آرش نراقی: تجربه ملال وجه مهمی از زندگی ما انسانها در این عالم است. خصوصا در جهان سرعت، یعنی جهان پرشتابی که تازگیهایش بدرنگی رنگ کهنگی می پذیرد، تجربه ملال تقدیری ناگزیر می نماید.در این مقال مایلم درباره سه پرسش اصلی نکاتی را بیان کنم:
(نخست) ریشههای ملال انگیزی عالم و نیز شیوههای ملال زدایی از زندگی آدمیان از منظر عارفان مسلمان چه بوده است؟
(دوّم) تلقی و تجربه انسان مدرن از وضعیت وجودی ملال چه تحوّلاتی یافته است؟
(سوّم) شیوههای ملال زدایی در جهان جدید چیست؟ و آیا می توان وجهی استعلابخش در تجربه ملال یافت؟
در همین آغاز تصریح می کنم که بحث حاضر بیش از آنکه بررسی جامع پرسشهای فوق باشد، طرح پارهای تأملات کمابیش پراکنده درباره این موضوعات است.
(۱)
در نگاه عرفانی، انسان در این عالم مسافر است، و هستیاش پویهای است که با تجربه جدایی و درد فراق آغاز می شود. «درد فراق» یا «اضطراب ناشی از جدا افتادگی از اصل» نقطه آغازین حیات معنوی است، و آتش آن روح انسان را در این عالم بیقرار می کند. اما آتش فراق فقط نمی سوزاند، بلکه گاه می تواند نور و گرما ببخشد، یعنی شوق وصال را برانگیزد، و از دل عاطفهای منفی و ویرانگر انگیزهای مثبت و استعلابخش برآورد. شوق وصال می تواند مسافر معنوی را برانگیزد تا بار سفر بربندد و در پویهای ادیسه وار به جستجوی اصل خود برآید، و با پیوستن به آن اصل هستی اصیل خویش را بازیابد. بنابراین، زندگی عارف سالک در این جهان درآمیخته با دو عاطفه وجودی عمیق است: درد فراق و شوق وصال. و در میانه آن درد و این شوق است که سفر معنوی او شکل می پذیرد. اما مفهوم «سفر» همبسته مفهوم «وطن» یا «خانه» است. «خانه» تجربه پرسه را به سفر بدل می کند- به پویهای جهت دار به سوی مقصدی معنابخش. «خانه» فضای متمایز است، یعنی از میان همه مکان ها، خانه است که به فرد امنیت و آرامش می بخشد، و وحشت بیگانگی با فضاهای سرد و دلهره آور را به حسّ یگانگی با فضایی گرم و امنیت بخش بدل می کند. انسانی که از اصل خود به دور افتاده است، خویشتن را در جهان و با جهان بیگانه می یابد. و در متن این غریبگی است که جهان را از معنا تهی می یابد- دیوارهای جهان تهدیدی است که او را در تنگنای خود می فشارد و بر سینهاش سنگینی می کند. چشم انداز «خانه» در افق به فرد امید می دهد که وحشت بیابان به پایان می رسد. در تجربه عارف، «خانه» لحظهای است که امر مقدّس خط خشک زمان و مکان را آبستن می کند، و ساحت تک بعدی زندگی او را حجم می بخشد. ترجمان فیزیکی حضور مقدّس «ناهمگنی» است- فضا تاب برمی دارد، زمان شکم می دهد- و سطح ملال انگیز وجود یکباره آبستن می شود. انحنای اطراف آن حضور، فضا را «محراب» می کند، و انحنای زمان در هنگام آشکارگی آن حضور، زمان را به «وقت» و لحظه را به «آن» بدل می کند. تجربه ناهمگنی فضا و زمان در لحظه آشکارگی امر مقدّس پدیدهای آشنا در متن زیست دینی است: موسی رقص شعلهای را در دل تاریکی بیابان می بیند و به سویاش می شتابد شاید در پرتوش راهی بیابد، اما یکباره فضای اطراف آن درخت سوزان را با فضاهای دیگر متفاوت می یابد. فضایی که پیشتر پارهای از بیابان و مثل هر نقطه دیگری از آن بود، یکباره متمایز و ممتاز می شود. فضای پیش روی او آبستن حضوری مقدّس بود، و در واکنش به آن فضای ناهمگن بود که موسی پای افزار از پای بیرون کرد. او در ملتقای «وقت» (زمان آبستن) و «محراب» (مکان آبستن) «واقعه» را آزمود. بنابراین، اگرچه عارف در این جهان از اصل خود به دور افتاده است، اما در جهانی زیست می کند که در آن «واقعه» ممکن است- یعنی خداوند گاه خویشتن را در انحنای خط خشک زمان و مکان بر او آشکار می کند- کرشمهای می نماید تا مبادا سیاهی نومیدی روح سالک را فروبلعد. سالک خسته و فرسوده در دل این خانههای امن میانه راه لختی می آساید، نفس تازه می کند، توشه امید برمی گیرد تا بتواند راه را به نهایت برساند. او در دل «خانه واقعه» چهره شرقی عالم را می بیند. یعنی جهان یکباره نشانهای می شود که به ماورای خود دلالت می کند. گنگی جهان گویا می شود، و آنچه پیشتر تاریک، مبهم، و نامفهوم می نمود یکباره روشنایی می پذیرد و غزلی ترّنم انگیز می شود. اما سالک همیشه در نیمه روشن عالم نیست. گاهی در این سفر گذارش به سوی غربی عالم می افتد- ورطه سیاه هولناکی که یکباره دهان می گشاید و تمام ذرّات امید و معنا را فرومی بلعد. و یکباره جهان بیابان وحشتی می شود که از هر سو به تاریکی می رسد. فرد یکباره خود را رها شده می بیند، فضا و زمان همگن می شود- هیچ نقطهای با نقطه دیگر تفاوت ندارد. اگر خانهای در افق به انتظار نباشد، میان این راه و آن راه چه تفاوتی است؟ در راه بیمقصد «سفر» به «پرسه» بدل می شود. در سوی غربی عالم، «خانه» «زندان» می شود. پنجرههای عالم که گاه به باغ روشن ماورا گشوده بود، گل اندود می شود، و فرد خود را در تاریکی و تنگنا رهاشده می یابد. در دل چهاردیواری بیپنجره عالم، روح سالک یکباره تجربه ملال را به عمیقترین شکل آن می آزماید. ملال تجربه تنگی و تناهی است.
(۲)
ظاهراً انسان تنها موجودی است که جهان بر او تنگ می شود. گویی چیزی در ساختار وجود انسان است که او را فراخ تر از جهان پیراموناش می کند- تا آنجا که گویی دیوارهای جهان بر او تنگ می شود. اما کدام ویژگی هاست که به وجود انسان چنان فراخیای می بخشد؟ به نظرم دست کم سه ویژگی در ساختار وجود انسان است که وجود او را می گستراند و حجم می بخشد:
ویژگی نخست، حافظه است. انسان از جمله موجوداتی است که حافظهای قوی دارد، و می تواند از طریق حافظهاش زمانهای از کف رفته را دوباره بازآزمایی کند. حافظه واقعه گذشته را به اکنون فرد می آورد، و به انسان مجال می دهد که تجربههای گذشتهاش را دوباره زنده کند. حافظه وجود محصور در حصار اکنون را با افقهای گذشته پیوند می بخشد، و به این ترتیب وجود او را در خط زمان در جهت گذشته می گستراند.
ویژگی دوّم، قدرت تحلیل و استنتاج است. این قدرت به انسان مجال می دهد که بر مبنای گذشته و حال، افقهای آینده را تاحدّی ببیند و پیش بینی کند، و به این ترتیب هستی خود را به سوی افقهای آینده فرا افکند و زمان ناآمده را در اکنون (دست کم تاحدّی) بازبیازماید. در اینجا، آینده عبارتست از پیشاپیش دیدن آن چیزی که رخ نداده اما به سوی ما می آیند. قدرت تحلیل و استنتاج چندین آینده محتمل را در پیش چشم ما می گذارد و آنها را به هستی اکنون ما درمی آورد.
ویژگی سوّم عبارتست از قوّه تخیّل. قوّه تخیّل ما را از ساحت واقع فراتر می برد و به افقهای امکان پیوند می دهد. ذهن دانشمند افقهای امکان را در آینده بر مبنای قوانین طبیعت و شرایط اولیه کشف و پیش بینی می کند، اما ذهن یک هنرمند خلّاق از طریق قوّه تخیّل امکانهای تازه می آفریند. هنرمند از افقهای واقعیت فاصله بیشتری می گیرد و در ارتفاع بلندتری پر می گشاید. بیشتر موجودات این عالم در بند واقعیت اسیرند، اما بشر احتمالاً تنها موجودی است که در اقلیم امکان هم زیست می کند- یعنی نه فقط در جهان واقع (جهان چنان که هست)، بلکه بالاتر از آن در جهانهای ممکن (یعنی جهان چنان که می تواند باشد) هم زندگی می کند. و سری که از ابرهای واقعیت بالاتر می زند، لاجرم افقهای بازتری را نظاره می کند، و جهان دروناش فراخی بیشتری می یابد.
در فرهنگ و ادبیات عرفانی خداوند نامتناهی است، یعنی وجود و حضورش مرزهای واقعیت و امکان را درمی نوردد. تجلّی امر نامتناهی در جلوه گاههای متناهی وجه دیگری به تجربه بودن انسان در این عالم می بخشد. تجربه امر مقدّس به معنای تماس امر مقدّس با زمان و مکان مألوفی است که ساختار واقعیت تجربه پذیر انسانی را شکل می بخشد. تجربه امر مقدّس مستلزم تماس امر مقدّس با چارچوبی است که تجربه را برای بشر امکان پذیر می کند- این چارچوب ترکیب زمان و مکان است. در قاب زمان و مکان است که امر تجربه پذیر متولد می شود. اما ورود امر نامتناهی به قاب زمان و مکان قاب را منحنی می کند، چارچوب را تاب می اندازد- به تعبیر مولانا، مثل شتری است که به خانه مرغ درمی آید- خانه اگر ویران هم نشود باری شالودهاش به لرزه می افتد، و از گرانی بار تاب برمی دارد. تماس امر مقدّس با چارچوب زمان و مکان یکباره در ساحت بیموج تجربههای انسانی خیزابی برمی انگیزد- لحظه یکباره آماس می کند، و فضا منحنی می شود. و جاذبه ی این انحنا یکباره برای یک آن همه چیز را به سوی خود می کشاند. فضا و مکان در آن لحظه ناهمگن می شود. «واقعه» صاعقه وار می زند- برقاش یکباره چشم انداز افقهایی را می گشاید که از حدّ قاب قوسین جهان خیال درمی گذرد. واقعه «آینده» است، اما نه از جنس آیندهای که عقل تحلیل گر محاسبه می کند یا خیال خلّاق به تصوّر می آورد. واقعه «آینده» پیش بینی ناپذیر است. آیندهای سرکش است که رام عقل و خیال نیست. صاعقه وار ناغافل می زند، خیره می کند و تا پلک برهم زنی رفته است- سایه خیالین غزالی رمیده است در دل انبوهی تاریک جنگل. «واقعه»، برای عارف، گشایش تناهی به ساحت نامتناهی است. جهان عارف پس پشت دارد، در آغوش غیب است. و این گشودگی به عالم غیب است که ملال را از وجود او می زداید، و روزش را نو می کند.
(۳)
بنابراین، تجربه ملال کشف تناهی بشر در این عالم است، لمس دیوارهایی است که هستی او را تنگ در خود می فشارد. وضعیت وجودی انسانی است که پنجرههای دیوار وجودش مسدود شده است- گویی در زندانی بیپنجره گرفتار آمده است. فضای بسته بسرعت تازگیهای خود را از دست می دهد، نوهای آن کهنگی می پذیرد، و وجوه ممتازش فرسایش می یابد. در فضایی که همه چیز آن یکدست و همگن شده است، هیچ سویی بر سوی دیگر رجحان ندارد. رفتن به هر سویی در نهایت مثل رفتن به هر سوی دیگر است. گویی زندگی بیجهت می شود، و فرد گمگشته در بیابانها سرگشته می ماند. ملال واکنش روان انسان به این یکدستی سوها و بیجهت شدن زندگی است. برای سالکی که این جهان را در آغوش غیب می بیند، ملال حالی گذراست، وضعیت وجودی است ناشی از بسته شدن (موّقت) پنجرههای عالم به سوی غیب. اما برای انسانی که جهانش همان است که در حصار واقعیت مألوف رخ می نماید، پنجرهای در دیوارهای عالم نیست- در آن سوی پرده دیوار است. ملال که تقدیر اوست، حالی گذرا نیست، مقامی ماندگار است.
به همین دلیل است که تجربه انسان مدرن از ملال از اساس با تجربه ملال سالک عارف متفاوت است. انسان مدرن در جهانی کمابیش راززدایی شده زندگی می کند که امکان وقوع «واقعه» در آن کم رنگ شده است- مکان کمتر انحناء می پذیرد و زمان کمتر متبرّک می شود. جهان مدرن، تا حدّ زیادی جهان بیواقعه است- گویی خداوند در آن به کسوف رفته است، پرده بر رخ کشیده و خویشتن را از آدمیان پنهان می کند. در این جهان است که ملال تقدیر بشر می شود. شوپنهاور وضعیت بشر مدرن را نوسان آونگ آسا میان رنج و ملال می دانست: تا نیازهای مان برنیامده است در رنج ایم، و تا نیازهای مان برآید ملول می شویم.
البته باید میان دو نوع «ملال» تمایز نهاد: ملال موقعیتی، و ملال وجودی. «ملال موقعیتی» ناشی از حسرت مطلوب خاصی است که اکنون مهیّا نیست، اما با تغییر مکان و گذر زمان می توان به حصول آن امید داشت. ملال موقعیتی ترجمان فیزیکی دارد، یعنی خود را در بدن انسان نشان می دهد. برای مثال، کسی را فرض کنید که در جلسه سخنرانی خسته کنندهای نشسته است. این فرد مدام در جای خود می لولد و به ساعت خود نگاه می کند. تمام امیدش این است که زودتر از این موقعیت خاص خارج شود و در موقعیت دیگری قرار گیرد- مثلاً از سالن سخنرانی بیرون رود و هوای تازه استنشاق کند. ملال او ناشی از این موقعیت خاص است، و می داند که اگر از این فضا خارج شود و به بیرون رود، موقعیت تازه ملال او را خواهد زدود- چرا که مطلوب او (یعنی رها شدن از این سخنرانی ملال آور و استنشاق هوای تازه) مطلوبی دست یافتنی است که با تغییر موقعیت دست می دهد. اما «ملال وجودی» از جنس دیگری است. ملال وجودی حسرت مطلوب خاصی نیست، حسرت ناشی از بیمطلوبی است- هیچ چیز شوق فرد را برنمی انگیزد، همه گزینههای پیش روی او به یک اندازه کسالت آور است. فرد ملول، در این موقعیت، بیکار نیست، بلکه برعکس در بسیاری موارد پرمشغله است. اما هیچ یک از کارهایی که می کند، و هیچ یک از گزینههای واقعی و ممکنی که در پیش روی اوست، بر دیگری برتری معناداری ندارد- همه گزینهها به یک اندازه نامطلوب و فاقد برانگیزانندگی است. از همین روست که ملال وجودی ترجمان فیزیکی نمی یابد- از این موقعیت گریزی نیست، یعنی تغییر موقعیت به تغییری در وضعیت امور نمی انجامد. وقتی که همه راهها یکی است، و هیچ یک بنا نیست که به جایی بینجامد، فرد در جای خود می ماند- شوق به رفتن را درمی بازد. ملال وجودی با خمودگی ملازم است.
«ملال وجودی» تقدیر انسان مدرن است- انسانی که «غایت» از تصوّر او از عالم رخت بربسته است، و کاروان هستیاش به سوی خاصی نمی رود. سفری درکار نیست، فرد در جای خود رسوب می کند، یا در بهترین حالت، بیهدف در بیراههها پرسه می زند. از همین روست، که تجربه وجودی ملال با پرسش از معنای زندگی پیوند می یابد. یکی از مهمترین ویژگیهای اندیشه علمی مدرن، مطابق تحلیل تاریخ نگاران علم، فرو نهادن مفهوم «علّت غایی» در مقام فهم و تفسیر جهان بود. علم جدید نگاه به جهان از منظر «علّت فاعلی» را بر نگاه مبتنی بر «علّت غایی» برگزید. اما با رخت بربستن «علّت غایی»، بشر با بحران بیمعنایی روبرو شد. «معنا» به یک معنا همان «غایت» است. برای مثال، فرض کنید که کسی برای دیگری دست تکان می دهد، و شما از «معنای» آن عمل می پرسید. در این حالت، اگر فرد غایت آن فعل را روشن کند، در واقع معنای آن را توضیح داده است. مثلاً ممکن است بگوید که آن فرد «برای» آن دست تکان داد که از دوستش خداحافظی کند. آن غایت معنای آن فعل است. اگر فعلی بیغایت باشد، فاقد معناست. نگاه علمی به جهان، در کنار ثمرات درخشان و ارزندهای که برای بشر به همراه داشت، جهان را از غایت و به تبع از معنای ملازم با آن تهی کرد. در جهان بیغایت همه راهها به هم می ماند، جهان یکباره همگن می شود، و این همگنی به بحران بیمعنایی دامن می زند.
علاوه بر آن، ملال تجربه آهستگی و سنگینی زمان است. در وضعیت ملال وجودی زمان آهسته می شود. و فرد سنگینی بار آن را بر دوش احساس می کند. اما چرا آهستگی زمان به سنگینی آن می انجامد؟ یک دلیل آن این است که آهستگی مقام تأمل است. در زندگی پر شتاب، فرد لاجرم باید مدام اطراف خود را بپاید، سرعت نگاه فرد را از درون به بیرون می کشاند. در سرعت بالا اگر فرد از بیرون غافل شود، چه بسا جان خود را درببازد. سرعت فرد را برون گرا می کند، و به معنای عمیقی او را از خود غافل می کند. اما در تجربه ملال زمان یکباره آهسته می شود، و فرد مجال و امنیتی می یابد که نگاه از بیرون برگیرد، و به درون بدوزد. فرد در موقعیت تأمل واقع می شود- فرصت می یابد که از خود و زندگی هرروزینهاش فاصله بگیرد و آن را از بیرون بنگرد. و در اینجاست که تجربه ملال برای بسیاری از ما مایه هراس می شود- بسیاری از ما وقتی که از فاصله و از بیرون و بالا به زندگی خود می نگریم، و لاجرم به ارزیابی آن می نشینیم، زندگی زیسته خود را چندان ارزشمند نمی یابیم. درک شهودی این تهی مایگی یا کم مایگی فرد را به وحشت می افکند. همین است که بیشتر ما از ملال می گریزیم، چرا که تاب نمی آوریم خود را آنچنان که هستیم ببینیم. هراس از ملال هراس از خود است، گریز از ملال گریز از خود است. برای همین است که در روزگار مدرن مردم چنان از ملال می گریزند که از مرگ.
(۴)
اما بشر جدید چگونه می کوشد تا از ملال بگریزد؟ به کدام شیوهها می کوشد تا از زندگی خود ملال زدایی کند مبادا چشم در چشم خود بدوزد؟
یکی از مهمترین شیوههای ملال زدایی در زندگی مدرن سرعت است. میان حافظه انسان و سرعت رابطهای معکوس برقرار است. هرجا که آهستگی است، حافظه با قوّت تمام کار می کند. آهستگی غالباً دشمن فراموشی است. اما هرجا که سرعت است، حافظه ناتوان می شود، و فراموشی جا باز می کند. صنعت «سرگرمی» در جهان جدید که می کوشد از طریق ستبر کردن پردههای غفلت، «کشید بار تن» را برای انسان مدرن تحمّل پذیر کند، عمدتاً بر سه رکن، سکس، خشونت، و سرعت استوار است. هر سه عامل عواطف تند و سرکش انسان را برمی انگیزد، و حافظه او را مه آلود می کند، و او را در خلسه فراموشی فرو می برد. در خلسه فراموشی فرد چندان مخمور می شود که دیگر نمی تواند جزئیات امور را ببیند، به خاطر بسپارد، و دربارهشان تأمل کند. سرعت و نیز شدّت بخشیدن به عواطف تند و سرکش از جمله راههای ملال زدایی در زندگی بشر مدرن است.
شیوه دیگر برای ملال زدایی، غرقه شدن در اشتغال است. شغل در جهان جدید خصلتی دوگانه دارد: از یک سو، شغل، خصوصاً به معنای مدرن آن، از مهمترین ریشههای ملال در زندگی انسان است؛ و از سوی دیگر، یکی از مهمترین شیوههای ملال زدایی. در روزگار مدرن، رابطه انسان با شغلاش پیچیده و بحرانی است. در بسیاری موارد، شغل فرد بیش از آنکه برآمده از شوق او باشد، ناشی از تحمیل ضرورتهای زندگی است. بیشتر افراد به شغلشان تعلق خاطر عمیقی ندارند، و بیشتر عمرشان را صرف کاری می کنند که برایشان شوق انگیز نیست. شغل بیشوق ذهن خلّاق فرد را خاموش می کند، و فرد رفته رفته می آموزد که کارهایش را به طور خودکار و بدون تأمل خلّاق انجام دهد. از سوی دیگر، حاصل کار بسیاری از افراد نقش مهّمی در زندگی ایشان و نزدیکان و عزیزانشان ندارد- حاصل کارشان مثل کودکی است که تا زاده می شود به خانوادهای دیگر می سپارندش. بیگانگی با شغل به بیگانگی با خود می انجامد. فرد فاصلهای غیرخلّاق و خموده با خود می یابد. «فاصله خموده» با «فاصله خلّاق» متفاوت است. فاصله خلّاق موقعیت تأمل است، فرد با فاصله گرفتن از خود مجال تأمل در خود را می یابد، و این آگاهی درجه دوّم از خویشتن می تواند سرچشمه خلّاقیت و معنابخشی باشد. اما فاصله خموده خاموش شدن موتور ذهن فعال است. فرد با دنده خلاص پیش می رود- خمار و خواب زده خود را به جریان روزمرگی می سپارد. فاصله او با خود از خلسه فراموشی برمی خیزد. خمار خودفراموشی فرد را از وحشت رویارویی با خود می رهاند. و در این فرآیند است که فرد رفته رفته «دیگری» می شود، یعنی از خود خالی و از نگاه دیگران پر می شود، یعنی آن می شود که نگاه دیگران از او می طلبد، و از جمله همان ارزشهایی را برمی گیرد که در کارخانه «دیگران» تولید شده است. او از راه در باختن خود، و همرنگ شدن با دیگران، از وحشت ملال می گریزد- هرچند که گاه در لحظات نادر خودآگاهی بر پوست سرد حفره سیاه دروناش دست می ساید.
شغل و سرگرمی شاخههای ملال را می زند، اما ریشه آن را برجا می گذارد. فراموشی شیوه منفعلانه رویارویی با تجربه ملال است. اما ملال می تواند موقعیتی ممتاز برای استعلا بخشیدن به زندگی باشد. همانطور که پیشتر اشاره کردم، در تجربه ملال زمان آهسته می شود، و این آهستگی موقعیت تأمل می آفریند. فرد هوشمند می تواند به جای آنکه از این موقعیت بگریزد، به دل آن بزند. یعنی به جای آنکه ملال زدایی کند با ملال چشم در چشم شود. فرد می تواند از موقعیت تأمل برآمده از ملال برای شناخت عمیقتر خود بهره بجوید. در گذر آهسته زمان فرد می تواند محتوای زندگیاش را بدّقت ارزیابی کند، و ارزش ارزشها و کارهایش را بسنجد، و ببیند که زندگیاش تا کجا برآمده از اختیار و گزینش خلّاقانه او بوده است، و تا کجا تقلیدی کورکورانه از دیگران. در این صورت، تجربه ملال می تواند فرد را یک گام به زندگی متأملانه و اصیل (یعنی آفرینش خودآگاهانه وحدتی زیباشناسانه و اخلاقی از عناصر زندگی اش) نزدیکتر کند. فرد می تواند به جای انکار ملال، آن را برسمیت بشناسد، و به جای گریز از آن، از مجالی که برایش گشوده است، بهره نیکو ببرد. ملال برای سالک طریق تجربه جهان خاکستری خالی از حضور است، و برای انسان مدرن تجربه جهانی است که زمان و مکاناش یکسره ساختاری همگن یافته است. اما در هر دو وضعیت، ملال موقعیت آگاهی بخش است، فرد را با حدود خود آشنا می کند، و سرشت سوگناک جهانی را که در آن زیست می کند، نه در قالب مفاهیم انتزاعی که در قالب عواطف انضمامی، آشکار می کند.
(۵)
سالک معاصر در کناره راه به انتظار گودو نشسته است- چشم به راه کسی است که می آید، کسی که مثل هیچ کس نیست. او در پایان ملال در انتظار «واقعه» به افقهای دوردست خیره است، و با خود می گوید که اگر امروز نیامد، باری فردا خواهد آمد. «واقعه» اما به فرمان کسی نمی آید. سالک معاصر در کناره مرزهای هیچ و خدا نشسته است- در اقلیم مه آلود نبوغ و بلاهت. اگر «واقعه» رخ دهد، زندگی معنا می یابد، و اگر نه، شوخی ملالت باری بیش نخواهد بود. زندگی سالک معاصر در مرزهای این ابهام خطرخیز می گذرد: او یا قهرمانی است که در پایان راه بر ملال هستی چیره می شود، و در دل واقعه وجود اصیل خود را بازمی یابد، یا پهلوان پنبهای است که دن کیشوت وار به جنگ آسیاب بادی می رود. اما شاید نتیجه نبرد نیست که قهرمان را از ابله متمایز می کند. شاید قهرمان واقعی همان ابلهی است که برغم قرائن، امید و آرماناش را فرونمی نهد، و فردا باز به کناره جاده بازمی گردد و به انتظار می نشیند – به انتظار کسی که می آید، کسی که مثل هیچ کس نیست. و شاید «بدین سان است که کسی می میرد و کسی می ماند.»
.
.
ملال و افقهای گشوده ، آرش نراقی
کالج موراوین، پنسیلوانیا
*مقاله حاضر متن پیراسته سخنرانی است که در تاریخ ۴ نوامبر سال ۲۰۱۱ در انجمن فرهنگی ایرانیان آمریکا ایرانیان کالچرال سوسایتی آاف آمریکا (شباهنگ) ایراد شده است.
.
.
با سلام به آقای نراقی و پذیرش این که ایشان متفکرند و جویا و پویایند و این که نوشته ایشان دربردارنده نکات و دقایقی “کلی”از واقعیات “زندگی مدرن” است موارد زیر را در عتراض به کلی بافی و کلی گویی ایشان که رسمی و عادتی ایرانی است ـ و به غایت خطاست ـ می نویسم.
1. گفته می شود: “ظاهراً انسان تنها موجودی است که جهان بر او تنگ می شود.” نه چنین نیست. افسردگی فعل و انفعال بیوشیمیایی مغز است که می توان آن را به حیوانات نیز تزریق کرد و اثر آن را مورد لحاظ قرار داد. غرض من این که ملال یا افسردگی وضعیتی است که مغز دچار آن می شود.
2. گفته می شود: “گویی چیزی در ساختار وجود انسان است که او را فراخ تر از جهان پیراموناش می کند …” در این گونه موارد بهتر است گفته شود -: گویی در وجود من یا فلان کس یافلان کسان نوعی فراخی درک می شود که من اکنون در مقام شرح آنم. در غیر این صورت میتوان پرسید: منظور شما کدام انسان است؟ انسان عبارت است از میلیون ها کودک. میلیون ها خردسال. میلیون ها تین ایج. میلیون ها دختر. میلیون ها پسر. میلیون ها مادر. میلیون ها پدر. میلیون ها پیر. میلیون ها جوان. میلیون ها گرسنه. میلیون ها سیر. میلیون ها مهاجر. میلیون ها بیکار و این ها در گرو ه های سنی متفاوت اند و هر گروه سنی را مقتضیاتی است و …
3. گفته می شود: “ویژگی نخست انسان حافظه است.” این حرف کلی است. آلزایمر از جمله بیماری های رایج در “دنیای مدرن” ی است که شمااز جمله در مقام وصف آنید.
4. گفته می شود: “ویژگی دوّم، قدرت تحلیل و استنتاج است.” نه چنین نیست. من در جامعه ای زندگی می کنم که آموزش کودکان در دوره کودکستان تا پایان دوره راهنمایی اجباری است و جامعه میلیون ها خرج می کند تا این ویژگی را در عناصر انسانی جامعهخودایجاد یا بیدار و نیز راهنمایی کند. بدون این خرج و مخارج آدمی دارای یک چنین ویژگی نمی شود.
5. گفته می شود: “ویژگی سوّم عبارتست از قوّه تخیّل.” مورد چهار شامل این گزاره نیز می شود. اساساً فرق جامعه مدرن و غیر مدرن در این است که همه عناصر جامعه مدرن را ـ اعم از ذی حیات و غیر آن را ـ می سازند. جامعه مدرن یک دادۀ طبیعی نیست و ساختگی است. طراحی می شود و ساخته می شود و مورد رسیدگی و مراقبت قرار می گیرد.
6. گفته می شود: “سرعت فرد را برون گرا می کند”. چنین نیست. در جامعه ای که من در ان بسر می برم برون گرا بار آوردن عناصر انسانی این جامعه یک اصل تعلسماتی است و جزو آموزش در کودکستان هاو مدارس است. نظر سنجی اخیر نشان می دهد که برخی انسان ها غیر برون گرای بالطبع اند.
7. گفته می شود: “یکی از مهمترین شیوههای ملال زدایی در زندگی مدرن سرعت است.” این زندگی مدرن در کجاست؟ درست این است که گفته شود: من این حرف ها را در جامعه ایکس ملاحظه و جمع بندی کرده ام. در جامعه مدرنی که من ـ راقم این سطور ـ در آن بسر می برم چنین نیست که شما می گویید.
8. گفته می شود: “بشر جدید چگونه می کوشد تا از ملال بگریزد؟” تعریف این “بشر جدید” چیست؟ کجاست؟ در کدام موقعیت سنی ؟ در کدام موقعیت اجتماعی؟ کدام سطح درآمد و …
بهتر نیست بگویید: من به عنوان مهاجر درگیر روحیاتی هستم که دارای چنین مختصاتی است … و ضمناً این حرف ها شامل همه عرفا هم نیست. شمس تبریزی مصداق کسی است که می گوید: دیگران در راهند اما من رسیده ام. سپهری می گوید: غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
با احترام وافر
نیکو احسان
مطلب بسیار خوبی بود. با تشکر از دکتر نراقی و سایت صدانت. نقد بالا هم عمدتا بی ربط و ناشی از بدفهمی بود.
نقد سخنرانی از خود سخنرانی آقای نراقی مهم تر بود
بنام خدا
انشاالله اگر خدا بخواهدسحرساحران باطل است ولی باید صدقات سنگین داد ڃون جادوگران به دلیل ناتوانی دربرابر اهل علم ومصلحان برای افراد کلیدی دراول ماه سحرسنگین میبندد وبخصوص اول ماه ممکن دڃار ناامیدی واندوه بی دلیل گردید .گفتمت پیداوپنهان نیز هم.بخوانیم ای قادر برفتنه یا قادر یا قادر…