان سنتی هستند که از خود راضی هستند، عاشقان از خود راضی هستند، ولی متدین متعقل فقط میگوید ما در واقع اطمینان نداریم، اما در عین حال طمأنینهمان را حفظ میکنیم، هیچ هم از این وضعی که پیش آمده است ناراضی نیستیم.
این که شما بتوانید در عشق مثل ایمان و در ایمان مثل عشق زندگی بکنید، عشق و ایمان دو بیاطمینانی و دو طمأنینه است، بیاطمینانی در عین طمأنینه است، این را اگر بتوانید حفظ کنید، میشود گفت شما در واقع متدین متعقل هستید، دیتریش بُنهافِر [18] – متفکر پروتستان مذهب معروف که در زنداننازیها کشته شد، که او یکی از بزرگترین الهیدانان پروتستان است و مجموعه نامههایی که از زندان نوشته، با عنوان «نامههای زندانی» چاپ شده است – میگوید انسان بالغ، انسانی است که در بیاطمینانی و در عین حال با طمأنینه زندگی کند، انسانهای غیربالغ یا اطمینان و طمأنینه را با هم دارند یا هیچکدام را ندارند، انسان بالغ، انسانی است که در عین اینکه طمأنینه دارد، ولی اطمینان ندارد.
ویژگی هشتم: متدین متعقل، به هم نوع – فقط از آن جهت که هم نوع است – خدمت نوعدوستانه میکند:
اما مولفه هشتم این است که متدین متعقل خدمت نوعدوستانه به همنوع میکند، فقط از آن جهت که همنوع انسان است و نه از هیچ حیث دیگری، نه از آنرو که هم دین او هم هست، هم کیش و آیین او هم هست، با او در ملیت شریک است، با او در قومیت شریک است، با او در رنگ و پوست، نژاد، منافع یا عقاید شریک است، خیر، خدمت همنوعانه به همه انسانها فقط از آنرو که انسان هستند،
به تعبیری که باز در احادیث ما آمده است «الناس عیال الله، انفَعَهُم اِلیهِم اُحبهُم الی» یا در حدیث قدسی آمده است «الناس عیالی انفَعَهُم اِلیهِم اُحبهُم الی» مردم، زن و فرزندان من هستند، هر که به آنها بیشتر سود برساند، در نزد من محبوبتر است، یک چنین دیدی که «عاشقم بر همه عالَم که همه عالَم از اوست»؛ این دینهای سنتی است که میگوید نزد من همدینان اعتبار دارند نه ناهمدینان؛ قرآن میگوید پیامبر «رحمه للعالمین» است، ولی اگر دست من و شما میدادند میگفتیم نخیر، فقط «رحمه للمسلمین» است، آن هم فقط مسلمینی که شیعه باشند، آن هم فقط مسلمینی که شیعه دوازده امامی باشند و گرنه هشت امامی، اسماعیلیه، کیسانیه، زیدیه و … هم که نه، فقط مسلمان شیعه اثنی عشری و اگر باز هم دست ما میدادند میگفتیم نه، باید حتماً مسجد جمکران هم برود و یک چیزهای دیگری که بعد از انقلاب هم تازه به آنها اضافه کردند؛ این کار را اگر بکنید فقط علی میماند و حوض او، کسی نمیماند؛
اما شخصی که واقعاً تدین متعقلانه دارد، میگوید انسان از آنرو که انسان است محترم است و از آنرو که انسان است من باید خدمت نوعدوستانه به او داشته باشم. ویلیام جیمز [19] روانشناس و فیلسوف معروف آمریکایی، در کتاب معروف خود «انواع حالات دینی» [20] ویژگیهای انسانهای قدیس – به تعبیر خودش – را بیان میکند، ایشان در آنجا در میان ویژگیهای مختلفی که میگوید یکی از این ویژگیها این است که میگوید: من تاکنون در طول تاریخ ندیدم یک قدیسی که از کسی پرسیده باشد که «دین تو چیست؟»، «مذهب تو چیست؟» یا به گدایی گفته باشد که «عبادیات خود را بجا میآوری یا بجا نمیآوری؟»، یعنی آنهایی که قدیس هستند، یک نوع عطوفت، محبت و شفقتی نسبت به همه انسانها از آنرو که انسان هستند، نه از آنرو که دارای دین و مذهب خاصی هستند، دارند؛
این شفقت و عطوفت داشتن نسبت به انسانها وقتی حاصل میآید که شما بتوانید در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید: یکی اینکه وقتی با یک انسانی مواجه باشیم، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمیتوانیم با همۀ انسانها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمیتوانیم گذشتۀ انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم؛ وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش میرویم که میگوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند، ببینید تا کجاها رفتهایم!! … [21]
داستانی از حضرت سلیمان نقل شده است که وقتی حضرت سلیمان که دارای مُکنت و ثروتی بود گفت که خدایا یک روز بگذار من متکفل رزق مخلوقات بشوم و … در این داستان چند نکته است که من حالا قصد ندارم همه آنها را مطرح سازم، ولی یک نکته است که سلیمان وقتی به کسی بر میخورد از او اعتقاداتش را میپرسد و او را میراند و از خود دور میکند؛ بعد گفتهاند که خدا به او گفت که، من عمری به این فرد روزی میدادم ولی هیچوقت از او نمیپرسیدم که خدا را قبول داری یا نداری؟
واقعاً متأسفانه این تلقی در ما راسخ شده است که ما باید فقط به کسانی که شبیه خودمان هستند احسان بورزیم و بعد هم که بخواهیم در این شباهت تدقیق کنیم، آهستهآهسته میبینیم که کسی باقی نمیماند که بتواند متعلق و طرف مقابل احسان ما قرار بگیرد. اما کسی که متدین متعقل است میگوید همه اینها آثار خداوند هستند و «مَن احَبُ شیئاٌ، احَبُ آثارَه» هرکس موجودی را دوست بدارد، آثار آن موجود را هم دست میدارد. این تلقی در میان ما وجود ندارد.
خود عارفان همیشه میگفتند که ما گاهی اصلاً از این راه که خلاف انتظار دیگران عمل میکنیم، دیگران را به راه میآوریم. فرض کنید وقتی که شما ضربهای به من زدهاید و من الان قدرتی پیدا کردهام که میتوانم از شما انتقام بگیرم، بزرگترین عامل تحول بخش در شما این است که من بر خلاف انتظار شما عمل کنم، شما انتظار انتقام از من دارید ولی من خلاف انتظارتان دارم عمل میکنم. به تعبیر میشل فوکو [22] متفکر معروف عارف مسلک «به جای اینکه با مردم مخالفت کنی، با انتظارات آنها مخالفت کن، آن وقت محبوب آنها میشوی.» اگر انتظار دارند که شما انتقام بگیرد، شما انتقام نگیرید و این اکسیری است که دیگران را متبدل میکند.
مولفههای چهارم تا هشتم، چهار مولفه از «کوشش دینی» هستند و ما باید این چهار کوشش را انجام دهیم تا بتوانیم ادعا کنیم که تدین متعقلانه داریم. اما چهار مولفه دیگر هم است و آن اینکه ما چهار «گرایش دینی» خاص باید داشته باشیم، «گرایش»، «طرز تلقی»، «طرز نگاه کردن به جامعه»، چهار جور خاص باید به جهان نگاه کرد، این گونههای خاص نگاه کردن، با این چشم نگاه کردن به جهان، البته هم در باورها و بینشهای ما اثر میگذارد و هم در کوششهای ما، بنابراین در حد دو قسمت قبلی تأثیر میگذارد، ولی به هر حال خودش از نوع «کوشش» نیست، از نوع «بینش» هم نیست، بلکه نوعی «گرایش» است، نوعی «نگرش» است، نوعی «طرز تلقی» است.
ویژگی نهم: متدین متعقل، به خود نگاه واقعبینانه دارد:
گرایش اول این است که متدین متعقل میتواند به خویش واقعبینانه نگاه کند، همچنان که من میتوانم به شما واقعبینانه نگاه کنم؛ اگر روزی این قدرت را پیدا کنم که به خودم واقعبینانه نگاه کنم، یعنی اینکه بتوانم بدون هیچگونه پردهپوشیای با روح عریان خودم مواجه شوم، در آن صورت میتوانم نقاط قوت و ضعف خودم را بیابم، خطاها و صوابهای خودم را بیابم. شما هیچوقت دقت کردهاید که در همۀ ادیان «توبه» تشویق میشود، توبه نگاه کردن عینی [23] و واقعبینانه به خود است، کسی که به خودش نگاه عینی نمیکند، نمیتواند توبه کند. کسی که میتواند همانطوری که به دیگران نگاه میکند، به خودش هم نگاه کند، چنین شخصی میتواند توبه کند؛ چون اگر کسی به خودش نگاه عینی نکند، نمیتواند عیوب خویش را ببیند. آن کسی که به خودش به صورت عینی نگاه میکند، میتواند توبه کند. درواقع توبه یک نگرش بیطرفانه به خود است. شخصی که توبه میکند، به خود بیطرفانه نگاه کرده است؛ و چون بیطرفانه و نه جانبدارانه به خودش نگاه کرده است، بدیهای خودش را دیده است. این که من بتوانم خودم را چنان ببینم که دیگران میبینند و حتی نگاهی سختگیرانهتر از نگاهی که دیگران به من دارند، به خودم داشته باشم، این یک نگرش متعقلانه است. این یک نوع طرز تلقی درست است، سعدی گفته است که:
مرا شخص دانــای مرشد شهــاب دو اندرز فــرمود بر روی آب
یکی آنکه در نفس خوشبین نباش دگر آنکه در غیر بدبین مباش
در کِشتی استاد من دو اندرز به من داد، «به خودت خوشبین مباش» و «به دیگران بدبین مباش»؛ ما درواقع عکس این کار را انجام میدهیم، به خودمان خوشبین هستیم اما به دیگران بدبین هستیم؛ اینکه من بتوانم همچنان که به دیگران نگاه میکنم و حتی سختگیرانهتر به خودم نگاه کنم، به تعبیر ابوسعید ابوالخیر «جلاد طبع» خودم باشم، طبع خودم را خودم تازیانه بزنم، این نوع نگرش، نگرش متدینان متعقل است. متدینان متعقل نسبت به خودشان از همه بدبینتر هستند؛ به دیگران خوشبین و به خودشان بدبین هستند، به دیگران عشق میورزند و به خودشان بدبین هستند؛ ولی متدینانی که تدین را به ارث بردهاند، به خودشان کمال خوشبینی را دارند – به همان جهتی که در جلسۀ قبل بیان کردم – و به دیگران بدبین هستند.
متدینان متعقل افرادی هستند که اولاً خودشان را در زمان حال میبینند و میگویند من فعلاً این هستم، در گذشته هر چه بودهام، آن گذشته است، من الان این هستم و ثانیاً میدانند که نمیتوانند از تحت تأثیر گذشتۀ خودشان بیرون بیایند، هر انسانی از هر که بگریزد از گذشتۀ خود نمیتواند بگریزد و ثالثاً اینکه تواناییهای خود را نه بیشتر از حد میبینند و نه کمتر از حد؛ تقریباً نیمی از اوصاف اخلاقی دینی به این موارد بر میگردد، یعنی متدینان متعقل فرزندان این طرز تلقی و نگرش هستند که اولاً خودشان را در حال ببینند، ثانیاً بدانند که گذشته یک باری است که بر دوششان است و انسان نمیتواند بار گذشته را از شانۀ خود بر زمین نهد و سوم هم اینکه تواناییهای خود را نه ارزیابی بیش از حد بکنند و نه ارزیابی کمتر از حد.
ویژگی دهم: متدین متعقل همۀ انسانها را با همۀ نقایصی که دارند، دوست میدارد.
ویژگی دهم و نگرش دوم، نگرشی است که متدینان متعقل نسبت به جهان دارند؛ متدین متعقل، در جهان نقاط ضعف همه انسانها را میپذیرد؛ و من میخواهم بر این نکته کمی تأکید کنم، شما چه موقع میتوانید نقاط ضعف همه انسانها را بپذیرید؟ شما اگر چه دیدی نسبت به انسانها داشته باشید، نقاط ضعف همه انسانها را تحمل میکنید؟ ما نقاط ضعف انسانها را به دلیل اینکه هر انسانی را یک «فرآورده» میبینیم نه یک «فرآیند» نمیتوانیم تحمل کنیم؛ وقتی شما به هر انسانی – و از جمله خودتان – به چشم یک فرآورده نگاه بکنید، آن وقت نمیتوانید انسانهایی را که در آنها نقاط ضعفی میبینید، دوست بدارید.
هیچوقت دقت کردهاید که هر وقت شما یک پدیدهای را – هر پدیدهای که باشد – یک فرآیند دیدهاید، یعنی در حال جریان و سیلان دیدهاید، میتوانید به آن محبت داشته باشید، ولی اگر به چشم یک فرآورده و محصول به آن نگاه کنید، نمیتوانید به آن محبت داشته باشید. یک کشاورزی را در نظر بگیرید که این کشاورز دوست میدارد هندوانههایی که از مزرعه وی حاصل میشود، لااقل پنج کیلوگرم وزن داشته باشند، یا یک رنگ و شکل خاص و مطلوبی داشته باشند، بالاخره یک تصوری از هندوانۀ مطلوب در ذهن او وجود دارد و دوست میدارد که هندوانههای مزرعهاش مطابق آن تصور باشند؛ در تمام طول مدتی که این هندوانهها در حال رشد و نمو هستند، وقتی آن مزرعهدار به آنها نگاه میکند، هیچکدام از هندوانهها آن هندوانهای که مطلوب اوست، نمیباشد، ولی ناراحت نیست، زیرا میگوید اینها که هنوز کارشان تمام نشده است، اینها هنوز در حال «شدن» هستند و چون هنوز در حال «شدن» هستند، آنها را دوست میدارم. اگر آن مزرعهدار روزی فکر نمیکرد که این هندوانهها فردا میتوانند درشتتر و سرختر از این بشوند، فردا میتوانند شکل و شمایل بهتر و مطلوبتری پیدا کنند، تا آنها را میدید، بلافاصله هندوانهها را قیچی میکرد و میگفت اینها به درد من نمیخورند؛ چرا این هندوانهها را در تمام این سه چهار ماهی که بر این بوتهها میبیند، هیچ از اینها روی گردان نیست و به آنها علاقه و محبت دارد؟ میگوید برای اینکه میدانم هنوز اینها آن هندوانهای که من میخواهم نیستند، ولی این را هم میدانم که هنوز هم رشدشان متوقف نگردیده است.
به چشم فرآورده و محصول به آنها نگاه نمیکند بلکه به چشم یک فرآیند، پروسه [24] و جریان به آنها نظر میکند و وقتی به چشم جریان نگاه میکند در هر مقطعی و برشی از این جریان هم به هندوانه نگاه میکند، ناراحت نیست و میگوید این هنوز عادی است چرا که هنوز هم آینده و آتیه دارد. حالا هم اگر من به انسانها به این چشم نگاه کنم، بگویم درست است که فلان شخص فرد دروغگویی است، ولی آتیه دارد، میتواند و ممکن است روزی دروغگویی از وی ریشهکن شود؛ اگر چه فرد متکبری است، ولی میتواند روزی متواضع گردد، او در حال طی کردن یک فرآیند است و هنوز این فرآیند خاتمه نپذیرفته است؛ اگرچه وی الان به گمان من افکار الحادی دارد، ولی روزی هم ممکن است که این افکار الحادی متحول و متبدل به افکاری الهی شود؛ اگر چه الان با من همفکر نیست ولی چه بسا روزی همفکر شود؛ به چشم فرآیند به آن نگاه کنید، وقتی به چشم فرآیند به آن نگاه میکنید، آن وقت میبینید که میشود او را دوست داشت؛ هنوز کارش خاتمه نیافته است؛
سالها پیش من در کتابی – الان به خاطر ندارم که در چه کتابی بود – میخواندم که در یک ندامتگاه در آمریکا – چون معمولاً در این ندامتگاهها هر چند گاهی یک کشیشی را میبردند که جوانان و نوجوانان را موعظه کند و آنها را پند دهد – بر سر در، این جمله را زدهاند که «جناب کشیش صبور باش، هنوز کار ما و خدا به پایان نرسیده است»، تو فکر میکنی که حالا ما یک جرم و جنایتی مرتکب شدهایم، دیگر پروندهمان با خدا مختومه شده است؟ خیر، پروندۀ ما با خدا هنوز مفتوح است، هنوز هم ما فراز و نشیبهایی در زندگی خود داریم؛
«صبور باش، هنوز کار ما و خدا به پایان نرسیده است»، اگر شما این دید را داشته باشید، به همه با این دید نگاه میکنید که هنوز پروندهاش مختومه نیست و وقتی هنوز پروندهاش مختومه نیست، من میتوانم او را دوست بدارم، مخصوصاً اگر به این توجه کنید که گاهی وقتها تحولات در درون فرد رخ میدهد، هر که هر تحولی دیشب در دلش افتاده است که فردا نمیآید در چهار سوی عالم فریاد بکشد که آی مردم! من عوض شدهام و متحول گشتهام؛ خوب چه بسا دیشب عوض شده باشد،
«واعظ صبور باش، که ما را هنوز هم، با این خدای دین و مذهب تو افت و خیزهاست»، ما هنوز هم با این خدای مکتب تو افت و خیزهایی داریم، تو فکر کردهای که ما یک کُشتیای گرفتهایم و گفتهایم «خدایی وجود ندارد»، دیگر همه چیز تمام شده است؟! خیر ما هنوز هم با خدا کارها داریم، یک وقت خدا ما را زمین میزند، یک وقت هم ما خدا را زمین میزنیم، ما هنوز هم با خدا رفیق هستیم، ما هنوز هم با خدای تو افت و خیزها داریم؛ تو فکر میکنی ما حالا که خدا را با یک برهان رد کردهایم و گفتهایم وجود ندارد، دیگر همه چیز خاتمه پذیرفته است؟! حاشا که چنین باشد.
این به فرآیند و با دید فرآیند نگریستن به انسانها خیلی مهم است و این دید را نسبت به خودتان هم داشته باشید و از همین لحاظ است که ویلیام جیمز – روان شناس معروف – میگفت که یکی از ویژگیهای بزرگ قدیسان این است که نسبت به همه حالت بخشایش و عفو دارند و از جمله نسبت به خودشان هم این حالت را دارند. میگویند من هم که هنوز پروندهام بسته نشده است، من هم میتوانم بهتر از این باشم؛ خودشان را هم میبخشایند و این عفو و بخشایش خودشان را هم دربر میگیرد.
وقتی شخصیت را یک روند و فرآیند و نه یک پدیده و محصول بدانیم، آن وقت میتوانیم نسبت به همه چنین دیدی داشته باشیم، نتیجۀ آن این میشود که بشر را علیرغم همۀ نقایصی که دارد، دوست بداریم و من بارها بیان کردهام که اگر بنابراین باشد که بخواهیم کسی را وقتی بینقص است، دوست بداریم، در آن صورت اصلاً چنین بشری وجود ندارد و شما باید فقط معصومین را – اگر به وجود معصوم قائل هستید – دوست بدارید. اما هنر در این است که انسان را با وجود همۀ کمالات و نقایصی که دارد دوست بداریم، نه وقتی که یک انسان پاک و پیراسته و از هر جهت کامل است، این دوست داشتن در واقع هیچ دوست داشتن مهمی نیست. این حالت دوست داشتن به این صورتی که گفتم که نتیجۀ روند دیدن زندگی فرد است، سه خصیصه در فرد ایجاد میکند که من فقط آنها را نام میبرم:
خصیصه اول، «بردباری»: ما نسبت به همۀ انسانها و از جمله خودمان «بردباری» پیدا میکنیم.
خصیصه دوم، «بخشایش عام»: دوم اینکه نسبت به همۀ انسانها نوعی «بخشایش عام» پیدا میکنیم که این هم باز به نظر من خیلی مهم است.
خصیصه سوم، «نفوذ به درون انسانها»: سوم اینکه اگر این حالت را پیدا کنیم، آرامآرام میتوانیم به درون انسانها نقب بزنیم؛ اگر دقت کرده باشید نفوذ و نقب زدن ما به انسانها فقط از طریق کردهها و گفتههای آنان است و نمیتوانیم به درون آنها نقب بزنیم و لذا ما میتوانیم به استمداد آن دید و تلقی به چنان ژرفنگری درونیای دست یازیم که بتوانیم به درون انسانها نقب بزنیم.
ویژگی یازدهم: متدین متعقل، علیرغم مخالفتهایی که ممکن است با اصول او صورت پذیرد، اصول خویش را حفظ میکند:
ویژگی دیگری که ما باز باید با نوعی نگرش و گرایش پیدا کنیم، این است که ما باید بتوانیم علیرغم مخالفتهایی که در زندگی ما، با نُرمها [25]، عقاید، فرضیهها و اصول ما میشود، اصول خودمان را حفظ کنیم؛ متدین متعقل کسی است که بتواند علیرغم همۀ مخالفتهایی که با قواعدش میشود، یعنی علیرغم اینکه جهان، جهان مطابق با قواعد او نیست، بتواند زندگی خود را بر اساس قواعد و بدون زیر پا گذاشتن و له کردن قواعد جلو ببرد.
ما نباید انتظار داشته باشیم که جامعه روزی بهسامان شود تا ما بهسامان شویم، این دیدگاه دو مشکل دارد، یک مشکل منطقی دارد و یک مشکل ناظر به واقع [26]؛ اگر کسی بگوید روزی جامعه خوب شود تا من خوب شوم، این اولاً یک مشکل منطقی دارد و آن اینکه جامعه چیزی جز مجموعۀ افراد نیست، اگر من بگویم که تا جامعه خوب نشود، من نمیتوانم مسیر درستی را در پیش بگیرم؛ خوب جامعه الان چه کسانی هستند؟! شما هستید، اگر هرکدام از شما هم بگوید تا جامعه خوب نشود من نمیتوانم خوب شوم و دیگران هم همین را بگویند، در این صورت است که ما باید منتظر چه چیزی و یا چه کسی بمانیم؟! لذا این مشکل منطقی دارد، یعنی در واقع همه باید منتظر هیچکس نشسته باشند و هیچکس چون هیچکس است طبعاً نمیآید و چون نمیآید همه همچنان در حالت انتظار باقی میمانند.
مشکل ناظر به واقع آن هم این است که شما بدانید که هیچوقت یک جامعه آرمانی بر روی کرۀ زمین پدید نمیآید. هیچوقت پدید نمیآید تا شما بگویید من منتظر میمانم تا پدید بیاید تا خوب شوم. هیچ دین و مذهبی – علیرغم همۀ چیزهایی که گفته شده است و شما مخصوصاً در این سالها شنیدهاید – نگفته است که بر روی زمین جامعۀ آرمانی پدید خواهد آمد؛ گفته است که شما بکوشید جامعه را بهتر کنید، بکوشید کاری کنید که امروز جامعهتان بهتر از دیروزش باشد و فردایش بهتر از امروزش، ولی گفته است در عین حال واقعبین باشید، جامعۀ آرمانی بر روی زمین پدید نخواهد آمد، جامعهها را بهتر کنید، اما در پی یک جامعه آرمانی نباشید.
همۀ کسانی که خواستهاند جامعۀ آرمانی پدید بیاورند، آن جامعۀ نیمبند و کجدار و مریزی را هم که داشتهاند از بین بردهاند؛ همۀ کسانی که دارای تفکر انقلابی هستند، همین مشکل را دارند، چه انقلابیون دینی و چه انقلابیون غیر دینی، همه کسانی که میگویند بیایید همه چیز را به هم بریزیم و جامعۀ آرمانی تشکیل بدهیم، همه چیز را بهم میریزند و جامعۀ آرمانی را هم نمیتوانند درست کنند – حال اگر فرصت داشتم میگفتم که چرا این تصور، تصوری است که صورت عمل نمیپوشد – مشکل ما این است که همه انقلابیون، اعم از دینی و غیردینی با استناد به یک جملههایی که در متون خودشان است، فکر میکنند که میتوانند وعدۀ تشکیل جامعۀ آرمانی را بدهند؛
اما هیچ کتاب مقدسی نگفته است که میشود روزی بر زمین جامعۀ آرمانی درست کرد، بلکه گفتهاند که بکوشید جامعه را بهتر کنید؛ حتی بعضی از متفکران گفتهاند که خلاف این هم در متون مقدس ادیان و مذاهب فراوان است؛ وقتی که گفته شد «اهبطوا منها جمیعاً» (بقره / 38) یعنی وقتی که گفتند از بهشت بیرون بروید، یعنی اینکه دیگر در اینجا و بر روی زمین بهشتی وجود ندارد، ولی البته میتوانید وضع خود و جامعهتان را بهتر کنید؛ «إما یأتینکم منی هدی فمن تبع هدای فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون» (بقره / 38) وقتی یک هدایتی از جانب من میرسد بپذیرید، ولی دیگر از بهشت بیرون رفتهاید، در اینجا بهشت تحققپذیر نیست و همۀ کسانی که میخواهند بر روی زمین بهشت را تحقق بخشند، فقط جهنم را تحقق میبخشند، تاریخ این را نشان میدهد، صد بار دیگر هم آزمایش کنید، نتیجه همین است.
هر کس گفت آقا همه چیز را به هم بریزیم که همه چیز را از نو درست کنیم، او هیچوقت نمیتواند چیزی را از نو درست کند، بلکه آنهایی را هم که درست شده بود از بین خواهد برد. بنابر این، ما نمیتوانیم یک چنین کاری انجام دهیم، فقط میتوانیم علیرغم تمام مخالفتهایی که جامعه با قانونهای اخلاقی و معنوی ما دارد، آنها را پی بگیریم. در واقع باید تلقی ما از جامعه و از خودمان تلقی چیزی باشد که باید علیرغم ناسازگاریها، در آن مشی و سیر کرد.
من بارها در جاهای مختلف بیان کردهام که در تفسیر این که در آیین هندو و حتی در آیین بودا، وقتی میخواهند وارد معبد شوند، معمولاً – به تعبیر ما مسلمین – مستحب است که یک شاخه گل نیلوفر در دست بگیرند یا به لباسشان بزنند و وارد معبد شوند، راداکریشنان [27] – محقق معروف هندی که یکی از بزرگترین مفسران آیین هندو در قرن بیستم است – در کتاب بسیار معروفش «The Hindu View of Life» [28] – که در تفسیر آیین هندو است – گفته است که میدانید چرا در آیین هندو گفتهاند یک گل نیلوفر به دست بگیرید و به معبد بروید؟ برای اینکه نیلوفر، گلی است که علیرغم همه زیباییای که دارد فقط در منجلابها، باتلاقها، مردابها و جاهای عَفِن رشد میکند، وقتی میگویند گل نیلوفری در دستتان بگیرید و وارد معبد شوید، یعنی اینکه
خدایا! تو که قدرت داری از یک عَفِن جا، از یک منجلاب و از یک مفسدهجا، یک چنین گلی بیرون بیاوری، من هم از تو میخواهم که از تعفنگاه جامعه، گلی بیرون آوری که آن گل، من باشم؛ من میدانم که این جامعه نمیتواند هیچ وقت بدون منجلاب باشد، جامعه کم یا بیش منجلاب دارد، اما تو میتوانی از منجلاب، گل نیلوفر بیرون آوری، من هم میخواهم گل نیلوفر جامعه باشم.
این دید و تلقی، دیدِ واقعی است، انسان میتواند خودش را در یک جامعهای علیرغم تمام نامساعدتها و کژ رفتاریهایی که جامعه با اصول اخلاقی وی نشان میدهد، پایدار و استوار نگه دارد، اما نباید منتظر این بماند که جامعه روزی مساعد شود تا او بهسامان گردد، که در این صورت به همان مشکلات فوقالذکر برخورد میکند. این بدین معناست که انسان باید وجدانِ اخلاقیِ بیدار داشته باشد، وجدان اخلاقیای که لالاییهای فسادانگیز جامعه او را به خواب نبرد، چرا که لالاییهای جامعه معمولاً برای به خواب بردنِ وجدانِ اخلاقی ما است.
جامعه میخواهد ما میانمایه شویم، جامعه میخواهد ما همگی مثل هم باشیم، همۀ افراد میانمایه در جامعه آرزو دارند که آن کسانی هم که میانمایه نیستند، خودشان را میانمایه کنند، ولی فردی که تدین متعقلانه دارد میگوید: اگر بنا، بر این است که اصول من این موارد باشد، باید اصول خود را حفظ کنم. معنای این البته این است که اولاً ارزشها را از جامعه به طریق سنتی نمیگیرد، بلکه خودش بر اساس فهم خویش، اصولش را دریافت میکند و به این معنا، زندگی اصیلی دارد؛ و دوم هم اینکه مخالفتهای جامعه، به هیچ وجه باعث اِعراض و روی گردانی او از ارزشهای خویش نمیگردد.
ویژگی دوازدهم: متدین متعقل، از هرگونه بُتپرستی، رویگردان است و هیچگونه نگرش بُتپرستانهای به جهان ندارد:
و اما آخرین ویژگی این است که مومن متعقل، مومنی است که از هرگونه بتپرستی رویگردان است، یعنی نگرش بتپرستانه به جهان ندارد. اما بتپرستی به چه معناست؟ بتپرستی یعنی خدا دانستن اموری که خدا نیستند و یا به تعبیر فلسفیتر، «مطلق» دانستن امور «نسبی»؛ هر امر نسبی، اگر مطلق تلقی شد، آن وقت شما در واقع از آن امر نسبی – که آن را مطلق تلقی کردهاید – خدایی ساختهاید، بتی ساختهاید و درواقع دارید آن را میپرستید؛
اگر بخواهم به لسان دین اسلام صحبت کنم، باید بگویم که شما در اسلام از سویی میگویید «لا اله الا الله» و این از شعارهای مهم اسلام و یکی از شهادتین میباشد، از سویی گفتهاند که هیچ معبودی غیر از «الله» نیست، یعنی هیچ موجودی غیر از الله شایسته اینکه بت ما بشود، شایستۀ اینکه ما آن را بپرستیم، نیست. پس فقط «الله» شایسته پرستش است.
از سویی هم یکی از ویژگیهایی که هیچ مسلمانی منکر آن نیست، این است که خدا دیدنی نیست، «لا یُدرِکُهُ الابصار» (انعام / 103) لذا اولاً اگر بناست که فقط خدا را بپرستیم و ثانیاً خدا دیدنی نیست، نتیجه، این است که «هر چیز دیدنی را نباید پرستید»؛ اما مگر ما چیزهای دیدنی را میپرستیم؟! ما میتوانیم إلی ماشاءالله امر دیدنی بپرستیم، ما میتوانیم ثروت، قدرت، شهرت، محبوبیت و حیثیتاجتماعی را بپرستیم، میتوانیم موفقیتهایی را که در ظرف جامعه پیدا میکنیم، بپرستیم،
اما از اینها لطیفتر هم وجود دارد، میتوانیم انسانها را بپرستیم، شخصیتها را بپرستیم، میتوانیم عقاید خودمان را بپرستیم و میتوانیم دین خودمان را بپرستیم، دین هم خدا نیست و بنابراین دین را هم نباید پرستید، پیغمبر هم خدا نیست و نباید او را پرستید، بزرگان و بنیانگذاران دین، رهبران دین، اینها هیچکدام خدا نیستند و نباید آنها را پرستید. خود دین را هم نباید پرستید، دین هم خدا نیست، بلکه فرو فرستاده از جانب خدا است، خدا را بپرستید نه دین را.
حالا ما از کجا بفهمیم که داریم چه چیز را میپرستیم و چه چیز را نمیپرستیم؟ در این باب دو تحلیل وجود دارد و هر دو تحلیل مورد تاکید روانشناسان دین بوده است؛ اگر بخواهیم ببینیم در زندگی در حال پرستش چه امری هستیم، دو تحلیل وجود دارد و با هر کدام از آنها که راه برویم، به بیراهه نرفتهایم:
تحلیل اول این است که آن چیزی که حاضریم همه چیز را فدای او کنیم، اما حاضر نیستیم آن را فدای چیزی کنیم، آن بت ما و خدای ما میباشد، هر چه که باشد. یکی از شعرای عرب در قرن سوم هجری میگوید که روزگاری یک کِشتیای در حال حرکت در دریا بود، ناگهان دریا متلاطم شد و امواج بلندی برخاست که این امواج و طوفان جان آنان را در معرض خطر و هلاک قرار داد، دیدند هیچ چارهای جز این نیست که کِشتی را سبک کنند، آن وقت به ساکنان کِشتی گفتند که هر چه را میتوانید به دریا بریزید، مردم ابتدا چیزهایی را که کمتر دوست میداشتند به دریا ریختند، گفتند سودی نبخشید، باز هم باید کِشتی سبکتر شود، باز آمدند یک چیزهای دیگری را به آب ریختند، و همین طور ادامه یافت، میگوید ببینید وضع به کجا رسید که عالِمی کتابهای خود را هم به آب ریخت! این معنایش این است که برای او کتابها از همه چیز ارزشمندتر بوده است، چرا که آخرین چیزی که به آب انداخت کتابهایش بود.
حال اگر قرار باشد ما روزی چیزها و تعلقات خویش را از خودمان دفع کنیم و آنها را دور بریزیم، درواقع از چه چیزی نمیتوانیم قطع تعلق کنیم و میگوییم نخیر، به هر نحوی که هست باید این را نگه داریم؟ همان چیز خدای ما است. از این لحاظ فراوانند انسانهایی که خدایشان، خدای دین و مذهب نیست. چیز دیگری است که همه چیزشان را فدای آن میکنند. نه آن خدای دین و مذهب که در آیین خودشان – حال هر آیینی که باشد – وجود دارد؛ پس یک روش این شد که حاضر هستیم چه چیزی را دور بریزیم و چه چیزی را به هیچ قیمتی دور نمیریزیم.
تحلیل دوم: اما یک روش دوم هم وجود دارد و آن اینکه به چه چیزی بدون پرسش و سوال، بدون کندوکاو تسلیم هستیم؟ حالا شما ببینید در واقع تسلیم چه چیزی هستید بدون آنکه درباب آن کندوکاو کنید، آن چیز خدای شما است. میشود شخصیتها اینگونه باشند، میشود روحانیون اینگونه باشند. قرآن میگوید که یهود و نصاری اینگونه بودند «اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباٌ من دون الله و المسیح ابن مریم و ما امروا الا لیعبدوا الها واحداً لا اله الا الله هم سبحانه عما یشرکون» (توبه / 31) قرآن میفرماید که یهود و نصاری عالِمان دین خود را میپرستیدند، پس میشود روحانیتپرستی کرد. روحانیتپرستی هم یک نوع بتپرستی است. هر چیزی را میشود پرستید.
حال اگر بنا بر این است که نگرش بتپرستانه به جهان نداشته باشید، معنایش این است که فقط آن چیزی را که درواقع مطلق است، مطلق بدانید، نه چیزهای نسبی را. هر چیز نسبی را وقتی مطلق دانستیم اولاً همه چیز دیگر را فدایش میکنیم و ثانیاً حاضر نیستیم در باب او به پرسوجو و نقادی بپردازیم. حاضر نیستیم دربارۀ او چیز مخالفی بشنویم. همه چیز در واقع به صورت «کور باش و دور باش» خواهد بود، خدای خودمان را در یک محفظهای نگه داشتهایم و میگوییم از دور به آن نگاه کنید و آن را لمس نکنید.
این مطلق کردن امر غیر مطلق – به تعبیر تیلیش – بزرگترین مشکلی است که امروزه برخی جوامع و نیز جامعۀ ما به آن مبتلا هستند؛ هرکدام از ما یکی از این چیزها، غیر از خدای دین و مذهب برایمان بت شده است و همان چیز را میپرستیم و اتفاقاً در ذیل همین آیه «اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباٌ من دون الله» صحابیای از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) میپرسد که آیا واقعاً علمای یهود و نصاری به مردمشان میگفتند ما را بپرستید؟ آن وقت حضرت قَسَم میخوردند و میگویند «لا والله»به خدا قسم اینگونه نبوده است. علمای آنها به ایشان نمیگفتند ما را بپرستید و اگر هم میگفتند، آنها قبول نمیکردند که عالمان دینشان را بپرستند؛ آن وقت صحابی میپرسد پس منظور چیست؟ قرآن دارد میگوید که علمای خودشان را میپرستیدند!
آن وقت حضرت در جواب میگویند، این که قرآن میگوید علمای خودشان را به جای خدا یا علاوه بر خدا میپرستیدند، معنایش این است که رفتاری با علمایشان میکردند که فقط باید با خدا این رفتار را میکردند. بعد توضیح میدهند و میگویند فقط خداست که باید بدون پرس و سوال سخنش را شنید و پذیرفت. اینها با علمای خودشان همین رفتار را میکردند، بدون اینکه بپرسند آخر دلیلتان چیست؟ میگویند چون عالِم دین این را گفته است، باید آن را پذیرفت. نباید با عالِم دینی همان رفتاری را که با خدا میکنید، داشته باشید، چرا که فقط خداست که «لا یُسئلُ عَما یَفعَلُ» فقط خداست که مورد سوال قرار نمیگیرد، اگر با امر یا فرد دیگری همین رفتار را داشتی، شما او را پرستیدهای.
لذا حال اگر نسبت به قدرت، ثروت، حیثیتاجتماعی، موفقیتهای اجتماعی، محبوبیت، دولت، حکومت، عالِم دین، خود دین، عقاید خودمان، نسبت به دیدگاهی که شما نسبت به من دارید، نسبت به اینها بخواهم یک چنین حالتی داشته باشم که بخواهم به هر صورت اینها را حفظ کنم، در واقع بُتپرست هستم. متعقل همیشه در حال هَرَس کردن جنگل زندگیاش از خدایان دروغین است، این تعبیر خیلی جالب دانته [29] است، «هرس کردن جنگل زندگی از خدایان دروغین»، چرا متعقل چنین میکند؟ چون عقلانی است و انسان متدین متعقل میگوید بنا بر این است که من فقط تسلیم یک موجود باشم – حال میخواهید به آن موجود «خدا» بگویید، «جان هستی» بگویید، «عقل مطلق» بگویید، «عقل لایتناهی» بگویید، هر تعبیری میخواهید از آن به کار ببرید، فرقی ندارد – من تسلیم یک چیز هستم، نه اینکه تسلیم صد خدا باشم؛
قرآن کریم میفرماید «ضرب الله مثلاً رجلاً فیه شرکاء متشاکسون و رجلاً سلماً لرجل، هل یستویان مثلاً الحمد الله، بل اکثرهم لا یعلمون» (زمر / 29) من (خدا) مثالی برایتان میزنم، یک مقایسهای بکنید بین نوکری که چند ارباب که خود آنها با هم دعوا دارند و نوکری که ارباب واحد دارد؛ نوکری که چند ارباب و فرمانده دارد، خود این اربابها با هم دعوا دارند، اگر خود این اربابها با هم دعوا نداشتند، خوب همه میگفتند، بنشین، مینشست، میگفتند برو، میرفت، اما خود اربابها با هم دعوا دارند، یکی میگوید بنشین! یکی میگوید حرف بزن! این کجا و «رجلاً سلماً لرجل» کجا؟ آیا کسی که فقط نوکر یک رجل است و یک ارباب دارد، با کسی که فرمانبر اربابان متعدد است؛ اینها با هم فرق نمیکنند؟ و چون قرآن خودش حس میکند که همه میگویند بله، با هم فرق میکنند، لذا میگوید «الحمد الله» پس سپاس خدای را؛ آیا انصافاً ما همۀمان همینگونه نیستیم؟!
همۀمان جنگل درون خود را پر از خدایان دروغین کردهایم؛ شخصیتپرستی، خداپرستی نیست، بلکه بُتپرستی است و متاسفانه این شخصیتپرستی در زندگی ما وجود دارد و به عالِمان دینی هم اختصاص ندارد، شما اگر استاد خودتان را هم بپرستید، فرقی نمیکند، ما از پرستش منع شده ایم، نه از پرستش خاص، ما از هر پرستشی منع شدهام، ما باید فقط یک پرستنده و معبود داشته باشیم، البته اگر متدین هستیم، در تمام این دو جلسه من داشتم در بافت دینی صحبت میکردم، به این معنی که فرض گرفته بودم که دارم با متدین صحبت میکنم، وگرنه اگر کسی بگوید داستان تدین، داستان از خودبیگانگی محض است؛ داستان تدین، داستان خرافهپرستی است؛ داستان تدین، داستان تخدیر است، اینها البته محل بحث خودش را دارد و من دیگر نمیخواهم وارد بحث آنها بشوم.
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
.
.
پی نوشتها:
[1]. Practice
[2]. Purity
[3]. Rigor
[4]. Benedict de Spinoza
[5]. Sacrifice
[6]. Individuation
[7]. Mediocrity
[8]. Friedrich Wilhelm Nietzsche
[9]. Unusual
[10]. Autonomy
[11]. Heteronomy
[12]. Paul Tillich (1886-1965)
[13]. Autonomous
[14]. George Wilhelm Friedrich Hegel (1770-1831)
[15]. Karl Marx (1818-83)
[16]. Soren Aabay Kierkegaard (1813-55)
[17]. John Henry Newman (1801-90)
[18]. Dietrich Bonhoeffer (1906-45)
[19]. William James (1842-1910)
[20]. James. William (1902) The Varieties of Religious Experience, New York; Collier Books
[21]. متاسفانه به علت اتمام نوار، قسمتی از این بحث ضبط نشده است.
[22]. Michel Foucault (1926-84)
[23]. Objective
[24]. Process
[25]. Norms
[26]. Factual
[27]. Sarvepalli Radhakrishnan
[28]. Radhakrishnan, S. (1927) The Hindu View of Life, London; Allen & Unwin
[29]. Alighieri Dante (1265-1321)
.
.
صوت تدین تعقلی یا دیانت پیشگی خردورزانه جلسه دوم
.
.
سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان « تدین تعقلی » – جلسه دوم
۱9 آذرماه ۱۳۸۰ | کانون توحید تهران
.
.
مطالب مرتبط:
تدین تعقلی یا دیانت پیشگی خردورزانه ، مصطفی ملکیان (جلسه اول)
.
.
سلام علیکم . ضمن عرض خسته نباشید .و قبولی طاعات . در جایی اقای دکتر ملکیان درخصوص هفت شرط راجع به قر ض دادن صبحت کرده اند . شما فایل صوتی آنرا ندارید ؟ در میان یکی از دروس کلام ایشان بود .