مقدمه مترجم: علوم شناختی (cognitive science) در چند دهه اخیر به تدریج با رویکردی مبتنی بر مطالعات عینی و تجربی در باب مغز به همراه نظریهپردازیهای علمی در این باب هویت مستقلی یافته است. آشکارا میتوان این رشته از دانش بشری را محصول برخورد تعاملی دانشمندان در زمینههای مختلف مانند فلسفه، زبانشناسی، هوش مصنوعی، مطالعات مغز، علوم عصب شناختی، روانشناسی و… پیرامونِ مسئله شناخت در ذهن انسان دانست. شاید بتوان دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی را نقطه آغازین این رویکرد همگرایانه قلمداد کرد که اندیشمندان حوزههای مختلف دریافتند در باب کارکرد ذهن آدمی بسا بتوانند از نتایج تحقیقات یکدیگر بهره مند شوند. البته نمیتوان منکر شد که در این ناحیه وثاقت و حجیت علم تجربی از اعتبار بالایی برخوردار است و شاید بتوان ادعا کرد تمایل مشترک محققان این رشته بر محوریت نقش دادههای تجربی در باب مغز، حاکم بر نظریه پردازیهای فلسفی است که متافیزیکگرایانه، نقش اساسی مغز را دست کم میگیرند و از همین روست که همگام با پیشرفت علوم تجربی، نظریههای ایشان نیز تغییر و تبدل مییابد. به نوعی این تغییرها نشانگر حاکمیت دادههای تجربی بر نظریه پردازیهای فارغ از جنبه فیزیکالیستی ذهن است.
پس از چند دهه، آثار این همکاری بینارشتهای منجر به پدید آمدن ادبیات نوینی در ساحت علوم شده است، به گونهای که هر روزه شاهد کاربست پسوند –شناختی مانند رواشناسی شناختی، علوم اعصاب شناختی، زبانشناسی شناختی، علوم اجتماعی شناختی، علوم دفاعی شناختی، علوم سیاسی شناختی، اقتصاد شناختی، مهندسی شناختی، روان درمانی شناختی، تعلیم و تربیت شناختی و… هستیم و بسا بتوان این تعمیم را برای تمامِ رشتههای علمی قابل بسط و گسترش یافت؛ زیرا هر شناختی، باید ابتدا در سامانه شناختی آدمی شناخته شود که بی گمان حیثیت فیزیکی آن از رهگذر شناخت مغز و سامانه عصبی آدمی است.
در همین راستا، مقاله حاضر به تشریح وضعیت شناختی ذهن اجتماعی انسان و کیفیت به کارگیریِ نتایج علوم شناختی در حوزه علوم اجتماعی میپردازد که به قلم جرج لیکاف نگاشته شده است. وی نزدیک به ۴ دهه از فعالیت آکادمیک خود را در همین حوزه مشغول به کار بوده است. این نوشتار در دستنامه جامعه شناسی عصب شناختی از سری مجموعه کتابهای انتشارات سپرینگر در باب جامعه شناسی و مطالعات علوم اجتماعی به چاپ رسیده است.
مسلما در چنین مقالِ کوتاهی تنها میتوان خطوط کلی این نمایِ تازه ساز را نشان داد و بسیاری از جنبههای تخصصی مغفول واقع خواهد شد. شاید بتوان چنین گفت برای مخاطب عام، تدقیق بیش از حد نیز کسل کننده و غیر مفید باشد؛ از همین رو در کنار ترجمه اصطلاحاتِ و نیز مثالها در جهت آشنایی بیشتر خواننده، شناساندنِ ادبیات موضوع مهمترین انگیزه نویسنده بوده است.
این امر بدیهی است: مهمترین مسئله در علوم اجتماعی، استدلال ورزی است. این امر بهاندازهای بدیهی است که درباره آن بحث نمیشود؛ زیرا پیشفرض آن است که تمام دانشمندان علوم اجتماعی از موهبت توانایی استدلال برخوردارند. ما میتوانیم وجودِ استدلال را پیشفرض گرفته، وفق آن پیش برویم.
اما آیا به واقع میتوان این امر بدیهی را پیشفرض گرفت؟ در سه دهه گذشته، علوم شناختی و مطالعات درباره مغز بهصورت وسیعی فهم ما از طبیعتِ استدلال ورزی را تحت تأثیر قرار داده است. آنچه در مطالعات تجربی در باب «استدلالِ واقعی»[2] صورت پذیرفته است، نشان داده است که چگونه انسانها واقعاً فکر میکنند؛ خواه افرادی باشند که دانشمندان علوم اجتماعی درباره آنها مطالعه میکنند، خواه خود دانشمندان علوم اجتماعی!
البته دانشمندان علوم اجتماعی علل مادی امورِ اجتماعی و سیاسی را بررسی میکنند: فقر، گرسنگی، بیماری، بیخانمانی، بیسوادی، بیکاری، اختلاف طبقاتی،… ؛ اما چگونگی فرایند تفکر انسانها نیز امری است که تأثیرات اجتماعی دارد: کیفیت فهم مردم از اخلاق، بازار، نقش مفید دولت، ماهیت سازمانها و… چیست؟
اینکه کیفیتِ فهمِ دانشمندان علوم اجتماعی از استدلال چیست، در نظریهپردازیهای آنها تأثیر دارد؛ بنابراین مسئله حیاتی آن است که ایشان درست استدلال ورزی کنند. علوم شناختی و مطالعات مغز نشان داده است که استدلال ورزی واقعی کدام است؛ یعنی شیوهای که ما واقعاً بدان شیوه استدلال میورزیم؛ این مطالعات در باب مدارهای عصبی است و نتایجی دارد که دور از بداهتِ نمودار در اذهان ماست؛ بنابراین شیوهای که مغز، استدلال واقعی را بدان صورت شکل میدهد، تمام علوم اجتماعی را تبدیل به علوم اجتماعی عصبشناختی خواهد کرد.
استدلال امری عصبشناختی است[3]
ماهیت تمام استدلال ورزی ما عصبشناختی است؛ زیرا ما با مغزمان فکر میکنیم. این مسئله امری تعجببرانگیز نیست. تعجببرانگیز تأثیری است که این حقیقت ساده بر کیفیت مطالعه علوم اجتماعی دارد.
فعالیت سامانههای عصبی، در ساختِ ایدههای ذهنی بهصورت فیزیکی موثر است؛ این فعالیت به شیوهای صورت میگیرد که مایه تولید فکر ناخودآگاهِ به شکلِ گسترده میگردد. عواملی مانند طرحوارههای تصویری[4]، چارچوبها[5]، استعارهها[6] و روایتها[7] در این فرایند مؤثرند و مقولههایی که بسیاری از پیش نمونهها[8] آنها را تعریف میکنند، شرط کافیاند و نه ضروری. این امر بدان معناست که تفکر اجتماعی انتقادی باید فراتر از منطق و استدلال ورزی از نوع دوره روشنگری[9] رود تا بتواند به استدلال ورزی واقعی برسد؛ یعنی باید از علوم شناختی و مطالعات درباره مغز بهره گیرد. تفکر انتقادی واقعی، مستلزم فهم استدلال ورزی واقعی است.
در جامعهشناسی از گونههای ایدئال ماکس وبر[11] تا چارچوبهای اروینگ گافمن[12]، با تاریخی طولانی از مطالعه در باب چگونگی شکلگیری زندگی افراد از ایدههای ذهنی فردی روبرو هستیم که بر این باور استوارند که ترکیب بندیِ ساختاری ذهن، فهم روزمره را شکل میدهد.
وبر بدین فهم رسیده بود که اخلاق پروتستان، یعنی سامانه ایدههای ذهنیاش، در ارتباط وثیقی با علل مادی و اجتماعی ایجادِ سرمایهداری و شکل و شمایلِ آنگونه از سرمایهداری است که در روزگار وی در اروپای شمالی مطرح بود. گافمن نیز فهمید تشکیلِ نهادهای اجتماعی، از تیمارستان گرفته تا کازینوها، ناشی از چارچوبهایی است که به ذهن انسان ساختار میبخشند و همین چارچوبها هستند که مشخص میکنند، به چه کیفیتی، نهادهای اجتماعی بهصورت شناختی[13] به اشکال مختلف ساخته شوند: این صورتهای شناختی را میتوان هم در نقشهایی مشاهده کرد که مردم در نهادها ایفا میکنند (مثلاً از پرستار تا کارت پخشکن) و نیز، در فهم آنها درباره هنجارهایی که بنابر چارچوب، پیشفرض گرفته میشود تا در نهادها به منصه ظهور رسد.
چارچوب چیست؟ گافمن چنین ابراز میدارد: در پی یافتن جایی باشید که چارچوب قراردادی «میشکند». در چارچوب جراحی، جراح بیمار را عمل میکنند و نه بیمار جراح را. قدرتمند بر ناتوان تأثیرگذار است و نه بالعکس. کازینوها هستند که قواعد کازینو را معین میکنند و نه مشتریان. قضات چکش به دست میگیرند و نه راکت پینگپنگ. از رهگذر چارچوبهای اجتماعی است که حیات اجتماعی به فعالیت خود ادامه میدهد و صورتهای بسیار واقعی قدرت از رهگذر سامانههای چارچوبها اعمال میشود. ازآنرو که گافمن مشتاق تکرار این بیان بود که « حیات اجتماعی، شوخی نیست! »، ما نیز از علوم عصبشناختی یاد گرفتهایم که ایدههای ذهنی، اموری فیزیکیاند؛ یعنی مدارهای عصبشناختیاند. ایدههای ذهنیِ تغییرناپذیر، مدارهای مغزی تغییرناپذیرند که بهوسیله سیناپسها بهاندازهای قدرت یافتهاند که دگرگونی نمیپذیرند. تأثیرات علّیِ ایدههای ذهنی، تأثیراتی عصبشناختیاند.
اما عصبها فینفسه فاقد معنا هستند. پس چگونه صدها میلیارد اتصال عصبی باعث میشوند تریلیونها مدار عصبی معنادار شوند؟ این معناداری بهگونهای نیز است که تأثیرات اجتماعی به همراه دارد!
چگونه مدارهای مغز معنادار میشوند؟ [14]
دانشمندان علوم اجتماعی معمولاً با استعارههای موردعلاقه ماکس وبر آموزش میبینند:
- زمان، پول است. (از بنجامین فرانکلین)
- صرف وقت برای پیشهای مفید، صرف وقت برای خداست.
- در کالوینیسم و اشکال مشابه پروتستانیسم: موفقیت نشانهای از صاحب حق بودن و تأییدی الهی است.
میدانیم که استعارهها مفهومیاند و بنابراین ماهیت آنها عصبی است. دقیقاً به این دلیل که چارچوبها واجد ساختاری عصبیاند، مجازیم تا ساختار جهان مادی و حیات اجتماعی را بفهمیم؛ بنابراین استعارهها همان مدارهای عصبی هستند که چارچوبها را یکبهیک ترسیم میکنند و مایه حفظ ارزشهای اجتماعی، احساسات، استنتاجها و بالمآل انتظارات ما میشوند.
این فرایند چه کیفیتی دارد؟ پاسخ این است: با جداسازی و تفکیک بین مدارهای اتصالی[15] و مدارهای بدنی[16] و نیز شیوهای که اینها به هم مرتبط میشوند. مدارهای بدنی شامل نورونهای حرکتی[17]، نورونهای ادراکی[18]، نورونهای هیجانی-عاطفی[19]، نورونهای حرارتی[20]، نورونهایِ مربوط به درد[21] و… هستند. مدارهای اتصالی، ترکیبی حاصل از «آبشارها»ی[22] پیچیده عصبی هستند[23] که خود برساختهای از مدارهای ساده نورونیاند؛ این مدارهای عصبی ساده، به مدارهای عصبی بدنی فرو فرستاده میشوند، یعنی مدارهایی که در سراسر بدن گسترده شدهاند. آبشارهای مدارهای اتصالی با یکدیگر مرتبطاند و شبکهای از صورتهای اساسی تجربههای بدنمند معنادار را شکل میدهند مانند تجربههای حرکتی، دیداری، برداشتی و….
بهعنوان نتیجه میتوان چنین گفت: پدیدهای که به نظر میرسد عینی و مادی باشد؛ یعنی همین جهان خارج فینفسه[24]، اساساً اینچنین نیست. اصلا نمیتواند اینچنین باشد؛ زیرا تمام فهم ما از جهان خارج برای چارچوبها، استعارهها و روایتها از رهگذر مدارهای عصبی بدنمند حاصل شده است. ما چارچوببندی مشترک را بهعنوان «امر عینی» تلقی به قبول کردهایم؛ زیرا به فهم عصبشناختی ناخودآگاه توجه نداریم؛ ما جهان مادی را همچنان که بهصورت عصبشناختی نیز همینگونه درک میشود، بهصورت عینی، مادی میپنداریم. حتی مطالعه جامعهشناختی مادی و عینی در باب چگونگی وضعیت تبعیض نژادی مربوط به استخدامها، دورههای آموزش مسائل جنسی، اخذ پذیرش دانشگاهی و… چارچوب محور و اغلب استعاره محورند. این امور بررسی میشوند، به این دلیل که دانشمندان علوم اجتماعی اساساً سرشتی اخلاقی دارند:آنها برای «تحقق امور خوب» مطالعه میکنند.
درعینحال، اخلاق نیز خود میتواند هر امری باشد مگر امری عینی و مادی. ایدههای ذهنی که امر اخلاقی[25] را بر میسازند، خود برساخته چارچوببندی و استعاره پردازیاند یعنی مدارهای چارچوب و مدارهای استعاره، همان مدارهایی هستند که تعیین میکنند ما چه چیز را خوب و چه چیز را بد قلمداد کنیم. مخلص کلام آنکه مدارهای چارچوب بدنمند و مدارهای استعاره تعیین میکنند که همین اهداف علوم اجتماعی چیستاند! علوم اجتماعی میتواند از منافع درکِ اینچنینی در باب فهم انسان بهرهمند گردد.
استدلال ورزی و علوم اجتماعی[26]
مراد من از علوم اجتماعی عصبشناختی، رویکردی به مطالعات علوم اجتماعی است که مبتنی بر روشها و نتایجِ مطالعات مغز و علوم شناختی (یعنی زبانشناسی شناختی[27]، امرِ شناختیِ بدنمند[28]، روانشناسی تجربی اجتماعی[29]، محاسبات عصبی[30]، علوم اجتماعی عصبشناختی[31] و اقتصاد عصبشناختی[32]) است و با آن دمساز است. مرز بین علوم اجتماعی و علوم مطالعات مغزی بهسرعت در حال ناپدید شدن است. اساسیترین مسئله در حال بازسازی مربوط به خودِ مفهوم «استدلال ورزی» است.
استدلال ورزی: خطاهای روشنگری[33]
باصداقت تمام بر این باورم، دلیل و استدلال ورزی خود مفهومی بهتآور است!
در علوم اجتماعی بایستی به فهم عقلانی از زندگی اجتماعی پایبند بود. گویا عقلانیت[34] و علم[35] دست در دست هم دارند. اگر به دلیل و استدلال ورزی باور داشته باشیم، باید به علم پایبند باشیم؛ درنتیجه به علوم اجتماعی! علوم اجتماعی مادی انگار از علوم فیزیکی نیز بهره میبرد: عینیت در بابِ روش، دادهها و اطلاعات دقیق، مقولهبندیهای کلاسیک، منطق، علمِ آمار و همچنین به ارزشهای اخلاقی در علم پایبند است: ساختن جهانی بهتر برای زیستن با حذف اسطورههای خرافی، مضر و نادرست. این امور ارزشهای اخلاقی دوره روشنگریاند و در بافت قرون ۱۷ و ۱۸ مایه پیشرفتهای چشمگیری شده بودند.
در علوم اجتماعی چنین میاندیشیم که استدلال ورزی روشنگرانه، صفت بارز اندیشه انتقادی و کانون تفکر دموکراتیک و لیبرال است. اگر دیدگاه روشنگرانه در باب عقلانیت را بپذیریم، آنگاه کاربست عقلانیت و علم، جهان را جایی بهتر خواهد ساخت؛ و ما قطعاً به جهانی بهتر برای زیستن نیازمندیم.
متأسفانه در زمانه ما، آمریکا و اکثر کشورهای دنیا را شکلِ ویرانگری از «عقلانیت» نادرست محاصره کرده است. باید عقلانی اندیشید تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد. ما نیازمند جایگزینی عقلانیت روشنگرانه با عقلانیت واقعی هستیم؛ بهگونهای که عقلانیت واقعاً به کار آید.
عقلانیت امری اساسی برای ترقی و پیشرفت قلمداد میشوند؛ اما علوم شناختی و مطالعات درباره مغز به ما نشان میدهند که نظریه روشنگرانه[36] در باب عقلانیت بسیار خدشهدارتر از آن است که به ما برای حل مشکلات تهدیدکننده و نابودکننده کمک کند! علوم شناختی و مطالعات درباره مغز تنها به صورتی جزئی و ناچیز بر فهم ما از مسئله استدلال ورزی تأثیر نمیگذارد؛ بلکه نتایج علمی بهگونهای مؤثر است که برای حفظ ارزشمندترین امور در جهان، مجبور به بازنگری اساسی در فهم خود نسبت به این مسئله هستیم. علوم عصبشناختی صرفاً امری «خوب[37]» نیست؛ بلکه مطلقاً ضرورت دارد. این خطاهای اندیشگی مربوط به استدلال ورزی به روش روشنگرانه در کجاها به کار بسته میشود؟ در کرسیهای علوم اجتماعی دانشگاههای ما (علوم سیاسی، جامعهشناسی، حقوق و اقتصاد کلاسیک و سیاست عمومی) و در مؤسسات مطالعاتی سیاستهای ملی؛ اعم از عمومی و خصوصی، دولتی و شرکتی؛ بله! شوخی نمیکنم! بهترین و بیشترین اندیشمندانی که ازلحاظ اجتماعی متعهد محسوب میشوند، در نظامی پرورش مییابند که ازلحاظ اندیشگی معیوب است.
خطاهای اندیشگی در تفکر روشنگرانه
خطای اول: استدلال ورزی خودآگاهانه است[38]
درحالیکه مغز در روند تفکر استعاری از مدارهای عصبی که بهصورت گستردهای موازیاند، بهره میبرد؛ پس میتوان آگاهی را امری خطی[39] بهحساب آورد. به همین دلیل، بیشتر تفکر استعاری را نمیتوان آگاهانه دانست و درواقع چنین نیز نیست. آندریا راک در کتاب خود ذهن در شب[40]، از عصبشناسی به نام مایکل گازانیگا[41] یاد میکند که تخمین زده بود ۹۸ درصد روند استدلال ورزی ناخودآگاه است. به نظر میرسد با توجه به یافتههای دانشمندان علوم شناختی و مطالعات درباره مغز این تخمین درست باشد!
برای مثال نوشتن پارهگفتاری را در نظر بگیرید: برای این فعالیت باید به طرز خودآگاهانهای در نوشتن متن متمرکز بود. در نوشتار این قطعه ضرورت ندارد تمام قواعد دستوری و واجشناسی را آگاهانه به کاربست که جزئی از دانش پسزمینهای برای نوشتن است. میتوان به صورتی معقول تخمین زد که در امر نوشتن، نسبت نوشتهها به نانوشتهها ۱ به ۵۰ است. آگاهی تنها اندکی از کوه یخ استدلال ورزی است.
خطای دوم: بهصورت مستقیم میتوان درباره جهان اندیشید! [42]
ما تنها میتوانیم آنچه را بفهمیم که بدن و مغزمان برداشت[43]، ساختاربندی[44]، مفهومسازی[45] و مقولهبندی[46] کرده است؛ زیرا ما با مغزهای فیزیکی فکر میکنیم که به بدن ما متصلاند! تنها میتوان درباره فهمهای خود از جهانی استدلال ورزیم که مدارهای عصبی بدنمند در مغز ما اجازه فهم آنها را میدهند. رابطه بین استدلال ورزی و جهان همیشه متأثر از رابطهای است که بین مغز و بدن برقرار است.
خطای سوم: تفکر امری غیر بدنمند است! [47]
تمام روند تفکر امری فیزیکی است؛ تفکر امری برآمده از فعالیتهای مدارهای عصبی است که در بدن گستردهاند. آنچه مایه معنادار شدن تفکر میشود، بدن آدمی و نیز کیفیت کارکرد بدن ما در جهانی است که در آن زندگی میکنیم. محتوای مفاهیم را شیوه تعامل بدن ما با جهان تعین میبخشند. تفکر مفهومی همواره دارای مؤلفهای مرتبط با بدن آدمی است.
خطای چهارم: واژگان بهصورت مستقیم برحسب جهان خارج تعریف میشوند! [48]
تمام واژگان در تمام زبانهای طبیعی برحسب چارچوبهای مفهومی بدنمند تعریف میشوند، نه برحسب جهان خارج! شیوهای سرراست و مستقیم وجود ندارد که بدان شیوه واژگان بهصورت مستقل از چارچوب، وفق جهان خارج باشد. چارچوبهایی که بدن و مغز آنها را فراهم آوردهاند.
خطای پنجم: استدلال ورزی امری غیر مرتبط با احساسات است! [49]
عکس این گزاره صحیح است. اگر شما ضربهمغزی شده باشید یا جراحت مغزی داشته باشید و به همین دلیل ادراک احساسی برای شما مقدور نباشد، آنگاه متصور است که ندانید چه میخواهید؛ زیرا خواستن و نخواستن برای شما معنایی نخواهد داشت. همچنین توانایی این را هم ندارید که بدانید قضاوت بقیه در مورد کارهایی که شما انجام میدهید، چیست. از همین رو، اهداف عقلانی برای خود نمیتوانید تعیین کنید؛ زیرا بدون داشتن ادراک احساسی دیگر نمیتوانید عقلانی عمل کنید. عقلانیت نیازمند احساسات است.
خطای ششم: استدلال ورزی با کلمات و بهصورت منطقی صورت میپذیرد[50]
استدلال ورزی واقعی از چارچوب، طرحوارههای تصویری، تصاویر ذهنی، استعارههای مفهومی، مقولات پیش نمونهای و پایه، فضاها و آمیزههای ذهنی، احساسات و روایتها بهره میبرد. این امور ساختارهای مفهومی بدنمند هستند که «منطق» خود را دارند؛ و در بخش عمدهای از این منطق با منطق ریاضی کلاسیک تفاوت دارند. این مسئله موجب این نمیشود که استدلال ورزی «شخصی/سوژه محور» قلمداد شود؛ زیرا جهان واقعی یعنی هم جهان فیزیکی و هم جهان اجتماعی تأثیری ناگزیر بر روی تجربه ما دارد. همین ساختار استدلال ورزی نیز در تعاملی دوسویه صورت میپذیرد؛ یعنی مستلزم هردوی انسان و جهان خارج است.
خطای هفتم: شروط کافی و ضروری، مقولات را تعریف میکنند[51].
مقولات ذهنی ما را پیش نمونههایی از انواع مختلف تعریف میکنند: کلیشههای اجتماعی مانند ایدئال، عرفی و نیز کابوس وار برای تبیین وضعیتهای اجتماعی استاندارد، بهنجار و فاجعهبار به کار میآیند و مثالهای برجستهای هستند از نمونههای مشهوری که قضاوتهای علیالظاهر احتمالی را بهصورت چشمگیری افزایش میدهند. این امر میتواند مایه تغییر در خطمشی و نیز رفتارهای اجتماعی شود.
خطای هشتم: استدلال اولاً و بالذات در خدمت منفعت شخصی است[52].
هرچند این ادعا تا قسمتی پذیرفته است اما از رهگذر نتایج تحقیقات درباره سلولهای عصبیِ آینهای[53] میدانیم که همدلی نیز امری فیزیکی است؛ یعنی این استعداد و ظرفیت که پای در کفش دیگری نیز بتوانیم قدم برداریم، نیز برآمده از همین بدن و مغز آدمی است. این استعداد در کانون زندگی اجتماعی قرار دارد. همین استعداد و ظرفیت برای استدلال ورزی واقعی است که بهصورت عمده، موجب برقراری روابط بین افراد و تشکیل ارتباط اجتماعی میشود.
خطای نهم: سامانههای مفهومی یکپارچه هستند[54].
برای انسانها، داشتن سامانه ارزشی ناهمساز در مغزی واحد، امری عادی است. برای مثال ارزشهای شب شنبه را در قیاس با ارزشهای صبح یکشنبه به یاد آورید. ارزشهای اخلاقی حاکم بر پارتی شبانه شب شنبه با ارزشهای اخلاقی یکشنبه صبح در کلیسا فرق دارد. بااینحال بیشتر مردم با چرخشی ساده و با کمترین زحمتی برای یادآوری این موضوع بر اساس این دو سامانه مختلف اخلاقی زندگی میکنند.
دلیل آن است که هر سامانه ارزشی بر اساس مدار عصبی خود فهمیده میشود و هر یک از این دو سری مدار متناقض در عمل، در صورت کارکرد دیگری، بهصورت موقت غیرفعال میشود. این فعال شدن و غیرفعال شدن کاملاً بهگونهای خودکار صورت میپذیرد.
بسیاری از آمریکاییها درباره برخی موضوعات از ارزشهای محافظهکاران[55] و در برخی دیگر از ایدههای ترقیخواهانه[56] پیروی میکنند و حتی در بافتهای مختلف بدون التفات به اینکه در حال تغییر موضعاند، ارزشهای متفاوتی را معتبر قلمداد میکنند؛ مگر اینکه این تناقض هم در ساحت آگاهی ایشان درآید و درعینحال مشکلزا باشد! این حالت را «ناهماهنگی شناختی[57]» مینامند. این ناهماهنگی رخ میدهد؛ اما بهندرت؛ بهندرت نیز بهخودیخود موجب تغییر چشمگیری میشود. نشان دادن این ناهماهنگی به افرادی که مواضع سیاسی ایشان دچار آن است نیز بهندرت به تغییر مواضع سیاسی ایشان میانجامد.
خطای دهم: کلمات، معانی ثابت و مفاهیم، منطق ثابت دارند[58].
اکنون ما میدانیم بیشتر مفاهیم مهم، از اساس مورد مناقشه هستند. مفاهیم میتوانند محدودهای داشته باشند که در آن محدوده موردتوافق قرار گیرند. این محدوده همان مواردِ اصلی هستند که بلافاصله بعد از مواجهه با مفاهیم به ذهن متبادر میشود؛ حالآنکه به نسبت اهمیتی ندارند. موارد مهمِ مفاهیم مورد مناقشه، جاهایی هستند که تفاوتهای ارزشی اصلی در میان مردم یا حتی در مغزهای مشابه، برقرار است؛ بنابراین آنچه بهظاهر، مفهومی واحد تلقی میگردد که با واژهای واحد بر آن دلالت میشود؛ بنا بر سامانههای مختلف ارزشی میتواند بهصورت گستردهای در معنای خود نیز متفاوت باشد. تأثیر یک کلمه که برای بیان ایدهای ساده و غیرقابل مناقشه بیان میشود، میتواند در موارد قابل مناقشه مرگبار باشد؛ یعنی آنگاهکه معانی متخالف یک واژه را افراد متعددی به زبانآورند که در سامانههای ارزشی مختلفی میاندیشند.
در این باب کتاب من با عنوانِ «آزادیِ چه کسی؟[59]»، از مفصلترین و جامعترین مطالعات درباره مفهوم آزادی است. در این کتاب به اختلافِ گسترده پیرامون مفهومِ آزادی در سامانهی ارزشیِ محافظهکاران و ترقی خواهانِ آمریکا پرداختهام. نکته مهم دانستن معنای آزادی است و اینکه این معنا، به چه کیفیتی موجب نزاع بر سر مرگ و زندگی، نهتنها در آمریکا بلکه در بسیاری از نقاط جهان شده است.
خطای یازدهم: حقیقت ما را آزاد خواهد کرد؛ اگر مردم بهاندازه کافی حقیقت در باب موضوعات اجتماعی را بدانند، آنگاه میتوانند رویکردهای خود و نیز رویکرد نسبت به منافع اجتماعی را نیز تغییر دهند[60]!
درواقع، جهانبینی در قالب چارچوبها و استعارهها بهصورت فیزیکی در مغز ادراک میشوند و این فرایند بهگونهای قدرتمند است که در آن زمان که واقعیات بر چارچوبها منطبق نباشند، چارچوبها همچنان پابرجا اما این واقعیات هستند که مغفول، مخدوش یا بهسادگی نادیده گرفته میشوند.
این خطاها از مهمترین ویژگیهای تفکر روشنگرانه در باب استدلال ورزی محسوب میشوند. البته شمار خطاهای اینچنینی بیش از این موارد است و میتوان بیشتر درباره آنها به بحث پرداخت.
نتیجه بسیار روشن و واضح است: تبیین نظریه روشنگرانه از استدلال ورزی برای کاربست در علوم اجتماعی ناکافی است. علوم اجتماعی نیازمندِ بهره گرفتن از نتایج مطالعات علوم شناختی و مغزی در باب ماهیت استدلال ورزی است. «استدلال ورزی» فی ذاته و نیز همچنان که بهطور سنتی پذیرفته شده است، مهمترین مسئله علوم اجتماعی است و یا باید چنین قلمداد شود. این نتایج استلزامی در باب بازاندیشی پیرامونِ ابزارهای اساسی پیش روی ما مینهد که شیوه کهنه استدلال ورزی برای ما تعریف کرده بود: الگوی کنشگر عقلانی بودن، تحلیل بر مبنای هزینه-منفعت، سنجشِ افکار عمومی و نیز پژوهشهایی که مبتنی بر دیدگاههای پیشین در باب زبان و عقلانیت انجام گرفته است و غیره.
باید به وجودِ این نقاط ضعف پی برد و نظریه بدیل در باب عقلانیت و استدلال ورزی پی ریخت. این کار بخشی از فعالیت یک عالمِ «علوم اجتماعی عصبشناختی» باکفایت است.
برخی از اصول اولیه و مقدمات درباره مغز[61]
رنگ[62]
هیچ رنگی در جهان وجود ندارد؛ نه رنگ سبزی در چمن، نه رنگ قرمزی در خون و نه رنگ آبی در آسمان. رنگ را این عوامل متعین میکنند:
- طولموج بازتابیده از سطح اشیاء؛ اما این طولموجها رنگ نیستند!
- شرایط نورهای مجاور جسم
- سلولهای مخروطی گیرنده نور در شبکیه
- مدارهای عصبی مغزیِ متصل به سلولهای گیرنده نور در شبکیه
دو شرطِ اول در جهان خارج و دو شرط بعدی در بدن ما تحقق مییابد. بدون وجود بدن، نه تجربهای از رنگ، نه مفاهیمی در باب رنگ و نه کلماتی برای افادهی مفهوم رنگ در کار خواهد بود. رنگها و مفاهیم رنگها بدنمند هستند و در جهان خارج موجودیت ندارند بلکه باوجود رابطهی بین بدن و جهان خارج موجودند!
ادراک حسی و کنش[63]
ادراک حسی و کنش، متمایز از چشمانداز مغز نیستند. سامانههای سلولهایِ عصبیِ آیینهای مغز، ادراک حسی و کنش را متعین میسازند. قشر مخ پیش حرکتی[64]، کنشهای پیچیده را، مانند در دست گرفتنِ جامی از نوشیدنی، تنظیم و هماهنگ نموده و بهنوبه خویش آمیزهای از کنشهای حرکتی ساده را مانند گرفتن جام، برداشتن آن، باز کردن آرنج و… طراحی میکند؛ این عضو متصل به قشر حرکتی مخ[65] است. این حرکات ساده نیاز به طراحی حرکت پیچیدهی «مشابهی» دارند؛ مثلاً در دست گرفتنِ جام نوشیدنی: در حدود ۳۰ درصد شلیکهای عصبی در قشر پیش حرکتی هنگامی رخ میدهد که شما فرد دیگری را میبینند که نوشیدنی در دستان وی قرار دارد. ۷۰ درصد باقیمانده، ارتباط ترکیبیِ جالب بین ادراک حسی و کنش را به انجام میرساند. سامانه سلولهای عصبیِ آیینهای به ما اجازه میدهد تا همدلانه با دیگران ارتباط برقرار کنیم؛ بدینصورت که با کفشهای آنها گام برداریم[66]. «سلولهای آیینهای فوقانی»[67] در قسمت پیشین مغز[68]، مسئولیت تمایز نهادن بین کنشهای ما و کنشهای دیگران را بر عهده دارد[69].
به این دلیل است که مفاهیم پایهای وجود دارند! [70]
مفاهیم پایهای مانند صندلی و ماشین همراه با برنامههای حرکتی[71] (مانند حرکت ماشین)، تصویرهای ذهنی[72] (آن تصویرهایی که صندلی مشابه آن به نظر میرسد) و درک گشتالتی[73] (توانایی ادراک یک صندلی یا یک ماشین بهمثابه یک کل) هستند. وجود مفاهیم ابتدایی، پیامد فعالیت مدار سلولهای عصبی آینهای است که هم در ادراک و هم در کنش نقش دارند.
به این دلیل است که ریشه افعال برای بیانِ تجربههای اولشخص و سوم شخص، مشترک است!
کنش تجربهای اولشخصی است (من مینوشم). ادراک حسی تجربهای سوم شخصی است (من دیدم که او مینوشد). در هر زبانی، بیان این تجربهها بهوسیله افعالی با ریشه مشابه صورت میگیرد؛ زیرا پایههای عصبی این تجربهها مشترک است. گاهی پسوندهای این افعال متغیر است: (مثلاً در زبان انگلیسی فعل سوم شخص مفرد مختوم به (S) است). گاهی اوقات حرفی صدادار تغییر میکند درحالیکه حروف صامت همچنان در ساختار کلمه محفوظاند (در زبان انگلیسی به فعل (run) و (ran) میتوان اشاره کرد)؛ همچنان که در زبانهای سامی نیز با مبحث اشتقاق واژگانی از ریشهای واحد روبرو هستیم؛ و برخی اوقات نیز تبیینی تاریخی برای تفاوت در ریشه کلمات همریشه در کار است (مانند (are) و (be) در زبان انگلیسی)
کنشگری و خیالپردازی از مدار مغزی یکسانی بهره میبرند!
هنگامیکه واقعاً[74] شیئی را در جهان میبینیم، مدارهای مغزی ما به کار میافتند. این مدارهای مغزی همان مدارهایی هستند که وقتی همان شیئ را از قبل تصور[75] کرده بودیم، به فعالیت پرداخته بودند. این یکسانی فعالیت مدارهای مغزی از آن رو درست است که درواقع نیز، بدن خود را حرکت میدهیم و تصور میکنیم که الآن داریم بدن خود را حرکت میدهیم؛ مثلاً زمانی که با پا به توپ ضربه میزنیم و دقیقاً همان آن، خود را در حال ضربه زدن به توپ تصور میکنیم. همچنین بدان دلیل این ادعا درست است که امری را به خاطر میآوریم و همزمان آن را انجام میدهیم؛ در رؤیا ماجرایی را میبینیم و در همان حال آن را انجام میدهیم؛ و در حال حرف زدن نیز در حال تصورِ گفتههای خود، آنها را به زبان میآوریم.
پارهی واحدی از مدارهای مغزی، برای اجرای کنشهای خاص، تصور، یادآوری، رؤیاپردازی و نیز حرف زدن درباره این کنشها اختصاص دادهشدهاند. به همین دلیل است که بین ادراک حسی گشتالتی[76] و تصور ذهنی همپوشانی وجود دارد؛ زیرا مدارهای مغزی واحدی هر دو را طراحی میکنند.
شبیهسازی و محاسبه عصبشناختی[77]:
در سال ۲۰۰۵، من به همراه ویتوریو گالسه[78]، از دپارتمان علوم عصبشناختی دانشگاه پارما ایتالیا، کتاب «مفاهیم ذهنی[79]» را نوشتیم. در این کتاب به بررسی دادههای ابتدایی درباره سلولهای عصبی آیینهای پرداختیم که محققان دانشگاه پارما جمعآوری کرده بودند. دادههای مربوطه، سلول به سلول، از پژوهش به روی گرههای عصبی[80] میمون ماکاک[81]بهدستآمده بود. این میمونها بهمنظور انجام وظایفی بهطور مجزا آموزش دیده بودند؛ مانند برداشتن و اعلام کردن، فشار دادن دکمهها، پوست کندن موزه، خوردن بادامزمینی و غیره. انجام دادن هر یک از این وظایف میمونها را وادار میکرد تا از دهها و صدها «گره[82]» و «خوشه[83]» عصبی بهره ببرند. هر سلول عصبی در محل «گره» خود، ۱۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰ اتصال با سلولهای عصبی دیگر دارد که در آن مسیر عصبی موجود هستند. از دیدگاه محاسبه عصبشناختی، هر گره عصبی بهمثابه عاملی عصبی قلمداد میشود که یگانه، بزرگ و پیچیده است و تعداد زیادی ورودی و خروجی عصبی دارد. باوجوداینکه در هرلحظه، هر یک از سلولهای عصبی میتوانند شلیک کنند یا نکنند، هر گره عصبی نیز میتواند واجد سلولهایی باشد که در آن لحظه شلیک کنند یا نکنند؛ بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که تا سطحی شلیک رخ میدهد یا نمیدهد؛ یعنی احتمال[84] شلیک هر گره عصبی با تعداد شلیکهای صورت گرفته بهوسیلهی سلولهای آن گره قابلمحاسبه است. ازلحاظ ریاضی، در نظریه محاسبه عصبشناختی، از مجموع احتمالات بیزی[85]، برای محاسبه رخداد در مدار عصبی بهره برده میشود. با توجه به مسئله جمع احتمالات در نظریه بیزی[86]، تغییرات فعالیت در مدارهای عصبی (که با قوانین احتمالات بیزی محاسبه میگردد) منجر به دیگر فعالیتها و عدم فعالیتها در مدار عصبی میشود. این امر باعث میشود تا شبکههای بیزی، «بهترین حالت» را برای تغییرات اساسی به نسبت تغییرات دیگر مدلسازی کنند؛ و درنتیجه یادگیری عصبی را مدلسازی نمایند. مدلسازی[87]، مفهومی نظری است و بنابراین نشانگر این نیست که کدام کیفیت، بهترین حالت برای یادگیری عصبی است بلکه صرفاً آن فرآیند را تشریح مینماید.
نقش محوری استعاره در حیات اجتماعی[88]
استدلال ورزی در اندیشه روشنگرانه کهن[89]، معنا[90] را تا حدی معتبر میدانست که استدلال ورزی منطقی انتزاعی، بتواند به صورت مستقیم آن معنا را با جهان خارج مطابقت دهد. رشته مطالعات سیاست گذاری اجتماعی[91]، به طور عمده بر همین مبنای غیرمعتبر مذکور ایجاد شده است. واقعیت آنست که حجم بسیاری از استدلال ورزیها، به ویژه در باب دغدغههای اجتماعی، استعاری است. سیاست گزاریهای اجتماعی بر اساس استعاره استوار است و از این جهت نمیتواند غیرمعتبر باشد؛ البته تا زمانی که این استعاره به درستی اخذ شده باشد؛ بدین معنا که استلزاماتِ آن منطبق بر اوضاع اجتماعی باشد.
باید همیشه مد نظر داشت که استعاره طرز و شیوه تفکر است. اظهارات زبانی[92] که استعاری ابراز میشوند، سطح رویینِ استدلال ورزی استعاری هستند که با گفتار به نمایش در میآیند و بیشتر حیات اجتماعی ما را تشکیل میدهند. این آموزه بستر تحقیقِ “شناختِ اجتماعیِ غنی از استعاره[93]” است که تعدادی از محققان[94] به سرپرستی مارک ج. لاندآئو در بولتن روانشناسی[95]، آن را اعلام کردند. لاندآئو به همراه همکارانش نتایجی تجربی فراهم آوردند که بر محوریت نقش استعاره در حیات اجتماعی انسان دلالت میکرد؛ به عنوان نمونه میتوان به مقاله (قرائن دال بر تعاملِ تاثیرگذار “چارچوبهای استعاری و انگیزههای متناسب با خود” و “رهیافتهای اجتماعی و سیاسی”)[96] اشاره کرد.[97]
استعاره عصبی
هم اکنون با نظریهای در باب کیفیتِ منشا و کارکرد استعاری بودن تفکر روبرو هستیم که از لحاظ تجربی نیز اغلب موید به تاییدهای جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی است. سامانه استعاری “حسابداریِ اخلاقی[98]” را به یاد بیاورید که در آن انصاف[99] و عدالت[100] بر حسب استعاره بهروزی[101] به مثابه ثروت[102] به کار میرود. در این سامانه استعاری، اگر به فردی لطف و مرحمتی شود، آن را همانند پول استعاری میفهمد. برای مثال گفته میشود: “من به شما بدهکارم، چگونه میتوانم جبران کنم؟ من وامدار شما هستم.” پاسخ لطف[103] را دادن مانند بازپرداخت وام[104] تلقی میشود؛ این هم حاصل حسابرسی[105] از کتابهای اخلاقی است.
در مقابل صدمه و آسیب[106] را متضاد بهروزی در نظر بگیرید: در اینجا نیز عدالت میتواند به معنای بازپرداخت[107]، یعنی جبرانِ زیان؛ یا مجازات[108]، یعنی آسیب در برابر آسیب باشد. انتقام نیز بر مبنای استعارهای از “حساب اخلاقی[109]” شکل گرفته است: بدهکاری بالا آوردن[110] دقیقا به معنای بی اعتبار کردن[111] است؛ بنابراین چیزی را از ارزش انداختن نیز صورتی از صدمه و آسیب شمرده میشود. این اَشکال از محاسبات اخلاقی نقشی محوری در حیات اجتماعی ما دارند.
همچنانکه فقط خوردن غذای خوب و سالم موجب رضایتِ خاطر[112] و خوردن غذای بد و فاسد منجر به انزجار خاطر[113] میشود، دقیقا به همین صورت با کاربستِ استعاره اخلاقی زیستن، خوب و سالم زیستن است؛ رفتار غیراخلاقی نیز انزجاردهنده تلقی خواهد شد. این استعاره ها، واکنشهای احساسی ما نسبت به رفتارهای اخلاقی و غیراخلاقی در ساحت اجتماع را مشخص میسازند. و سپس زبانِ آدمی این مسیر را ادامه میدهد: ما از کنش غیراخلاقی با عنوانِ امری انزجاردهنده یا فاسد و از کنش اخلاقی با عنوان رضایتبخش و سالم، یاد میکنیم.
ما به صورت استعاری از به دست آوردن موفقیت با تعبیر رسیدنِ به مقصود یاد میکنیم و هدف یا مقصود را نیز انگیزهای مینامیم که ما را رو به جلو میراند. مشکلات نیز اموری هستند که در این مسیر وجود دارند، برای مثال: مواجهه با ماموران ایست و بازرسی، در گل و لای فرو رفتن، رو به عقب رفتن و زمین گیر شدن. در بسیاری از فرهنگ ها، از جمله فرهنگ آمریکایی خودمان، انتظار میرود که مردم هدفی از زندگی داشته باشند و زندگی به سان سفری باشد که در آن مسیر رو به جلو حرکت میکنند. حتی در فرهنگ ما اسناد خاصی داریم که پیشرفت ما در این سفر را در آنها ثبت میکنند: (curriculum vitae) یعنی مسیرِ زندگی! برای به دست آوردنِ یک شغلِ خوب، باید (CV) تاثیرگذاری داشت تا نشان دهد تا چه حد در رسیدن به اهداف زندگی نسبت به دیگران موفقیت بیشتری کسب کرده اید. همسران نیز باید اهداف زندگی مشترک و متناسب با هم داشته باشند.
این موارد تنها اندکی از شیوههایی است که استعارههای مفهومی بدنمند از طریق آنها بر حیات اجتماعی ما نقش محوری خود را نشان میدهند.
نظریه استعاره عصبی از دیدگاه نارایانان، جانسون و گرادی[114]
این نظریه، یکی از عمیقترین نتایج در ادبیات نظریه پردازانه در باب شناخت عصبی است. اولین بار در اواسط دهه ۱۹۹۰ این سه تن با ارائه پایان نامههای مرتبط با موضوعی واحد در دانشگاه برکلی پایههای این نظریه را بنا نهادند. ایده مبنایی در اینجا طرح شد.
صدها استعاره ابتدایی، سامانههای مفهومی ما را برمیسازند؛ طرح ریزی و ایجاد این دامنههای مفهومی از یکی به دیگری، از زمان کودکی بوسیله کارکرد مغز در تعامل روزمره با جهان آموخته شده است. هر چند خودِ ما این استعارهها را میآموزیم؛ اما معمولا از وجودِ این استعارهها آگاه نیستیم.
چگونه مدارهای عصبی میآموزند؟
با جذب و استخدام میآموزند!
از بدو تولد، مغز انسان به منظورِ به حرکت درآوردن بدن بوسیله مدارهای عصبی، سازمان یافته است. بدن انسان دارای بیش از صد میلیارد سلول عصبی و تریلیونها پیوند عصبی بین این سلولها است. (بین هزار تا ده هزار پیوند بین هر سلول عصبی). در هنگام تولد بیشتر این پیوندها هنوز به صورت مدارهای عصبی سازمان نیافتهاند که هنوز نمیتوانند کارکرد و کنشِ خاص خود را ایفاء کنند. هنگامی که سیناپسها به صورت صحیح قدرت کافی یافتند، آنگاه مدارهای کنشی شکل ویژه خود را پیدا میکنند. این امر وقتی رخ میدهد که نورونها در اثنای کسب تجربه، شلیک عصبی را آغاز کنند. همچنانکه دونالد هپ[115] یادآور شده است: شلیک عصبی نورون هاست که منجر به اتصال بین آنها میشود. بنا بر آموزه وی، ارتباط دوطرفه، به آرامی اتفاق میافتد و در گذر زمان به تدریج بر اثر شلیکهای عصبی متداوم شکل میگیرد. سیناپسهایی هم که مورد استفاده نیستند، به تدریج از بین میروند. از زمان تولد تا پنج سالگی، نزدیک به نیمی از پیوندهای عصبی که با آنها به دنیا آمده ایم، به دلیل عدم استفاده، از بین میروند. به همین دلیل است که آموزش در عنفوان کودکی از اهمیت بسیاری برخوردار است. اگر کودک تا پنج سالگی موسیقی گوش نکند، موسیقیدان نخواهد شد. بسیاری از ایدههایی که انسان در زندگی از آنها بهره میگیرد، نتیجهی فرآیندِ “جذب و استخدام” سلولهای عصبی است که در تجربههای اولیه حیات آموزش داده شدهاند. گاهی اوقات بیشترِ این تجربه ها، در اقصی نقاط دنیا مشترک است و بیشتر برای همه رخ میدهد؛ و گاهی اوقات این تجربهها مختص به جامعهای خاص است که در آن جامعه به عنوان مثال، ثروت، خواه به صورت استعاری و خواه غیراستعاری نشانهای از تایید الهی شمرده میشود!
فرضیه مدارهای کنشگر: فلدمن[116]
جرومی فلدمن در سال ۱۹۸۶ در دانشگاه برکلی، انستیتوی بین المللی علوم کامپیوتری را پایه گذاری کرد. من نیز بهمراه وی برای اجرای پروژه مربوط به نظریه عصب شناختی درباره زبان، وارد مجموعه مزبور شدم. تعدادی از همکاران محقق و نیز نتایج زبانشناسی شناختی نیز را با خود بردم: مشخصات و جزییات این ساختارهای مفهومی بدنمند به مثابه طرحوارههای تصویری، چارچوبها و استعارههای مفهومی؛ به علاوهی زبان به مثابه صورت زبانیِ صداها، علائم، ایماء و اشاره ها، نوشتارها و نیز تصاویر که با ساختارهای بدنمند همراه میشوند. فلدمن نیز نظریههایی جزیی و دقیق در باب مدارهای کنشگر آماده کرده بود که هم کیفیت ساختارهای شناختی را توصیف و هم خوانشی از تبیین چگونگی عملکرد آنان را با نظریههای علمی ارائه میکرد. من و فلدمن در ادامه از گروهی محققان بینارشتهای استثنایی و فوق العاده[117] به منظور همکاری دعوت به عمل آوردیم.
بیش از دو دهه، مدلهای محاسباتی در باب مدارهای کنشگر از تکنیکهای محاسباتیِ معروفِ مربوط به پیوندگراییِ پردازش توزیع موازی[118]، پیوندگراییِ منطقه ای[119]، شبکههای پتری[120]، شبکههای بیزی[121]، خوانشهای مختلف از تجمیعِ عصبی[122]، مدلهای هستههای قاعده ای[123] و غیره بهره گرفتهاند.
آنچه در نهایت به دست آمد، خوانشی محاسباتی-نظری از علوم عصب شناختی در باب تفکر و زبان بود و مبتنی بر ایده مدارهای کنشگر، با زبانشناسی شناختی به یکپارچگی رسید. این ایدهها در کتاب تحقیقی فلدمن “از مولکولها تا استعاره ها[124]” تشریح شد و به چاپ رسید. لبّ مطلب آنکه، کارکردهای مغز با توجه به ساختارهای محاسباتی ساده بر روی مدارهای مغزی کنشگر تعریف میشوند و بدین ترتیب کیفیتِ فعالیتِ تمام فکر و زبان، مشخص میشود!
این ایده منجر به ارائه نظریه علوم اجتماعی عصب شناختی شد؛ بدین معنا که چگونه ایدههای اجتماعی معنادار از فرهنگهای مختلف سربرآوردهاند و به چه کیفیتی، نظریهای در باب تفاوتها و شباهتهای بینافرهنگی مهم میتوان برساخت.
استعارههای پایه
استعارههای پایه از رهگذر تقویت سیناپسیِ سیناپسها در مدارهای کنشگر آموخته میشوند. این استعاره مفهومی را در نظر بگیرید: بیشتر بالاست[125]!
هنگامی که کودک مایعی را در حال فروریختن به مخزنی میبیند؛ یا مشغولِ دیدنِ مقادیری اشیاست که بر روی هم تلنبار میشوند؛ مغز وی “توجه”[126] میکند. دو ناحیه مغز فعال میشود: اولین ناحیه، افزایش را از لحاظ کمّی و دومین ناحیه، افزایش را در محور عمودی (یعنی از لحاظ جهتمندی) ثبت میکند.
هر بار که این دو ناحیه شروع به فعالیتِ همزمان میکنند، سیناپسهای عصبی در هر دو ناحیه تقویت میشوند؛ زیرا گروههای عصبی، از یک سلول به سلولِ دیگر و هر یک به هزارهان سلول متصل اند؛ این فعالیت عصبی در طول مسیرهای عصبی موجود گسترش یافته و در هر بار در این دو ناحیه کمیتی و جهتی، گروههای عصبی بیشتر تقویت میشوند.
گسترش این فعالیتهای تقویت کنندهی رو به افزایش، تا زمانی که پیدایش مسیر عصبی مشترک[127] ایجاد شود و فعالیتها ادامه داشته باشد، همچنان ادامه دارد. پس از اینکه این سیناپسهای موجود در طول این مسیر به طور مضاعف در هر دو ناحیه تقویت شدند، مدارهای عصبی شکل ثابت خود را مییابند. این مدار عصبی همان ادراک عصبی است از استعارهی “بیشتر بالا است”.
ایده نارایانان در باب انعطاف پذیریِ تکانه کوتاه فعالیت عصبیِ مبتنی بر زمان [128]
خوانشِ آموزنده از ایدهی هپ، در فهم ایده نارایانان نقش محوری دارد؛ اما به تنهایی کافی نیست. آموزه هپ دو سویه[129] است؛ در حالیکه استعاره مفهومی یک سویه[130] است. ما عاطفه و مهر را با گرما میفهمیم، در حالیکه گرما را با عاطفه و مهر نمیفهمیم. مضاف بر این، امری که موضوع ایده استعاری قرار میگیرد، مثلا اخلاقی زیستن، میتواند زمینه سازِ فعالسازیِ قلمرویی از مفاهیم استعاری گردد: اخلاق میتواند پاکی[131]، شرافت[132]، روشنی[133]، اطاعت[134]، خودسازی[135]، حسابرسیِ کتب اخلاقی[136] و… قلمداد شود.
علاوه بر این، تمامِ استعارههای ابتدایی، یعنی آن گروهی که قابل فروکاهش به گروهِ دیگری نیستند؛ بدنمند اند: آنها دو ناحیه از مغز را با پیوندهایِ زیستی بدنی، به هم ارتباط میدهند. چگونه میتوانیم به این مسئله را معنا کنیم؟ چرا باید این امر درست تلقی شود؟ به چه دلیل استعارههای ابتدایی محتملترین گزینه یافت شونده در تمامِ فرهنگها هستند؟ چرا کودکان در دوران آغازین رشد این استعارهها را یاد میگیرند؟ و در نهایت اینکه به چه کیفیتی در بسیاری از موارد، حتی قبل از یادگیریِ زبان، این استعارهها آموخته میشوند؟!
آموزه مستقیم و مشهودِ ما در اینجا رخ مینماید!
به این دلیل که مغز ما بیشتر از آنکه به صورت کمیتی محاسبات خود را انجام دهد، همواره به صورت عمودی و جهتمند به محاسبه میپردازد؛ سیناپسهایی که در راستای محاسبه جهتمند در مغز گسترش یافتهاند از سیناپسهایی که به منظور محاسبه کمیت ایجاد شده اند، قوی تر هستند. از آنجاییکه گسترش در هر دو جهت، مدار عصبی را تشکیل میدهد، در هر نقطه از این مسیر یعنی هرجایی که آکسون یا آسهی عصبیِ نوع (A) سیناپسهای نوع (B) را صورت میبخشند و بالعکس، این وضعیت برقرار است.
این وضعیت منجر به پیدایش پدیدهای میشود که آن را “انعطاف پذیریِ تکانه کوتاه فعالیت عصبیِ مبتنی بر زمان”[137] مینامیم. نورونها در سلسلهای از تکانههای کوتاه فعالیت عصبی، شلیک[138] میکنند. در ابتدا آن نورونی شلیک میکند که ورودی قوی تری دارد؛ و در نتیجه تقویت سیناپسی در جهت مزبور و تضعیف سیناپسی در جهت مخالفِ آن رخ میدهد. این روند موجبِ به وجود آمدنِ جهتمندی[139] در استعاره میگردد. فعالیت قوی تر به پدید آمدن قلمرو مبدا یا پایه[140] و فعالیت ضعیف تر به پدید آمدنِ دامنه مقصد یا وابسته[141] منجر میشود. به همین سبب است که استعاره ها، طرحی نامتقارن[142] دارند. وجود این روند، به درستی، جهتمندیِ استعارههای پایه را پیش بینی میکند. برای مثال در استعاره، (More Is Up) محور عمودی، قلمرو مبدا است؛ زیرا مغز همواره به صورت عمودی محاسبه میکند؛ حتی در زمانی که ما در خواب هستیم؛ اما اینچنین نیست که همیشه به صورت کمیتی محاسبه خود را انجام دهد. در استعاره “مهر و عاطفه، گرما است”؛ دما قلمرو مبدا است؛ زیرا مغز همواره در حال محاسبه دما است؛ اما همیشه در حال محاسبه مهر و عاطفه نیست. بنابراین، تبیینی عصب شناختی برای سامانهی استعارههای ابتدایی در کار است؛ یعنی همان داربستی که مفاهیم اجتماعی با اتکای بر آن ساخته میشود.
بخش کنندههای عصبی و “پاداش ها” [143]
ماهیتِ بخش کنندههای عصبی، مانند: دوپامین[144]، نورامی نفرین[145]، استیل کولین[146] و… شیمیایی است که میتواند به شدت قدرت سیناپسی را هم در جهت مثبت و هم در جهت منفی در مدت زمانی کوتاه تقویت نماید. این ساختار، “سامانه پاداش”[147] نام دارد. این بخش کنندههای عصبی، در هدف گذاری ها، ایجاد چرخش در توجه و التفات و تولیدِ رضایت یا نارضایتیِ هیجانی، نقشی حساس دارند. بنابراین تاثیر آنها در فرایندِ تصمیم گیری اساسی است. تصمیم گیری در مغز، بر پایه فعالیت تعداد بسیاری از همین مدارهای عصبی صورت میپذیرد که بحث پیرامون آن در چارچوب ها، استعارهها و… گذشت.
یکپارچه سازیِ سامانههای عصبی چندگانه [148]
تحقیقات اخیر درباره استدلال ورزی واقعی، تمامِ این امور و حتی بیش از آن را در نظر میگیرد. هرآنچه که فاهمه انسان درمییابد، از چارچوب ها، استعارهها و روایتها بهره میبرد که مدارهای عصبی آن را تعین بخشیده اند؛ آنها نیز به نوبه خود از طریق بدنمندی معنادار شدهاند. آنچنانکه ما معمولا درمییابیم، مدارهای عصبی “دریچه[149]“هایی دارند که توانایی فعال شدن (روشن شدن[150]) یا غیر فعال شدن (خاموش شدن[151]) را به مدار میدهند. مغز نیز واجد مدارهای مربوط به تنظیمِ ارتباط و همزمانی کارکرد[152] آن است؛ زمانی که این مدارها در بافتی فعال شوند، میتوانند یک مفهوم را در یک مدار، همانطور تعریف کنند که “به صورت مشابهی[153]” در مدار دیگر تعریف میشود. برای مثال، چارچوب-مدارِ رستوران، متشکل از دیگر چارچوب-مدارهاست: تجارت، خوردن و میزبانی. همان فردی که در چارچوب-مدارِ تجارت، مشتری است؛ در ارتباط عصب شناختی با فردی است که در چارچوب-مدارِ خوردن، مشغولِ خوردن و در چارچوب-مدارِ میزبانی، مهمان قلمداد میشود. هنگامی که مدار مربوط به تنظیمِ ارتباط و همزمانی خاموش شد، هر یک از این سه چارچوب-مدار میتوانند به صورت مستقل عملکرد خود را داشته باشند. فعالیت دریچهها به همراه مدارهایِ مربوط به تنظیم ارتباط و همزمانی کارکرد، به مغز اجازه میدهد تا با استفاده از این قابلیت، ترکیبهایی بسیار متنوع از چارچوب-مدارها داشته باشد. و همین قابلیت است که موجب میشود مغز موجوداتِ تخیلی و خیالینه را تصور نماید؛ برای مثال وقتی چارچوب-مدارهایِ بال به صورت عصبی با چارچوب-مدارهای بدن خوک در حالتی ترکیبی قرار میگیرند، آنگاه است که مغز میتواند تصوری از خوکهای پرنده داشته باشد.
مغز بدنمند، به واسطه وجودِ همین سامانههای عصبی بدنمند است که مایه برقراری ارتباطِ ما با جهان اطراف و افراد دیگر میشود. سامانههای سلولهای عصبی آیینهای ما را به همدیگر ارتباط میدهد. این سامانههای عصبیِ مرسوم و متداول هستند که بیشتر کنشهای بهنجار انسان را به ادراک او از جهان متصل میکنند. سامانههای عاطفی، اهداف ما و نیز امور ممنوعه را هم مشخص میکنند. حرف زدن، گوش کردن، خواندن و ایماء و اشارهها هستند که به تعامل ارتباطی ما معنا میبخشند. سامانههای حرارتی برای تنظیم دمای بدن ما هستند. قشر تداعیِ مغز[154] نیز تمام این امور را از رهگذرِ میلیاردها شیوه متنوع به هم پیوند میدهد.
شواهد و قرائنِ بدنمندی در روانشناسی اجتماعی[155]
طی دو دهه گذشته، روانشناسانِ اجتماعیِ تجربی، نه تنها شواهدِ بسیاری برای وجودِ مدارهایِ مغزی استعاری ثابت و مشخص ارائه کرده اند؛ بلکه قرائنِ فراوانی نیز به نفعِ تاثیرات آنها بر ایجاد و فهمِ رفتارهای اجتماعی فراهم آوردهاند.
در اینجا به چند نمونه اشاره میکنم:
مطالعه اخیر در حوزه روانشناسی زیست شناختی[156]، نشان میدهد در زمانی که افراد رو به جلو خم شده اند، حالت بدن به منظورِ ابرازِ نیاز فعال شده است. استعاره فعال شده در اینجا این استعاره است: دستیابی به هدف[157]، همان رسیدن به مقصد[158] است. رو به جلو خم شدن[159]، همان حرکت به سویِ مقصد است که حوزه مبدا استعاره است و به نوبه خود موجب فعال شدن حوزه مقصد برای نیاز، یعنی هدف میشود.[160]
در دانشگاه یِیل، محققان به این نتیجه رسیدند: افرادی که قهوه گرم در دست دارند، نسبت به افرادی که قهوه سرد سفارش داده اند، پیشاپیش تمایل بیشتری داشتهاند که خود را در برقراری ارتباط افرادی گرم و صمیمی بپندارند. این مسئله بدین صورت قابل پیش بینی است: در گزاره “آن خانم با من سلام و احوالپرسی گرمی داشت[161]“؛ استعارهی “مهر و عاطفه، گرما است[162]“، مشهود است.[163]
در دانشگاه تورنتو، از افراد خواسته شد تا خاطرات خود را به یاد آورند که در چه زمانی از جهت اجتماعی مقبول واقع شدهاند و در چه زمانی بدانها بی اعتنایی شده است. آن دسته که خاطرات گرم را به یاد آورده بودند، به طور میانگین دمای اتاق را ۵ درجه بالاتر از دسته دیگر تخمین زدند. تاثیری دیگر از استعارهی “مهر و عاطفه گرما است”! [164]
در آزمونی از افراد خواسته شد تا در مورد خطای اخلاقی جنسی خود مانند برقراری رابطه جنسی با فردی که در تعهد رابطهای دیگر است و یا اغواء به منظور برقراری رابطه جنسی فکر کنند؛ تعداد کسانی که بعد از آزمون درخواست دستمال مرطوب برای نظافت کردند، به مراتب بیشتر از گروه دیگری بود که از آنها خواسته شده بود تا درباره امور خوب بیاندیشند. استعاره “اخلاقی زیستن پاکی است[165]” این رفتار را پیش بینی میکند.[166]
در تحقیقی دانشجویان ابراز کردند: حدس میزنند آن کتاب خاصِ با اهمیت، از دیگر کتاب بایستی سنگین تر باشد. استعاره مفهومی در اینجا، “مهم، سنگین است[167]” است. در آزمونی موازی با همین تحقیق، به دو دسته از دانشجویان، دو گونه تخته شاسیِ سبک و سنگین داده شد؛ آن دسته که از تخته شاسی بزرگتر استفاده میکردند تمایل بیشتری داشتند تا کارشان ارزشمندتر ارزیابی شود و ایده و نیز سرپرست گروهشان هم در نظر دیگران با اهمیت در نظر آید.[168]
چرا چنین چیزی رخ میدهد؟ زیرا استعارههای مفهومی، مدارهای فیزیکی پایدار در مغز هستند. در هر یک از این موارد، بافتار تجربه موجب فعال شدن یا همان روشن شدن مدار استعاری میگردد که به ترتیب نیز فعالیت این مدارها منجر به رخداد آن فعلی میشود که احتمال بیشتری برای وقوع دارد. مخلص کلام آنکه ما در واقع با استعاره زندگی میکنیم.
برای مثال به مشکلات خود درباره زندگی بلندمدت عاشقانه بیاندیشیم. اگر با استعاره “عشق، سفر است” بیاندیشیم، آنگاه بهنجار است که اهداف زندگی عاشقانه را نیز بر حسب ناهمواری جاده عشق تصور کنیم، در این سفر عاشقانه رو به سمت و سوهای متعدد حرکت کنیم و یا موانعی بر سر راه ما واقع شوند یا….
عشق به مثابه سفر، نمونهای خاصی از استعارهی سفر است؛ با اهداف طولانی مدت که به عنوان مقصد این سفر قلمداد میشوند که مثلا میتوان گفت ناشی از طرح الهی است که برای شما در نظر گرفته شده است. عشق را طی این مثالها نیز میتوان بر حسب استعارههای مختلف مفهوم سازی کرد: عشق منبع گرما و نور است (ژولیت، خورشید است)[169]، عشق فداکاری است (عشق بین ابراهیم و اسحق با در نظر گرفتن عشق الهی یا فداکاری سرباز با در نظر گرفتن عشق به وطن) و….
استعارهها صرفا اظهاراتی در ساحت زبان نیستند؛ بلکه نشاندهنده حالات مختلف تفکر به حساب میآیند که با سامانههای استعارههای ابتدایی و سامانههای چارچوبهای مختلف، به صورت طبیعی طی زندگی روزمره در این جهان به دست آمدهاند.
حیاتِ سیاسی و اجتماعی واقعی[170]
آن مطالعات علمی که موید علوم اجتماعی عصب شناختی هستند، به اندازه کافی فهمیده شدهاند که بتوان آن را بسیار بسیار جدی تلقی کرد. این مطالعات به ما اجازه میدهد تا از این بصیرتهایی که قبلا در دسترس نبودند، در حیات سیاسی و اجتماعی بهره ببریم.[171]
موضوعات خاص مرتبط با یکایک افراد جامعه به شدت واقعی هستند: حمله به اتحادیه ها، اشتغال عمومی، حقوقِ زنان، مهاجرت، محیط زیست، سلامت و بهداشت عمومی، حق رای دادن، امنیت غذایی، بازنشستگی، بهداشت مادران قبل از زایمان، مطالعات علمی، رسانههای عمومی و غیره.
کسری بودجه یک نیرنگ است! همچنانکه در ایالت ویسکانسین شاهد بودیم وقتی فرماندار مازاد بودجه را با اعلامِ معافیت مالیاتی شرکتهای بزرگ، تبدیل به کسریِ بودجه کرد و سپس از این امر یعنی کسریِ بودجه به عنوان حقهای برای از بین بردن اتحادیهها بهره برد. این اتفاقی بود که نه تنها در این ایالت رخ داد؛ بلکه اولین حرکت دومینوی محافظه کاران بود که در تمامِ ایالات متحده تاثیر خود را نشان داد.
کسریِ بودجه را میتوان با بالابردن درآمدهای دولتی، برطرف کردن نقاط ضعفِ دریافتِ مالیات، اشتغالزایی برای مردم و توسعه اقتصاد بلند مدت حل کرد؛ یعنی همان اموری که رییس جمهور در آن زمان پیرامون آن بحث کرد. اما باید توجه داشت که کسریِ بودجه، واقعا مسئله مورد دغدغهی محافظه کاران نبود!
محافظه کاران براستی میخواستند اساسِ زندگیِ امریکایی را تغییر دهند تا در تمام حوزه ها، آمریکاییها از دیدگاه اخلاقی آنها به زندگی بنگرند.
در کمپین انتخاباتیِ ۲۰۰۸، اوباما به درستی مبنای دموکراسیِ آمریکایی را توصیف کرد:
همدلی یعنی احساسِ مسئولیتِ اجتماعی و فردیِ شهروندان نسبت به یکدیگر، بر مبنای عمل مشفقانه و اخلاقِ متعالی استوار است. بنابراین، هم آزادیهای ما و هم سبکِ زندگیِ ما این امر را دنبال میکند: قدرت بخشیدن و محافظت از همگان به صورت مساوی و برابر! محافظت شاملِ امنیت، سلامتی و بهداشت، محیط زیست، بازنشستگی است و قدرت بخشیدن، از آموزش و زیرساختهای بنیادین آغاز میشود. هیچکس بدونِ این امور آزادی ندارد و شهروندان بدونِ تعهد به شفقت و عمل بر مبنایِ آن شهروند نخواهند بود.
جهانبینی محافظه کاران از اساس این گفتهها را برنمیتابد.
محافظه کاران صرفا به مسئولیتِ فردی و نه مسئولیتِ اجتماعی باور دارند. آنها به این مسئله نمیاندیشند که دولت باید به شهروندانش کمک کند و این بدان معناست که حتی به الزام همیاری در بین شهروندان نیز معتقد نیستند. آن بخشی از فعالیتهای دولتی که محافظه کاران در صدد از بین بردن آن هستند؛ نه امورِ نظامی است زیرا ۱۷۴ پایگاه نظامی امریکا در سراسر دنیا دارد، نه شاملِ پرداخت یارانههای دولتی به شرکتها میشود و نه آن بخشی که متناسب با دیدگاههای ایشان نیست؛ بلکه ایشان به دنبال از بین بردنِ کمک دولت به مردم هستند. چرا؟ چون همین ایشان هستند که مسئولیت پذیری فردی را برنمیتابند.
اما این مسئله یعنی عدم باور به مسئولیتهای فردی از کجا فهمیده میشود؟
سامانه اخلاقی محافظه کاران، با نظر به “پدر سختگیر خانواده” قابل فهم است. این پدر است که “تصمیم گیرنده[172]” یعنی اتوریته اخلاقی نهایی در خانواده است. اتوریته او نباید به چالش کشیده شود. وظیفه او حفاظت از خانواده، حمایت از خانواده (یعنی برنده شدن در مسابقه خرید از فروشگاه) و آموزشِ درک درست و نادرست به فرزندان با تنبیه بدنی در زمانی که ایشان اشتباهی مرتکب شوند. استفاده از زور و اجبار، لازم و ضروری است. تنها راهِ درونی سازیِ آموزش و تبدیل فرزندان به موجوداتی اخلاقی همین است. و صرفا از طریق همین آموزش است که ایشان قادر به کسب موفقیت خواهند شد. کدام افراد در زندگی موفق نیستند؟ آنها که تحت آموزش واقع نشدهاند و بدون این آموزش نیز اخلاقی بار نیامده اند؛ لذا سزاوارِ محرومیتاند. بنابراین افرادِ خوب، افرادِ موفق هستند. کمک به دیگران در واقع دورکردن ایشان از آموزشهای خاص آنهاست و منجر میشود هم اخلاقی نباشند و هم به موفقیت دست پیدا نکنند.
به خودِ بازار نیز اینگونه مینگرند. به این شعار دقت کنید: “اجازه دهید خود بازار تصمیم بگیرد[173]” در اینجا پیشفرض گرفته شده است که خود بازار تصمیم گیرنده است. در اینجا بازار هم طبیعی و هم اخلاقی در نظر گرفته شده است: طبیعی است؛ زیرا افراد به طور طبیعی به دنبال منفعت شخصی خود هستند و اخلاقی است؛ زیرا اگر هرکس به دنبال منفعت خود باشد، منفعت همگان نیز بوسیله دستهای نامرئی[174] افزایش مییابد. همچنانکه در حوزه اقتصاد پیشفرض گرفته شده است که اتوریته اخلاقی نهایی، نباید بالاتر از خودِ بازار باشد تا بتواند علیه ارزشهای اخلاقی حاکم بر بازار ابراز برتری کند. بنابراین دولت باید برای محافظت از بازار و ارتقای ارزشهای بازار هزینه کند؛ اما نباید در این حوزهها بر آن حاکمیت داشته باشد:
- قانونگذاری
- مالیات
- اتحادیهها و حقوق کارگران
- قوانین مرتبط با حفاظت از محیط زیست و امنیت غذایی
- موارد شبه جرم[175]
مضاف بر این دولت نباید خدمات عمومی[176] ارائه دهد. بازار خودش صنایع خدماتی نیز برای این منظور در نظر گرفته است. در نتیجه اشتباه است که دولت بهداشت و سلامت عمومی، آموزش، رسانههای عمومی، تفریحگاههای عمومی و… را تامین کند. این امور مخالف با ایده پدر سختگیر خانواده است که از سامانه اخلاقی محافظه کاران فهمیده میشود. هیچکس نباید هزینههایی برای دیگر افراد متقبل شود. در تمام این عرصهها مسئولیت فردی مشهود است. از این منظر پرداخت مالیات، اخذ پول افرادی است که آنرا با تلاش به دست آوردهاند و پرداخت آن به افرادی است که شایسته دریافت آن نیستند. پرداختِ مالیات به منظور فراهم آوردن لازمههای زندگی، ایجاد جامعه مدنی نیست و برای تجارتِ همراه با موفقیت نیز نخواهد بود.
در الگوی ایده آل زندگی خانوادگی از دیدگاه محافظه کاران، قوانین پدرِ سختگیر از این قرار است: پدران و شوهران باید بر امر زاد و ولد کنترل داشته باشند؛ بنابراین قوانینِ مرتبط با والدین و شوهرداری و مخالفت با سقطِ جنین در کار است. در دینِ محافظه کارانه، خدا همان پدر سختگیر است که پاداش و جزایش متناسب با آن مسئولیت فردی است که در کتابِ مقدس وی آمده است.
به ویژه و بالاتر از همه اینکه اتوریته محافظه کارانه باید پابرجا باقی بماند. کشور باید با ارزشهای محافظه کارانه اداره شود و باید ارزشهای ترقی خواهان به مثابه امور شرّ و غیراخلاقی تلقی گردد. مطالعات علمی نباید حاکم بر بازار باشد؛ بنابراین مطالعات درباره گرم شدنِ کره زمین و نظریه تکامل باید انکار شوند. واقعیات ناسازگار با اتوریته محافظه کاران را باید مورد غفلت قرار داد، انکار کرد و یا به کلی به دور انداخت. اما برای محافظت و گسترشِ خودِ ارزشهای محافظه کارانه، میتوان از خود ابلیس به عنوانِ ابزار مقابله با دشمنان غیراخلاقیِ محافظه کاران، بهره برد؛ میتوان از دروغ، ارعاب، شکنجه یا حتی قتل هم بهره برد.
آزادی بدین معناست که شما خود پدر سختگیر خود هستید؛ بدین معنا که مسئولیت فردی و نه اجتماعی دارید و هیچ اتوریته دولتی نیز در کار نیست که به شما جواز انجام دادن یا ندادن فعلی را صادر کند. به منظور دفاع از چنین آزادی فردی، البته که محتاج اسلحه هستید.
این همان امریکایی است که واقعا محافظه کاران در پی آن هستند. کسریِ بودجه نیرنگی سهل الوصول برای تخریبِ دموکراسی امریکایی و جایگزینی آن با قواعد محافظه کارانه در تمام ساحات زندگی است.
مساعدت و همکاری دموکراتها با محافظه کاران بدترین نکته این ماجراست. هنگامیکه محافظه کاران از استدلال ورزیهای روشنگرانه استفاده میکنند، دموکراتها نیز به یاری ایشان میشتابند؛ یعنی در آن زمانی که واژگان و مفاهیم را بی طرفانه میفهمند و غفلت میکنند از اینکه قطعیتی در باب چارچوبها، استعاره ها، احساسات و روایتها در کار است. این امر موجب میشود تا دموکراتها نیز به زبان محافظه کاران و در نتیجه با چارچوبها و ارزشهای مقبولِ آنها اظهارات خود را بیان کنند.
دموکراتها با پذیرش چارچوبِ کسریِ بودجه و استدلال در بابِ اینکه دست دولت از چه اموری باید کوتاه شود، به کمک محافظه کاران میروند. حتی استدلال در برابر کوتاه کردن دست دولت از برخی امور نیز در چارچوبِ محافظه کارانه بیان میشود. گزینهی بدیل چیست؟ اشاره کردن به اموری که محافظه کاران واقعا در طلب آنند. اشاره به اینکه سرمایه بسیار زیادی در ویسکانسین و در تمامِ ایالات متحده وجود دارد. این مهمترین مسئله است. نابرابری در داراییهای مالی، خلاف روحیه آمریکایی[177] است. ۱ درصد طبقه بالاتر اختلاف بیشتری نسبت به ۹۵ درصد طبقه پایین تر دارند. دستمزدِ طبقه متوسط به مدت ۳۰ سال از نرخی ثابت برخوردار بوده است؛ دقیقا در زمانی که ثروت رشدی رو به بالا داشته است. این وضعیت مطابق با شیوه زندگی مطلوبِ محافظه کارانه است؛ اما مطلوبِ شیوه زندگی آمریکایی نیست.
دموکراتها با صدای بلند بارها و بارها فریاد نزدهاند که ارزشهای محافظه کارانه، علت ورشکستگی اقتصاد جهانی است و با این کار به ایشان کمک کرده اند: فقدان تنظیم و نظارت بر بازار به همراه اخلاقِ “حرص و آز امر خوبی است! [178]”
همچنین دموکراتها با دچار شدن به آنچه دوستانه میتوان آن را “اختلال برقراری دموکراتیک[179]” نامید، به محافظه کاران کمک کردهاند. محافظه کارانِ جمهوریخواه، سامانه برقراری ارتباط وسیع و موثری را برساخته اند: اندیشکدهها و اتاقهای فکر[180]، متخصصان چارچوب ساز[181]، موسسات آموزشی[182]، سامانهای از سخنوران آموزش دیده[183]، سهامِ عمدهای از رسانههای جمعی[184] و آژانسهای اشتغال زایی [185]. ۸۰ درصد از سخنگویانِ تلویزیون از محافظه کاران هستند. سخنگوها افراد مهمی اند؛ زیرا زبانی که بارها و بارها شنیده میشود، بر مغز تاثیر خواهد گذاشت. دموکراتها سامانهی برقراری ارتباطی را که نیازمند آن هستند، نساختهاند و بسیاری از ایشان درباره چگونگیِ شکل دادن و چارچوب بندیِ ارزشهای عمیق و حقایقِ پیچیده خود، به نسبت نادان به حساب میآیند. دموکراتها با عملکرد سیاستگذاریِ شُل و وارفته[186] به محافظه کاران کمک میکنند؛ یعنی وقتی از سیاستگذاریهای خود حرف میزنند، اشارهای به ارزشهای اخلاقی پشتیبانِ سیاستهای خود ندارند. آنها هنگامی به محافظه کاران کمک میکنند که از بیان این نکته غفلت میورزند که حقوق بازنشستگی، پرداختِ اقساطیِ فعالیتهای صورت گرفته[187] است. این مزایایِ شغلی به دلیل انجام دادن کار پرداخت میشود و برای دستگیری از افراد نیست. حقوق بازنشستگی و مزایای شغلی طی قراردادِ کاری مشخص شده است. اگر پول کافی برای پرداخت موجود نیست، به دلیل آنست که مقاماتِ رسمیِ محافظه کار این بودجه را دریافت کردهاند و به جای پرداختِ آن به افرادی که آن را باید دریافت کنند، به شرکتها و اشخاصِ ثروتمند دادهاند.
دموکراتها وقتی به محافظه کارها کمک میکنند که از واژگانِ محافظه کارانه مانند “استحقاق[188]” به جایِ “درآمد[189]” استفاده میکنند؛ وقتی از دولت به عنوان ارائه دهنده “خدمات[190]” به جای فراهم آورنده “ضروریات[191]” یاد میکنند و هنگامی که اظهار نمیدارند به چه کیفیتی دولت به صورت وسیعی در ایجاد منافع مشترک ملی نقش دارد و به چراییِ موجه بودنِ مالیات ترقی خواهان نمیپردازد.
مزیت محافظه کارانه[192]
جمهوریخواهانِ افراطی، مزیتهای خوب خود را دارند.
- در زبانِ ادبیاتِ خود، چارچوب اخلاقیِ محافظه کارانه عام دارند که تمامِ موضوعاتِ مورد علاقه ایشان را در بر میگیرد و بارها آن را تکرار میکنند.
- سامانه برقراری ارتباطی دارند که هر روز، تمام وقت و در تمام شهرها به کار بسته میشود.
- فارغ از مباحث مطروحه، وقتی هر روزه چارچوب اخلاقی محافظه کارانه رایج بارها شنیده میشود، در ذهن مخاطبان آن چارچوبها را فعال میکند و موجبِ تقویتِ آنها میشود. تکرار پیوسته و دائم، سامانه اخلاقیِ محافظه کارانه را در اذهانِ رای دهندگانِ دومفهومه[193](یا به اصطلاح مستقل[194]) تقویت میکند و مایه تضعیفِ سامانه اخلاقیِ ترقی خواهانه آنها میگردد. حتی آن دسته از محافظه کارانِ فقیر نیز این چارچوب را اخذ کرده و بدان تمسک میکنند؛ زیرا برایِ ایشان عنصری هویت بخش است، از آنرو که به افراد این وعده را میدهد که در قلمروِ خود نقش همان پدر سختگیر را دارند؛ حال هر چقدر میخواهد فقیر باشند! وعده آزادی محافظه کارانه همین است.
نتیجه آنکه در هر حیطهای که منازعه و رقابت برقرار است، محافظه کاران دارای مزیتی هستند زیرا میتوانند بر صاحبان منصب و نیز نامزدهای خود فشار وارد کنند؛ همان فشار زبانی[195]!
دموکراتها و ترقی خواهان چه میتوانند کنند؟ [196]
ابتدا باید گفت: عقلانیت پیشه کنید: از استدلال ورزی واقعی بهره ببرید. صرفا بیانِ امورِ واقعی و استدلال منطقی درباره سیاستگذاریها کفایت نمیکند. دموکراتها و ترقیخواهان، جهان بینی اخلاقیِ مشترکی دارند:
دموکراسی معطوف به همدلی (شفقت ورزی شهروندان نسبت به همدیگر) است؛ هم در ساحت مسئولیتهای فردی و هم در ساحت مسئولیتهای اجتماعی (عمل بر مبنای شفقت). دولت وظیفه اخلاقی دارد تا هم مسئله حفاظت از شهروندان و هم مسئله قدرت بخشی به ایشان را به صورت برابر دنبال نماید.
این آموزه را میتوان در مورد هر موضوعی به کار بست. زبانی مشترک و همگانی برای این آموزهها میتوان برساخت. باید این آموزه را بارها و بارها با بیانی مثبت ابراز کرد. همچنین ترقیخواهان باید شبکه ارتباطی برسازند که شاملِ موسسات آموزشی و داوطلبان بسیاری باشد که حاضرند درباره هر موضوعی سخنرانی کنند.
به همین دلیل است که دانشمندان علومِ اجتماعی تمایل به ترقیخواهی و دموکرات بودن دارند؛ زیرا تصویر دموکراتیک از جامعه خوبی که در علوم اجتماعی تعریف میشود، دقیقا همان جهانبینی اخلاقی است که دموکراتها و ترقیخواهان از آن بحث میکنند.
به همان اندازه که مثبت بودن اهمیت دارد، این امر نیز مهم است که به محافظه کاران افراطی گوشزد کنیم که این افراطی بودن در سیاست و حریص و آزمندی در فلسفه اخلاق، در باب قدرت در حوزه سیاسی، پول در حوزه تجارت و سلطه طلبی در ساحت زندگی دینی و اجتماعی نمود دارد.
و به یاد داشته باشیم خاطر نشان کنیم، فقط وزارتخانهها نیستند که دولت را تشکیل میدهند؛ علاوه بر این شرکتها نیز هستند که نه به خاطر منافع ما بلکه به دلیل منافع خود بر ما حکم میرانند. این شرکتها هستند که سلامت و بهداشت ما را تامین میکنند، خبرهای روزمره را میسازند، انرژیهای مصرفی ما را تولید میکنند، ارزش غذای مصرفیِ ما را تعیین میکنند و در بسیاری دیگر از حوزههای حیاتی نقش بسزایی دارند. کوچک سازیِ دولت، به معنایِ از بین بردن آن نیست بلکه دولت را به کارگزاری خصوصی تبدیل میکند که شرکتها را به حکمرانی بر ما قادر میسازد؛ آن هم به خاطر منافع شخصیِ آن شرکتها و نه منافع مردم.
سامانه تفکر[197]
همچنین دموکراتها و ترقیخواهان نیاز به افزونهای دیگر دارند: سامانه تفکر. در حوزه سیاست، محیط زیست و اقتصاد این سامانه حرف اول را میزند. علیت منحصر در یک مقوله نیست. علیت نیز سامانمند است و به صورت تک عاملی عمل نمیکند.
یک سامانه با عملکرد خوب، خودپایدار است و خود را همواره تصحیح میکند.
سامانهها هم بازخورد منفی و هم بازخورد مثبت دارند. این بازخوردها هم قابل کنترل و هم مانند مسئله گرم شدن زمین یا بحران اقتصادی جهانی، غیرقابل کنترل و فاجعه آمیز باشند.
علل دخیل در سامانه به صورت تک بُعدی عمل نمیکنند: علتی کوچک میتواند تاثیری هنگفت داشته باشد.
علل دخیل در سامانه فقط در محل رخداد خود تاثیر نمیگذارند بلکه میتوانند در مسافتهای بسیار دورتر نیز تاثیرگذار باشند.
علیت مربوط به سامانه نیز منحصر به مقوله خاص خود نیست؛ برای مثال میتوان به مسئله کسریِ بودجه اشاره کرد که در حوزههای مختلف تاثیرگذار است.
محافظه گرایی تمایل دارد تا تک بعدی و تنها با یادآوری یک سبب به تشریح وضعیت امور بپردازد و از علت دخیل در سامانه بهره نمیبرد؛ به همین دلیل باید مردم هر روزه و در تمامِ طولِ روز به علت یگانه مشکلات گوش فرادهند!
نکته:
علومِ اجتماعیِ عصب شناختی، صرفا رویکردی دیگرگونه در عدادِ باقی رویکردها به علوم اجتماعی نیست؛ بلکه هم به کانون توجه دانشمندان علوم اجتماعی یعنی ارزشهای تعریف شده در علوم اجتماعی میپردازد و هم دفاع از این ارزشها را مجاز میشمارد.
به یاد داشته باشیم که علوم اجتماعی عصب شناختی از دلِ علومِ واقعی یعنی علومِ شناختی و مطالعات مغز سربرآورده است و راهی است که علم پیش پای ما نهاده تا با بهره برداری موثر از آن از دستِ بحرانِ محافظه کاریِ رایج رهایی یابیم. به رغمِ تلقی کنونی و آرایش آموزشی موسسات علمی، اما دانشمندانِ علوم اجتماعی باید آن را جدی قلمداد کنند.
حلِّ معمای علومِ اجتماعی[198]
در سال ۲۰۰۹ وقتی رییس جمهور باراک اوباما، چشم انداز سیاستگذاری خود در باب طرح سلامت و بهداشتِ عمومی را برگزید، نظرسنجی افکار عمومی نشان داد که بیشتر دیدگاههای این طرح (برای مثال مواردی از طرح که بدون پیش شرط، مقبول واقع شده بودند) با حمایتِ ۶۰ تا ۸۰ درصدی امریکاییها همراه بود. اما وقتی کلِ این طرح به نظرسنجی گذاشته شد، کمتر از ۵۰ درصد رای آورد. چرا؟ به چه دلیل مقبولیت تمامِ موارد به صورت جداگانه با مقبولیتِ طرح به مثابه یک کل تفاوت دارد؟ مگر نه اینست که کل، از اجزاء تشکیل شده است؟
از دیدگاه استدلال ورزی واقعی، پاسخ سرراست و ساده است. هنگامیکه در اوایل سال ۲۰۰۹ چشم انداز سیاستگذاریِ خود پیرامونِ سلامت و بهداشتِ عمومی را مطرح کرد، محافظه کاران بر آن شدند تا علیه وی نه بر مبنایِ سیاست بلکه بر مبنایِ اخلاق حمله کنند: آزادی (تصرف کشور[199]) و زندگی (دروازههای مرگ[200]). بارها و بارها اعلام کردند که سلامت اوباما[201](اینگونه نامگذاری هم معنادار است)، برای تصرف کشور که تهدیدی برای آزادی فردی است و دروازهای مرگ نیز به خودی خود تهدیدی برای زندگی است.
به یاد داشته باشید چشم اندازِ سیاستگذاریها مربوط به جزییات امور روزمره است که با سازمان حفظِ سلامت و بهداشت سروکار دارد. اما ایشان در چارچوبِ جزییات سلامت و بهداشت فردی در ساحتِ عمل حرف میزدند. حمله محافظه کاران در ساحت اخلاق صورت میگرفت و به فعالسازی چارچوبهای مربوط به آزادی و اخلاق در اذهان مردم میپرداخت. محافظه کاران فهمیده بودند سیاست، امری اخلاقی است؛ رهبران سیاسی مدعی درستی اعمال خویش اند!
جزییات سیاستگذاری و حمله اخلاقی در چارچوبهای متفاوتی قرار دارند و در مغز نیز در بخشهای مختلفی صورت میپذیرند. از دیدگاه استدلال ورزی واقعی، در ذهن یک فرد با چارچوبهای محافظه کارانه، تمامیتِ برنامههای طرح سلامت و بهداشت عمومی برابر با تمامِ بندهای آن طرح نیست. محافظه کاران و افراد مستقل (افرادی که واقعا ذهنیتی دومفهومه[202] دارند که در برخی جنبهها محافظه کارانه و در برخی دیگر ترقیخواهانه میاندیشند) وقتی حمله اخلاقی محافظه کاران صورت میگیرد، چارچوب اخلاقی محافظه کارانه در ذهن آنها فعال میشود. این امر باعث میشود تا به تمامیتِ آن طرح، مستقل از بندبندِ اجزای طرح بیاندیشند. برایِ ترقی خواهان، هم اخلاقیات و هم امورِ جزیی در ساحت عمل منطبق بر هم هستند؛ اما برای محافظه کاران و اذهانِ دومفهومه (یا ملقب به مستقل)[203] این امور موضوعات مستقل از هم قلمداد میشوند.
وقتی بر حسب چارچوب-مدار و مطالعاتِ مغز بیاندیشیم، اینچنین تبیینی طبیعی است. اما وقتی بر حسب منطق استدلال ورزانهی مربوط به دوره روشنگری بیاندیشید، یک کل، بنابر ضرورت منطقی، همان بندبند اجزا به حساب میآید.
.
.
پانویسها
[1] George Lakoff , Neural Social Science, Handbooks of Sociology and Social Research, Springer, 2013.
[14] How Brain Circuits Become Meaningful
[23] DeHaene, S. (2009). Reading in the brain. New York: Penguin Viking.
[26] Reason and Social Science
[29] experimental social psychology
[33] Reason Itself: Enlightenment Fallacies
[40] Andrea Rock, The Mind at Night (New York: Basic Books 2005).
[42] One Can Reason Directly About the World
[48] Words Are Defined Directly in Terms of Features of the External World
[50] Reason Is Literal and Logical
[51] Categories Are Defined by Necessary and Sufficient Conditions
[52] Reason Exists Primarily to Serve Self-interest
[54] Conceptual Systems Are Monolithic
[58] Words Have Fixed Meanings and Concepts Have Fixed Logics
[59] 2006. Whose Freedom?: The Battle over America’s Most Important Idea. Farrar, Straus and Giroux. ISBN 978-0-374-15828-6.
[60] The Truth Will Set You Free; If Enough People Know the Truth About Social Issues, They Will Change Their Attitudes, to Society’s Benefit
[66] استعارهای برای نشان دادن همدلی (م)
[70] That’s Why There Are Basic-Level Concepts
[77] Neural Computation and Simulation
[88] The Centrality of Metaphor in Social Life
[89] The old Enlightenment Reason
[93] “A metaphor-enriched social cognition”
[94] Landau, Mark J.; Meier, Brian P.; Keefer, Lucas A.
[95] Psychological Bulletin , Vol 136(6), Nov 2010, 1045–1067
[96] “Evidence That Self-Relevant Motives and Metaphoric Framing Interact to Influence Political and Social Attitudes”
[97] Psychological Science 1, November 2009:1421–1427.
[114] The Narayanan-Johnson-Grady Neural Theory of Metaphor
[116] The Feldman Functional Circuitry Hypothesis
[117] Charles Fillmore (and his whole FrameNet group), Eve Sweetser, Terry Regier, David Bailey, Lokendra Shastri, Srini Narayanan, Dan Jurafsky, Adele Goldberg, Benjamin Bergen, Vittorio Gallese, Lisa Aziz-Zadeh, Nancy Chang, Christopher Johnson, Joseph Grady, Carter Wendelken, Ellen Dodge,Steve Sinha, Joe Makin, Leon Barrett, Mett Gedigan, Behrang Mohit, John Bryant, Jenny Lederer,and others.
[120] Petri net) a place/transition net or P/T net(
[124] From Molecules to Metaphors
[128] Spike-Time-Dependent Plasticity
[137] “spike-time-dependent plasticity”
[143] Neuromodulators and “Rewards”
[148] Integrating Multiple Neural Systems
[155] Embodiment Evidence in Social Psychology
[160] Eddie Harmon-Jones, Philip A. Gable, Tom F. Price. “Leaning embodies desire: Evidence that
leaning forward increases relative left frontal cortical activation to appetitive stimuli.” Biological
Psychology 87 (2011) 311–313.
[161] She gave me a warm greeting
[163] Williams, L. E., & Bargh, J. A. “Experiencing physical warmth in fl uences interpersonal warmth . ”
Science, 322, 2008, 606–607 .
[164] Zhong, C. B., & Leonardelli, G. J . “ Cold and lonely: Does social exclusion feel literally cold?”
Psychological Science , 19, 2008, 838–842.
[166] Zhong, C. B., & Liljenquist, K. (2006). Washing away your sins: Threatened morality and physical
cleansing. Science, 313, 1451–1452.
[168] Nils B. Jostmann, Daniel Lakens, and Thomas W. Schubert. “Weight as an Embodiment of
Importance ,” Psychological Science, September 1, 2009: 1169–1174.
[170] Real Social and Political Life
[179] Democratic Communication Disorder
[183] a system of trained speakers
[192] The Conservative Advantage
[196] What Can Progressives and Democrats Do?
[198] Solving a Social Science Puzzle
.
.
مقاله جرج لیکاف با عنوان علوم اجتماعی عصبشناختی
نویسنده: جرج لیکاف
مترجم: وفا مهرآیین
.
.
سلام، ممنون از زحمتتون، موضوع این مقاله به صورت کتاب هم هست؟ استدلال ورزی، استعاره عصبی و ارتباطش با سیاست؟
(تمام روند تفکر امری فیزیکی است؛ تفکر امری برآمده از فعالیتهای مدارهای عصبی است که در بدن گستردهاند).بیان عاری از دلیل صرفا یک ادعاست.
(آنچه مایه معنادار شدن تفکر میشود، بدن آدمی و نیز کیفیت کارکرد بدن ما در جهانی است که در آن زندگی میکنیم. محتوای مفاهیم را شیوه تعامل بدن ما با جهان تعین میبخشند. تفکر مفهومی همواره دارای مؤلفهای مرتبط با بدن آدمی است.)
بدین جهت است که میگویند مغز زمینه ساز آگاهی است.