محسن آزموده: روزهای آغازین سال 2019 میلادی است. تقریبا خمس قرن بیست و یكم نیز گذشته و به هیچ عنوان بوی بهبود از اوضاع جهان به مشام نمیرسد. در همین دو دهه، دنیا به روی خود هم جنگ دیده، هم كشتار، هم قحطی، هم ترور و هم وحشت و تهدید. در چنین وانفسایی سخن از صلح به میان آوردن به آرزوی محال میماند. با این همه تمنای محال، محال نیست و از قضا در چنین شرایط اسفباری است كه باید امید خود را از دست نداد و به فكر راه چارهای گشت. برای تحقق صلح جهانی، تاكنون نظریهپردازان و فیلسوفان و دانشمندان و سیاستمداران و جامعهشناسان و… بسیاری به ارایه راهكار پرداختهاند. هشتمین همایش مهر مولانا امسال به همت موسسه سروش مولانا در كتابخانه ملی، تلاشی بود برای چارهجویی برای مساله صلح جهانی از جلالالدین محمد بلخی رومی، عارف، شاعر، متفكر و فرزانه ایرانی. به نظر میرسد مولانا هم از منظر حیات تاریخی و هم از حیث اندیشههایش حرفهای قابلتوجهی در زمینه صلح دارد. مصطفی ملكیان، پژوهشگر و نواندیش معاصر ایرانی نیز كه در سالهای اخیر از ضرورت بازگشت به آموزههای معنویان و فرزانگان سخن میگوید، در این همایش به راهحل صلح بیرونی از دید جلالالدین پرداخت و مدعی شد كه از دید مولانا، صلح درونی یا صدق، مقدمه و پیششرطی برای صلح بیرونی با دیگران است. ملكیان در این سخنرانی كه به طور ویدیوكنفرانس پخش میشد، سه تبیین برای توضیح این ادعا از دید مولانا عرضه كرد. آنچه میخوانید روایت ما از گفتار اوست كه به طور اختصاصی در اختیار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.
***
موضوع بحث من «صلح درون یگانه مقدمه گریزناپذیر صلح بیرون» است، به این معنا كه به نظر عموم عارفان، بهخصوص مولانا، برای اینكه در مناسبات اجتماعی با صلح و آشتی و مسالمتجویی سر و كار داشته باشیم، راهی جز این نیست كه صلح درون در باطن هر كدام از ما متحقق شده باشد. یعنی اگر ما شهروندان دارای صلح درونی نباشیم، همه فعالیتهای دیگری كه برای استقرار صلح در بیرون صورت میگیرد، عقیم و بینتیجه و بدون ثمر خواهند بود، به عبارت دیگر اگر تنها راه رسیدن به صلح بیرونی، یعنی صلح در مناسبات اجتماعی بین انسانها این باشد كه هركدام از این انسانها در درون خودشان با خودشان در صلح باشند، آنگاه صرف فعالیتهای بیرونی نهایتا صلحی سطحی، شكننده و ترد و موقت بار میآورند. درباره مدعای فوق باید چند گام طی شود.
نكته اول: صدق یا صلح درون
معمولا در عارفان مسلمان آنچه را ما صلح درون تعبیر میكنیم، عموما صدق و گاهی خلوص میخوانند. اگر به آثاری كه عرفای ما نوشتهاند یا آثاری كه درباره عارفان مسلمان رجوع كنید، تداول و بسامد (frequency) تعبیر صدق را بیشتر میبینید. عارفان ما صدق را بهگونهای تفسیر میكردند كه در عرفان مسیحی و عرفانهای شرقی از آن به «صلح درون» یاد میشود. عارفان ما صدق را به این معنا میگرفتند كه بود تو عین نمود باشد و نمود تو عین بود تو باشد. آنها صدق را بود عین نمود و نمود عین بود میخواندند. وقتی سخن از نمود گفته میشود، مراد چیزی است كه ناظران بیگانه و بیرونی نیز از فرد میبینند، یعنی گفتار و كردار فرد. احیانا زبان بدن را نیز میتوان به گفتار و كردار بیرونی ملحق كرد. در نتیجه عینیت بود و نمود یعنی گفتار و كردار بیرونی فرد باید عین آنچه در درون او میگذرد، باشد. آنچه در درون انسان میگذرد، عبارت است از باورها، احساسات و عواطف و هیجانات و خواستهها و اهداف و آرمانها و آرزوهای او. بنابراین صدق به معنای عینیت بود و نمود، به معنای آن است كه بیرون فرد یعنی گفتار و كردار فرد كاملا مطابقت و هماهنگی با درون او یعنی باورها و احساسات و عواطف و هیجانات و خواستههای او داشته باشد.
یكی بودن بود و نمود
با دقت در این بیان متوجه یك پیشفرض میشویم. وقتی گفته میشود كه بود فرد باید عین نمود او باشد و نمودش عین بودش، گویی بود فرد یك چیز است و نمود او نیز یك چیز است و گویی این دو چیز باید با هم هماهنگی و مطابقت داشته باشند. نگفتهاند كه بودهای فرد با نمودهای او یا نمودهای فرد با بودهای او مطابقت داشته باشند. بنابراین از سخن عارفان برمیآید كه باید آن سه امر درونی (باورها، احساسات و خواستهها) نیز با هم هماهنگی داشته باشند تا یك چیز باشند و دو امر درونی (گفتار و كردار) نیز باید با هم هماهنگی داشته باشند تا یك چیز باشند. معنای این سخن آن است كه باید هر پنج ساحت وجودی انسان یعنی باورها، احساسات و عواطف، خواستهها (سه ساحت ذهنی)، گفتار و كردار انسان (دو ساحت رفتاری)، بر هم انطباق داشته باشند، به عبارت دیگر صدق از دید عارفان یعنی ساحتهای باطنی و درونی (subjective) با ساحتهای ظاهری و بیرونی (objective) بر هم انطباق داشته باشند.
در نتیجه انسان نیازمند ده (10) انطباق است تا بتوان او را به صداقت یا صدق متصف كرد. زیرا باورهای او باید با احساسات، خواستهها و گفتار و كردار او مطابقت داشته باشد كه میشود
4 مطابقت. احساسات و عواطف نیز باید با خواستهها و گفتار و كردار مطابقت داشته باشد كه 3 مطابقت است. خواستههای انسان نیز باید با گفتار و كردار او مطابقت داشته باشد كه
2 مطابقت است و درنهایت گفتار و كردار هم باید با هم مطابقت داشته باشد كه میشود یك مطابقت. در نتیجه جمع میان 4 و 3 و 2 و یك میشود 10. بنابراین انسان باید 10 هماهنگی و مطابقت در درون خودش داشته باشد تا بتوان او را اهل صداقت و صدق خواند. اگر باور او و گفتار ما مطابقت نداشته باشد، حاصل آن دروغگویی میشود. ریا نیز مصداق بارزی از بیصداقتی است، در ریا نیز ساحتی از ساحتهای وجود انسان با ساحتی دیگر انطباق ندارد. برای برخی از این عدم انطباقها نامگذاری كردهایم. اما انطباق كامل یعنی این 10 نوع انطباق در وجود او باید باشد. در این صورت یعنی هر غرفهای از وجود انسان برای خودش سازی كوك نكرده است و همه این 5 ساحت در یك اركستر هماهنگ رفتار میكنند، برخلاف وقتی كه مثلا فرد دروغ میگوید. بنابراین اگر صدق به این معنای اخلاقی كه در عرفان محل توجه است، در وجود فرد به سامان برسد، چیزی به سامان رسیده كه روانشناسان آن را یكپارچگی وجودی مینامند، یعنی همه اجزای وجود انسان یك كل یكپارچه و یكنواخت را میسازند. در واقع یكپارچگی وجود (integration) به تعبیر روانشناسی همان صدق (integrity) به معنای اخلاقی است. اگر از منظر روانی به آن بنگریم، یكپارچگی وجودی خوانده میشود و اگر از منظر اخلاقی به آن بنگریم، به معنای صدق است.
وفاداری به خود
در حالت صداقت، فرد با خودش در صلح است، زیرا هیچ كدام از غرفههای وجودش با دیگری در ستیز و تخالف و اختلاف نیست. كل یك اركستر واحدی را میسازد و بنابراین فرد با خودش در آشتی است. وقتی میگویند فردی با خودش در آشتی و صلح نیست، یعنی یكی یا چند تا از این ساحتها، با یكی یا چند تا از ساحت دیگر ناسازگار هستند. فیلسوفان اگزیستانسیالیست روزگار ما صدق و صداقت به تعبیر عارفان را وفاداری به خود میخوانند. یعنی اگر فرد باور دارد كه الف ب است و احساسات و عواطف و خواستهها و گفتار و كردارش نیز با آن متناسب باشد، میگویند چنین فردی به خودش وفادار است و به خودش خیانت و بیوفایی و پشت نكرده است. وقتی انسان به خودش خیانت و بیوفایی میكند كه بخشی از وجودش به سویی و بخش دیگر به سوی مخالف آن میل میكند. در واقع وفادار بودن به خود دقیقا به این معناست كه هر 5 ساحت وجود فرد با یكدیگر در آشتی هستند. آشتی با خود یعنی آشتی ساحتهای پنجگانه با یكدیگر. اما اگر فرد عقیده داشته باشد كه خدا رزاق است، اما در مالاندوزی حرص داشته باشد، باورش با احساسات و عواطفش ناسازگاری دارد. اگر فرد باور داشته باشد كه نظام جهان، نظام اخلاقی است، یعنی بدی كیفر و نیكی پاداش خود را خواهد یافت، اما در عین حال در گفتار و كردارش نیك رفتار نكند، گویی عقیدهاش با گفتار و كردارش سازگار نیست. انواع و اقسامی از این ناسازگاریها متصور است.
بنابراین ادعای ما این است كه اگر فرد در درون با خودش در آشتی باشد، آنگاه با دیگران نیز در آشتیخواهی بود. اما چه ربطی میانی آشتی ساحات پنجگانه وجود فرد با خودش با آشتی او با دیگران وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش سه تبیین میتوان ارایه كرد كه این سه از بیانات مولانا قابل استنباط و استكشاف و استخراج است.
تبیین نخست: ز نیرو بود مرد را راستی
بیشتر ناسازگاری و اختلافات و جنگها و مناقشات و نزاعهایی كه من با انسانهای غیر خودم دارم، ناشی از احساس ضعف است. وقتی احساس ضعف میكنم، نمیتوانم با دیگران در آشتی باشم. زیرا گمان میكنم من ضعیف و آسیبپذیر هستم و بنابراین چون دیگران من را ضعیف و آسیبپذیر میبینند، ممكن است بخواهند به من آسیب برسانند. برعكس وقتی خودم را قوی میبینم، چون خودم را آسیبپذیر نمیبینم، گمانم بر این است كه دیگران یا نمیتوانند یا نمیخواهند با من دشمنی كنند. زیرا اگر دشمنی كنند، به زیان خودشان تمام میشود و به من لطمه و خدشهای وارد نمیشود. هر وقت خودم را در موضع ضعف ببینم، جهان برایم به لشكری از دشمنان و مخالفان و ستیهندگان و كسانی میشود كه میخواهند سد راه و مانع من شوند. برای مثال یك فیل تقریبا كسی را با خودش دشمن نمیپندارد، زیرا میداند كه دشمن یا از قدرت خبر دارد و در نتیجه از دشمنی دست بر میدارد یا از قدرت او خبر ندارد، اما نمیتواند به او ضربهای بزند. اما یك خرگوش در و دیوار عالم وجود را دشمن میبیند، زیرا خودش ضعیف و آسیبپذیر است و میداند كه هر كه به ضعف او پی ببرد، میتواند به او لطمهای بزند. بنابراین بیشترین منازعات من با دیگران ناشی از احساس ضعف و آسیبپذیر دانستن خودم است. اینكه از فردوسی نقش شده كه «ز نیرو بود مرد را راستی/ ز سستی كژی زاید و كاستی» سخن درستی است. هر چه فرد نیرومندتر باشد، راستتر است. ناراستیها به دلیل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف میكند و راه ناراستی را در پیش میگیرد. در یك ضربالمثل انگلیسی گفته میشود كه «فلان كس قوت صد مرد دارد چون پاك است.» آدم وقتی پاك است، قوی میشود. بنابراین ما جهان را دژخیم و دشمن كام و معارض و مخالف خودمان میبینیم، اما علت آن ضعفهایی است كه در درون خودمان سراغ داریم. هر چه انسان خودش را ضعیفتر ببیند، بیشتر دیگران را دشمن میداند. هر جا انسان در درون خود احساس ضعف میكند، همه را در كمین خودش تصور میكند و دشمن خودش میپندارد.
اگر این مقدمه پذیرفتنی باشد، آنگاه انسانی كه با خودش در آشتی نیست، در جنگ داخلی درون خودش، تمام نیرویش را از دست داده است و در مناسبات با دیگران خودش را كاملا ضعیف میبیند، برخلاف انسانی كه یكپارچه است. آدمی كه یكپارچه است، لااقل نیروهایش صرف جنگ داخلی، یعنی جنگ میان غرفههای پنجگانه وجودش نمیشود. این پنج ساحت یكدیگر را كمك میكنند. شخصی كه باورها و احساسات و عواطف و گفتار و كردارش با هم هماهنگ هستند، احساس ضعف نمیكند و كل وجودش یك موجود قوی است. دید این انسان قوی به دیگران به این صورت نیست كه اینها دشمنان یا مخالفان من هستند و قصد ضربه زدن به من دارند. از نظر عرفا و مولانا، صدق قدرت میآورد. اما زمانی كه غرفههای وجود انسان در جنگ باشند، فرد حس میكند تمام نیروهایش صرف این جنگ شده و خودش یك موجود حقیر زبون، ضعیف و عاجز است. مولانا در بسیاری از موارد، كارهای شگفتانگیزی كه انبیا و اولیا چه در ارتباط با انسانهای دیگر و چه در ارتباط با طبیعت پیرامونی میكردند را ناشی از صدقشان میداند و میگوید آدم اهل صدق قوی و شجاع و با قوت قلب است و قدرت و اعتبار دارد، ولو دیگران حالت تهدید نسبت به او داشته باشند.
صدق عاشق بر جمادی میتند/ چه عجبگر بر دل دانا زند// صدق موسی بر عصا و كوه زد/ بلكه بر دریای پر اشكوب زد// صدق احمد بر جمال ماه زد/ بلكه بر خورشید رخشان راه زد. (دفتر پنجم مثنوی)
آدمی كه در درونش با خودش آشتی دارد، قوت قلب دارد و بنابراین دیگران را نه خواهان دشمنی با خودش و نه در صورت خواستاری دشمنی، توانا به دشمنی با خودش میبیند. بنابراین وقتی انسان در درونش یكپارچه است، قوت قلب دارد و درنتیجه میداند دیگران نه خواستار دشمنی به او هستند و توانا به دشمنی با او.
تبیین دوم: چون غرض آمد هنر پوشیده شد
این تبیین بیشتر مورد تاكید مولاناست. او معتقد است كه هر كس با خودش صادق باشد، پی میبرد كه هیچ چیز او از آن خود نیست و همهچیز او داده خداست. این امر هیچ استدلال فلسفی و پیچیدهای نیز نمیخواهد. در واقع اگر فرد بتواند انگشت روی یكی از داراییهای خودش بگذارد و بگوید این را باید به حساب خودم بگذارید، در این سخن تشكیك شده است. اگر انسان احساس كند كه هر چه دارد، خودش به خودش داده، اولین علامتش آن است كه 10برابر آن را به خودش میداد. مثلا اگر انسان خودش به خودش هوش بهر (بهره هوشی) میداد، چندین برابر به خودش میداد. همچنین است در مورد سایر امتیازاتی كه بدن یا ذهن انسان دارد. ممكن است بگوید من سختكوش و پركار هستم و از دادههای خدا خوب استفاده كردهام. سختكوشی و پركاری نیز تعبیر دیگر اراده قوی است و بدون استدلال فلسفی و با رجوع به خود میتوان گفت كه هیچكدام از پنج دسته مواهبی كه داریم، مال خودمان نیست. ما سه موهبت جسمانی داریم: درصدی از سلامت، درصدی از نیرومندی و درصدی از زیبایی. هیچ كدام از این مواهب را خودمان به خودمان ندادهایم. همچنین دسته دومی از مواهب با عنوان مواهب ذهنی داریم مثل قدرت یادگیری، قدرت یادآوری، قدرت یادسپاری و… اینها را نیز خودمان به خودمان ندادیم. قسم سوم مواهب روانی مثل قدرت مدیریت است و قسم چهارم موهبتهای اقلیم جغرافیایی است و قسم پنجم موهبتهای محیط فرهنگی و اجتماعی است، مثل اینكه پدر و مادر فرد چه كسی هستند و به چه معلمانی در طول تحصیل بر بخورد و در چه محیطی پرورش یابد و… این پنج قسم موهبت اختیاری نیست. بنابراین از نظر مولانا انسان نمیتواند بر هیچ چیز انگشت بگذارد و بگوید این را میتوانم به پای خودم بنویسم. همه این موهبتها به این جهت از آن خود انسان نیستند كه با هیچ كوششی نمیتواند آنها را افزایش بدهد و اگر از مقوله عیب باشند نیز با هیچ كوششی نمیتواند آنها را كاهش بدهد. اینها دادههای خدایی هستند.
اگر باور داشته باشیم كه اینها موهبتهای خدایی هستند و اگر صدق به این معناست كه همه ساحتهای وجودی ما باید با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و كردارش نیز باید با این باور متناسب باشد. درنتیجه انسان اهل صدق با چنین باوری دیگر نمیتواند عجب و خودشیفتگی داشته باشد. وقتی خودشیفتگی از میان برود، بسیاری چیزهای دیگر نیز از میان میرود. انسانی كه یكپارچه است، یك باور مهم دارد كه موهبتهای او خداداد است و چون بناست صادق باشد، باید احساس و عاطفهاش نیز متناسب با این باور باشد و احساس و عاطفه متناسب، تواضع است. وقتی خودشیفتگی از میان برود، من با دیگری جنگ و نزاعی ندارد، زیرا تمام جنگ و نزاع به خاطر خودشیفتگیهای خودم است. مولانا میگوید وقتی انسان خودشیفتگی دارد، منفعت شخصی برایش خیلی مهم است. او منفعت شخصی را غرض (تعبیر عربی) مینامد. چون غرض آمد هنر پوشیده شد/ صد حجاب از دل به سوی دیده شد. وقتی فرد خودشیفته باشد، پیشداوری (علت به تعبیر مولانا) دارد. انسانی كه خودشیفته است، معتقد است كه آنچه از آن دیگران است، به اندازه آن چیزی كه از آن او است، مثبت نیست. بنابراین نسبت به جامعه و ملت دیگری و رشته علمی و دیگری پیشداوری منفی دارد. پیشداوری منفی ناشی از خودشیفتگی است و فرد معتقد است آنچه به او مربوط میشود، از این حیث كه به او مربوط میشود، نسبت به چیزهایی كه به او مربوط نمیشوند، برتری دارد. تعصب و جزم و جمود و عدم مدارا نیز ناشی از خودشیفتگی است. همه جنگها از دل نفع شخصی و پیشداوری و جزم و جمود و تعصب و آرزواندیشی و بیمدارایی و دستخوشی خرافه بیرون میآید. آدم خودشیفته به استدلال روی نمیآورد، زیرا زمانی انسان به استدلال روی میآورد كه خودش را با دیگران برابر میداند. انسان خودشیفته میگوید عقیده من برتر از دیگران است و خودش را محتاج اقامه دلیل نمیداند.
در دفتر دوم مثنوی آمده است، قاضیای وقت قضاوت میگریست. كسی به او گفت كه چرا میگریی؟ مقام تو كه خیلی فاخر است. قاضی جواب داد زیرا من جاهلی هستم گیر افتاده میان دو عالم. زیرا شاكی میداند كه داستان از چه قرار است و متهم نیز میداند، اما من نمیدانم ماجرا چیست! قاضی باید استنتاج كند و از قرائن و امارات استفاده كند و شواهد را كنار هم بگذارد، در حالی كه شاكی و متهم ساكت نشستهاند و چیزی نمیگویند. آن كسی كه از قاضی پرسیده بود چرا گریه میكنی، پاسخ مهمی به قاضی میدهد. او میگوید شاكی و متهم علم دارند، اما پیشداوری دارند. علم وقتی با پیشداوری همراه شود، فرد را كور میكند. تو علم نداری، اما پیشداوری هم نداری. جهل وقتی با پیشداوری نماند و با كوشش برای نیل به حقیقت همراه شود، به تدریج به علم بدل میشود. البته پیشداوری مثبت هم نادرست است.
گفت خصمان عالمند و علتی/ جاهلی تو لیك شمع ملتی// زانكه تو علت نداری در میان/ آن فراغت هست نور دیدگان// وان دو عالم را غرضشان كور كرد/ علمشان را علت اندر گور كرد// جهل را بیعلتی عالم كند/ علم را علت كژ و ظالم كند
بنابراین مولانا معتقد است اگر ما این باور را داشته باشیم كه هیچ چیزمان از خودمان نیست، آنگاه دیگر خودشیفتگی نمییابیم و با كسی جنگ نداریم. خودشیفتگی است كه هفت فرزند میزاید. مولانا از قول زن اعرابیای كه میخواست هدیهای برای خلیفه ببرد، میگوید:
گفت زن صدق آن كز بود خویش/ پاك برخیزد از مجهود خویش.
وقتی اینچنین تلقی كنیم، حاضریم دادهها را نیز بپردازیم. مولانا میگوید:
صدق جان دادن بود هین سابقوا/ از نبی برخوان رجال صدوقوا//این همه مردن نه مرگ صورت است/ این بدن مر روح را چون آلت است//ای بسا خامی كه ظاهر خونش ریخت/ لیك نفس زنده آن جانب گریخت// آلتش بشكست و رهزن زنده ماند/ نفس زنده ست گرچه مركب خون فشاند// اسب كشت و راه او رفته نشد/ جز كه خام و زشت و آشفته نشد
تبیین سوم: یار شو تا یار بینی بیعدد
تبیین سوم مولانا برای اینكه چرا وقتی درون انسان با بیرونش در آشتی است، با دیگران در آشتی خواهد بود. این تبیین را مولانا به صورت تلویحی بیان میكند. او میگوید انسانها صدق انسانهای دیگر را بو میبرند و وقتی در یكی صدق میبینند، اصلا نمیخواهند با او وارد جنگ و نزاع شوند. به گفته مولانا گویی دروغ و بیصداقتی بوی زنندهای دارد و راستی و صدق نیز بوی خوشایندی دارد. اصلا زمانی كه یك انسان صادق است، ولو دیگران خودشان نیز صادق نباشند، بوی صداقت در او میشنوند و وقتی بوی صداقت در او میبینند، نمیخواهند به معركه و جنگ با او وارد شوند. به همین دلیل است كه گویی وجود چنین انسانی ترك جنگ و مخاصمه است. دل دیگران گواهی نمیدهد كه با این انسان وارد جنگ و ستیز شوند. به نظر من این واقعیت روانشناختی درست است. من هر قدر هم انسان ناپاك و خبیثی باشم، اما انگار با ناپاكان و خبیثان بیشتر میل به جنگ و ستیز دارم، تا انسانی كه میبینم یكپارچه صداقت است. گویا وجود انسانهای صادق اعلام ترك مخاصمه و ترك جنگ و اعلام آشتی است. مولانا ابیات فراوانی در این زمینه دارد كه گویی صداقت بو دارد و تزویر و ریا نیز بو دارد و انسان نمیتواند بوی هیچ كدام را مخفی كند. دیگران وقتی این بو را استشمام میكنند، به سمت آن متمایل میشوند. مولانا میگوید:
گفت صدق دل بباید كار را/ ورنه یاران كم نیاید یار را
یعنی انسان صدق دل داشته باشد، یار در عالم كم نیست و همه عاشق او میشوند، منتها باید دیگران بوی این صدق را بشنوند. وقتی بوی این صدق را بشنوند، اصلا میلی به این ندارند كه با او ناسازگاری نشان بدهند.
یار شو تا یار بینی بیعدد/ زان كه بییاران بمانی بیمدد.
به نظر من این سه تبیین مولانا درباره رابطه صلح درونی با صلح بیرونی قابل دفاع است. به عبارت دیگر اگر این سه تبیین درست باشد، آن وقت گویی ریشهایترین و بنیادیترین كاری كه میتوان برای افزایش صلح بیرونی كرد، این است كه هر كس با خودش آشتی كند. وقتی فرد با خودش آشتی كند، به این سه جهت كه از قول مولانا بیان میشد، به نظر میآید راه آشتی با دیگران نیز برایش هموار است و اصلا موقع جنگ پیش نمیآید تا بعد از جنگ بخواهیم آشتی كنیم. از همان ابتدا انسانها در حالت آشتی هستند. والسلام.
.
.
گفتار مصطفی ملكیان در هشتمین همایش مهر مولانا
گفت، صدق دل بباید كار را
صلح درون یگانه مقدمه گریزناپذیر صلح بیرون
صفحه 15 اندیشه روزنامه اعتماد مورخ چهارشنبه 12 دیماه 1397
.
.
اگر انسان احساس کند که هر چه دارد، خودش به خودش داده، اولین علامتش آن است که ۱۰برابر آن را به خودش میداد. مثلا اگر انسان خودش به خودش هوش بهر (بهره هوشی) میداد، چندین برابر به خودش میداد. همچنین است در مورد سایر امتیازاتی که بدن یا ذهن انسان دارد. ممکن است بگوید من سختکوش و پرکار هستم و از دادههای خدا خوب استفاده کردهام. سختکوشی و پرکاری نیز تعبیر دیگر اراده قوی است و بدون استدلال فلسفی و با رجوع به خود میتوان گفت که هیچکدام از پنج دسته مواهبی که داریم، مال خودمان نیست. ما سه موهبت جسمانی داریم: درصدی از سلامت، درصدی از نیرومندی و درصدی از زیبایی. هیچ کدام از این مواهب را خودمان به خودمان ندادهایم. همچنین دسته دومی از مواهب با عنوان مواهب ذهنی داریم مثل قدرت یادگیری، قدرت یادآوری، قدرت یادسپاری و… اینها را نیز خودمان به خودمان ندادیم. قسم سوم مواهب روانی مثل قدرت مدیریت است و قسم چهارم موهبتهای اقلیم جغرافیایی است و قسم پنجم موهبتهای محیط فرهنگی و اجتماعی است، مثل اینکه پدر و مادر فرد چه کسی هستند و به چه معلمانی در طول تحصیل بر بخورد و در چه محیطی پرورش یابد و… این پنج قسم موهبت اختیاری نیست. بنابراین از نظر مولانا انسان نمیتواند بر هیچ چیز انگشت بگذارد و بگوید این را میتوانم به پای خودم بنویسم. همه این موهبتها به این جهت از آن خود انسان نیستند که با هیچ کوششی نمیتواند آنها را افزایش بدهد و اگر از مقوله عیب باشند نیز با هیچ کوششی نمیتواند آنها را کاهش بدهد. اینها دادههای خدایی هستند.
ايا بنا به كفته هاي بالا سختي ها و مشكلات زندكي را هم جزء داده هاي خداوند بايد كذاشت ؟ و بدي بخت را باي او بنويسيم؟
از جوابتون ممنون مي شم.
سرکار خانم مریم..با سلام .به نظرم پاسخ این است که استاد ملکیان درباره ب دارایی های روانی ماست که به ما”داده شده”.سختی ها و مشکلات تصور می کنم جزو پیشآمدها و معلول هایی هستند که در این بحث نمی گنحند.
قربان،
درست ترش اینه که بگیم:
الان زکات قرن بیستم رد شده، نه خمساش!
بابا ای ول!
علما دست از سرمون برداشته اند،و خمس و زکات رو یواشکی و توو سامسونیت متبرک می کنند، اون وقت شما برای قرن بیست و یکم هم فتوای خمس جاری می کنید؟
واللا من می گم “زکات” بهتره!
سخن از سره نویسی نیست و باستان گرایی و کورش بازی و عرب زدایی.
صحبت از اینه که باید مواظب غضنفر باشیم و مارادونا رو ول کنیم.
عجبا!