برخی از دوستان اهل لطف میپرسند چرا چیزی نمینویسم. و پاسخ من این است که چه بنویسم و چرا. اگر بخواهم شرایطی را که ایران امروز در آن بهسر میبرد نادیده انگارم و به دغدغههای دیگر (مثلاً ادبی یا علمی) بپردازم خوف این هست که مخاطب عام بگوید خانه از پایبست ویران است و خواجه در بند نقش ایوان. و اگر بر سر این کار شوم که از مصایب و موانع اصلی (یا آنچه اصلی تلقی میشود) بگویم، چه بگویم که دیگران نگفتهاند، و مگر با گفتن مشکلی حل میشود؟
بخش عظیمی از آنچه در باب حکومت و مدیریت خرد و کلان جامعه دمبهدم میگوییم و مینالیم شبیه خاراندن یک زخم است. کمی التیام میدهد ولی مشکلی حل نمیکند. برای خاراندن هم دستورالعمل متخصص لازم نیست. این واگویههای تکراریِ گاه صبح تا شب ما همان درددل است که برای برخی حکم رادیاتور را دارد، اندکی از آتش درون میکاهد. برای من چنین کارکردی ندارد. برای همین از آن میگریزم.
اینکه کسانی کماکان گمان میکنند با نشخوار پیشگفتهها آگاهی میدهند و این آگاهی هم لابد به عمل اجتماعی و رهایی منجر میشود، خیر پیش و دست حق به همراهشان. من برایشان دعا و آرزوی توفیق میکنم ولی امید واقعبینانهای به فایدهای از رهگذرِ نه آن تلاش دارم و نه این دعا.
از من نپرسید پس چکار کنیم. من نمیدانم. شاید هیچ کار. اینکه جواب ناخوشایند است معنیاش این نیست که لزوماً نادرست است. اینکه خلایق شورمندانه به افشاگری و اظهار خشم و خروش و وعدهٔ اتفاقات زود و زیاد ادامه دهند منعی ندارد ولی چیز دندانگیری هم از آن درنیامده است.
دو ماه پیش تحلیلی نوشتم و دلایل خود را برای اینکه چرا نه جنگی رخ خواهد داد و نه مذاکرهای طرح کردم. فرستادم برای یکی از دوستان جوانم که دانشجوی دانای دکترای علوم سیاسی است که راجع به آن نظر بدهد. گفت: این چیست آخر!؟ همهٔ راهها را که بستهای! چیزی بنویس که امیدی بدهد. یادم به شیخ احمد کافی افتاد و داستان معروفش “استخارهای بکن که خوب بیاید”. از انتشارش صرفنظر کردم.
ما یک جامعهٔ تماشا هستیم، و این البته تعریضی در حق ما نیست. ابزارهای مداخله و مشارکت از دست مردم گرفته شده و خلق شبیه رمهای در صف مذبح. مظلومانه به اطراف نگاه میکنند و کاری هم از دستشان بر نمیآید. میدانم که بسیاری از این تمثیل احساس انزجار میکنند، حتی وقتی که میدانند حقیقت دارد. در دوران دبیرستان، سر کلاس انشا، معلم مبارزهخوی ما داستانی خواند به نام “قصهٔ گوسفندی که گرگ شد”. آن داستان تجلی آرزوها و حسرتهای تمامی کسانی است که عقدههای فروخوردهٔ تحقیر و اجبار را در تخیل و تفکر خود در قالب انقلاب اجتماعی و هر نوع اقدام از نوع مقاومت و مبارزه پردازش میکنند ولی در موارد بسیاری در همین ساحت سخن میماند.
قصهٔ امیدواری به تغییرات اساسی بر اساس الگوهای ذهنیِ درآمیخته با اشتیاق و فارغ از محکً تجربه، بیشباهت به داستان ملانصرالدین و آش قیصریه نیست. در سال گذشته کم نبودند کسانی که با استناد به اینکه لایههای فقیر به سبب فشار طاقتسوز اقتصادی خواهند شورید و کنترلشان ناممکن است یا با استناد به اینکه قدرتهای بزرگ تحمل این وضعیت در منطقه و آثار آن در کل جهان را دیگر ندارند و زود است که اقدامی اساسی کنند، معتقد شدند که جوجهها را آخر همین پاییز میشمرند، که البته نشمردند.
دو اعتراض به این گفته ممکن و معمول است. یکی اینکه خود همین پیشبینی به تحقق آن منجر میشود. وقتی به مردم چنین القا شود که کاری اساسی از دستشان برنمیآید آنها واقعاً هم متقاعد میشوند که همینطور است و ظرفیتهای اقدام به مخالفت جدی فرومیپژمرَد. پاسخ من این است که صدای مسلط از قضا این نبوده، واروی آن بوده ولی فایدهای هم نداشته است. رادیوها، تلویزیونها، و سایتهای بسیاری در کار تشویق به اقدام و اصلاً پیشبینی تغییر بنیادی هستند. چیزی که تعبیر نشدن آن بسا باعث سرخوردگی و افسردگی شده باشد. دوم اینکه گفته میشود داستان این موج سنگین مخالفت گفتاری و پیشبینی پایان، داستان تشنه و آب است. اگر مردم واقعاً نمیتوانند کاری کنند لااقل میتوانند عقده دل خود را خالی کنند. چرا باید به جنگ تخیل آنها رفت و چرتشان را پاره کرد. پاسخ این است که لزوماً بایدی در کار نیست. حقیقت و واقعیت قرار است خادم شادی و آسایش باشند، اگر نیستند گاه میشود آنها را دور زد، به این شکل که تخیل را تقویت کرد و با امید به تغییر، روزگار بدسگال را کمی آسانتر گذراند. اما یک نکته هم هست. دو جور تخیل و دو جور امید هست. فرض کنید من، برخلاف تمام شواهد، چنین بینگارم که انسان بزرگی هستم و در نسلهای بعد همگان به ارزش بیمنتهای من واقف میشوند و حتی در جهت تمجید مجسمه بزرگی از من در میدان اصلی شهر نصب میشود. چنین تخیلی احتمالاً نه زیانی برای من دارد نه برای دیگران. واقعیت را به نفع خیال دور میزند و زندگی را کمی شیرین میکند. ولی فرض کنید من، بازهم برخلاف شواهد، چنین بینگارم که ده میلیارد تومان در حساب دارم. این تخیل خطرناکی است. چون ممکن است به اتکای آن خرید کنم و با چک برگشتی روانهٔ حبس شوم.
امید هم همینطور است. گاه هست که کسی به طور کلی خوشبین و امیدوار است. این البته چیز خوبی است و حتی اگر هیچکدام از امیدهایش هم محقق نشود به یمن همین امیدواری زمانه را آسانتر سپری میکند. ولی اگر، برخلاف شواهد، به اتفاق خاص و مشخصی در آینده نزدیکی دل ببندد شکستهای مکرر ممکن است او را فروشکند و زخمهای روحفرسا بزند.
جامعهٔ تماشا بودن و مصداق این شدن که “من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود” عیب ما مردم نیست؛ بدشانسی تاریخی است. چیزی نه خیلی دور از بدشانسی بیولوژیک شبیه اینکه قدمان کوتاه باشد یا بیماری لاعلاجی داشته باشیم. البته میان اینها فرق هست، ولی نه آنقدر که پنداشتهایم.
یکی از آشنایان که سال پیش فراوان تبلیغ میکرد که تمام است و به این دلیل و آن دلیل دیگر “به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد”، بعد که نشد از او پرسیدم چه احوال، به طعنه و مضحکه گفت همه نشستهاند در خانه و انتظار دارند تغییری صورت گیرد. گفتم مشکل همین است. ضربالمثلی خارجی هست که میگوید کسی گفت اگر همه متحد شویم میتوانیم مشکلاتمان را حل کنیم. و کسی در جواب گفت دوست من اگر همه متحد میشدیم دیگر مشکلی باقی نمیماند که حلشدن بخواهد. خوب یا بد، آدمیان بهدریادر و منافع آن بسیار میاندیشند ولی کم شراع میکشند، روانهٔ تجارتهای پرسود خطرناک. سلامت را ترجیح میدهند که در کنار است.
گویا عجالتاً راه حلی وجود ندارد. این شاید زبونانه باشد ولی بلندنظری و شرفمندی از نوع دنکیشوت هم که دستی نگرفت. اشتباه نکنیم دن کیشوتبودن ما معنیاش این نیست که بیوجود و توهمزده و دارای شخصیتهای پوچ و پوکیم. فقط این است که ممکن است در این معرکه خر لنگ خود را رخش بپنداریم و شمشیر زنگزدهمان را ذوالفقار. این لنگی و زنگزدگی هم البته تقصیر یا شاید حتی قصور ما نیست. مثل خیلی دیگر از ملل که در برهههایی گرفتار شدند و امکان مقابله و مقاومت و برونرفت نداشتند.
به گمانم نقداً آنچه مقدور است این که ضمن حفظ امید و خوشبینی از نوع نخست، نوع دوم را کنار بگذاریم و بکوشیم، تا زمانی که این نامعادله بر همین قرار است، با نگاهی حتیالامکان خونسرد به این بدشانسی تاریخی (که میدانم توانفرساست) میزان رنج فعال خود را بکاهیم.
.
.
نوشتار مرتضی مردیها با عنوان «جامعهٔ تماشا»
منبع: کانال تلگرام مرتضی مردیها
.
.
به قول علی شریعتی بزرگ، از کیلگمش تا کافکا روح انسانی هیچ گاه با زندگی روزمره و بازار و خیابان و خوراک و پوشاک و غیره، اشباع نمی شده و همواره دستش را به سوی هر جایی غیر از اینجا، به سوی ناکجا آبادی که نمی دانم کجاست دراز می کرده و آرام و قرار به همین نعمت های در دسترس نمی یافته است. اما شاید وضعیت دوران ما با دوران های گذشته و سنتی، این تفاوت را داشته باشد که ما مبتلا به “بحران مضاعف” شده ایم، از یک طرف، در همین زندگی مادی و اقتصادی دچار بحران های شدید هستیم و از طرف دیگر، به جدیدترین مشکلات روحی و روانی متعلق به انسان های اشرافی و برخوردار اروپائی مبتلا هستیم.
به قول شاعر، غم زمانه خورم یا فراق یار کشم. این جور مبارزه در دو جبهه و دو میدان، به شدت انرژی مردم معمولی و حتی نخبه های فرهیخته را تحلیل می برد و افق ها های پیش رو را تیره و تار می کند. هرم مازلو را به یاد بیارید که تأمین نیاز های زیستی و مادی را شرط شکوفایی فکری و خلاقیت های معنوی می داند؛خوب اما در سرزمین ما ایران، در شرایط اینجایی و اکنونی، نه تنها حداقل های یک زندگی معمولی و برخوردار از شأن انسانی وجود ندارد بلکه تشویش های فلسفی و تصادم جهان بینی سنتی و جهان بینی مدرن، همان باریکه آب امکان اصیل زندگی کردن را هم از ما سلب کرده است. و حتی علاوه بر همه اینها، سرپوش گذاشتن قدرت سیاسی بر بحران ها و انحطاط های استخوان سوز و اینکه، همه چیز خوب است و البته مشکلاتی وجود دارد که آن هم به حول و قوه الهی مرتفع می شود؛ مزید گشته است. اما به هر حال؛ این دنیایی و زندگی است که در آن پرتاب شده ایم پس باید با آن کنار بیاییم و اجازه ندهیم ناامیدی و افسردگی، ما را فلج کند.
بله، گفته شده است (کاد الفقر ان یکون کفرا)، اما این عبارت، بیشتر حالت اجتماعی و توصیفی دارد تا حالت اخلاقی و توصیه ای؛ یعنی این جمله می خواهد به دست اندرکاران و زمام داران جامعه بگوید که با موعظه و نصیحتِ تنها نمی شود جامعه را به اخلاق و دینداری دعوت کرد بلکه باید هزینه های زندگی اخلاقی و دیندارانه را تا حد امکان کاهش داد. اینکه در بدترین شرایط، شخص هنوز پیرو زیست دیندارانه باشد یک آرمان اخلاقی است اما اکثر قریب به اتفاق جامعه و حداقل بخش قابل توجهی از جامعه، نمی تواند بیکاری و بی همسری و غیره را با پاکدامنی و شرافت جمع کند. بنابراین، ما که کاره ای نیستیم و سمت سیاسی نداریم زیاد مخاطب آن عبارت قرار نمی گیریم، پس باید ایمان خود را حفظ کنیم چرا که بدون ایمان، زندگی ارزش زیستن ندارد. دعای من در این شرایط و اوضاع این است که: خدای عزیز؛ (ذهنی روشن) و (قلبی گرم) به ما گمراه های پریشان عطا کن. خدایا عقلانیت بدون معنویت، ابتر و معنویت بدون عقلانیت، ناقص است، توفیق جمع این دو را عنایت کن. در دنیایی که افراط و تفریط آن را فراگرفته است و چه خوب گفت حضرت امیر که ابله را نمی بینی مگر در حال زیاده روی؛ از یک طرف دینداری داعش وار و از یک طرف سیاست ورزی ترامپ آسا، ما جوانان یتیم حقیقت را، که قهرمانی برای اقتدا پیدا نمی کنیم، دستگیری کن.
خدایا به سران حکومت بیاموز که (تقدس) و (تزویر)، پشت و روی یک سکه اند و این دو آفت اصلی حکومت های به اصطلاح دینی هستند. بیاموز در شرایط اضطراری و بحرانی، نه تنها سفره مردم بلکه ایمان مردم در خطر است و اگر واقعا به آرمان های اسلامی که تبلیغ می کنند باور دارند، نباید نان و ایمان مردم را فدای ایدئولوژی های جزمی و لج بازی های حزبی خود سازند. خدایا به روحانیت ما بیاموز که قوم (برگزیده) خدا نیستند و اگر دوباره شکوفایی علمی و صفای معنوی سابق را بدست نیاورند، محکوم به فنا هستند. بیاموز که جایگاه آنها، (واسطه گری) میان خدا و مردم نیست بلکه تنها شأن حقیقی شان، مطالعه و پژوهش های دینی و امور بینارشته ای مانند رابطه دین با علم و غیره است. دیگر آنکه، (سلسله مراتب) ی شدن و تشریفاتی شدن و وابستگی و (عدم استقلال) حوزه از حکومت، ثمره ای جز انحطاط و پوشالی شدن نخواهد داشت. خدایا به روشنفکر های ما بیاموز که کنار گذاشتن امری به نام دین، نه مطلوب است و نه ممکن. اینکه، بهترین موضوع پژوهش و مطالعه، (متنِ مردم) و افکار و احساسات و درد ها و نیاز های شان هست. راه درست؛ نه انکار دین و دینداری؛ بلکه خودآگاه کردن مردم به این حقیقت است که سکولاریزم انواع دارد و (سکولاریزم در معنای حق)، آن است که دیانت را که امری قدسی است با سیاست که امری است عرفی خلط نکنیم؛ و اگر چه این دو باید همراه هم باشند اما درآمیختن ناصواب میان آنها، هر دو را به تباهی و فساد می کشاند.
با احترام
شما متن و انچه در ان بود را به ده های چهل و پنجاه پرتاب و در حسنیه ارشاد بایگانی کردید.
« بدشانسی تاریخی » یعنی چه ؟! جامعه ایران هیچ گاه به اندازه امروز توانمند نبوده است : 80 میلیون انسان ؛ غالباً قادر به خواندن و ـ کم و بیش ـ نوشتن ؛ متراکم ، مرتبط ، با میلیون ها نفر / ساعت وقت برای اندیشیدن به مسایلی فراتر از نیازهای اولیه زیستی …. ؛ مشکل دارد ؟ کدام جامعه مشکل ندارد ؟! مشکل ایران در 1321 یا 1361 کمتر از امروز بود ؟ …. بخشی از مشکلات از همین تماشاچی بودن مایه می گیرد ، گویی مشکل شان را دیگری باید رفع کند . معمولاً می پرسند : « چه می شود ؟ » ـ که مبین نگاه جبرباورانه / برون نگرانه و رویکرد انفعالی است ؛ و نمی پرسند : « گزینه های موجود کدامند ؟ احتمال وقوع هر یک چقدر است ؟ کدام یک مطلوبند و چرا ؟ … » ؛ چنان که در گفتاگفت و رویاروی کلامی ، می پرسند : « چه کسی گفت ؟ » یا « تو که هستی ؟! » [ برای تحقیر خشماگین و نفرت آمیز نشانه نوشتاری نداریم تا این جا بگذارم . ] ، نمی پرسند : « چه گفت ؟ چرا گفت ؟ سخن روشن و سازگار و مستند … هست یا نه ؟ »
این نگرش با توان بی سابقه ، انبوه مشکلات انباشته و پیرامون توفانی این جامعه تناسب ندارد .
1- از استاد مردیهای عزیز شخصا بسیار آموخته ام و یقینا بسیارانی دیگر نیز . اما بزعم من لب و روح سخن ایشان غلط ( یا موهم غلط ) است . مراد من این است که اولا ناامیدی غلط است ، چرا که هیچ وضعیتی قابل تصور نیست که هیچ کاری نتوان کرد . و دوما غلط است ( و این مهم تر است ) چرا که گویا میگوید : ” کاری نمیتوان کرد ” .
2- خب ! اصلا ” کاری کردن ” یعنی چه ؟ لب حرف دو چیز بیشتر نیست ( گرچه کلیشه است ) : روش سخت ( انقلاب ) و روش نرم ( اصلاحات ) . در باب روش سخت لب سخن اینست که روش سخت ” آمدنی ” ست و نه ” خواستنی ” ( غیر قابل برنامه ریزی ) . مضاف بر انکه روش سخت مستلزم آمادگی پرداخت هر هزینه ای است ( حتا جان ) . این آمادگی هزینه پردازی یا ناشی از ارزشهای هویتی است – مثل انقلاب 57 ، که شهادت و اینها ارزش بود – و یا ناشی از به جان امدن . خب ! الان ” شهادت ” یا “هویت دینی ” یا هویت ” دفاع از پرولتاریا” و امثال ذلک بلاموضوع و بلاجاذبه است . از سوی دیگر گویا هنوز جانها به لب نرسیده است . بنابراین روش سخت فعلا منتفی است . مضاف بر آنکه شخصا ترجیح میدهم نان خالی بخورم ولی خونی ریخته نشود ( خونی که شاید گرفتار توهمات ایدئولوژیک است ) .
– اگر مقدمات من درست باشد میماند روش نرم ( اصلاحات ) . در روش نرم هزراران کار میتوان کرد . یک استراتژیست سیاسی همچون استاد مردیهای عزیز میتوانند ( که بسیار کرده اند ) از لیبرالیسم ” سوء فهم زدایی ” کنند . ما هم به فیلسوف سیاست نیازمندیم و هم به سیاست ورزانی همچون دکتر تاج زاده عزیز ( که واقعا باید تاج شجاعت و شرافت را بر سر ایشان نهاد ) . در پایان اضافه میکنم که بنده ناامید نیستم . وقتی که از کثیری از خود حوزویان ( مثلا آیت الله سید کمال حیدری عزیز ، ایت الله سروش محلاتی ، و … ) سخنان بسیار مترقی شنیده میشود ، باید یقین کرد که ” فرهنگ جامعه ” آماده است .
لب لباب: من شخصا جانم را بر سر سیاست نمیگذارم ( و همه همینند ) ، و اگر جانم به لب برسد جلای وطن خواهم کرد . ممکن است جانم را بر سر یک ایده بودایی ( نجات کلی و اگزیستانسیال بشریت ) بگذارم ، ولی سیاست نه ! و ضمنا باز هم تاکید میکنم ” هیچ وضعیتی قابل تصور نیست که در آن هیچ کاری نتوان کرد ” .
سلام و وقت بخیر
جناب آقای نویسنده!
یعنی همانطوری که خورشید گنده منتظر طلوع می ماند تا ..طلوع کند.
این چه حرفیه؟ خورشید بزرگ هیچ وقت منتظر هیچ چیزی برای طلوعی نمانده است. این پندار و دیدار من است که اینگونه می نمایاند.
خود نوشته تان را بگویم : یعنی من و ما و اجتماع من و ما خواه و ناخواه این هست که هست. و خواه و ناخواه هر آنچه باید بشود می شود. عجب آآ.
آقای نویسنده ساختار شکن _ لااقل من اینطور دریافته ام _؛
چیزهایی است که در این زمان و مکان بدست من انجام می گیرد _ ما و اجتماع هر چه باشد یا بکند. من آگاه کنشگر کنشپذیر وجود دارد. حال ( پیامدهای خواسته یا ناخواسته آن چه خواهد باشد.) شما نمی بینید؟ یا شما آنها را در جامعه تماشا می بینید؟
صداقت و صراحت نمی دانم شما را می پسندم اما آنچه وجود دارد و آنچه مترتب است شما را هرگز!.
لااقل! می شود جناب استاد مردیها _ و انسانها فرهیخته دیگری چون ایشان _ در هر حال بنویسد و درد دل یا ذهنیت یا افکار یا تجربه زیسته روزانه یا هر نوع نوشته دیگری را بنویسد. بنویسید بنویسید بنویسید .
متشکرم
متشکرم