امشب نکته خودی و ناخودی در گفته های عرفا به ذهنم رسید. لذا چند دقیقه ای درباره خودی و ناخودی ، با خود بودن و بی خود بودن، عرض می کنم. آیا هیچ وقت دقت کرده اید که هر جزئی از اجزاء عالم طبیعت به هر صورت و سیرتی که هست، هر ساختار و کارکردی که دارد، چه به لحاظ ساختاری و چه به لحاظ کارکردی، حاصل جمع کل جهان طبیعت است؟ مثلا یک لامپ روشن را در نظر بگیرید. اگر دقت کنید می بینید که اگر سر سوزنی جهان طبیعت از وضع کنونی عدول می کرد این لامپ یا وجود نداشت یا دست کم الان روشن نبود، یعنی یا از ساختارش محروم بود یا از کارکردش.
این نکته را با مثال های متعددی می توانید به ذهنتان بباورانید اما شاید مثال لامپ یکی از بهترین مثال ها باشد. دقت کنید که چقدر اشیا، خواسته ها، رویدادها، فرایندها و ربط و نسبت ها بین اجزائی از اجزاء عالم طبیعت برقرار شده که منجر شده به اینکه لامپی با این صورت و سیرت پدید آید، ساختارش این ساختار باشد و کارکردش هم همین کارکردی باشد که لامپ دارد (روشن بودن). کافی است در این مثال به مفتول های فلزی، شیشه روی حرارت، روی کارهایی مهندسان و طراحان انجام داده اند، خود مهندسان و طراحان، کشف نیروی الکتریسیته به دست کسی، اختراع لامپ به دست ادیسون در اواخر قرن نوزدهم فکر کنید، آنگاه اذعان می کنید که اگر یکی از این حلقه ها مفقود می شد، یکی از این رویدادها رخ نمی داد، یکی از این فرایندها طی نمی شد، یکی از این اشیا وجود نمی داشت، یکی از خاصّه های یکی از این اشیا از دست میرفت و یکی از این نسبت ها و ارتباطات برقرار نمی شد، این لامپ نه با این ساختار و نه با این کارکرد وجود نمی داشت ؛ بعد که سراغ خود مهندسان و طراحان می روید، می بینید برای اینکه هر کدام از این مهندسان به دنیا بیاید و بعد برای اینکه کار هر کدام از این مهندس ها بیانجامد به مهندس شدن و کار مهندسیاش هم بیانجامد به یک سهم و مداخله و مساهمت و کانتریبیوشنی ( (contributionدر پیدایش لامپ و این زنجیره را دنبال کنید می بینید که چه چیزهایی دست به دست هم داده است تا آن مهندس به وجود آمده، با آن آی کیوی خاص، با آن قدرت حافظه، عمق تفکر، فهم قوی، رویا پردازی ها و خیال پردازی ها (که در خالقیت و ابتکار نقش جدی دارند) و تداعی معانی های مختص خودش. بعد رشته مواد کانی تشکیل دهنده آن لامپ را هم دنبال کنید به نتیجه مشابه می رسید، آن مفتول ها، سنگ هایی که این شیشه از آن درست شده است و سایر اجزا. با دنبال کردن این زنجیزه ها می یابید که به یک معنا کل جهان هستی (عالم طبیعت) دست به دست هم داده است. خورشید هم اگر ده کیلومتر به زمین نزدیکتر بود یا بیست کیلومتر از زمین دورتر بود این لامپ پدید نمی آمد. حالا اینکه خورشید چرا در همین جایی است که هست، به این صورت خاص حرکت می کند، مدارش این مداری است که اکنون دارد، فاصله اش با کره زمین این فاصله است و دیگر سوالها، می بینید که بدون اینکه سر سوزنی مبالغه شده باشد یا غلو و اغراقی صورت گرفته باشد، کل جهان طبیعت دست به دست هم داده است تا این لامپ این شکل و شمایل و این کارکرد را داشته باشد. اگر یکی از آن حلقات و جوهرها، خاصّه های آن جوهرها، رویدادهای مربوط به آن خاصّه ها یا جوهرها، یکی از فرایند ها و… وجود نداشت، این لامپ اصلا نمی توانست پدید آید.
حال فرض کنید این لامپ علم و اراده و بالتبع قدرت داشت و همچنین سایر ویژگی هایی که لازم است تا مثال من پیش رود. در نظر بگیرید این لامپ با تمام وابستگی های مذکور، دارای علم و اراده و سایر ویژگی های الزم بود و لامپ اینجا به ما فخر می فروخت که ببینید من الان نورانیام، روشنم، به اتاق شما روشنا و احیانا گرما بخشیده ام، من وسیله مطالعه را در اختیارتان گذاشتهام، اگر من نباشم حتی همدیگر را هم بازشناسی نمی کنید و اگر من نباشم چقدر زندگی تان مختل می شود. به نظر شما در این شرایط ما باید به لامپ چه می گفتیم؟ می گفتیم بله، راست میگویی، همه اینهایی که به خودت نسبت می دهی درست است اما اینها نباید دستمایه افتخار، مباهات، فخرفروشی و لافزنی تو باشد. تو باید از کل هستی سپاسگزار باشی که این نورپراکنی را به دست تو دارد انجام می دهد. می توانست این نورپراکنی را به دست لامپ دیگری انجام دهد. بنابراین این ویژگی ای که تو داری، که البته محل انکار هم نیست، هم روشنایت زیباست، هم گرمایت سودمند است و هم شرط الزم انجام بسیاری از کارهای ما وجود ساختار توست درست ولی کار تو یک ایراد دارد، آن هم اینکه با اینها فخر می فروشی، مباهات می کنی، گویی ما را تحقیر می کنی که شماها نور، حرارت و این هم خاصیت که از من بر می آید ندارید. و این البته تنها مشکل توست و خاصیت های تو انکار نمی شود. تو باید برعکس باشی یعنی باید به جای اینکه بر ماسوای خودت فخر بفروشی، باید از ماسوای خودت منت بپذیری که این را به عهده تو گذاشته است، می توانست به عهده تو نگذارد.
این مثال را بر هر چیزی می شود پیاده کرد. کل هستی دخیل است در ساختار و کارکرد هر جزء کوچکی که دارد. این داستان درباره من و شما و تک تک افراد هم صادق است. اگر تو توانایی ها در ناحیه جسم، توانایی ها و دانایی هایی در ناحیه ذهن و روان، قابلیت هایی در ناحیه مناسبت های اجتماعی داری، در یک محیط اجتماعی خوبی پرورده شدی، زیر دست پدر و مادر خوب، فاضل و تحصیل کرده در خانواده با اصل و نسب، عریق، ریشه دارو نژاده بار آمده ای، زیبا و خوش سخن هستی، قدرت تفکر و تفهیم بالا داری و… هیچ کدام از اینها محل انکار نیست، از همه ی اینها هم استفاده می کنیم، حتی از تماشای زیبایی تنت لذت می بریم و از همه ویژگی هایی که در ناحیه تن داری، ویژگی هایی که در ناحیه ذهن، روان و مناسبات اجتماعی داری و ویژگیهایی که در ناحیه اقلیم پدید آمدنت داری از خانواده گرفته تا اقلیم تاریخی و جغرافیایی و
تمام کانتکستی که تو در آن پدید آمده ای بدون شک سود می بریم اما تو نباید به من فخر بفروشی که هوش و حافظه، قدرت تفکر و تفهیم، سرعت انتقال و یادگیری، قدرت نفوذ، شهرت و محبوبیتی که داری، پدر و مادر به آن خوشنامی، زیبایی دندان ها، قوت استخوان های بدن تو، زیبایی چشمت، سخاوت جبلّی که از پدر و مادرت به تو ارث رسیده است را ندارم و ناخنخشک هستم، ممسک و بخیل هستم. همه آنچه تو داری به جای اینکه دستمایه فخر فروختن تو بر ماسوای خودت شود باید مایه منت پذیری تو شود از ماسوای خودت. یعنی بگویی این قدرتتفکر، فکر، زیبایی، ثروت مندی، هوش باال و… را می شد جهان به موجود دیگری دهد. همان طور که می شد نوری که از این لامپ ساطع می شود، از لامپ دیگری ساطع شود و الان این لامپ باید خوشحال باشد که این نور از این دارد ساطع می شود، تو هم که این ویژگی های مثبت را داری باید خوشحال باشی از اینکه هستی داشتههایش را پخش می کند و داد و دهشی دارد به بقیه موجودات و در این میان چیزی هم به دست تو داده است و هیچ چیز را به خودت نبندی چون بدانی اپسیلونی از این چیزها مال خودت نیست. یادتان می آید که در قرآن به موسی و قارون نسبت داده شده است که این دو همزمان بوده اند و مکالمه هایی با هم داشته اند، من به اینها کاری ندارم، فارغ از اینها یادتان می آید که به نص قرآن موسی به قارون می گوید تو که ثروتمندترین مرد زمانه ای از ثروت خودت به فقرا بده و ببخش. قارون در مقابل موسی دو استدلال می کند و می گوید من به حکم این دو استدلال این کار را نمی کنم: 1- أنطعم من لو یشاء اهلل أطعمه: آیا ما باید کسی را اطعام کنیم که اگر خدا می خواست او را اطعام می کرد؟ اگر خدا دلسوخته اینهاست و اگر دلش می خواهد اینها خوراک و پوشاک و مسکن داشته باشند، خودش به آنها بدهد! چرا به وساطت من نیاز دارد؟! اگر خدا دلش می سوزد، خودش به اینها روزی بدهد ولی اگر خدا دلش نمی سوزد و نمیدهد، انتظار دارید من هم دلم برای اینها بسوزد؟!
2- انما اوتیته علی علم عندی: من این ثروت را با علم خودم به دست آورده ام، از علم شما که استفاده نکرده ام! با علم خودم، و به تعبیر بنده، مجیریتی که بر قوای ذهنی خودم داشتم، مدیریتی که بر استفاده از وقت و زمان و جوانی ای که داشتم، پشتکار و جدیتی که داشتم و زحماتی که کشیدم این ثروت را به دست آورده ام. با علم خودم به دست آوردهام، نه با علم تو، پس تو هم نصیبی از ثروت من نداری و چیزی از آن به تو نمی دهم.
حال اگر کسی به قارون بگوید این علم را از کجا به دست آورده ای که بقیه ما فقرا آن علم را نداشته ایم و تو با آن علم به این ثروت رسیده ای و ما چون آن علم را نداشته ایم به این ثروت نرسیده ایم. لابد قارون جواب می دهد که البته علم من به خاطر این است که آی کیو، قدرتفراگیری، سرعت انتقال و قوت حافظه ام بالا بود. بعد می رویم سراغ تک تک این ویژگی هایی که شرط حصول علم اند و می پرسیم آی کیوی بالا، قدرت حافظه، قدرت فهم، عمق تفکر وسایر ویژگی ها را از کجا آورده ای؟ لابد پاسخ می دهد ژنتیکی از پدر و مادر به من رسیده است. از پدر و مادر خودم به من رسیده است، از پدر و مادر تو که نرسیده است! بعد می پرسیم چه کسی به پدر و مادر تو آن ویژگی ها را داد که بعد از طریق ارث به تو برسد و الی آخر. اگر این رشته را دنبال کنیم می بینیم قارون وامدار کل عالم طبیعت است. اکنون که قارون وامدار کل عالم طبیعت است و تازه باید منت بپذیرد که خوب است عالم طبیعت این پول را از دست من به فقرا می رساند، ممکن بود این پول مجتمع شود در دست فرد دیگری و او بین مردم توزیع کند، اطعام و بخشش و داد و دهش داشته باشد پس من خیلی باید خوشحال باشم که عالم طبیعیت این پول را در دستان من گذاشته است و من به بقیه می دهم. بنابراین قارون نه فقط باید این داد و دهش را داشته باشد و آن را به طبیعت برگرداند، به عنوان یک میلیاردم از آن چیزی که طبیعت مجانی به او داده بود، بلکه باید خوشحال هم باشد که طبیعت او را برای یک میلیارد چیز بخشیدن به او و بعد پس گرفتن یک چیز از آن یک میلیارد انتخاب کرده است. من فکر می کنم اگر دوستان در این استدلال تعمق کنند صدق آن را می یابند.
پس قارون باید از دو کار احتراز کند:
1- بر آنهایی که ویژگی های او را نداشتند فخر نفروشد. کسانی که جمله ثروت او را نداشتند چون علم او را نداشتند و علم او را نداشتند چون آی کیوی، قدرت تفکر، عمق فهم و سرعت انتقال او را نداشتند و اینها را نداشتند چون آن پدر و مادر را نداشتند و در آن خانواده ای به دنیا نیامدند که قارون به دنیا آمده بود و اینها را نداشتند چون هزار و یک دلیل دیگر که در نهایت می بینید کل هستی در این قصه دست اندر کارند. نه تنها فخر نفروشد بلکه باید منت پذیر باشد که هستی، طبیعت، خدا (هر چه می خواهید تعبیر کنید) این را داد به قارون و گفت تو بلند و وسیله ی داد و دهش من بشو.
2- قارون باید بداند که در میان میلیاردها میلیارد امر رایگانی که از هستی دریافت کرده است آنچه به فقرا و مستمندان می دهد، یکی از آن میلیاردها میلیارد هم نیست و باز هم برنده خود قارون است.
همین را درباره هوش خودتان بگیرید. اگر همه هستی دست به دست هم داده و شما شده اید استاد دانشگاه موفق، مهندس موفق، جراح مغز و اعصاب موفق، هنرپیشه موفق و هر کسوت دیگری که بگویید، هیچ کدامش را از غیر خدا، هستی، طبیعیت نگرفته اید. همه آنچه را داریم از خدا یا هستی یا طبیعیت گرفته ایم. «ما نبودیم و تقاضامان نبود» باز اگر زمانی داشتیم که ما بوده ایم، میگفتیم آقای الف از خدا تقاضایی کرده است و به خاطر اینکه تنبلی نکرده است و یک تقاضا از خدا کرده است خدا یک هنر را به او داده است. در آن صورت مصطفای محروم از آن هنر به خود می گفتم می خواستی تنبلی نکنی و دست کم یک تقاضا از خدا داشتی تا از آنچه میخواستی بهره مند می شدی. ولی چنین دوره و زمانی هم نداشته ایم. بدون بودنِ پیشین و تقاضا کردن این هنر به آقای الف داده شده است و به من داده نشده است و البته ممکن است چیزی هم به من داده شده باشد که به آقای الف داده نشده است و چیزی هست که به آقای ب داده شده است و به من و آقای الف داده نشده است و الی آخر. نتیجه سومی که می گیریم این است که چیزی که به من داده شده است به علت استحقاق، شایندگی، شایستگی، سزاواری و حق من نبوده است و آنچه هم که به من داده شده و به تو داده نشده به علت عدم استحقاق، ناشایستگی و حق نداشتن تو نبوده است. نه آنچه من دارم به حق و از روی استحقاق داده اند و نه از روی عدم استحقاق است که به تو نداده اند. آنهایی هم که به تو داده اند از روی استحقاق تو و نداشته های من از روی عدم استحقاق من نبوده است. داشته ها رایگان است، نداشته ها هم از روی ارتکاب جرم نیست. بعد از این به نتیجه ی چهارم می رسیم و آن اینکه من نسبت به هر کسی که داشتهی من را ندارد باید حس دلسوزی داشته باشم نه اینکه به او فخر بفروشم. هر چقدر شما برای چشم، گوش، حافظه و هوش تان ارزش قائلید، به همان اندازه کسی که آن نعمت و موهبت را ندارد از داشتن آن محروم است. پس هرچه داشته های شما برایتان ارزشمندتر باشد، دیگرانی را که داشته های شما را ندارند محروم تر می بینید و بیشتر حس دلسوزی دارید. بنابراین با این تحلیل چهار قسمتی ریشه ی أنانیت «که منم طاووس علیین شده» می تواند در ما خشکیده شود. ،egoأنانیت و نفسانیت من می تواند از بین برود با توجه به این نکته که من فقط و فقط گیرنده ی مواهبی هستم که به شما داده نشده و اگر خیلی با انصاف، اخالقی و دلسوخته ی بشر باشم یک میلیاردم این همه مواهبی را که هستی به من داده است، به هستی بر می گردانم. یک میلیارد چیز رایگان گرفته ام، یکی از آن یک میلیارد را بر می گردانم به دیگران.
عرفا، ادیان و مذاهب، بسیاری از متألهان، جمعی از فیلسوفان و از همه مهمتر فرزانگان تاریخ با این تحلیل ریشه خودخواهی، أنانیت، نفسانیت، تبختر، تفرعن، این منم و شماها کجا من کجا را در خود می خشکاندند. حال ببینید ما به چه روزی افتاده ایم که با بچه هایمان هم فخر می فروشیم. تا الان می گفتیم این من هستم و شما این نیستی ولی االن دیگر در جلساتمان می نشینیم و می گوییم آی کیوی بچه های من خیلی بالاست، معلم هایشان فلان طور از آنها تعریف می کنند و… خلاصه دائما دامنه ی این egoرا وسیع تر و سیع تر و سیع تر می کنیم و در نهایت می رسیم به چیزهایی که در تاریخ عرفان و تصوف، ادیان و مذاهب، علم و فلسفه دیده اید که افرادی فکر میکنند هرچه را دارند خودشان مثقال مثقال به دست آورده اند و ما که آن چیزها را نداریم خودمان تنبل، کاهل و سست بوده ایم و نمی دانند هرچه دارند را مجانا دریافت کرده اند، بدون اینکه استحقاقی داشته باشند و من هم هرچه را ندارم بدون عدم استحقاق است که از آن محروم شده ام.
در اینجا ممکن است شما بگویید این دو برادر آی کیوی برابر دارند اما یکی شان با پشتکار و اراده قوی از آی کیواش استفاده کرد شد استاد دانشگاه، آن دیگری از آی کیواش استفاده نکرد و پشتکار نداشت و تقصیر خودش است. من می گویم آن که اراده قوی و پشتکار داشت، آن اراده قوی و پشتکار را از کجا آورده بود؟! به این اعتبار اگر نگاه کنید می بینید که هر چه خوبی در ما هست، اگر هست، چه خوبی هایی که در ناحیه جسم است و چه خوبی های که در ناحیه ذهن، روان، مناسبات اجتماعی و اقلیم وجودی ماست، همه و همه را از دیگری داریم. با این اوصاف فخرفروشی می شود کاری نظیر «من آنم که رستم جهان را گرفت». بله، رستم جهان را گرفت اما به تو ربطی ندارد. این هوش، استعداد و زیبای ای که داری هم از دیگران است. حال اگر من این چیزی را که ذهنا پذیرفته ام با خودم بورزم و حال دائم من بشود آن وقت می گویند «فالن کس بی خود است» ولی اگر همه ی اینها را به خودم نسبت بدهم من می شوم «با خود» و بی خودی و با خودی در اینجا کماکان معنای ارزشی دارد. بی خودی بار ارزشی مثبت دارد و باخودی بار ارزشی منفی دارد. در روانشناسی از بی خودی به egolessتعبیر می شود. یعنی فرد انانیت، نفسانیت و منم منم گفتن ها نباشد و فرد فقط خوشحال باشد که در عالم کاری به دست او صورت می گیرد و خوشحال باشد که میلیاردها به او داده اند و اگر هم از او خواسته شود که چیزی بدهد، یکی از آن میلیاردهاست و باز 999999999 (نهصد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه) چیز همچنان از آن اوست. هرچه آدم به این معنا از لحاظ ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت، علم مدرسی، مدرک دانشگاهی، زیبایی جسم، توانایی بدنی و… بیشتر توانا شود سرش پایین تر می رود. از همین باب است که در یکی از دعاهای صحیفه سجادیه امام سجاد از خداوند می خواهند که «الترفعنی فی الناس درجة إِلّا حَططْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا» (خدایا هرچه مرا در نظر مردم باال می بری مرا در نظر خودم پایین بیاور.) چون من باید بفهمم که این بالا رفتن ها امتیازی است که بی جهت به من داده شده است و فخر نفروشم، دلم بسوزد برای کسی که پدر فقیر داشته است، مادر بیمار داشته است، در محیط فقیر و ناسالمی به دن یا آمده است، آی کیوی بالایی به او نرسیده است و… دلم بسوزد و از خدا بخواهم که هر چه مردم برای من رفعتی قائلند من پیش خودم کوچک تر و کوچک تر شود.
یکی از غزلیات کلیات شمس، خیلی مناسب با این مطالب است و حاصلش این است که تا با خودی و خودت را خود حساب می کنی و فکر می کنی همه اینها را از خودت داری بدان که دائما ضربه می خوری و از اینجا و آنجای عالم لطمه می خوری اما اگر روزی اعتراف کردی که ای خدا، هستی، طبیعت یا هرچه دیگر، تو به من داده ای، من هم اصال استحقاق آن را نداشته ام. علت این را هم که چرا مرا انتخاب کرده ای نمی دانم، می توانستی فرد دیگری را انتخاب کنی و این مواهب را به او بدهی. مولوی می گوید اگر این بی خودی را داشته باشی می بینی که همه چیز در عالم به سود تو تمام می شود اما اگر با خود شدی و گفتی منم می بینی که دائم سیلی میخوری تا زمانی که متوجه شوی که هیچ چیز مال خودت نبوده است. آن غزل در نسخه تصیحیح فروزانفر غزل 323 است:
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت/ وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای/ وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای/ وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند/ وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای/ وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست/ طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است/ ترک گوارش ار کنی جمله گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست/ ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی/ تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد/ از مه و از ستارهها واهلل عار آیدت
از دل این تفکر اخالق عرفانی مبتنی می شود بر سه اصل که هر سه اصل از دل همان چهار گزاره ای که به آنها اشاره شد بیرون می آید و کل اخالق هم ذیل این سه اصل مندرج است:
1- صداقت
2- تواضع
3- احسان
تمام فضایل یا مصادیق این سه اصل اند یا از ازدواج دو اصل از این سه اصل پدید می آیند و تمام رذایل هم یا فرزندان نقیض این سه تا هستند یا از ازدواج نقیض این سه اصل پدید می آیند. یعنی اگر تو اهل صداقت، تواضع و احسان باشی هر رفتار و خوی اخالقی مثبتی را واجد می شوی. برعکس، اگر به جای صداقت اهل تزویر، ریا، دو و چند چهرگی باشی، به جای تواضع اهل تکبر، تفرعن، عجب و تبختر باشی و به جای احسان هم اهل اسائه و بد کردن در حق دیگران و کل هستی باشی آنگاه تمام بدی ها چه در رفتار اخلاقی و چه در خوی های اخالقی از دل آن سه بیرون می آید. منتها با توجه به معانی دقیقی که عارفان در طول تاریح به این سه تا داده اند یعنی معانی عرفی آنها را تراش داده اند و تدقیق کرده اند. مختصر اینکه منظورشان از صداقت این است که پنج ساحت وجود تو (باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، خواسته ها، گفتار، کردار) کاملا بر هم منطبق باشد. در معنای عرفی به معنای انطباق چهارمی (گفتار) است با اولی (باور).
اگر حرفی که می زنم با عقیده ام منطبق باشد صادق هستم. ولی در کلام عرفا برای تحقق صدق هر کدام از ساحت های وجودی ما با چهار ساحت دیگر باید انطباق داشته باشد؛ بنابراین صدق بیست مصداق پیدا می کند. تواضع در این معنا یعنی در خوبی هایی که هستی به تو داده است خود را دیگر ی فرض کنی. یعنی شادی من زمانی که مثال برنده جایزه نوبل می شوم به اندازه شادی ام باشد زمانی که یکی از دوستانم برنده جایزه نوبل می شود. اگر بتوانم چنین باشد آنگاه توانسته ام در خوبی ها خودم را دیگری فرض کنم. از مکتشف شدن فرزند خودم به همان اندازه در من تغییر حال ایجاد شود که از مکتشف شدن فرزند دوستم در من تغییر حال ایجاد می شود. به تعبیر دیگر در خوبی ها، نقاط مثبت زندگی و نعمت هایی که به تو داده شده است بتوانی خودت را دیگری فرض کنی یعنی از داشتن یک نعمت همان حس را داشته باشی که دیگری داشته باشد.
در این صورت تو متواضع هستی. یعنی اگر بیست کتاب و پنجاه مقاله در مجالت علمی و پژوهشی از شما منتشر شد خوشحالی تان به اندازه زمانی باشد که از دوستتان این آثار منتشر شده باشد آنگاه شما متواضع هستید چون در خوبی ها خودتان را دیگری فرض کرده اید. معنای احسان هم عکس این معناست در بدی ها. احسان یعنی در بدی ها، نقاط ضعف زندگی و در نقمت های زندگی دیگری را خودم فرض کنم. از زخم شدن دست شما به اندازه زخم شدن دست خودم به عجله بیفتم برای رساندنتان به درمانگاه. در این صورت توانسته اید در نقمت ها دیگری را خودتان فرض کنید. اگر هنگام شکستن پای بچه شما دقیقا عین زمانی که پای بچه خودم شکسته باشد به وسواس و دقت نظر برای پیدا کردن بهترین دکتر جراح افتادم آنگاه در نقمت ها شما را خودم فرض کرده ام. پس تواضع یعنی در خوبی ها خود را دیگری فرض کردن و احسان یعنی در بدی ها دیگری را خود فرض کردن. از کتک خوردن بچه شما و تجاوز به ناموس شما همان اندازه برنجم و ناراحت شوم که از کتک خوردن بچه خودم و تجاوز به ناموس خودم، این یعنی احسان. عرفا می گفتند با داشتن این سه اصل با این سه تعریف، که بسیار با تعاریف عرفی آنها متفاوت است، همه فضایل به سمت انسان سرزیر می کند. هر سه اینها حاصل این باور است که هیچ یک از خوبی ها از آن من و از سر استحقاق من و هیچ کدام از بدی های دیگری هم نتیجه عدم استحقاق او نیست.
.
.
صوت سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان خودی و ناخودی در گفتههای عرفا
دانلود از سرور اول | دانلود از سرور دوم
.
.
فایل pdf متن سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان خودی و ناخودی در گفتههای عرفا
دانلود از سرور اول | دانلود از سرور دوم
.
.
پیاده کننده و ویراستار : سرکار خانم مریم یوسفی
خودی و ناخودی در گفته های عرفا
مصطفی ملکیان – 13 بهمن 93
.
.
با سلام
نظر استاد ملکیان در خصوص اثار کن ویلبر
http://www.neeloofar.org/mostafamalekian/342-2012-11-02-12-44-32.html
برخی مقالات ترجمه شده کن ویلبر
http://www.shamogoloparvaneh.com/kenwilber.html
واو زندگیم تحت تاثیر واقع شد