بحث من درباره وضعیت كنونی فلسفه هنر در ایران است، به همین خاطر فكر كردم به طور كوتاه درباره مسائلی كه در فلسفه هنر مطرح است، بحث كنم، زیرا اگر پرسشهایی كه فلسفه هنر مطرح میكند، روشن شود، شاید بهتر بتوانیم وضع فلسفه هنر را درك كنیم. پرسشهای اصلیای كه فلسفه هنر با آنها روبهروست، پرسشهای بنیادینی درباره هنر است. یعنی با گفتمان و نظریههای مختلف هنری و مسائل گوناگونی كه درباره هنر در هر جامعهای مطرح میشود، این مسائل نیز مطرح میشود. ادعای اولیه فلسفه این است كه مسائل دقیق و بنیادین را طرح میكند و ادعای دومش آن است كه میتواند دستكم پاسخهایی روشن و محل بحث به این پرسشها ارایه كند كه تا اطلاع ثانوی درست محسوب میشوند. همیشه هم فلسفه این طور بوده است.
پنج دسته پرسش در فلسفه هنر
پرسشهای اصلی كه در فلسفه هنر مطرح میشود را میتوان به پنج دسته تقسیم كرد: دسته اول پرسشهای معناشناختی (semantics) هستند، مثل اینكه میپرسیم هنر یعنی چه و واقعیت یعنی چه؟ كسی از هنرمند انتظار ندارد كه بگوید واقعیت یعنی چه؟ البته آثار هنری در بسیاری مواقع به واقعیت میپردازند، اما پاسخ فلسفی به این قضیه نمیدهند، یعنی پاسخی نمیدهند كه محل بحثهای فلسفی باشد. اثر هنری در خود و در جهان خودش یعنی جهان متن یا جهان اثری پاسخی به زعم خودش درست به این پرسش ارایه میكند، فیلسوف میپرسد كه آیا به لحاظ فلسفی این پاسخ درست است یا خیر و آن را با بقیه آثاری كه در طول تاریخ هنر پدید آمدهاند، مقایسه میكند. پرسش دیگر این است كه هنر چیست؟ هنرمندان معمولا با این فرض كه میدانند پاسخ چیست، كار خودشان را آغاز میكنند. فیلسوفان درباره این نظریات مختلفی ارایه میكنند و با یكدیگر در این باره بحث میكنند. الان در اوایل قرن بیست و یكم در پاسخ به این پرسشی كه هنر چیست، دهها نظریه فلسفی داریم، اینكه كدام درستاند و كدام دقیقتر است، محل بحث است و وظیفه فیلسوف نیز این است كه چنین بحثی را دامن بزند. دسته دوم پرسشهایی كه فلسفه هنر پیش میكشد، پرسشهای منطقی است، مثل اینكه میپرسیم شرایط اعتبار یك استدلال هنری چیست و آیا اساسا چیزی به اسم استدلال هنری وجود دارد یا خیر؟ این نكتهای بسیار كلیدی است كه در مباحث یك دهه اخیر در فلسفه هنر مطرح بوده است، به خصوص در شاخه فلسفه تحلیلی هنر. دسته سوم پرسشهای هستیشناختی یا هستیشناسانه است، مثلا آیا شخصیتهایی كه در ضمن اثر هنری مطرح میشوند، وجود دارند یا خیر؟ باز در فلسفه تحلیلی در دهه اخیر درباره شخصیتهای خیالی مباحث بسیار جذاب و خواندنیای مطرح شده است. دسته چهارم پرسشهای معرفت شناختی است. اساسا آیا چیزی به اسم شناخت هنری وجود دارد یا خیر؟ آیا شناخت هنری ممكن است یا خیر؟اگر پاسخ منفی باشد این بخش از فلسفه هنر نفعی ندارد، اما معمولا پاسخ مثبت است و میگوید كه شناخت هنری ممكن است. آیا میشود یك اثر هنری را به عنوان معیار حقیقت در نظر گرفت و دستكم از دل آن رشتهای از نظریات درباره واقعیت را پیش كشید.
شناخت هنری به گمان من میتواند از حوزه هنر بیرون برود و به یاری آن نكتههای بدیعی را پیش بكشد. مثل سخنرانی كه پیش از من صحبت كرد، ایشان مثالی ادبی از یكی از بزرگترین رمانهای زبان فارسی (بوف كور) مطرح كرد و از دل آن یكسری پرسشهای فلسفی پیش كشید. این رابطه متقابلی كه میان فلسفه و هنر شكل میگیرد، به این دلیل است كه فلسفه هنر پیشتر این رشته پرسشهای شناختی را پیش كشیده است و میخواسته بداند كه آیا شناخت هنری ممكن است یا خیر؟
بالاخره پرسشهای آخر كه ضمیمه آن چهار دسته قبلی محسوب میشود را پرسشهای تمایزگذار یا تفاوتگذار مینامیم. پرسشهایی كه فرق میگذارند میان هنر و علم یا هنر و دین. در این دسته بحث میشود كه آنچه در هنر مطرح میشود، تا چه حد به سایر حوزههای دیگر (مثل علم، فلسفه، دین و…) ارتباط دارد. در این دسته از پرسشها بحث میشود كه چگونه گفتمان هنر در هر شاخه از هنرها چگونه با مابقی دانایی بشری گره میخورد.
پرسش نیازمند آزادی است
پرداختن به این پرسشها وظیفه فیلسوف هنر است و این وظیفه را از زمان افلاطون تاكنون فیلسوفان به بهترین شكلی انجام دادند. معنی این ادعا آن نیست كه هر نظری كه دادند درست بوده است، در این صورت كه فلسفه تعطیل میشد. معنی این سخن این است كه یك سنت بزرگ فلسفی در این زمینه ساخته شد تا این پرسشها مطرح شد: پرسشهای بنیادینی در زمینه هنر.
پرسش كردن، فضا و آزادی فكر و آزادی آكادمیك میخواهد تا كسی بتواند به این پرسشها پاسخ دهد. پرسش كردن نیازمند روحیه دموكراتیك است، اینكه فرد آماده باشد نظر مخالفش را گوش و با او مكالمه كند. به ویژه به آن دلیل كه این پرسشها بنیادین است، بیش از سایر پرسشها به حضور همه نیاز دارد. متاسفانه در ایران این شرایط فراهم نیست و در نتیجه كار فلسفی انجام نمیگیرد. در بهترین حالت كسانی كه در ایران در این زمینهها كار میكنند، مترجم و شارح هستند و عقاید دیگران را برای كسانی كه به زبان فارسی میخوانند، بیان میكنند. از آنجا كه زمینه اصلی و شرط اولیه فلسفهورزی كه در قرنهای اخیر در غرب شكل گرفته را ایجاد نكردهایم، هیچگاه این پرسشها را مطرح نكردهایم.
در دهه ٤٠ هنر داشتیم، فلسفه هنر نه
در زمان جوانی من یعنی اواخر دهه ١٣٤٠ و اوایل دهه ١٣٥٠، فلسفه هنر در ایران اصلا معنی نداشت. در دانشكده ادبیات رشته فلسفه بود و در درسهای رشته فلسفه، یك درس درباره هنر بود و آن درس را نیز زندهیاد خانم سیمین دانشور ارایه میكرد و كارش این بود كه كتاب آرنولد هاوزر را فصل به فصل ترجمه و به زبان سادهتری بیان كند. چند سالی این كتاب منبع اصلی در این زمینه بود. در دهه ١٣٤٠ كه دهه شكوفایی هنری ایران است و شاهد پیدایش مدرنیسم در هنر ایران هستیم، حتی یك كتاب ارزشمند در زمینه فلسفه هنر نداشتیم. من در حقیقت و زیبایی چند كتاب را كه پیشتر بود معرفی و در واقع نقد كردهام. میخواستم نشان دهم كه تا چه حد بحث عقب افتاده بود. بدون اینكه بخواهم به زحماتی كه دیگران در شرایطی آن چنان عقب افتاده، متحمل شدهاند، ایراد بگیرم. اما به هر حال بحثها خیلی عقب افتاده بود. كتابها به خوبی انتخاب نمیشد و پر از اشتباه بود، هم اشتباههای هنری و هم اشتباههای فلسفی.
برخی آثار كه تا حدودی قابل استفاده بودند، عمدتا از زاویه چپ به فلسفه هنر میپرداختند. برای مثال كتاب ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعی اثر ارنست فیشر كه زندهیاد فیروز شیوانلو ترجمه كرده بود. فیشر ماركسیست بود، اما ماركسیست باسوادی بود و از سنت انتقادی اروپایی برآمده بود. كتاب خوب بود اما فهم آن دشوار و نیازمند مباحث جانبی بود. اما در هر صورت كتاب معتبری بود و در زمان خودش در غرب نیز مورد توجه قرار گرفته بود. كتاب آرنولد هاوزر كه خانم دانشور تدریس میكردند نیز از سنت چپ بود، یعنی هاوزر از نزدیكان مكتب فرانكفورت بود. غیر از این آثار دیگر كتابی در این زمینه به فارسی نبود؛ یعنی فقط دو، سه كتاب و استادی در یك دانشكده. البته استاد دانا بود، در امریكا درسخوانده بود، رماننویس برجستهای و آدم روشنفكر و خوشفكری بود، اما فضا اصلا مساعد نبود. در عین حال هنر كار خودش را میكرد. برجستهترین هنرمندان قرن بیستم ایران درست در آن زمان مشغول به كار بودند. احمد شاملو شعر میگفت، بهرام بیضایی در آغاز دهه ١٣٤٠ با آرش وارد صحنه تئاتر ایران شده بود. در خیلی از شاخههای هنری مثل عكاسی، نقاشی و… نوآوری پدید آمده بود. دهه ١٣٤٠ از این جهت نیز غریب بود كه دولت امكاناتی را فراهم كرده بود، مثل تلویزیون و كارگاه نمایش و…
در آن دهه كه آن را دهه زرین فرهنگی ایران میخوانیم، از فلسفه هنر خبری نبود. فیالواقع از فلسفه خبری نبود. اگر به فهرستی از آثار منتشر شده در زمینه فلسفه رجوع كنید، میبینید كه هیچ اثر قابل توجهی نبود. از بزرگان تاریخ فلسفه نیز خبری نبود. مرحوم محمدحسن لطفی به تدریج مجموعه آثار افلاطون را ترجمه میكرد، از ارسطو تقریبا هیچ اثری نبود، از هگل هیچ اثری به فارسی وجود نداشت. وقتی كتاب فلسفه هگل نوشته و. ت. استیس با ترجمه زندهیاد حمید عنایت به فارسی منتشر شد، از خود هگل اثری به فارسی موجود نبود. از كانت نیز اثری نبود. مرحوم منوچهر بزرگمهر یك مقاله كوتاهی را ترجمه كرده بود. در نتیجه ما به هیچ منبع فلسفیای به زبان فارسی سر و كار نداشتیم. بهترین دانشجویان فلسفه آنهایی بودند كه زبان فرنگی (انگلیسی، فرانسه و…) میدانستند و تعدادشان نیز زیاد نبود. این شرح غمانگیز تاریخ فلسفه هنر در ایران است. اما در همان زمان هنر در اوج بود.
فیلسوف نداشتیم
واقعیت این است كه وقتی از فلسفه هنر حرف میزنیم، دو جزو این مفهوم (فلسفه هنر) را باید در نظر گرفت، یعنی فلسفه هنر از یك سو به فلسفه و از سوی دیگر به هنر وصل است. فلسفه هنر به نحوی پلی میان فلسفه و هنر است، با پیش كشیدن پرسشهای مذكور. وضع فلسفه در آن زمان در ایران اسفبار بود، الان هم بهتر نیست. در فكر با مرحوم فردید شاهد سیطره نوعی اندیشه فئودالی قرون وسطایی بودیم، او معرف اصلی فلسفه بود، تنها كسی بود كه در حرفهایش چیزی میآفرید، چون چیزی ننوشت. اگر ژیل دلوزی به قضیه نگاه كنیم، میتوانیم بگوییم تنها كسی بود كه یك مفهوم ساخت، این مفهوم غربزدگی بود، به معنایی كه از هایدگر یاد گرفته بود یا به نظر من چندان هم نیاموخته بود. فكر میكنم این دیدگاه انتقادی به گذشته كه در حرفهای من همیشه هست، لازم است. تعارف نباید داشت و خواص جامعه كهن را باید كنار گذاشت. فلسفه در ذات خودش اندیشه انتقادی است، فیلسوفان به یكدیگر ایراد میگیرند. بزرگترین فیلسوف تاریخ فلسفه دست كم به زعم من، ارسطو در مورد استادش افلاطون میگوید او را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر دوست دارم. اگر این تعبیر را وارونه كنیم، میشود از او بدم میآید، اما از دروغ بیشتر بدم میآید. فلسفه تنها رشته از دانش بشری است كه در اسم آن لفظ عشق آمده است، فلسفه در لغت به معنای دوست داشتن دانایی است. بنابراین ما با تركیبی از عشق به دانایی و بیزاری از دروغ مواجه هستیم.
ما در فلسفه چیزی نداشتیم. این هم كه چند نفری كار فلسفی میكردند، محل تعجب نیست، بالاخره همه جا افرادی پیدا میشوند كه كاری بكنند، این افراد هم به اندازه كافی مورد طعنه و تمسخر و فشار و تحقیر قرار میگیرند. اگر بخواهیم از فلسفه و ارتباطش با هنر بگوییم، بدان معناست كه فلسفه باید نهادهای آموزشی داشته باشد. فلسفه نیازمند آزادی آكادمیك است تا بشود به آن ایراد گرفت. با رابطههای استاد و شاگردی و نگاه عارفانهای كه در كل فلسفه ایران معاصر رسوخ كرده، فكر انتقادی شكل نمیگیرد و فلسفه بدون تفكر انتقادی نمیروید. خاكی كه فلسفه در آن میبالد، تفكر انتقادی است.
انتشارات فلسفی ما بهتر شده است
انتشارات فلسفی در زمانه ما بدون تردید خیلی بهتر شده است و قابل قیاس با دوران جوانی من نیست. انبوهی از جوانان در حال ترجمه آثار فلسفی هستند. عناوین زیاد هستند و تیراژها پایین است. این نشاندهنده آن است كه هر كس انتخابهای خودش را میكند. خیلی از ترجمهها دقیق نیست، ایرادی ندارد، بعدا دقیق میشود. هنوز نقد ترجمه راه نیفتاده است. به تدریج در حال شكلگیری است و این خوب است. البته به شرطی كه با بیادبی و گستاخی كلام همراه نباشد و عشق به حقیقت در آن باشد و حسادت و چشم و همچشمی دلیل آن نباشد، یعنی آن بیمار كهن رقابتی نباشد، یعنی آنچه من میگویم درست و آنچه تو میگویی غلط است! یك دانشجو كه الان در انگلیس در مراحل نهایی تحصیل فلسفه است، گفته فلسفه تحلیلی سراپا مزخرف است. این سخن غمانگیز است. اینكه دانشجویی در مرتبه دكترای فلسفه راجع به یكی از دو رشته اصلی فلسفه در قرن بیستم اینچنین سخن بگوید به این معناست كه هیچ چیز از فلسفه نیاموخته است. در حالی كه دو، سه دهه است كه میان فلسفه قارهای و فلسفه تحلیلی دیالوگ باز شده است. اینها موضوعات مشترك دارند و كارهای عظیمی در این زمینه صورت گرفته است. مثالش بحثهایی است كه درباره كنش گفتاری مطرح شده است، دهها مثال میتوان از بزرگانی چون گادامر و دلوز و فوكو آورد. در نتیجه باید بگویم در زمینه فلسفه هنر انتشارات رو به بهبود است، خوب است اما خیلی كم است. یك ماشینی است كه راه افتاده است، اما ماشین قراضهای است. باید به آن رسیدگی شود. برای رسیدگی به آن نیازمند نهادهای آموزشی دانشگاهی هستیم. فلسفه همیشه با نهادهای آموزشی همراه بوده است، با آكادمی افلاطون و لوكیوم ارسطو همراه بوده است. فلسفه نیازمند جمعی بوده كه با یكدیگر بحث كنند. برای بحث فلسفی نیازمند آزادی هستیم و در فقدان آن كسانی كه به فلسفه میپردازند در بهترین حالت شارح هستند و فكر دیگران را به حوزه فكریشان انتقال میدهند.
به فلسفه احترام نمیگذاریم
ما سنت فكری خودمان را بزرگ میداریم، اما كسانی كه قرار است بهتر از ما آن را بزرگ بدارند، اصلا آن را نمیشناسند و در نتیجه چیزی از آن به دست ما نمیآید. در پایان به هویت فلسفه در جامعه اشاره میكنم. در فیلمی كه ابتدای جلسه نمایش داده شد، یك دانشجوی دختر گفت كه كسی كه میآید، فلسفه میخواند نمیداند چه كار میكند، كسانی كه بهره هوشی (IQ) بالایی دارند آن را انتخاب نمیكنند، مدركش به درد نمیخورد، كسی كه دكتر فلسفه هم شود یا باید همان را تدریس كند یا باید ترجمه كند یا غیر از كار فلسفی یك كار شخصی پیدا كند، در مطبوعات یا… به طور كلی فلسفه در جامعه ما احترام ندارد. جامعهای كه به فلسفه احترام نگذارد، جامعه محترمی نیست. زیرا فلسفه، تقوا و پارسایی فكر است. فلسفه محترمترین كاری است كه یك فرد بشر میتواند انجام دهد، فلسفه اساسیترین رشتهای است كه در طول تاریخ فرهنگ و تمدن ٢٥٠٠ ساله خودش ساخته است و در ایران بیاهمیت است و فیلسوفان هم شانی ندارند. البته اگر لفظ فیلسوف را درست به كار برده باشیم.
هنر شكوفا نیست
اما فلسفه هنر با هنر چه ربطی دارد. نهادهای تولید آثاری در هنر باید شكوفا باشند. در ایران چنین نیستند. پنجه سنگین قدرت روی همه آنها چنبره انداخته است. هم از نظر مالی و هم محتوایی كنترل میشوند. در نتیجه آثار هنری ایران در بدترین شرایط به دست میآیند. كارگردانان تئاتر و سینماگران و نویسندگان و… تحت فشار هستند. این فشار فرهنگی مانع از این میشود كه هنر ایران رشد پیدا كند. گویی عشق به فلسفه در هنر نیز هست. كسانی كه كار هنری میكنند، به كارشان عاشق هستند و در نتیجه در سختترین شرایط نیز كار كردهاند. اما غمانگیز است كه از میان بزرگترین سینماگران ایران از یكی ٢٠ سال است فیلمی در ایران نمایش داده نمیشود و یكی خانهنشین است و یكی نیز چارهای جز مهاجرت نیافته است. غمانگیز است كه رمانها دچار ممیزی میشوند و از یك كتاب ٨٠ صفحهای، ٤٠ صفحه گرفتار ممیزی شود. در چنین شرایط هنر در محاق است و اساسا هنری نیست و آنچه هست ایثار یك هنرمند و خطر كردن است كه در نهایت نیز یا به مهاجرت یا تنهایی یا فقر و گرسنگی منجر میشود. در نتیجه هنر هم از جانب قدرت و هم از سوی نهادها و سرمایه تحت فشار است.
اما فلسفه هنر چه دارد كه درباره هنر ایران بگوید؟ فیلسوف فرانسوی ژان لوك نانسی یك كتاب مفصل درباره سینمای عباس كیارستمی نوشته است. اما كیارستمی در كشور خودش نمیتواند فیلم بسازد و ایرانیها نیز با سینمای كیارستمی عمدتا از سر حسادت برخورد كردهاند و آن را در معرض انواع تهمتها و تحقیرها قرار دادهاند و آن را متهم به سینمای جشنوارهای میكنند. حتی نویسندگانی كه ادعای چپ دارند، حتی نویسندگانی كه با مكتب فرانكفورت بار آمدهاند. توهینآمیزترین كتاب را درباره كیارستمی ایشان مینویسند. یك كلمه منطق در این كتاب نیست. نویسندگان این كتاب هیچ دلیلی نمیآورند و فقط تهمت و توهین به او روا میدارند. آنها مدعیاند كه كیارستمی فقط برای پاریسیها فیلم میسازد. اما پاریسیها معتقدند كه كیارستمی ایران ما را نشان میدهد. لازم است تاكید كنم كه خیلی شیفته كیارستمی و فیلمهای او نیستم. اما برایش به عنوان یك هنرمند احترام قایل هستم. سینماگری كه خیلی به او علاقه دارم، بهرام بیضایی است كه سالهاست در ایران نیست. یك بار گفت نمیروم تا خیلیها خوشحال نشوند. بالاخره رفت و خیلیها خوشحال شدند.
اما وضع نهادهای آموزش هنری به چه صورت است؟ وضع دانشگاهها را كه میدانید و من چیزی ندارم به آن اضافه كنم. میماند وضع موسسههای خصوصیتر. آنها هم زیر فشار هستند. اما با این همه بسیاری از مباحثی كه در دانشگاهها قابل طرح نیست به این موسسهها منتقل شده است. اما این موسسهها هزینههای بالایی دارند. این خجالتآور است. یك زمانی افلاطون سوفیستها را نقد میكرد كه چرا بابت آموزش پول میگیرند. الان این حالت رخ داده است. بسیاری از دانشجویان كلاس من هستند كه دیگر اسم نمینویسند زیرا پولش را ندارند و این دولت با این حجم ثروت موظف است كه مجانی به این دانشجویان تدریس كند. این در حالی است كه علوم انسانی در فشار قرار میگیرند.
آینده در گروی جوانان است
در این شرایط نتیجه میگیرم كه وضع مطلوبی نداریم. نه وضع فیلسوف خوب است و نه وضع فیلسوف هنر. ما نه فلسفه هنر و نه فكر فلسفی آفریدیم. تا این شرایط را عوض نكنیم دنیای بهتری نخواهیم داشت. فقط میماند به كوشش و تلاش و همت و ایثار یك سری آدم كه از زندگی مرفه بگذرند و كوشش كنند چیزی به دیگران بیاموزند و خودشان چیزی از زندگی بیاموزند. بعد از این حرفهای تلخی كه گفتم بازمیگردم به آن ماشینی كه تازه راه افتاده است. وظیفه شما دانشجویان است. ما كه رفتیم، هر چه بود عمرمان را كردیم، حداكثر یك دهه دیگر مهمان این دنیا هستیم. اما وظیفه شما نسل جوان است كه این شرایط را نپذیرید و در تغییر و بهبود آن بكوشد و حقش را بخواهد و جور دیگر زندگی و جور دیگر فكر كند و هنر دیگری و فلسفه تازهای بیافریند. این به عهده جوانان است، از ما گذشت، تلاش خود را كردیم، از این بهتر كاری بلد نبودیم، شرمسار تاریخ هستیم!
.