آقای دکتر احمد پاکتچی در چهارمین جلسه کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی، اندیشه اسطوره ای را مورد بررسی قرار داد و مثال های مختلفی را در این جهت ارائه کرد.
.
اندیشه اسطورهای
در اندیشه اسطورهای، ساختمند بودن موضوع مکان و زمان، مفقود است. موضوع و مکان و زمان بهراحتی میتواند عوض و دچار طفره و یا کند شوند؛ درحالیکه در اندیشه واقعگرا با چنین پدیدههایی مواجه نیستیم.
بهعنوانمثال؛ تصویری در معراج نامه تیموری داریم که درباره این موضوع گفتگو میکند که رسول اکرم (ص) در آسمان دوم با حضرت ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع) ملاقات میکند. در اینجا با یک باور مذهبی در مورد معراج، مواجه هستیم. ما بهعنوان مسلمان با این موضوع که تصور کنیم در عالم کون و امکان چنین اتفاق خارق عادتی بیفتد آشنا هستیم. در تصویر معراج نامه یک نوع خلط بین منطق اسطورهای و منطق واقعگرا مشاهده میشود. در این ملاقات، چند هزار سال فاصله زمانی میان آن دو بزرگوار و حضرت وجود دارد. بهطور خرق عادت این چند هزار سال میتواند بهصورت ملاقات همزمان در مکانی که بهعنوان آسمان دوم میشناسیم باشد.
اتفاق جالب در این تصویر این است که حضرت ابراهیم (ع) پیرمرد و اسماعیل (ع) جوان است. شما دچار سردرگمی میشوید که این تصویر با کدام منطق کشیده شده است؟ در منطق امروزه این است که فرزند یک فرد، جوانتر از او باشد و اگر بخواهید هر دو را با صورت چهلسالگی نشان دهید بیننده دچار حیرت میشود؛ بنابراین آن نقاش تصویر این دو بزرگوار را بر اساس منطق دنیای واقعی طوری کشیده است که با هم اختلاف سنی دارند ولی چطور در یک دنیایی که چند هزار سال اختلاف سال مهم نیست سی سال اختلاف سنی اهمیت پیدا میکند؟
دقت کنید که رسول اکرم (ص) از نوادگان این دو بزرگوار هستند و ازنظر زمانی هزار سال با هم فاصله دارند ولی اختلاف سنی محسوسی بین حضرت رسول (ص) با حضرت اسماعیل (ع) مشاهده نمیکنید. اینجا با یک معیار دوگانه مواجه هستیم.
درواقع میتوانیم بگوییم اندیشه اسطورهای شبیه به خواب است و اندیشه واقعگرا شبیه به بیداری است. از این نظر بسیار به هم شباهت دارند.
درک اسطورهای از ترتب
در اینجا منظور رابطه ترتبی است که بین علت و معلول وجود دارد. همیشه انتظار داریم اگر الف علت برای ب است ب نمیتواند متقدم بر الف باشد؛ چون معلول بر علتش متقدم نیست. در درک اسطورهای این جابجایی ممکن است و یکی از راههایی که میتوان منطق اسطورهای را از منطق واقعگرا متمایز کرد در جایی است که ترتب سلسله علل به هم بخورد یا نه؟ در روایات گاهی با اسطورههای ابتدایی مواجه میشویم؛ یعنی اسطورههایی که فاقد یک ساختار رمزی هستند و بهشدت از یک ذهن توسعهنیافته سرچشمه میگیرند.
مثلاً در داستان آفرینش که میان ژاپنیها معروف است آمده است که جهان در ابتدا، آب بود و این آب را شروع به هم زدن کردند و اینقدر هم زدند تا غلیظ شد و جهان از آن به وجود آمد. هیچکس سؤال نمیکند که زمانی که هنوز جهان آفریده نشده بوده این آب کجا بوده و چه کسی آن را هم میزده است؟ در احادیث اسلامی شبیه آن را میبینیم؛ مثلاً حدیث عرق الخیل که در برخی منابع اهل سنت آمده است تفاوت زیادی با اسطوره ژاپنی ندارد. حکایت از این میکند که زمانی که هنوز نه زمین و نه آسمان خلق شده بود خداوند اسبهایی را خلق کرد و آنها را دواند. آن اسبها عرق کردند و خداوند از آن عرق، خودش را خلق کرد. با یک منطق واقعگرا نمیتوان چنین چیزی را درک کرد که چطور ممکن است علتالعلل خودش مخلوق باشد.
این مثال خوبی است برای جایی که با ساخت اسطورهای مواجه هستید که رابطه علت و معلول بههمخورده است و معلوم نیست حتی خود علت چگونه به وجود آمده است؟ اینجا با یک اسطوره ابتدایی مواجه هستیم ولی گاهی اوقات با اسطورههایی مواجه هستیم که رمزگذاری شدهاند؛ یعنی ممکن است در ساختار با یک اسطوره مواجه باشید ولی درواقع هدفش این نیست که مطالب را با ظاهرش بیان کند بلکه یکزبان باطن گرا است و میخواهد افراد را به درک عمیقتر سوق دهد.
زمانی که این بحث را آماده میکردم با دوستان مشورت کردم که بجای اسطوره چه بگویم؟ تا تصور نشود که در مورد امور کذب صحبت میکنیم. درنهایت به این نتیجه رسیدیم که بگوییم اسطورهای ولی آن اسطورهای که ناظر به حقایق عالم باشد و اخفی از این هستند که بتوان با زبان عرفی در مورد آنها صحبت کرد.
این موضوع را با یک مثال ساده توضیح میدهم. فرض کنید خلبان اسمیت در بازداشتگاه آلمانیها در جنگ جهانی دوم اسیر شد. او میخواهد نامهای بنویسد و اطلاعات خود در مورد آلمان را به ارتش انگلیس منتقل کند. ولی تمام نامهها خوانده میشود؛ بنابراین دو چیز در اینجا لازم است:
1- باید روشی را انتخاب کند تا با یک رمز اطلاعات را به مخاطب منتقل کند؛
2- باید تکنیکی پیدا کند که مخاطب بفهمد این نامه دربردارنده اطلاعات مهمی است و باید با دقت ویژه خوانده شود.
فرض کنید خلبان اسمیت هرگز در زندگی عمهای ندارد ولی در نامهای که به همسرش مینویسد حال عمه را میپرسد. مأمور گشتاپو که نامه را میبیند توجهش جلب نمیشود ولی به دست همسر او که میرسد برای او سؤال پیش میآید و بلافاصله نامه را به مأمورین ارتش میرساند تا آن را بخوانند؛ زیرا متوجه میشود این نامه معمولی نیست.
این مثال برای تقریب به ذهن است. یکوقت کلامی میخواهد مطلبی را عمیقتر از آن چیزی که ظاهر است بیان کند ولی نیازمند یک نردبان است تا مخاطب را متقاعد کند مطلب مهمی است. به این متد و تکنیک که در ساخت متون استفاده میشود تا مخاطب را به لایههای بعدی برساند خرق گفته میشود در مقابل اصطلاح «deviation» که ترجمه آن انحراف است ولی در فارسی معنای خوبی ندارد. وقتی متن را میخوانید احساس میکنید یک جاهایی در متنسوراخ دارد و انحراف از کلیت وجود دارد و مانند همان سلام رساندن به عمه در آن مثال گذشته است؛ بنابراین اگر متن را تند و سریع بخوانیم و متوجه موارد خرق نشویم فهمسطحی از آن پیدا میکنیم ولی وقتی دقت میکنیم میفهمیم چیزی برای گفتن دارد و باید آن را با دقت بیشتری بخوانیم. بحثی که صبح در مورد لایههای متن داشتیم در اینجا میتواند معنا شود.
بخش اول خطبه اول نهجالبلاغه تحت عنوان خلق العالم میتواند نمونه خوبی باشد. وقتی این قسمت از خطبه را میخوانید احساس میکنید چیزی شبیه به عرق الخیل اتفاق میافتد. «ثُمَّ أَنْشَأَ ـ سُبْحَانَهُ ـ فَتْقَ الاَجْوَاءِ، وَشَقَّ الاَرْجَاءِ، وَسَكَائِكَ الَهوَاءِ، فأَجازَ فِيهَا مَاءً مُتَلاطِماً تَيَّارُه، مُتَراكِماً زَخَّارُهُ» اینها را زمانی میگوید که هنوز آسمان و زمین خلق نشده است. پس این آبها کجا هستند؟ در نگاه اول این احساس به مخاطب دست میدهد که ما با منطق اسطورهای سروکار داریم شبیه به آنچه در حدیث عرق الخیل رخ داد. ولی اینجا به نظر میرسد جنس آن متفاوت است؛ زیرا در اینجا با مواردی از خرق مواجه هستید که شما را به لایههای زیرین میبرد و در آنجا حرفهایی برای گفتن دارد که ارتباط مستقیمی با لایه رویین میتواند نداشته باشد.
دکتر صفری: لزوماً درک اسطورهای به معنای قبل آن نیست.
اندیشه اسطورهای در برخی جاها زایا خلاق و مثبت است؛ زیرا به ما اجازه میدهد راجع به چیزهایی فکر کنیم که منطق روزمره امکان فکر کردن به آنها را ندارد.
در علوم مختلف ممکن است درک اسطورهای اتفاق بیفتد:
درک اسطورهای در کلام
بسیاری از کتب اسماعیلیه و غلات شیعه مانند اهل حق درگیر درک اسطورهای هستند. اسطورههای کهن مانند اسطوره اول ماخلقالله وارد علوم اسلامیشدهاند و میبینید که گفته میشود: «اول ما خلقالله الروح»، «اول ما خلقالله العقل»، «اول ما خلقالله اللوح» و … . شما وقتی میخواهید نگاه واقعگرا داشته باشید میگویید بالاخره، کدامیک اول هستند؟ بنابراین دنبال این میگردیم که کدامیک از اینها درست و کدام غلط هستند؟ در درک اسطورهای، مسئله اول ما خلقالله دقیقاً مسئله ترتب زمانی نیست و نمیخواهد بگوید که خدا اول چیزی را خلق کرد و در قدم بعدی چیزهای دیگر را؛ بنابراین باید دید لایه زیرین این تعبیر چیست؟ و با این پیام چه چیزی را میخواهد به مخاطب منتقل کند؟
ممکن است با بیان قلم و لوح میخواهد به مسئله کتابت ارزش تکوینی بدهد و به همین دلیل است که برای دادن ارزش تکوینی به کتابت بهعنوان اولین خلقت مسئله لوح و قلم مطرح میشود ولی وقتی مسئله عقل مطرح میشود به دنبال نگاه دیگری است و میخواهد جایگاه عقل را نشان دهد. توجه به ترتب خلقت اشیاء، ما را از این فضای اصلی دور خواهد کرد.
نگاه اسطورهای در فقه
با در نظر گرفتن اینکه اسطوره ناظر به امر واقع است به سمت دادن یک نظریه فقهی میرویم تا نمونهای از مرز بین اسطوره و عالم واقع باشد. مثالی که در این زمینه انتخاب کردهام موضوع جاری بودن آبها از شمال به جنوب است که در داستان بئر و بالوعه خود را نشان میدهد.
در کتاب تهذیب الاحکام شیخ طوسی روایتی را داریم که از امام صادق (ع) سؤال کردند که چاه آبی است که در کنار آن بالوعه ای وجود دارد. ممکن است این چاه آب به دلیل مجاورت با این نجاسات نجس شود؟ حضرت در جواب میفرمایند: «أن مجری العیون کلها مع مهب الشمال» مجرای تمامی چشمهها در مسیر باد شمال است.
شما بلافاصله از این جمله یک قاعده کلی استخراج میکنید که هر جا در کره زمین آب از زمین میجوشد حتماً باید از مسیر شمال به جنوب بجوشد. فکر میکنید که همیشه در کره زمین باید این اتفاق بیفتد درحالیکه جوشیدن آب از زمین کاملاً به پستیوبلندیهای زمین دارد. بسیاری از کوهستانها شرقی غربی و شمالی جنوبی هستند و هر کوهستانی یک دامنه شمالی و یک دامنه جنوبی دارد و آبهایی که از دامنه جنوبی میجوشند مسیرشان جنوبی شمالی است. یکی از بهترین نمونههایی که در کره زمین وجود دارد رود نیل است که از جنوب به شمال جاری است.
این مطلب در کتاب التهذیب شیخ طوسی بهعنوان روایت آمده است و فقها در این مورد اظهارنظرهای مختلف کردهاند. یکی از اظهارنظرهای جالب که با این قضیه بسیار منطقی! برخورد کرده است ابن فهد حلی در کتاب «المهذب البارئ فی شرح مختصر النافع» است و راجع به جهت شمال و جنوب و جهت مشرق و مغرب صحبت کرده است و حالتهای مختلف زمین و فاصلهها را در نظر میگیرد و بر اساس جهت به شما میگوید اینکه این آب نجس میشود یا نه؟ بعد از بررسی همه اینها مینویسد: «فاعلم ذلک فانه من خواص هذا الکتاب» این از آن مطالبی است که در هیچ کتابی نمیتوانید پیدا کنید؛ بنابراین ابن فهد قضیه را کاملاً جدی گرفته است و از این روایت یک قاعده درست کرده و بر اساس آن توضیح داده است.
بعداً شبیه این را در شرح لمعه شهید ثانی نیز مشابه آن را مشاهده میکنیم.
آموزهای بسیار نزدیک به این مطلب، در توحید مفضل دیده شده است. میدانید که متن آن با گفتگوهای زیادی همراه است که اساساً نوشته کیست؟ و مربوط به چه جریان مذهبی است؟ در آنجا بدون اینکه موضوع جنبه فقهی داشته باشد نوشته است که: «و من تدبیر الحکیم جل و علی فی خلقه الارض آن مهب الشمال ارفع من مهب الجنوب.» او چنین تلقی دارد که همیشه مهب شمال رفیعتر از مهب جنوب است درحالیکه یک گزاره واقعگرا نیست بلکه اسطورهای است.
این گزاره اسطورهای از کجا آمده است؟ این یک مبنای فولکلوریک دارد و از آنجا وارد روایات شده است. من باور نمیکنم که آن مطلب از زبان امام صادق صادرشده باشد بلکه یک فرهنگعامه بوده است که فردی آن را وارد روایت کرده و به امام نسبت داده است.
بازتاب این را در جاهای دیگر میبینیم. از جمله در کتب فقه حنبلی در کتاب الفروع ابن مفلح در یک باب دیگری بحث میشود. گفتگو در مورد نهرهای بزرگ در دنیا است و مینویسد: «فکلها بخلقه الاصل تجری من مهب الشمال من یمنه المصلی الی یسرته علی انحراف قلیل … الا نهرا بخراسان و نهرا بالشام.» میگوید دو رود در دنیا وجود دارند که از این قاعده پیروی نمیکنند. در ادامه مینویسد: «فلهذا سمی الاول المقلوب و الثانی العاصی.» اولی که شمالی جنوبی است رود برعکس نامگرفته است و دومی که شرقی غربی است به آن عاصی میگویند. رود عاصی به همین اسم وجود دارد و رود «وخش» در منطقه آسیای مرکزی همان روز مقلوب است که در چند رود دیگر میریزد و جیحون را تشکیل میدهد. یکی از معانی وخش، «برعکس» است. این نشان میدهد که نویسنده تحقیقات میدانی داشته است و از حاصل آن یک اسطوره جمعوجوری درست کرده است. این در حالی است که صدها رود و رودخانه در جهان وجود دارد که مسیر هیچکدام شمالی جنوبی نیست و کسانی که در خراسان تحقیق میدانی کردهاند به این مطلب توجه نکردهاند که بزرگترین رود یعنی رود نیل، جنوبی شمالی است.
این اسطوره فولکلوریک بهعنوان واقع تلقی شده است و توسط افرادی مانند ابن فهد حلی صورتبندی شده است و بر اساس آن فتوا صادرشده است. توجه شما را به بحث جالب علامه طباطبایی جلب میکنم. ایشان در تفسیر المیزان زمانی که راجع به حجیت خبر واحد بحث میکند مینویسد خبر واحد شرعاً حجت است و در اموری که اخبار از واقع میکنند مسئله حجیت مطرح نیست. اعتبار خبر واحد منوط به حجیت است نه کشف از واقع. درحالیکه وقتی راجع به جغرافیا صحبت میکنیم درباره امر واقع سخن میگوییم و کسی نمیتواند نسبت به خبر واقع به خبر واحد تمسک کند. این مطلب در کتاب الانصاف مرداوی نیز نقل شده است.
دکتر صفری: نکته جالب این است که معمولاً غلات به این چیزها علاقه نشان میدهند.
اسماعیلیه و غلات گروهی هستند که به اسطوره علاقه زیادی دارند.
نگاه اسطورهای در علوم قرآن و حدیث
در حوزه علوم قرآنی بهصورت گسترده با اندیشه اسطورهای مواجه هستیم. دلیل آن این است که اولاً با حجم انبوهی از اسرائیلیات مواجه هستیم و همچنین حجم عظیمی از باورهای عامیانه وارد این حوزه شده است. فضل بن شاذان در کتاب الایضاح طیفی از اطلاعات عامیانه است که در تفاسیر وارد شده است. از جمله به مسئله احادیث در باب مسخ زهره در داستان هاروت و ماروت اشاره میکند. در تفسیر آیه «و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت» مجموعهای از روایات بیان میکنند زمانی که هاروت و ماروت به زمین آمدند توسط زن فاسدی بنام زهره فریفته شدند و مجازات شدند. مجازات زهره این بود که خداوند او را مسخ کرد و به آسمان فرستاد و ستاره زهره همان زنی است که به این صورت مسخشده است. صاحب کتاب الایضاح این مطلب را بهشدت موردانتقاد قرار میدهد و بهعنوان یک باور خرافی میداند. حتی در قرن سوم نیز به این نکته توجه داشتهاند که اینها باورهای خرافی هستند.
همچنین در روایتهای خودمان روایتی داریم که معتقد است مس معدن مسخشده است. این معدن، طلا بود و در اثر معصیت خدا به مس تبدیل شد.
این روایات نشئتگرفته از باور عامیانه هستند.
دکتر صفری: در مورد سنگها نیز داریم که چه سنگهایی خوب هستند و چه سنگهایی بد. این هم در همین جرگه است؟
بله. حتی در مورد حیوانات ممسوخ در آیات قرآن تنها در مورد خوک و میمون مطلبی داریم اما در روایات دو اتفاق افتاده که جریان را به سمت منطق اسطورهای برده است. اولاً لیست حیوانات مسخشده گسترش یافته است و ثانیاً گفتگوی قرآن کریم در این است که گروهی از بنی اسراییل که گرفتار معصیت هستند و به خوک و میمون مسخ شدند و نمیخواهد بگوید هر خوک و میمونی همان انسانهای مسخشده هستند؛ بر خلاف روایات که این حیوانها را مسخشده میدانند.
رویکرد روشی
یکی از بحثهایی که در بحث رویکرد روشی در منطق اسطورهای مهم است این است که در منطق اسطورهای به خاطر منطق تقلیلگرایانهای که دارد احکام کلی برای اموری صادر میکند که انتظار میرود احکام مختلفی داشته باشد؛ بنابراین صادر کردن احکام کلی برای امور لازم التفکیک از راههایی است که کمک میکند منطق واقعگرا را منطق اسطورهای تمییز دهیم.
بهعنوانمثال به این حدیث اشاره میکنیم:
محمد بن مسلم از حضرت صادق (ع) از امام علی (ع) نقل میکند: لعق العسل شفاء من کل داء.
امروزه برخی از طبیبان سنتی این را بهعنوان یک گزاره طبی تلقی کردهاند و بر اساس آن جریانی بنام عسل درمانی راه انداختهاند و درمان همه بیماریها را در عسل میدانند.
وقتی در مورد گزارههایی صحبت میکنیم که موضوعشان امور واقع نفس الامری است ولی احکام کلی در مورد امور لازم التفکیک صادر میکنیم منطق اسطورهای است. موضوع اینقدر داغ است که حتی ابنبابویه متوجه شده است و در کتاب الاعتقادات خودش مینویسد: «و ما روی فی العسل انه شفاء من کل داء فهو صحیح و معناه انه شفاء من کل بارد.» اگر یک نفر دچار داء حار شده باشد و عسل بخورد بیماریاش بدتر میشود. این نگاه اسطورهای است که به عسل بهعنوان ماده جادویی نگاه میکند.
با برخی از دکترهای نباتی که یکتکه نبات میدهد و انسان را درمان میکند برخورد کردهاید. آن نوع نگاه به بیماریها یک نگاه اسطورهای است؛ یعنی شما فکر میکنید با یک کلیدی سروکار دارید که با آن میتوان همه قفلها را باز کرد. این مطلب در مورد عسل اینقدر اسطورهای است که فردی مانند ابنبابویه صدایش درمیآید؛ بنابراین حتی او بهعنوان یک اخباری به این نکته توجه دارد که برای همه بیماریها نمیتوان یک نسخه پیچید.
حق طبیعی شما است که بپرسند که میخواهی حکم کلی صادر کنی یا نه؟ یکقسمتی از این موارد اسطورههایی هستند که عملاً ما را به لایههای دیگری هدایت نمیکنند. بخشی از آنها ما را به لایههای دیگری هدایت میکنند که دارای بطن هستند. تنها قسمتی که باقی میماند روش است. هدف ما رسیدن به این روش است که بر اساس آن بفهمیم در چه جاهایی ما را به لایههای بعدی هدایت میکنند و در چه جاهایی هدایت نمیکنند؟ و الا اینکه اجمالاً هر دو نوع را داریم اختلافی در آن نیست. البته برخی از این اخبار مجعول هستند و اینقدر هم خوشبین نیستیم که بگوییم تمامی روایات صادره از معصومین هستند. بههرحال باید این روایات را گونهشناسی و سند یابی کنیم تا بتوانیم به یک روش مناسب برسیم و وارد لایههای دیگر نیز بشویم.
من نیز اینجا کار بزرگی نمیتوانم انجام دهم و تا حدی که توان و وقت دارم مباحث را باز میکنم و بقیهاش را خود شما باید پیگیری نمایید.
دکتر صفری: شما اسطوره را به معنای خرافه و افسانه نمیدانید؟
نه الزاماً. خرافهها و افسانهها گاهی از زبان اسطورهای استفاده میکنند و گاهی نیز استفاده نمیکنند. برخی خرافهها هستند زبانشان زبان واقع است؛ مثلاً در طول روز دهها بار میشنویم که فلان کس سرطان داشت و به او آویشن دادیم و خوب شد. این سخن در فضای واقعگرا بیان میشود ولی خرافه است.
برخی اسطورهها کاملاً ارزشمند هستند و ما میتوانیم از آنها استفادههای علمی و فرهنگی ببریم.
سؤال: در قالب مناقب اهلبیت نیز میتواند بکار برده شود؟
بهصورت کلی این اتفاق ممکن است در هرجایی اتفاق بیفتد و بهصورت جزئی باید در مورد تکتک موارد مطالعه و بررسی کرد؛ مثلاً قاعدهای در اسطورهشناسی داریم که میگوید بازیگران یک صحنه از اتفاقات مابعد اطلاع ندارند. اگر داستان بهگونهای روایت شوند که بازیگر همهچیزدان تلقی شود و بداند که چه اتفاقی میافتد داستان اسطوره است. شما میگویید که یک یهودی وارد مدینه شد و گفت سؤالاتی دارم و به دنبال کسی میگردم که اعلم شما باشد و از او بپرسم. به او ابوبکر را نشان میدهند. از ابوبکر میپرسد و میبیند که جواب خود را از او دریافت نمیکند. دوباره دنبال شخص دیگری میگردد و عمر را به او نشان میدهند. عمر نیز نمیتواند او را قانع کند و برای بار دیگر به دنبال شخص دیگری میگردد. عثمان را به او نشان میدهند و او نیز مانند دو فرد دیگر، این یهودی را بیپاسخ میگذارد. برای بار چهارم، امام علی (ع) را به او معرفی میکنند و از امام میپرسد و پاسخ تمامی سؤالات خود را از ایشان دریافت میکند.
بنده بهعنوان یکی از ارادتمندان امام علی (ع) تردیدی ندارم که حتماً حبر یهودی بدون پاسخ از محضر ایشان خارج نمیشد ولی این داستان اسطوره است. انگار مردم مدینه در این داستان میدانستند که قرار است این چهار نفر یکی بعد از دیگری خلیفه شوند و برای همین است که فکر میکردند این خلافت باید بر اساس افضلیت باشد و برای بار اول یا دوم سراغ امام علی (ع) نرفتند. کاملاً مشخص است که ساختار این داستان اسطورهای است؛ زیرا مردم از کجا میدانستند که بعد از ابوبکر، عمر خلیفه میشود و بعد از عمر عثمان؟ ممکن بود در آن شورای ششنفره، طلحه خلیفه میشد. از کجا میدانستند زبیر خلیفه نخواهد شد؟
تحلیل منطقی متون از کدام گونه؟
یکی از سؤالاتی که برای ما وجود دارد این است که در مقام مواجهه با برخی متون، تحلیل منطقی ما از کدام گونه باید باشد؟ یکی از موارد بسیار جالب در این زمینه داستان حضرت آدم و اخراج ایشان از بهشت و هبوط به زمین است. توجه شما را به متن حدیثی در این زمینه از صحیح بخاری جلب میکنم.
ماجرا جالب است.
به نقل از رسول اکرم (ص) میگوید: «احتج آدم و موسی فقال له انت الآدم الذی اخرجتک خطیئتک من الجنه … فقال آدم: انت موسی الذی اصطفاک الله برسالاته و بکلماته ثم تلومونی علی امر قدر علی قبل از اخلق. فقال رسول الله (ص): احتج آدم موسی مرتین»
موسی به آدم میگوید: تو همان آدمی هستی که گناه مرتکب شدی و از بهشت رانده شدی؟ حضرت آدم نیز میگوید: تو همان موسی هستی که خدا تو را برگزید و اینهمه نعمت به تو داد؛ درعینحال مرا بر امری سرزنش میکنی که قبل از آفرینش من مقدر شده بود که آن را انجام دهم؟ در ادامه حدیث، پیامبر میفرماید: حضرت آدم بهصورت دوباره بر حضرت موسی پیروز شد. دیگر جایی برای ادامه این مکالمه باقی نمیماند.
این موضوع را چگونه باید تحلیل کرد؟ ازیکطرف میگوید: «و اذ قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه قالوا …» خدا پروژه را میگوید که میخواهم خلیفه در زمین قرار دهم و وقتی میآفریند آنها را به بهشت میفرستد؛ درحالیکه قرار نبوده به بهشت بیایند. حالا در بهشت به آنها میگوید از این درخت بخورید. اینها به هر دلیلی وسوسه میشوند و آنها را بیرون میکند و با گریه و زاری بسیار، توبه آنها را میپذیرد ولی تازه آدم روی زمین است و با ناراحتی، زندگی دور از وطن را برای خودش میسازد. کدام دور از وطن؟ او دقیقاً در جایی قرارگرفته است که از اول قرار بود زندگی کند. این را با کدام منطق باید جواب داد؟
این منطق یک سطحی دارد و آن سطح همهچیزدان است و او به همان اندازه که میتواند آدمی خلق کند به همان اندازه میتواند برای او سناریو بسازد ولییک سطح دیگر آن اتفاقی است که برای آدم میافتد. وقتی به او میگویند از این درخت نخور، واقعاً فکر میکند که کار خلافی را انجام میدهد. بالاخره میخورد و از بهشت رانده میشود و با گریه و زاری توبهاش پذیرفته میشود. اینها همگی اتفاقی است که برای آدم میافتد. آدم اصلاً خبر ندارد که قبلاً چنین مکالمهای بین خدا و فرشتگان در مورد خلقت انسان رخ داده است؛ بنابراین اتفاقات برای او به گونه دیگری رخ میدهد. خدا با دو منطق راجع به این قضیه صحبت میکند. یک موقع از جایگاه خدایی خودش است و با انسان بهعنوان یکسوم شخص برخورد میکند. یک موقع با منطق خود انسان و در حد دانستههای او صحبت میکند.
عین این داستان در مورد عالم ذر اتفاق میافتد. همیشه از خودمان میپرسیم چه زمانی از ما تعهد گرفتهاند؟ هرچقدر با خودمان فکر میکنیم چیزی را به یاد نمیآوریم. آیا واقعاً کسی را میشناسید که ماجرای الست را به یاد آورد؟ این گفتگو در سطح منطقی صورت میگیرد که خدای همهچیزدان در مورد ما صحبت میکند ولی ما وقتی در سطح خودمان صحبت میکنیم در سطح حافظه خودمان تنها چیزی که به یاد میآوریم سخن میگوییم. این دو منطق جداگانه است ودقیقاً خدا بین این دو منطق جابجا میشود. مطالبی در آن سطح اول و مطالبی در سطح دوم گفته میشود. وقتی مطالب در سطح منطق انسانی بیان میشوند بسیار واقعگرا هستند و علتش این است که به توانایی محدود ما ارتباط پیدا میکند ولی وقتی مطالب در سطح بالاتر گفته میشوند نمیتوانند واقعگرا باشند؛ دلیلش این است که بسیاری از آنها در سطح درک و تصور انسان نمیگنجد. برای ما که همیشه میبینیم که فرزند بعد از پدر به وجود میآید قابلدرک نیست که همه انسانها از اولینشان تا آخرینشان در یکزمان حضورداشتهاند و از آنها پیمان گرفته شده باشد. دقیقاً به همین دلیل که این منطق از قواعد تفکری روزمره پیروی نمیکند و گفتگو درباره عالم الست به گفتگوی رمزی تبدیل میشود.
دکتر صفری: یعنی ممکن است با رمزگشایی، این حقایق آشکار شود؟
بله؛ ممکن است با رمزگشایی این اتفاق صورت بگیرد. بالاخره قرار است داستان عالم ذر، پیامی را به ما منتقل کند و خداوند این داستان را بهصورت لغو بیان نکرده است و وقتی بهصورت عادی آن را متوجه نمیشویم باید رمزگشایی کنیم.
داستان موسی و عبد صالح بهعنوانمثال پایانی و نتیجهگیری بحث است که داستانی کاملاً تکنیکی است و میتوان درباره آن کتابی نوشت. هیچ داستانی در قرآن بهاندازه این داستان پیچیدگی ندارد. آن داستان خلبان اسمیت که ابتدا عرض کردم در اینجا میتواند به کمک ما بیاید. فرض کنید که بهجز لایه ظاهری، با یک سری خرقهایی ما را به لایههای بعدی رهنمون میشود. اگر ما این خرقها را متوجه نشویم میتوانیم این داستان را سریع بخوانیم و متوجه نشویم.
مثلاً در این آیه، فعل «نسیا» مثنی است و معنایش این است که حضرت موسی و آن فتی، هر دو با هم ماهی را فراموش کردند. چند آیه بعد وقتی ماجرای فراموششدن مطرح میشود فتی میگوید: «فانی نسیت الحوت و ما انسانیه الا الشیطان» من ماهی را فراموش کردم. حضرت موسی نیز به روی خودش نمیآورد که او نیز فراموش کرده است. فتی میگوید که شیطان باعث فراموشی من شد. من از شما میپرسم آیا شیطان در این قسمت نقشی داشت که فتی چنین میگوید؟ شیطان در قضیه فراموشی فتی هیچ نقشی نداشت و این فراموشی کار خود خدا بود. به همین خاطر است که حضرت موسی در ادامه میگوید: این همان چیزی است که انتظارش را میکشیدیم.
سؤال: البته شیطان سناریوی خدا را نمیدانست و شاید این فراموشی، کار شیطان باشد.
به همین مناسبت از فرصت استفاده کنم و نکتهای را تذکر دهم. سعی کنیم در تحلیلهای متنی از متن خارج نشویم. نقش دادن به افرادی که در متن هیچ نقشی به آنها داده نشده است یا اضافه کردن قسمتهایی به داستان که در داستان نیامده است تحلیل داستان نیست؛ یعنی اینکه یک نفر بگوید شاید قسمت شیطان از داستان حذف شده باشد. اگر قرار بود شیطان در این قسمت نقشی داشته باشد حتماً قرآن ذکر میکرد. اگر قرار بود حضرت موسی نصف گناه فراموشی را گردن بگیرد داستان باید آن را میگفت ولی حضرت موسی چنین کاری نکرد. اینها برای ما معنا دارد و ما میخواهیم راه را باز کنیم ولی حدسیات راه را برای ما میبندد؛ یعنی با یک سری حدسیات متعارف موضوع را جمع میکنیم و میگوییم مگر میشود حضرت موسی رفاقت را نادیده بگیرد و نگوید که ما با هم فراموش کردیم. آنچه برای ما مهم است متن است.
این سناریو توسط خداوند چیده شده است و حضرت موسی از آن آگاه است. او میداند این یک نشانه الهی است ولی رفیقش این مسئله را نمیداند و بسیار معمولی با موضوع برخورد میکند و فکر میکند که واقعاً ماهی را جاگذاشتهاند و حیف شد که ناهارشان ازدسترفته است. درحالیکه در برابر این از دست رفتن ناهار چیزی را به دست آوردهاند که بینهایت برابر بالاتر از آن است. او فکر میکند با فراموش کردن ماهی یک اتفاق بد افتاده است. او در سطح منطق روزمره با قضیه برخورد میکند درحالیکه حضرت موسی در سطح منطقی بالاتر میگوید: این همان چیزی است که انتظارش را میکشیدیم.
در این قسمت با یک خرق مواجه هستیم؛ یعنی در نگاه اول به نظر ما میرسد که چرا حرفهای اینها با هم سازگاری ندارد؟ این قسمت نقطه ورود ما به لایه بعدی است و پیام ما پشت همین لایه نهفته است.
یک مثال دیگری در همین داستان این است: «و اذ قال موسى لفتئه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا (60) فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا» یعنی محلی که ماهی در آب افتاده است مجمع البحرین است؛ اما زمانی که حضرت موسی به فتی میگوید که ماهی را بیاور تا بخوریم میگوید: «قال اريت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسئنيه الا الشيطن آن اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (63)» به یاد داری زمانی را که به صخره پناه آورده بودیم؟ در آنجا ماهی را فراموش کردم. هر دو در مورد یک اتفاق صحبت میکنند. هم آن آیه قبلی که خدا گزارش میکند و هم این آیه که فتی گزارش میکند. ولی خدا میگوید در مجمع البحرین ماهی در آب افتاد و فتی میگوید زمانی که کنار صخره بودیم ماهی رفت. چرا دو تا آدرس میدهند؟
این دو جور جواب دارد:
1- یکجور جواب مانند جوابهایی است که همه ما میدهیم: کنار مجمع البحرین یک صخره بود.
2- تحلیل منطقی ما بر اساس الگوها این است که این مکان دهیها باید معنا داشته باشد. اگر بودن صخره کنار مجمع البحرین امری مهم باشد باید در داستان گفته میشد. اگر در آدرسدهی مجمع البحرین بودن مهم است هر دو باید از آن نام ببرند و همینطور اگر صخره اهمیت دارد باید هر دو از صخره گزارش دهند ولی این دوگانگی نشان میدهد که برای یکی مجمع البحرین غلبه دارد و برای دیگری صخره. یکی مجمع البحرین را مهم میبیند و یکی صخره را اهمیت میدهد. این موضوع مانند آدرسدهی خودمان است. اگر جایی روبروی سینما و مدرسه باشد یک نفر ممکن است بگوید روبری سینما و دیگری بگوید روبروی مدرسه. این نشان میدهد که برای یکی سینما مهم است و برای دیگری مدرسه.
در سطح تفکری فتی صخره بر مجمع البحرین غلبه دارد؛ او یا مجمع البحرین را نمیبیند یا اینقدر کماهمیت است که صخره اهمیت پیدا میکند. برای خدا مجمع البحرین مهم است.
قرار بود این دو به مجمع البحرین بروند و حضرت موسی از همان اول اعلام کرده بود. جالب است که وقتی به مجمع البحرین رسیدهاند استراحت هم کردهاند ولی هیچکدام متوجه این مسئله نشدهاند. بعدازآن نیز وقتی فتی آدرس میدهد نامی از مجمع البحرین نمیآورد. چطور این دو میفهمند که مجمع البحرین همان صخره است؟ از پریدن ماهی در آب. یعنی اگر ماهی در آب نمیپرید اینها اصلاً متوجه نمیشدند این همان است. این چطور مجمع البحرینی است که وقتی اینها به آن میرسند اصلاً متوجه نمیشوند؟ اگر در سطح منطق متعارف و واقعگرا به قضیه نگاه کنید باید بگویید که اینها اصلاً به دوروبر خودشان توجه نداشتهاند. اتفاقات جالبی در آنجا میافتد؛ مثلاً ماهی پخته در آب میپرد. این مسئله یکچیز عادی نیست و هرکسی که ببیند تعجب میکند ولی آنها تعجب نکردند. آنها در وضعیت نسیان هستند و خدا میداند که ماهی راه خود را در پیشگرفته است ولی زمانی که در میانه راه حضرت موسی خسته میشود و درخواست ناهار میکند فتی در توضیح خود میگوید من ماهی را فراموش کردم «واتخذ السبیل فی البحر عجبا»
اینکه خدا دیده است ما تعجب نمیکنیم ولی چگونه است که فتی میبیند و تعجب نمیکند؟ حتی یک کلمه هم به حضرت موسی نیز نمیگوید. او با قضیه بسیار عادی برخورد میکند.
در مواجهه با چنین مواردی متوجه میشویم منطقی که داستان با آن ساخته شده است منطق زندگی روزمره نیست و اتفاقات به شکلی که در زندگی معمولی میافتد نیست. دقیقاً در این موارد وارد لایه بعدی میشویم. لایه بعدی این است که این موضوع نسیان و پریدن ماهی در آب باید با هم ارتباط داشته باشد؛ زیرا هم در قسمت بالا و هم در قسمت پایین این دو مسئله با هم مرتبط میشوند.
چیزی که اینجا فهمیده میشود این است که مجمع البحرین یک جای بسیار واضحی نبوده است؛ زیرا اگر اینگونه بود اینهمه ابهام در مورد آن وجود نداشت. اینکه وقتی در مورد نسیان صحبت میکنیم از منظر فتی یک مسئله عادی و روزمره است و از منظر حضرت موسی یک نشانه است. و خیلی از موارد دیگر که این داستان را به یک داستان بسیار پرمعنا تبدیل میکند. اگر این داستان را بسیار سریع بخوانیم یا با یک سری حدسیات این خرقها را پر کنیم به لایه زیرین دست نمییابیم.
این رشته سر دراز دارد و بر موضوع حضرت موسی و عبدصالح نکات زیادی وجود دارد.
ما این آیه را هزار بار خواندهایم ولی به این صورت نخواندهایم. سؤال حقوقی است و دقیقاً میگوید که دو جور قتل داریم: عن قصاص و عن ظلم. یکوقت در برابر نفسی میکشی که این بچه کشته است، این کار روا بود ولی بغیر نفس این بچه را میکشی. نگاه او کاملاً جرم شناسانه است. جالب است که جوابی که عبدصالح میدهد این است:
ما ترسیدیم که این پسر، آن پدر و مادر خوب را از راه منحرف کند. عبارت میگوید: «خشینا». میتوانست بگوید: «فعلمنا». در ادامه میگوید: «فاردنا أن بیدلهما ربهما خیرا منه زکاه و اقرب رحما» یعنی این بچه یک زکاتی و اقرب رحمایی نیز داشته است ولی خواستیم که یک فرزند دیگری بیاید که منافعش بیشتر از او باشد. نمیخواهد بگوید که این بچه بهطورکلی هیچ وضعیت مثبتی نداشته است. این مطلب را کنار «خشینا» بگذارید که میگوید مطمئن نبودیم این بچه حتماً بد شود. در «خشینا» متکلم مع الغیر، او همراه با خداست ولی در «فاردنا» خدا سوم شخص میشود.
میخواهم دو لحن حضرت موسی و عبدصالح را با هم مقایسه کنم. حضرت موسی بهصورت حقوقی بحث میکند و پاسخی که میشنود بههیچعنوان دلیل محکمهپسندی نیست. حتی یک عالم فقه، این آیه را بهعنوان آیات الاحکام تلقی نکرده است و از این آیه هیچ حکم فقهی استخراج نشده است؛ زیرا بسیار واضح است که منطق این آیه منطق امور روزمره نیست.
پس این آیه چه مطلبی را میخواهد بگوید؟ ما باید بتوانیم قاعدهای داشته باشیم که بهاندازه این مورد برای ما قابلاطمینان نیست بتوانیم از آن استفاده کنیم. آیا مواردی را که بهعنوان یک حکم استخراج کردیم الزاماً یک حکم است؟
برای تحلیل منطقی این داستان، سه موضوع را با هم مقایسه کردهام؛ کشتی، کودک و دیوار. در داستان کشتی، سؤال حضرت موسی با منطق حقوقی است و جواب عبد صالح نیز حقوقی است. در داستان کودک، سؤال حقوقی است و جواب بر اساس منطق حسابگر، تبدیل به احسن و منطق پاداش است. در داستان دیوار هم سؤال و هم جواب بر اساس منطق تجاری و حسابگر است؛ زیرا حضرت موسی در سؤال میگوید چرا برای ملتی که حتی غذا به ما ندادند باید چنین کاری کنیم؟ درحالیکه اعتراض حضرت موسی در این مورد با اعتراضش به کشته شدن بچه بسیار متفاوت است. در اینجا عبدصالح میتوانست بگوید که شما با قضیه قتل کنار آمدید، چطور در اینجا که فقط یک کار مجانی انجام دادیم اینگونه اعتراض میکنی؟ سؤال حضرت موسی به این دلیل است که عمل عبدصالح با منطق تجاری و دادوستد سازگار نیست. انجام یک کار برای گروهی در صورتی است که آنها نیز متقابلاً کاری کرده باشند و جواب عبدصالح نیز بر اساس همان منطق حسابگر است. او میگوید ماجرا این است که پدر و مادر نیکوکاری داشتند که ارثی از آنها بجا مانده است و این کار ما بهعنوان پاداش نیکوکاریهای والدین آنها است. پس داستان در اینجا داستان بده بستان است؛ البته در سطحی است که موسی متوجه میشود و در یک سطح بالاتر بده بستانی است که عبدصالح متوجه میشود. در داستان کشتی مسئله صدمه زدن به کشتی، سطح ظاهری است که موسی متوجه میشود و نجات دادن کشتی از دست پادشاه غاصب سطحی است که عبدصالح متوجه میشود. در داستان موسی و کودک، سؤال موسی در حد قتل است که این ناهنجاری را میبیند ولی پاداشی که قرار است که والدین آن بچه داده شود قراری است که عبدصالح متوجه میشود.
بنابراین دو نوع سطحبندی در اینجا داریم: همسطح آگاهیهای این دو فرد با هم متفاوت است و همجنس آگاهیها با هم متفاوت است. در داستان اول و سوم جنس آگاهیها در دو نفر شبیه به هم است و تنها عمق آن با هم متفاوت است ولی در داستان دوم جنس آگاهیها هم با یکدیگر متفاوت است و سؤال از چیزی است و جواب از چیز دیگر.
همین برای ما خرق است؛ یعنی دوباره ازاینجا متوجه میشویم که اگر قرار باشد این داستان وارد عمقهای بعدی شود و سعی کنیم بهعنوان رمزگشایی در مسیر این داستان حرکت کنیم مجدداً باید روی این قسمت از ماجرا سرمایهگذاری کنیم؛ یعنی نسبت بین دو منطق (منطق حسابگر و منطق حقوقی) را در نظر بگیریم. منطق حقوقی منطقی است که از یک نظام و سیستم پیروی میکند و منطق حسابگر منطق دادوستد دوطرفه است. در منطق حقوقی در مورد تعادل کلی صحبت میکنید؛ یعنی یک جامعهای که با استفاده از قانون قرار است در آن امنیت جمعی برقرار شود و منطق حسابگر منطق بین متعاملین است و غیرازآن دو نفر، با افراد دیگری سروکار نداریم. در اینجا ملاحظه میکنید که چطور در داستان دوم جواب منطق حقوقی در یک سطح عمقیتر با منطق حسابگر سازگارتر است و منطق حقوقی بهعنوان اولین داستان مطرحشده است و برون داستان در نقطه پایانی بر اساس منطق حسابگر است؛ بنابراین این داستان، داستان غلبه منطق حسابگر بر منطق حقوقی است. بعد از اینکه این مسئله روشن شد دوباره به سراغ تکتک قسمتهای داستان میرویم و شروع میکنیم به شکار کردن قسمتهای مختلفی از عبارت که به ما کمک میکنیم ببینیم در قدم بعدی در نسبت بین منطق حسابگر و منطق حقوقی چه قدمی را برداریم؟
همه کار را نمیتوانیم در اینجا انجام دهیم. قول دادهام که در پژوهشگاه علوم انسانی یک کارگاه چهار یا ششساعته برگزار کنیم و تنها داستان حضرت موسی و عبدصالح را توضیح دهیم ولی بهطور اجمالی سعی کردم ابعادی را توضیح دهم و نتیجهای که میخواستم از این داستان بگیرم این است که در بسیاری از مواقع ممکن است با ساختار و منطقی مواجه شویم که از ساختار و منطق روزمره ما پیروی نمیکند. این نوع ساختارها یکوقت میتوانند ما را درگیر یک دنیای ذهنی بریده از دنیای عینی کنند که ساعت گذشته در مورد آن صحبت کنیم با عنوان اسطوره زدگی که اگر بخواهیم به سراغ آن برویم بهعنوان تحریف و جعل به آن نگاه میکنیم و آنها را اسرائیلیات میدانیم. در اینجا به دنبال باطنیات نمیگردیم و تنها هدفمان این است که ببینیم چه کسانی آن را جعل کردهاند؟ از کدام فرهنگ به حوزه روایات ما انتقال پیدا کرده است؟ طبعاً این مسئله در مورد روایات قطعی الصدور منتفی است.
یکوقت هم ما با آن نوع از متونی سروکار داریم که دارای ساختار پیچیده غیرمتعارف هستند و اینها کاربرد هدایتی دارد؛ یعنی قرار است به لایههای زیرین پی ببریم و آنها را آنالیز کنیم. در مورد لایههای تخیلی نیز صحبت نمیکنیم. اگر وقت داشته باشم پله به پله تمامی متدهای را پی میگیریم و بررسی میکنیم که دقیقاً چه میگوید؟ داستانسرایی و تفسیر به رأی نمیکنیم.
آخرین جمله بهعنوان تکمیل بحث عرض میکنم که در همه انواع این مطالعات، متن برای ما حرف اول را میزند؛ یعنی سعی نمیکنیم با استفاده از تخیل خودمان که بیرون از متن هستند حفرهها را پر کنیم و راه را بر خودمان مسدود کنیم. این موضوع تنها در مورد قصص قرآنی مطرح نیست و در موارد دیگر نیز جاری است؛ مثلاً آیه شریفه «مثل نوره کمشکوه» تا آخر، از آیههای پیچیدهای هستند که انسان متحیر میماند قرآن در مورد چه چیزی صحبت میکند؟ نمونههایی ازایندست داریم که میتوانند در حوزههای کلامی نیز مطرح شود. وقتی از ساختارهای غیرمتعارف و منطقهای ویژه صحبت میشود معنایش این نیست که حتماً در مورد قصه صحبت میشود.
.
.
برای دریافت فایل های زیر کلیک کنید:
فایل صوتی
فایل متنی
اسلایدهای ارائه شده
.
.
جلسه چهارم کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی ، دکتر احمد پاکتچی
منبع: سایت دانشنامه زن مسلمان
.
.
مطالب مرتبط :
جلسه اول کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی
جلسه دوم کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی
جلسه سوم کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی
جلسه چهارم کارگاه روششناسی نقد هوشورزی و تحلیل منطقی
.
.