فلسفه چگونه و از چه زمان در آلمان پدیدار شد؟
پاسخ به این سوال میتواند مفصل باشد اما بهطور خلاصه باید بگویم که نسبت فلسفه با سرزمینی که امروزه عنوان «آلمان» را یدک میکشد (در این باره بعدا بیشتر توضیح خواهم داد)، نسبت خاص و عجیبی دارد. خاص است چراکه فلسفه از نظر تاریخی، با در نظر گرفتن مبدأ آغاز آن از زمان سقراط و حتی پیشتر از آن، خیلی دیر در «آلمان» ظهور پیدا کرد. در حقیقت میتوان گفت، فلسفه بهطور جدی در نیمه دوم قرن هفدهم از طریق کارهای لایبنیتس در «آلمان» متولد شد. اما چرا عجیب است؟! عجیب است چون اگرچه دیر متولد شد اما بهسرعت رشد کرد و عمیق شد و در حدود یک قرن، آلمان به مهد بزرگترین فلاسفه جهان تبدیل شد؛ یعنی طی قرن هجدهم و نیمه اول قرن نوزدهم.
این فلسفه از کجا به آلمان رسید یا به عبارت دیگر فلسفه آلمان در آن زمان تحت تاثیر کدام کشورها و فیلسوفان است؟
اگر از قرون وسطی و فلسفه یونان بگذریم و بخواهیم ناظر به دوره تجدید حیات علم و فلسفه سخن بگوییم، میتوانم بگویم ورود فلسفه به آلمان در قرن هفدهم تحث تاثیر کشورهای فرانسه (دکارت، پاسکال، مالبرانش)، انگلستان (بیکن) و تا حدودی هلند (اسپینوزا) بوده است، اما بهنظر من برای پاسخ دقیقتر به این سوال، لازم است ابتدا توضیحاتی درباره زندگی اجتماعی و سیاسی لایبنیتس بدهم.
لایبنیتس در سال 1646 متولد شده و در 20سالگی در رشته حقوق به درجه دکتری دست یافته است. در تاریخ فلسفه بیان شده است که او از کودکی ذوق و شوق وافری به مطالعه علوم و فلسفه داشته و بهسبب تمایلش به فعالیت اجتماعی و سیاسی، در اوان جوانی وارد امور سیاسی شد. گفته میشود که یکی از آمال لایبنیتس برقراری صلح و آشتی میان پروتستانها و کاتولیکها بوده و در این زمینه تلاشهای بسیاری کرده است. همچنین او بهمنظور مراودات سیاسی با پادشاه وقت فرانسه به مأموریتی چهارساله به پاریس فرستاده شد. لایبنیتس در این مدت نشست و برخاستهای بسیاری با فضلا و دانشمندان فرانسوی داشت. همه اینها را گفتم که بگویم، این سفر لایبنیتس به فرانسه نقطه عطف اثرگذاری فلسفه فیلسوفان فرانسوی، همچون دکارت و پاسکال و مالبرانش و دیگران بر لایبنیتس است. همچنین او در آنجا توانست علم ریاضیات خود را تکمیل کند و در زمینه علم طبیعی و کارهایی که توسط دکارت و پاسکال انجام شده بود، تحقیقات خوبی انجام دهد. او در زمانی که در پاریس بود به انگلستان نیز سفر کرد و همچنین در هلند نیز ملاقاتی با اسپینوزا داشت.
دکتر کریم مجتهدی در جایی بهخوبی به نکته جالبی اشاره کرده بودند، ایشان چنین گفته بودند که فلسفه فیلسوفان آلمانی وارث فلسفههای انگلیسی و فرانسوی هستند؛ یعنی افرادی همچون فرانسیس بیکن و دکارت. ولی عملا به عمق بیشتری از آنها رسیدهاند؛ یعنی فکر اروپایی در فلسفه آلمانی عمق و درخشش پیدا کرده است. هنگامی که امانوئل کانت را با فرانسیس بیکن یا دکارت مقایسه میکنیم، میبینیم که کانت با انقلابی کپرنیکی، تجربه و عقل را در هم میآمیزد و فقط خود را همچون دکارت به «خرد صرف» یا همچون بیکن به «تجربه صرف» محدود نمیکند؛ او عمیقتر میاندیشد.
با توجه به آغاز ایدهآلیسم آلمانی در قرن هجدهم و تسلط آن بر فضای فکری اروپا -که سالها ادامه یافت-، در مورد نسبت فلسفه آلمانی با فضای فکری و فرهنگی آلمان قرن هفدهم چه میتوان گفت؟
در قرن هفدهم با پایان یافتن جنگهای 30 ساله(1) (1618 تا 1649) در اروپای مرکزی، که بهخاطر درگیری مذهبی میان کاتولیکها و پروتستانها آغاز شده بود، «آلمان» بخش عظیمی از جمعیتش را از دست میدهد. در تاریخ ذکر شده است که جمعیت «آلمان» از 21 میلیون نفر در سال 1618 به 13 میلیون نفر در سال 1648 کاهش یافته است! علاوهبر این، مطابق با شرایط معاهده وستفالی 1648، این سرزمین به تعدادی شاهزادهنشین بزرگ و کوچک تقسیم میشود که به قول «تری پینکارد» در کتاب «فلسفه آلمانی»، تنها چیزی که آنها را در کنار هم نگه میداشت، داستان نیمهواقعی تعلق داشتن به «امپراتوری مقدس روم ملت آلمان» (1512-1806) و محافظت شدن از جانب قدرتها و قوانین این امپراتوری بود. اگر بخواهیم درباره فضای فکری و فرهنگی آلمان آن زمان صحبت کنیم، تاریخ به ما چیزی جز جنگ، نزاع و تعصب میان کاتولیکها و پروتستانها نمیگوید. شاید این سخن برای کسی که واقعیت فرهنگی و اجتماعی «آلمان» از قرن هجدهم تا به امروز را مشاهده کرده، قابل باور نباشد.(2)
تا اینجا هربار که ذکری از آلمان کردیم، آن را در گیومه گذاشتیم [=«آلمان»] چراکه در آن زمان چیزی به نام «آلمان» وجود نداشت! بیشتر، سرزمینهای کوچک و بزرگی بودند، با «مجاورت جغرافیایی» و غالبا «بدون فرهنگ و آداب مشترک». این سرزمینها حتی دارای یک زبان مشترک هم نبودهاند. زبانهای آلمانی، ایتالیایی و لاتین، زبانهای رسمی بودند. در حقیقت، از سال 962 تا 1438 با عنوان «امپراتوری مقدس روم» مواجه هستیم و بعد از آن تا سال 1806 که فرانسیس دوم برکنار شد از عنوان «امپراتوری مقدس روم ملت آلمان»(3) استفاده میشد.
بنابراین، تا این زمان -منظورم پایان قرن هفدهم است- فارغ از در نظر گرفتن کارهای علمی و فلسفی لایبنیتس در نیمه دوم قرن هفدهم، اگر بخواهیم درباره فضای فکری، فرهنگی و اجتماعی «آلمان قرن هفدهم» بهطور کلی حرف بزنیم، از بنیه فرهنگی و فکری خاصی نمیتوان سراغ گرفت که بتوان اساس فلسفه ایدهآلیسم آلمانی قرن هجدهم و نوزدهم را بر پایه آن گذاشت.
پس، به نظر شما، تحول فلسفی، علمی و ادبی آلمان در قرن هجدهم ناشی از چه تحولاتی است؟ این آلمان چگونه آلمان کانت، هگل، فیخته، شوپنهاور و نیچه میشود؟
این پرسش مهم و در عینحال پاسخگویی به آن دشوار است. فکر میکنم پاسخ به این سوال نیاز به مقداری توجه به مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی قرن هجدهم در «آلمان» دارد. تاریخ به ما میگوید که یک جنگ نسبتا طولانی، معروف به جنگ هفتساله میان قدرتهای بزرگ آن زمان در فاصله سالهای 1756 تا 1763 رخداد که نتیجه آن تبدیل شدن «آلمان» (البته آن زمان با عنوان «پروس») به قدرتی بزرگ در اروپا بود. اما «آلمان» در آن زمان از درون با مشکلات بسیاری دستوپنجه نرم میکرد. هگل معتقد است «ایده» مستقل از «بافت اجتماعی» نیست بلکه در درون آن شکل میگیرد، گاه (ایده و بافت اجتماعی) با یکدیگر هماهنگ هستند و گاه در مقابل همدیگر قرار میگیرند و این دو در نسبت با یکدیگر، وضعیت جدیدی را بهوجود میآورند که منجر به تغییر میشود. «تغییر» درست همان چیزی است که «آلمان» قرن هجدهم تجربه کرد: مواجهه ساختار مرسوم و متعارف «سنتی» با ساختار و شرایط «مدرن» که از راه رسیده بود؛ نتیجهاش گذر به فلسفه، ادبیات و علم جدید در نیمه دوم قرن هجدهم بود.
در حقیقت شاهزادگان محلی بهمنظور داشتن زندگی سلطنتی پر زرق و برق و تشریفاتی، با الگو گرفتن از فرانسویها، بهدنبال راهکارهای کارآمدتری برای تامین مالیات و اداره قلمرو بودند. بنابراین، به این نتیجه رسیدند که از سیستم بوروکراتیک جدید و مدرن دانشگاهی برای آموزش کارکنان خود استفاده کنند. در نتیجه، محصولات عقلانیت و مدرنیته همچون بوروکراسی جدید و آخرین تکنیکهای مدیریتی، که بر موج روشنگری در حال تولد در اروپا سوار بود، ابزاری برای شاهزادهگان بود تا بتوانند منابع مالی مورد نیاز خود را برای اجرای حرفههای مختلف تامین کنند.
این در شرایطی بود که جمعیت آلمان هر روز در حال افزایش بود، فرصتهای شغلی کافی برای جوانانی که در دانشگاهها آموزش دیده بودند وجود نداشت، و سرزمین «آلمان» از نظر فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تکهتکه و پارهپاره شده بود؛ چه از نظر زبان و گویش، چه از نظر فرهنگ و لباس و چه از نظر امتیازات فرقهای. نکته جالب اینجاست که طیف وسیعی از «آلمانی»ها در این مقطع از زمان به دیگر نقاط اروپا و آمریکا مهاجرت میکردند! در همین زمان است که جنبش جدیدی در «آلمان» متولد میشود؛ جنبشی با عنوان «انجمنهای مطالعه». هدف این انجمن ناظر بهنوعی بینش فرهنگی و روشنفکرانه از امور جهان است. در حقیقت، گروهی از جوانان تحصیلکرده و آموزش دیده که تصمیم گرفتهاند در بهبود زندگی خودشان موثر باشند. آنها برای هدف خود از اصطلاح آلمانی Bildung استفاده میکردند.
گفته میشود که این جنبش در آلمان میزان مطالعه را افزایش داد و در پی آن در سال 1800 تعداد 5000 عنوان کتاب در «آلمان» منتشر شد! همچنین درباره تاثیرگذاری این جنبش در رشد عقلانیت و روشنگری در آلمان سخنهای بسیاری رفته است، حتی برخی معتقدند Bildung اساس روشنگری در آن زمان است.
در حقیقت، جوانان آلمانی در آن زمان در موقعیت وجودی خاصی قرار داشتند؛ تقابل میان آنچه گذشتگان برای آنها رقم زده بودند و آنها نیز باید در زندگی از آن تبعیت میکردند و آنچه خود احساس میکردند و میپنداشتند که صحیح است.
از منظری فلسفی نیز، تقابل میان آموزههای لایبنیتس و پیرو او «کریستیان ولف» از یکطرف و آموزههای روشنگری سکولار از طرف دیگر، برای آنها چنین دو راهی وجودی را تقویت میکرد. لایبنیتس در نیمه دوم قرن هفدهم معتقد بود کمال خداوند مستلزم آن است که این جهان، بهترین جهان ممکن باشد و آنچه در عالم آفرینش رخ میدهد، به بهترین وجه است. در حقیقت، لایبنیتس معتقد نبود شر وجود ندارد بلکه او میگفت در جهانی که هم شر و هم خیر وجود دارد، خیر غالب است. این آموزه بعدا توسط پیرو او کریستیان ولف با این مفهوم که «همهچیز در جهان همانگونه است که باید باشد» به آموزهای متعارف و مرسوم تبدیل شد.
یکی از مهمترین اتفاقاتی که این جهانبینی متعارف بیان شده را در تفکر «آلمانی»ها به لرزش درآورد، زمینلرزه بزرگ 1755 لیسبون بود؛ زمینلرزهای عظیم بهعنوان نماد شر و فاجعهای بزرگ که در ضمن ویرانیهای بسیار، یکسوم جمعیت این شهر را از بین برد.
از طرف دیگر آموزههای جنبش اصلاح دینی را داریم (مذهب پروتستان) که بر رابطه درونی انسان و خداوند تاکید داشت و اعمال و مناسک ظاهری و مذهبی کلیسا را که توسط کاتولیکها ارائه میشد نادرست میدانست. رستگاری از نظر آنها، مبتنیبر ایمان بود. این نکته را گفتم که بگویم، انسان قرن هجدهم «آلمان» در مواجه میان این موارد قرار داشت؛ سنت مذهبی کاتولیک و جنبش اصلاح دینی یا همان مذهب پروتستان، آموزه فلسفی متعارف و مطابق با قول مسیحیت از لایبنیتس که «امور جهان مطابق با یک ضرورت فینفسهشان همانگونهاند که باید باشند».
و در آخر، آموزههای روشنگری ناشی از آموزشهای دانشگاهی (اعمال شده توسط شاهزادهها برای رسیدن به سلطنت مطلقه خود از طریق بوروکراسی مدرن) و انجمنهای مطالعه.
موارد فوق همان دغدغههای جوان قرن هجدهمی «آلمان» است؛ البته جوانی که بهدنبال آگاهی بود؛ همان جوانی که موقعیت وجودی او بهنوعی در رمان «مصائب ورتر جوان» یوهان ولفانگ گوته به تصویر کشیده شده است. او در این مقطع از تاریخ در یک دوراهی سرنوشتساز قرار گرفته است؛ دوراهیای که از یکسو به نقشی که از پیش برای او تعیین شده است ختم میشود و برابر با همسانی اجتماعی است (و تن دادن به آن برای او رنج بسیاری را دربر دارد) و از سوی دیگر پیش بردن زندگی به دست خود. درواقع، سوال فلسفی و بنیادین برای او این پرسش است: چگونه میتوان «زندگی خود» را زیست؟ همان پرسشی که بعدها پرسش مهم و اساسی نیچه نیز بود.
در این زمان امانوئل کانت در سال 1781 در کتاب «نقد عقل محض» برخلاف گفته لایبنیتس که تا آن زمان میگفت امور جهان بر حسب ضرورت درونیشان، همانگونهاند که باید باشند، گفت: «تا به امروز انسان چنین تصور میکرد که ذهن آینه جهان است و تنها «ضرورت درونی اشیا جهان» را منعکس میکند اما اوضاع چنین نیست که انسان میانگارد. این ذهن ماست که جهان را میسازد و آن بخشی از جهان که ما از آن بهیعنوان شیء فینفسه یاد میکنیم، بخشی است که ما چیزی درباره آن نمیدانیم. این گفته کانت، انقلابی در عالم متافیزیک بهوجود آورد و نقطه آغازی بود برای شروع ایدهآلیسم آلمانی.
.
.
پینوشتها:
1- جنگ 30ساله (۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸) جنگهایی در اروپای مرکزی بود که بیشتر در خاک «امپراتوری مقدس روم» درگرفت و قدرتهای اصلی اروپایی در آن شرکت داشتند. علت این جنگها درگیری میان آئین کاتولیک و پروتستان و رقابت میان حکومتهای «اطریش و اسپانیا» (طرف هابسبورگی) با «فرانسه، هلند، دانمارک و سوئد» (طرف فرانسوی) بود.
این جنگها موجب قحطی و بیماریهای گوناگون شد و طی آن آلمان بخش عظیمی از جمعیت خود را از دست داد. جنگهای 30 ساله با عهدنامه وستفالی پایان یافت.
2- هر چند در این سالها هم آلمان مجددا با جنگ و مشکلات معیشتی ناشی از جنگ جهانی اول و دوم روبهرو شد، اما خود را بازیافت.
3- Heiliges Römisches Reich Deutscher Nation.
.
.
فلسفه در آلمان دیر متولد شد اما به سرعت رشد کرد
نویسنده : سیدحسین امامی روزنامه نگار
.
.