چرا حال عارفان خوب است؟

چرا حال عارفان خوب است؟

بسیاری از عارفان فرهنگ ما از شادی خیره‌کننده و غبطه‌انگیزی حرف می‌زنند که در وهله‌ی نخست، غریب می‌نُماید و درک چرایی آن بر ما دشوار است. در حالات و مقامات آنان شاهدِ احوال خوش، سخنان مبتهج و اوقات طرب‌آمیزی هستیم که در عینِ شگفتی، سؤال‌انگیز هم هستند:‌ چه بر آنها گذشته که چنین شادی می‌کنند؟

بر خلاف تصور رایج که گمان می‌کنیم حُزن و اندوه، نشانه‌ی نزدیکی به خدا است، بسیاری از عارفان می‌گفتند سلوک صحیح آن است که آدم را به «شهر خوشی» برساند و از خدا می‌خواستند روح‌شان را به رنگ شادی درآورد. بهاء‌ولد می‌گفت:

«ای الله! هر جزو مرا به انعامی به شهر خوشی و راحتی برسان و هزار دروازه‌ی خوشی بر هر جزو من بگشای؛ و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.»(معارف بهاءولد)

این دسته از عارفان بر این باور بودند که اگر انسان بینا شود و حضور پُرمهر خداوند در هستی را دریابد خواهد دید که:

«عالم حق فراخنایی است، بسطی بی‌پایان عظیم.»(مقالات شمس)

«عالمِ الله نور در نور، لذت در لذت، فرّ در فرّ، کَرم در کَرم است.»(مقالات شمس)

«الهی شادم شادم شادم که نه به خویشتن به تو افتادم.»(خواجه عبدالله انصاری، از هرگز و همیشه‌ی انسان)

«الهی دانی به چه شادم، به آنک نه به خود به تو افتادم.»(همان)

از این‌رو، در نگاه آنان کسی که از شادی ژرف بهره‌ی بیشتر داشته باشد وجودی بهشتی دارد و باید هم‌نشینی با او را برگزید. آن‌که هم‌رنگِ بهشت است مصاحبتش مایه‌ی گشایش دل می‌شود و تنگناهای عالَم را از یاد فرد می‌بَرد و بر آتش شوق می‌دمد:

«حقیقت خوشی، خود بهشت است، پس چون خوشی با تو بوَد، بهشت با تو بوَد و هم الله با تو بوَد که بهشت و همه‌ی خوشی‌ها و مزه‌ها از پرتو جمال لطف‌الله است و تو از آن غافلی»(معارف بهاء‌ولد)

«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل می‌شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می‌شود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض می‌بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می‌شوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمی‌یابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معامله‌ی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.»(مقالات شمس)

گفتم که بَرِ حریف غمگین منشین

جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین

(غزلیات شمس)

هر که را پر غم و ترش دیدی

نیست عاشق و زان ولایت نیست

(غزلیات شمس)

ابن‌سینا نیز عارف را گشاده‌روی و خندان توصیف می‌کند:

«عارف‌ همیشه‌ شاد و گشاده‌روی‌ و خندان‌ باشد. از روی‌ فروتنی‌، فرومایه‌ را چنان‌ بزرگ‌ می‌دارد که‌ بزرگوار گرانمایه‌ را، و انبساط‌ و شادمانی‌ او با گمنام‌ ناشناس‌ همچنان‌ باشد که‌ با نامدار بزرگ‌ و شناخته‌. و چگونه‌ شاد نباشد؟ در حالی‌ که‌ او به‌ خدا و به‌ همه‌ چیز خرم‌ باشد، زیرا که‌ در همه‌ چیزها خدا را می‌بیند؛ و او چرا همه‌ را یکسان‌ و برابر نداند؟ در حالی‌ که‌ همه‌ نزد وی‌ برابرند از آن‌ جهت‌ که‌ همه‌ اهل‌ رحمت‌اند و به‌ باطل‌ مشغول‌…!»(الاشارات‌ والتنبیهات‌)

شمس می‌گفت شادی است که شکوفاننده است و خاصیتی همچون آب دارد که مایه‌ی رویش و حیات است:

«شادی را رها کرده، غم را می‌پرستند! شادی همچو آب لطیف صاف، به هر جا می‌رسد در حال، شکوفه‌ی عجبی می‌روید. غم همچو سیلاب سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند.»(مقالات شمس)

در خانه‌ی غم بودن از همّت دون باشد

و اندر دلِ دون‌همّت اسرار تو چون باشد؟

(غزلیات شمس)

عارفان می‌گفتند ما واجد نگاه و روحیه‌ای هستیم که در دل ما چنین بهشتی آفریده است و اگر پادشاهان جهان از حالِ خوش ما مطلع بودند، صبر از کف می‌دادند:

وقتی کسی ابراهیم خوّاص را دید در بیابان، حُبوَه زده و به فراغت نشسته. گفت: یا اباسحاق! اینجا چه نشسته‌ای؟ گفت: برو ای بطّال! اگر ملوک زمین بدانند که من اینجا در چه حالم، به شمشیر بر سر من آیند از حسد.»[حُبوه: آن است که زانوها برآرند و بر شکم چسبانند و آن را به جامه یه به دست نگاه دارند.](نفحات الأنس)

در دل ما لاله‌زار و گلشنی است

پیری و پژمردگی را راه نیست

دایماً ترّ و جوانیم و لطیف

تازه و شیرین و خندان و ظریف

(مثنوی: دفتر سوم)

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال

هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

(غزلیات شمس)

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنکه اموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز ازل دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

(غزلیات شمس)

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

(غزلیات شمس)

البته عارفان همواره در حالت شادی نبوده‌اند. یعنی خودشان از احوال گرفته و غصه‌ناک‌شان برای ما گفته‌اند خصوصاً صوفیان سده‌‌های نخست که عموماً زاهدمشرب بوده‌اند و تصوف خائفانه داشته‌اند و چنان از بدفعلی خود بیمناک بوده‌اند که نمی‌توان در آنها جلوه‌های چشمگیری از شادی سراغ گرفت.

اما چه شد که در ادوار بعدی و به ویژه نزد عارفان خراسان بزرگ نظیر بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر و از همه چشمگیرتر مولانا جلال‌الدین رومی، شاهد خوش‌احوالی‌های چنان روح‌افزا هستیم؟

عارفان فرهنگ ما، خصوصا از زمان ابوسعید ابوالخیر، تصوف عاشقانه را جایگزین تصوف خائفانه کردند. تا قرن چهارم عمدتاً تصوف رائج آمیخته به حُزن و خوف بوده است. عارفان سده‌های نخستین عمدتاً بر اساس خوف و رجا (بیم و امید) رابطه‌‌ی خود را با خداوند تنظیم می‌کردند. اما از زمان بوسعید به اینسو غالب عارفان با پررنگ کردن مفهوم عشق و محبت، تعریفی جدید از نسبت خود با خداوند ارائه دادند. در این طرز نگاه،‌ خداوند محبوبی دلربا است که خود دست دوستی و مهر را به سمت آدمی دراز کرده و دام محبت گسترانده است.

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

(غزلیات شمس)

شادی‌های عارفانه از کجا آب می‌خورند؟

1) به نظر می‌رسد مهمترین عامل شادی‌بخش نزد عارفان، درک حضور محبوب است. وقتی خداوند در شمایل محبوبی دلرُبا در آینه‌ی روح پدیدار می‌شود و با توجه به اینکه هستی تماماً جلوه‌گاه چهره‌نُمایی محبوب است، طبیعی است که فرد از هم‌نشینی و مصاحبت با محبوب، سرخوشی، انجذاب و احوال طرب‌آمیز پیدا کند.

تا در دلِ من صورتِ آن رشکِ پری‌ست

دل شاد چو من در این همه عالم کیست؟

والله که به جز شاد نمی‌دانم زیست

غم می‌شنوم ولی نمی‌دانم چیست

(غزلیات شمس)

می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو

کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای

(غزلیات شمس)

به نظر می‌رسد از عمده‌ترین دلایل خوش‌احوالی عارفان همین است که اولاً در ارتباطی عاشقانه با خداوند بوده‌اند و ثانیاً هستی را آینه‌ی چهره‌نُمایی او دیده‌اند و چشم‌درچشم خداوند، شراب زندگی را سرکشیده‌اند و به تعبیر مولانا خود را در «بزم خدا» تصور کرده‌اند:

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزمِ خدا غمگین نشاید

«الهی هر چه در تو نگرم مَلَکی‌ام تاج بر سر و هر چه در خود نگرم خاک‌ام خاک بر سر.»(خواجه عبدالله انصاری، از هرگز و همیشه انسان)

وقتی شما با ذات هستی‌بخش و چراغ‌افروزِ جهان، رابطه‌ی عاشقانه داشته باشید، احساس می‌کنید در بهشت زندگی می‌کنید:

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

(غزلیات شمس)

من که صلحم دائماً با این پدر

این جهان چون جنّت استم در نظر

(مثنوی: دفتر چهارم)

گفت بهلول آن یکی درویش را

چونی ای درویش واقف کن مرا

گفت چون باشد کسی که جاودان

بر مراد او رود کار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند

اختران زان سان که خواهد آن شوند

زندگی و مرگ سرهنگان او

بر مراد او روانه کو بکو

هیچ دندانی نخندد در جهان

بی رضا و امر آن فرمان‌روان

این قدر بشنو که چون کلی کار

می‌نگردد جز بامر کردگار

چون قضای حق رضای بنده شد

حُکم او را بنده‌ی خواهنده شد

(مثنوی: دفتر سوم)

عشق وقتی قرین هم‌کناری محبوب باشد، شادی‌‌آور است. در تجربه‌ی شادی‌بخشِ عاشقی، چنان روح فرد از حضور در کنار دوست خرسند است که تنگناهای عالَم بیرون را به هیچ می‌گیرد. اگر هم‌بندِ یوسف باشید، زندان بر شما گلستان است:

«مرا ازین حدیث عجب می‌آید که: الدنیا سجن المؤمن[دنیا زندان مؤمن است]؛ که من هیچ سجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزت دیدم، همه دولت دیدم. در هیچ حدیث پیغامبر نه پیچیدم الّا در این حدیث که الدنیا سجن المؤمن، چو من هیچ سجن نمی‌بینم. می‌گویم: سجن کو؟»(مقالات شمس)

«ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!»(مقالات شمس)

دمی با دوست در خلوت به از صدسال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

(سعدی)

هر کجا که یوسفی باشد چو ماه

جنت است ار چه که باشد قعر چاه

(مثنوی: دفتر سوم)

عارفان می‌گفتند اصلِ شادی و شادیِ اصل آن است که تو خوشی و حلاوت ارتباط با خدا و هم‌سخنی با او را بچشی. تا به آن دل‌آرام حقیقی نرسی، هیچ چیز آرامش ژرف به تو نمی‌بخشد:

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

(غزلیات شمس)

«هر که خوشیِ سخن خدای ناچشیده از این جهان بیرون شود او را چیزی نرسیده باشد.»(ابوالحسن خرقانی، تذکرة‌الاولیا)

«وزن ذره‌ای از شیرینی او افزون‌تر است از کاخ‌های بهشت.»(بایزید بسطامی، دفتر روشنایی)

«در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی است که: اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی تحصیل می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند زیرا آنچه مقصود است بدست نیامده است. آخر معشوق را دلارام می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟»(مولانا، فیه ما فیه)

«مدار خوشی حیات با دوست میسّر می‌گردد. باغ و میوه‌ها و آب روان و سرای، با بیگانه منغّص و با دوست خوش باشد. همه‌ی رنج‌ها از بهر دوست خوش می‌شود، همه‌ی خوشی‌ها بی‌دوست ناخوش می‌شود.»(بهاالدین ولد،‌ معارف)

«الهی صحبتِ تو همه شادی است و ایّام آن همه عید.»(خواجه عبدالله انصاری، از هرگز و همیشه انسان)

اما دردورنج‌های عالَم چگونه نزد عارف تحمل‌پذیر و بلکه گوارا می‌شود؟ باورِ عارفان این است که دنیا سرای آزمون و امتحان است و عمده‌ی رنج‌های دنیا از این باب است که عاشق را بیازمایند. شما وقتی عاشق کسی هستید و بدانید که معشوق‌تان از جهت آزمودن شما و اینکه چه اندازه در عشق او چالاکی و استقامت دارید شما را دچار دشواری‌ها می‌کند، از سرگذراندن آن دشواری‌ها بر شما شیرین می‌شود. چرا که می‌دانید از جانب اوست و برای اثبات عشقتان به او. می‌دانید که این رنج‌ها از آن‌رو گریبانگیر شما می‌شوند که پیدا شود چه اندازه دلیرانه پای در عشق او نهاده‌اید:

عشق کار نازکان خام نیست

عشق کار پُردلان و پهلوان است ای پسر

(غزلیات شمس)

با این توضیح، تنگناهایی که عارض بر عارف می‌شود از آن‌رو که به باور او همگی از جانب محبوب است، شیرین‌اند:

«بلا نیکو بوَد چون در میان بلا او بوَد.»(خواجه عبدالله انصاری، در هرگز و همیشه‌ی انسان)

«بلا از دوست عطاست، پس از عطا نالیدن خطاست.»(همان)

«الهی! همه شادی‌ها، بی‌یادِ تو، غرور است و همه غم‌ها با یادِ تو سرور است.»(همان)

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا بده بده شادی آن که این غم از اوست

(سعدی)

عارفان می‌گویند عشق راستین با بلا و مرارت، از میان نمی‌رود بلکه به تعبیر مولانا «در بلا هم می‌کشم لذّات او». مواجهه‌ی عارفانه با درد‌های این‌جهانی در حکایت زیر به خوبی مشاهده می‌شود:

نقل است که یک روز حسن بصری و مالک دینار و شقیق بلخی در برِ رابعه رفتند، و او رنجور بود. حسن گفت: «لیس بصادقٍ فی دعواهُ مَن لم یصبر علی ضربِ مولاه»/ صادق نیست در دعویِ خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش. رابعه گفت: «از این سخن بوی مَنی می‌آید.» شقیق گفت: «لیس بصادقٍ فی دعواه من لم یشکر علی ضربِ مولاه.»/ صادق نیست در دعویِ خویش هر که شکر نکند بر زخم مولای خویش. رابعه گفت: «از این به باید!» مالک دینار گفت: «لیس بصادقٍ فی دعواه من لم یتلذّذ بضرب مولاه»/ صادق نیست در دعوی خویش هر که لذت نیابد از زخم دوست خویش. رابعه گفت: «به از این می‌باید!» گفتند: تو بگوی! گفت: «لیس بصادقٍ فی دعواه من لم یَنسَ الضَّربَ فی مشاهدة مولاه»/ صادق نیست در دعوی خویش هر که فراموش نکند الم زخم در مشاهده‌ی مطلوب خویش؛ این عجب نبود که زنان مصر در مشاهده‌ی مخلوق الم زخم نیافتند، اگر کسی در مشاهده‌ی خالق بدین صفت بُوَد، بدیع نبُوَد.(تذکره)

رنج‌های جهان در چشم عارف، آزمون‌های عیارسنجِ عاشقی او هستند و از این‌رو مبارک و شیرین. رنجی که از جانب دوست باشد، شیرین است:

«خوشی‌های عالم را قیمت کرده‌اند که هر یکی به چند است. ای جان! این ناخوشی به چند است؟!»(مقالات شمس)

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

(مثنوی: دفتردوم)

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکَر خوش

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

(غزلیات شمس)

«بیمار گونه بودم؛ یاران را گفتم: هر حالت مرا خوشیِ دیگر است. بیماری‌ام را خوشی دیگر است، صحتم را خوشی دیگر است؛ سفرم را خوشی دیگر است؛ حَضَرم را خوشی دیگر است؛ حالت رسوا شدنم را خوشی دیگر، تنها بودنم را خوشی دیگر. من در اغلب احوال خوش‌دل باشم.»(معارف بهاء‌ولد)

در واقع از نظر عارف، بلاهای این‌جهانی به منظور هویدا شدن عشق اصل از محبت بَدل است. چرا که محبت حقیقی از جفای محبوب کم‌فروغ نمی‌شود:

«حقیقت محبّت آن است که به بِرّ نیفزاید و به جفا بنکاهد.»(یحیی بن معاذ، طبقات الصوفیه)

«شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند. پرسید: «مَن أنتُم؟» قالوا: «أحبّاؤُکَ.» سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کنتُم أحبّائی لِما فررتُم من بَلائی؟ فاصبِروا علی بلائی.» اگر دوستان من اید از بلای من چرا می‌گریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.»(کشف المحجوب)

به تعبیر مولانا عارف کسی است که «جمله ناخوش‌ها به عشق او را خوشی است. «ناخوش‌ها» وقتی با عشق همراه باشند، خوشی هستند:

ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ

با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ

ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

نار تو اینست نورت چون بُوَد

ماتم این تا خود که سورت چون بُوَد

از حلاوت‌ها که دارد جور تو

وز لطافت کس نیابد غور تو

نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم آن جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

والله ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

این عجب بلبل که بگشاید دهان

تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست

جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشیست

(مثنوی: دفتراول)

تمام غم عارف این است که خدا از او دوری نکند و او را در مقام غیبت و فراق نگدازد. دیگر تنگناها بر او هیچ است:

نیست در عالَم ز هجران تلخ‌تر

هر چه خواهی کُن و لیکن آن مکن

(غزلیات شمس)

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت

(حافظ)

و هر گاه احساس کند در مقام قُرب و آشتی و حضور است، دیگر هیچ کم ندارد:

به وصل دوست گَرَت دست می‌دهد یک‌دم

برو که هر چه مُراد است در جهان داری

(حافظ)

عامل اصلی شادمانی عارفان، عشق به خداست. عشقی که هستی را نیز سراسر به جلوه‌گاه او بدل می‌کند و عارف را با همه‌ی جهان بر آشتی و صلح می‌دارد. تنگناها و دشواری‌ها را از این‌رو که از جانب محبوب‌اند در چشم او هموار و حتی گوارا می‌کند.

عارف می‌گوید سرّ سعادت من داشتن محبت و دوستی توست و مادام که محبت تو قلبم را ترک نکرده، من بهره‌مند از ارزشمندترین گنج‌ها هستم. گنجی که عارف را به خود دلخوش داشته است، گنج محبت است که در دل خود یافته است.

از بایزید پرسیدند «درویشی چیست؟» گفت: «آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود، در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»(تذکرة‌الاولیا)

مُلکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم ز یُمن همت اوست

(حافظ)

در احوال برخی از عارفان آمده است که تنِ چالاک و فربهی داشته‌اند و نحیف و نزار نبوده‌اند و دلیل آن را شادی حاصل از عشق الهی می‌دیده‌اند:

نقل است که شیخ[بوسعید بوالخیر] هیکلی عظیم داشت. گفتند «این چیست؟» گفت «از شادیِ خدای بالم» کسی گفت «عجبم می‌آید تا گردنِ شیخ بدین بزرگی چه‌گونه در گریبان می‌گنجد.» شیخ گفت «عجب‌تر ازین هست تا چه گونه در هجده هزار عالم می‌گنجد.»(چشیدن طعم وقت،‌ شفیعی کدکنی)

«… بایزید بسطامی، در آغاز کارش، آهنگ دیدار مردی از قوم کرد و هفتصد فرسنگ راه پیمود. چون به او رسید، او را فربه یافت. از رفتن نزدِ او پشیمان شد. مرد بر این اندیشه‌ی بایزید اشراف یافت. گفت ای بایزید! هفتصد فرسنگ راه پیمودن خویش را تباه مکن، این فربهیِ من از شادیِ به اوست.»(دفتر روشنایی، شفیعی کدکنی)

عارف می‌گوید علت اصلی رنج و اندوه تو این است که بی‌خبری چه شاهدی در این عالَم هست. محبوبی که به تعبیر مولانا «سلطان بی‌نظیرِ وفادارِ قندخو» است و آدم از سلام گرم او آب می‌شود:

در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا؟

ابروی او گره نشد، گرچه که دید صد خطا

چشم گشا و رو نگر، جُرم بیار و خو نگر

خویِ چوآب جو نگر، جمله طراوت و صفا

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او

وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها

(غزلیات شمس)

طلب ای عاشقان خوش رفتار

طرب ای شاهدان شیرین‌کار

تا کی از خانه هین ره صحرا

تا کی از کعبه هین در خَمّار

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد از این گوش ما و حلقه‌ی یار

در جهان شاهدیّ و ما فارغ؟!

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار؟!

(سنایی)

«اگر بنده بداندی که او را چنین کریم خداوندی است و چنانک هست او را بشناسدی زَهره‌اش بشدی از شادی و بنده همی‌خرامیدی و می‌لنجیدی[لنجیدن:خرامیدن] از بزرگواریِ خویش.»(بوسعید بوالخیر، چشیدن طعم وقت)

در چنین حالتی مرگ هم شیرین است چرا که عارف با رهیدن از قفس تن به وصال و دیدار سرمدی نایل می‌شود.

شیخ [بوسعید بوالخیر] را گفتند «در پیش جنازه‌ی تو کدام آیت برخوانیم؟» گفت «آن کاری بلند بود، این بیت برخوانید که:

خوبتر اندر جهان ازین نبود کار

دوست برِ دوست رفت، یار برِ یار

آن، همه اندوه بود، این همه شادی

آن، همه گفتار بود، این، همه کردار»

(چشیدن طعم وقت، شفیعی کدکنی)

سلطان ولد، فرزند مولانا، وصیت شیخ صلاح‌الدین زرکوب را به نظم کشیده است:

شیخ فرمود در جنازه‌ی من

دهل آرید و کوس با دف زن

سوی گورم برید رقص کنان

خوش و شادان و مست و دست افشان

تا بدانند کاولیای خدا

شاد و خندان روند سوی لقا

همه از جان و دل وصیت را

بشنیدند بی‌ریا به صفا

(ولدنامه)

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگریّ و مگو دریغ دریغ

به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپردی مگو وداع وداع

که گور پرده‌ی جمعیت جنان باشد

(غزلیات شمس)

گر مرگ رسد چرا هراسم

کان راه به توست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستان‌ است

کو راه سرای دوستان است

تا چند کنم ز مرگ فریاد

چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن‌چنان که رایست

این مرگ نه مرگ، نقل جایست

از خوردگهی به خوابگاهی

وز خوابگهی به بزم شاهی

خوابی که به بزم توست راهش

گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم

خوش خسبم و شادمانه خیزم

(نظامی، لیلی و مجنون)

این مرگ که خَلق لقمه‌ی اوست

یک لقمه کنیم و غم نداریم

(غزلیات شمس)

تو مثال ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

اگر این غلاف بشکست شکسته دل چرایی؟

(غزلیات شمس)

مرگ اگر مرد است آید پیش من

تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من ازو جانی برم بی رنگ و بو

او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

(غزلیات شمس)

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کُنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

(مثنوی: دفتر ششم)

2) عامل دیگری که عامل شادمانی عارف است بی‌اعتنایی او به قبول و ردّ دیگران است. وقتی شما تمام دلتان را به محبوبی یگانه می‌دهید دیگر برایتان مهم نیست که کسی از شما خوشش نیاید، مهم‌نیست که دیگران ترکتان کنند یا از شما بدگویی کنند.

باز پرّان کن حَمام روح گیر [حَمام: کبوتر]

در ره دعوت طریق نوح گیر

خدمتی می‌کُن برای کردگار

با قبول و ردّ خَلقانت چه کار

(مثنوی: دفتر ششم)

ما وقتی حالمان بد است که وابسته‌ی نظر و داوری دیگران هستیم. ستایش‌ها و نکوهش‌های مردم خیلی در ما اثر می‌گذارند. دلهره داریم مبادا تصویرمان در ذهن دیگران خراب شود. اما آنکه نه یک دل که صد دل عاشق کسی است، تنها خرسندی محبوب برای او اهمیت دارد و اینکه در کنار محبوب باشد.

با ازل خوش با اجل خوش شادکام

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام

آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌رویی خلقش چه گزند

آنک جان بوسه دهد بر چشم او

کی خورد غم از فلک وز خشم او

(مثنوی: دفتر دوم)

«درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بط را چه زیان؟»(مقالات شمس)

ابوفراس در شعری زیبا گفته است:

فلیتک تحلو والحیاةُ مریرةٌ

ولیتک ترضى والأنامُ غِضابُ

ولیتَ الذی بینی وبینک عَامرٌ

و بینی و بین العالمین خَرابُ

إذا صحَّ مِنک الودُّ فالکلُّ هَینٌ

وکلُّ الذی فوقَ التُّرابِ تُرابُ

«ترجمه: اى‌ کاش ‌تو‌ شیرین باشى ‌و‌ زندگى ‌من‌ تلخ باشد ‌و‌ ‌اى‌ کاش ‌تو‌ خشنود باشى ‌و‌ همه ‌بر‌ ‌من‌ غضبناک.

اى‌ کاش رابطه‌‌ى‌ میان ‌من‌ ‌و‌ ‌تو‌ برقرار ‌و‌ آباد باشد ‌و‌ ارتباط میان ‌من‌ ‌و‌ همه‌‌ى‌ عالم خراب ‌و‌ منقطع گردد.

اگر ‌تو‌ دوستم باشى همه‌چیز براى ‌من‌ آسان است ‌و‌ ‌هر‌ ‌چه‌ ‌که‌ ‌بر‌ روى سیاره زمین است براى ‌من‌ ‌در‌ حکم خاک است.»

مثلاً در این حکایت می‌بینیم شیخ بوسعید ابوالخیر چه اندازه سبکسار است و چقدر راحت در بازار شلغم می‌خورد و حال با صفایی دارد:

مدّتی[استاد ابوالقاسم قشیری] در صحبت شیخ بود تا روزی هر دو در بازار نشابور می‌رفتند. شلغم پخته دیدند نهاده سپید و پاکیزه. نَفسِ هر دو بزرگ را بدان رغبتی افتاد. شیخ قراضه‌ای بداد و از آن شلغم بستد و بخورد. استاد ابوالقاسم با خود گفت: «من امامِ نشابورم در میانِ بازار شلغم چگونه خورم؟» نخورد و به خانقاه رفت. چنانک معهود شیخ بوده است، بعد از سفره سماع کردند. شیخ را حالتی عظیم پیدا آمد. بر دل استاد ابوالقاسم بگذشت که «چندین تحصیل که من کرده‌ام و در راه طریقت رنج‌ها برده مرا چنین وقتی و حالتی مسلّم نشد.» شیخ سر برآورد و گفت: «آن ساعت که من در بازار شلغم می‌خوردم تو بُتِ نفس می‌پرستیدی و می‌گفتی: “من امام نشابورم در بازار چگونه شلغم خورم؟” ندانی که هیچ بت‌پرست را این وقت و حالت ندهند؟»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، جمال‌الدین ابوروح لطف الله)

تو جام عشق را بستان و می‌رو

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌خاشاک صورت

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد

بده جان و بخر ارزان و می‌رو

چو دیدی آن چنان سیمین بری را

بده سیم و بنه همیان و می‌رو

اگر عالم شود گریان تو را چه؟

نظر کن در مه خندان و می‌رو

اگر گویند رزاقی و خالی

بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

کلوخی بر لب خود مال با خلق

شکر را گیر در دندان و می‌رو

بگو آن مه مرا باقی شما را

نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو

(غزلیات شمس)

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

(حافظ)

حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

(سعدی)

3) وارستگی عارف، دلیل دیگر شادی اوست. هر چه شما احساس مالکیت و خوی تصاحب بیشتری داشته باشید، پریشان‌حال‌ترید. وقتی عارف مطلوب حقیقی و دل‌آرام اصلی را یافت، دیگر ولع خواستن و داشتن و تصاحب کردن در او کاستی می‌گیرد و به تعبیر مولانا «دیده‌ی سیر» پیدا می‌کند.

عارف، عطش تملک، تصاحب، به چنگ آوردن و افزودن بر حجم دارایی‌هایش را ندارد.

«از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لا یَملِک و لایُملَک معنی آن باشد که ویرا مِلک نبود و وی مِلک کس نبود.

سمنون را پرسیدند از تصوف گفت آنست که هیچ چیز مِلک تو نباشد و تو مِلک هیچ چیز نباشی.»(رساله‌ی قشیریه،‌ ابوالقاسم قشیری)

در حکایت زیر ابوسعید به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند:

نقل است که یک روز بومحمّدِ جُوینی با شیخ[ابوسعید ابوالخیر] در حمّام بود. شیخ گفت «این حمّام چرا خوش است؟» گفت «از آنک آدمی پاکیزه می‌گرداند و شوخ از آدمی دور می‌کند.» شیخ گفت «به از این باید.» گفت «از آنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت «پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت «شیخ به داند.» شیخ گفت «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساخته اند و یکی شده.» بو محمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت « از آن خوش است که از جمله‌ی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری[لُنگ] با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»(چشیدن طعم وقت، ‌شفیعی کدکنی)

از اسباب ناخوشی ما خواستن فراوان است، اگر عطش خواهش را بشود فرونشاند، رنجی نمی‌ماند:

«رنجوری را گفتند دلت چه می‌خواهد گفت آن که دلم چیزی نخواهد.»(گلستان سعدی، باب سوم)

شبلی گفته است: «آن خواهم که نخواهم.» و خرقانی گفته که: «این هم خواستی است.»(نفحات الأنس)

حق – تعالی- با بایزید گفت که «یا بایزید! چه خواهی؟» گفت: «خواهم که نخواهم.»(تذکرة الاولیاء)

«همه‌ی رنجها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.»(فیه ما فیه)

دیگر اینکه عارف به نامانایی و گذرایی هستی توجه دارد و اینکه سرای دنیا را اعتبار و بقایی نیست:

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

این نگاه سبب می‌شود که دلش را به آنچه دارد پیوند نزد و وارستگی داشته باشد:

(لِکیلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکمْ…)[حدید:23]؛ «تا آنکه بر آنچه از دست شما رَوَد اندوه مخورید و بر آنچه به شما بخشد شادمانی مکنید…»

«همه دلتنگی دنیا، از دل نهادن بر این عالم است. هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگی که بنگری و هر مزه‌ای که بچشی، دانی که با او نمانی و جای دیگر می‌روی، دلتنگ نباشی.»(مولانا، مناقب العارفین)

«خرقه‌پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی‌فایده خواندند، مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیّر درو نیامده. گفتم مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت بلی بردند و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‌دلی باشد.»(گلستان، باب پنجم)

عارفان چون از عشق خدا سیراب شده‌اند، آن گرسنگی و ولع تملک چیزها را ندارد و به تعبیری «غم دین» و «غم عشق» غم‌های دیگر را از آنان دور داشته است:

گفت رو هر که غم دین برگزید

باقی غم‌ها خدا از وی برید

(مثنوی دفتر چهارم)

غم دو قسم است ای برادر گوش کن

شعله‌ی ما را چراغ هوش کن

یک غم است آن غم که آدم را خورد

آن غم دیگر که هر غم را خورد

آن غم دیگر که ما را همدم است

جان ما از صحبت او بی‌غم است

(اقبال لاهوری، زبور عجم)

4) راه لذت از درون است. این حقیقی است که عارف به ‌آن باور دارد. خاستگاه شادی در دل است و آدم باید بیش از آنکه در چیزها یا آدم‌های بیرون دنبال شادی باشد، شادی و خوش‌احوالی را در درون خودش پیدا کند و به گفته‌ی خیام: «ماییم که اصل شادی و کان غم‌ایم»

«بی‌مزگی همه از بیماری توست نه از بهر آنکه مزه نیست در عالم و در طعام و شراب و صحبت و نظر. تو جهد کن تا بیماری از تنت و خیرگی از چشمت و گرفتگی از پایت برود.»(بهاء‌ولد، معارف)

دست بگشا دامن خود را بگیر

مرهم این ریش جز این ریش نیست

(غزلیات شمس)

حالت که خوب باشد فرقی نمی‌کند در چه مکان و موقعیتی قرار گرفته است:

راه لذت از درون دان نه از برون

ابلهی دان جستن قصر و حُصون

آن یکی در کنج مسجد مست و شاد

وآن دگر در باغ تُرش و بی‌مراد

(مثنوی:‌ دفتر ششم)

آن یکی در مرغزار و جوی آب

و آن یکی پهلوی او اندر عذاب

او عجب مانده که ذوق این ز چیست

و آن عجب مانده که این در حبس کیست

(مثنوی: دفتر سوم)

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

(مثنوی: دفتر اول)

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

(مثنوی: دفتر چهارم)

آدم که حالش خوب باشد و به تعبیر بوسعید مراقب «طعم وقت» باشد، از هر موهبت و موقعیتی، نهایت حظ و بهره را می‌بَرد:

«و آورده اند که روزی شیخ ما بعد از آن حالت- که او بدان درجه رسیده بود، که مشهور است- بر در مشهد مقدّس، نشسته بود، مریدی از مریدان شیخ سَرسَر[قاچ قاچ] خربزه‌ی شیرین به کارد می‌گرفت و در شکرِ سوده می‌گردانید و به شیخ می‌داد تا می‌خورد، یکی از منکران این حدیث بر آنجا بگذشت گفت: «ای شیخ! این که این ساعت می‌خوری چه طعم دارد و آن سرخار و گز که در بیابان هفت سال می‌خوردی چه طعم داشت؟ و کدام خوشتر است؟» شیخ ما گفت که «هر دو طعمِ وقت دارد، یعنی اگر وقت را صفت بسط بود، آن سرگز و خار خوشتر ازین بود و اگر حالت را صورت قبض باشد که(اللهُ یقبِضُ و یَبصُطُ: خدای تنگ فراگیرد وفراخ فراگیرد.- بقره/245) و آنچ مطلوب است در حجاب، این شکر ناخوشتر از آن خار بُود.»(اسرارالتوحید)

این معرفت انسانی موجب می‌شد عارف در «بسط وقت» بکوشد و سعی کند دلی فراخ و شامّه‌ای تازه و تیز پیدا کند تا از آنچه دارد حظ وافر ببرد:

«با تنگ‌دلی ملک همه جهان منغّص بود و با فرادلی همه رنج‌ها آسان بود.»(معارف بهاء‌ولد)

«عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»(فیه ما فیه)

نگاه عارف این است که گلستان واقعی را در دل باید ساخت و اگر فراخی دل و نورانیت درون حاصل شود، جهان بیرون نیز در نظر فرد بهارآیین خواهد شد:

«صوفی‌ای را گفتند سر برآر اُنظُر إلَی آثارِ رَحمةِ‌ اللهِ، گفت آن آثار آثار است. گل‌ها و لاله‌ها در اندرون است»(مقالات شمس)

به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟

تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

ز جیب خویش بجو مَه ‌چو موسی عمران

نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

(غزلیات شمس)

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند

عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش‌دل‌تریم

رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال

هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم

ما خوش از رنگ خودیم و چهره‌ی گلگون خویش

(غزلیات شمس)

5) صلح درونی و آشتی با همه، شرط خوشدلی است. عارفان سعی می‌کردند با همه در صلح باشند. وقتی شما در مقام صلح و آشتی باشید، درون‌تان بهشتی می‌شود. با دیگران در صلح و آشتی به سر بُردن و در دل بدخواهی و کینه و عداوت کسی را نداشتن، بیش‌از هر چیز به سود خود فرد است و حال او را خوب می‌کند.

«در دنیا هیچ صعب‌تر از آن نیست که تو را با کسی خصومت بوَد.»(ابوالحسن خرقانی، تذکرة‌الاولیا)

«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پُر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»(مولانا، مناقب العارفین)

عارف کسی است که دلش را دریا کرده است، جفاها نمی‌رنجد و کینه به دل نمی‌گیرد:

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز

(سعدی)

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

(حافظ)

سید برهان الدین محقق ترمذی گفته است: «آزاد مرد آن باشد که از رنجانیدن کسی، نرنجد. جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.»(معارف ترمذی)

عارفان به جای کشمکش و جنگ با دیگران، بیشتر مشغول مبارزه با صفات نکوهیده‌ی خود بوده‌اند:

« با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ کردم، و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم.»(ابوالحسن خرقانی، تذکرة‌الاولیا)

وقتی شیخ ما[ابوسعید ابوالخیر] در میهنه مجلس می‌گفت. در میانه‌ی مجلس درویشی در رسید و گفت: «ای شیخ! مرا می‌باید که بدانم که تو چه مردی و چه چیزی؟» شیخ گفت: «ای درویش! ما را بر کیسه بند نیست و با خلق خدای جنگ نیست.»(اسرار التوحید)

«[از خواجه عبدالله انصاری] سؤال کردند از تصوف، فرمود: ظاهر بی‌رنگ و باطنِ بی‌جنگ.»(از هرگز و همیشه‌ی انسان)

شیخ نظام‌الدین اولیا در مجلسی این دو بیت را خواند:

هر که ما را یاد نَبوَد ایزد او را یار باد

وانکه ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد

هر که او خاری نهد در راه ما از دشمنی

هر گلی کز باغ عمرش بشکفد بی‌خار باد!

و سپس افزود: «یکی خار نهد و تو هم خار نهی. این خارخار باشد!… میان مردمان همچنین است که با نغزان نغزی و با کوزان کوزی [نغز:‌ نکو روی و بدیع، کوز: خمیده و کوژپشت]؛ اما، میان درویشان همچنین است که با نغزان نغزی و با کوزان هم نغزی.»(فواید الفؤاد)

6) طلب و جستجوست که مایه‌ی سرزندگی و تازگی می‌شود. آدم که طلبی نداشته باشد، ملول و دل‌زده است. عارف در «طلب مُدام» است و در طلب مُدام، خوشی است:

«لذت و خوشی در طلب است. در یافت، خوشی نیست. در یافت، صدمت است که تو را فرو می‌شکند. همه راحت‌ها و خوشی‌ها و لطف‌ها و ولایت‌ها و لذت‌ها، در طلب‌اند.»(خواجه عبدالله انصاری، طبقات الصوفیه)

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

(غزلیات شمس)

7) وقتی طالب شادی خود باشید از شما می‌گریزد. باید در پی شاد کردن دیگری بود و رضایت محبوب را طلب کرد، آنوقت شادی خودش به سراغ آدم می‌آید:

«حق تعالی اگر چه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن، اما نمونه‌ی آن، دم به دم و لمحه به لمحه می‌رسد. اگر آدمی را شادیی در دل می‌آید، جزای آن است که کسی را شاد کرده است. و اگر غمگین می‌شود، کسی را غمگین کرده است. این ارمغان‌های آن عالم است و نمودار روز جزاست، تا بدین اندک، آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم، مشتی گندم بنمایند.

این قبض‌ها و تیرگی‌ها و ناخوشی‌ها که بر تو می‌آید، از تأثیر آزار و معصیتی است که کرده‌ای، اگر چه به تفصیل ترا یاد نیست که چه و چه کرده‌ای. نگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری، قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است.»(مولانا، فیه ما فیه)

عارفان از پیله‌‌ی خود بیرون آمده‌اند تا پروانه‌ی گل‌های عشق شوند. عشق به آنها «امکان یک پرنده شدن» داده است. فراموشی خود برای درآغوش گرفتن دیگری لازم است و هم‌زمان شادی‌آور:

«یک قدم از «خود» فراتر نِه، تا شادی‌ها بینی.»(روضة الفریقین،‌ مؤمل بن منصور شاشی)

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

 وان نفسی که بی‌خودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته‌ی ابر غصه‌ای

 وان نفسی که بی‌خودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند

وان نفسی که بی‌خودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بی‌خودی دی چو بهار آیدت

(غزلیات شمس)

8- البته که عارف همیشه در شادی اقامت ندارد و غم و اندوه نیز بر او عارض می‌شود:

یک دمی خوش چو گلستان کُنَدَم

یک دمی همچو زمستان کُنَدَم

یک دمم چشمه‌ی خورشید کند

یک دمی جمله شبستان کُنَدَم

(غزلیات شمس)

اما نگاهی که عارف به غم و اندوه دارد، التیام‌بخش و مرهم‌‌گذار است. عارفان بر این باورند که «غم» کارسازِ شادی است و حال قبض و اندوه مثل باد خزان است که برگ‌ریزی می‌کند تا دوباره برگ‌های تازه از شاخ‌های درخت برویند. شادی خرجِ روح است و هر خَرجی را دخل و درآمدی لازم است. خرج و مصرف شادی از دخل و درآمد غم است. بنابراین در قبض و غم نیز امید شادی تازه نهفته است:

 فکر غم گر راه شادی می‌زَند

کارسازی‌های شادی می‌کند

خانه می‌روبَد به تندی او ز غیر

تا در آید شادی نو ز اصل خیر

(مثنوی: دفتر پنجم)

چون که قبضی آیدت ای راه‌رو

آن صلاح توست آتش‌دل مشو

زانکه در خرجی از آن بسط و گشاد

خرج را دخلی بباید ز اعتداد

قند شادی میوه‌ی باغ غم است

این فرح زخم است و آن غم مرهم است

(مثنوی: دفتر سوم)

«وقت غم خوشتر از وقت شادی است، از آنکه غم، روح را به الله می‌رساند. روح در وقت غم، بهره از الله می‌گیرد

و در وقت شادی و خوشی خرج می‌کند. آخر دخل روح بهتر از خرج باشد.»(معارف بهاءولد)

«مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم، شاد باشد. زیرا که داند که آن مراد در بی‌مرادی همچنان در پیچیده است. در آن بی‌مرادی امید مراد است، و در آن مراد غصه‌ی رسیدن بی مرادی. آن روز که نوبت تب من بودی، شاد بودمی که رسید صحت فردا. و آن روز که نوبت صحت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن.»(مقالات شمس)

«همه چیز از چون خویشتنی زاید، مگر شادی که از اندوه زاید.»(طبقات الصوفیه)

منابع:

1- اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، مؤسسه‌ی انتشارات آگاه، چاپ ششم، 1385

2- الاشارات والتنبیهات، ابن سینا، تحقیق: سلیمان دنیا، قاهره، دارالمعارف، چاپ سوم، 1985م.

3- تذکرة الاولیاء، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح رینولد آلن نیکلسون، انتشارات اساطیر، چاپ دوم، 1386

4- چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، 1385

5- حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، تألیف جمال الدین ابوروح لطف الله بن ابی سعید بن ابی سعد، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ ششم، 1384

6- خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388.

7- در هرگز و همیشه‌ی انسان(از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ اول، 1394

8- دفتر روشنایی، از میراث عرفانی بایزید بسطامی، دکتر شفیعی کدکنی. نشر سخن، چاپ اول، 1384

رساله‌ی قشیریه، ترجمه‌ی ابوعلی حسن بن احمدعثمانی، تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ نهم، 1385

9- طبقات الصوفیه، خواجه عبدالله انصاری، به تصحیح دکتر محمد سرور ملایی، تهران، 1362

10- فواید الفؤاد(ملفوظات شیخ نظام‌الدین اولیا)، امیر حسین سجزی، به کوشش محمد لطیف ملک، لاهور، 1966 م

11- کشف المحجوب، ابوالحسن علی بن عثمان هجویری؛ مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمود عابدی، انتشارات سروش، چاپ پنجم، 1389

12- کیمیا: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان(2)، دکتر حسین الهی قمشه‌ای و سید احمد بهشتی شیرازی، انتشارات روزنه، چاپ سوم، 1381

13- گزیده فیه مافیه (مقالات مولانا)، تلخیص، مقدّمه، و شرح: دکتر حسین الهی قمشه‌ای، انتشارات وآموزش انقلاب اسلامی، تهران،1370

14- معارف، بهاء‌الدین محمد ولد، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران، طهوری، 1352

15- معارف، سید برهان الدین محقق ترمذی، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، تهران، 1339

16- مناقب العارفین، شمس الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375

17- نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکترمحمود عابدی، نشر سخن، چاپ پنجم، 1386

18- نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ اول، 1384

19- ولدنامه، تصحیح جلال الدین همایی، شرکت نسبی اقبال، تهران 1315.

20- یک حرف صوفیانه: سخنانی از عارفان، محمود عابدی، نشر سخن، چاپ اول،1385

.


.

چرا حال عارفان خوب است؟

نویسنده: صدیق قطبی

.


.

1 نظر برای “چرا حال عارفان خوب است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *