چند روز پیش بود که سخنانی ناب از پدر زندهیاد “مریم میرزاخانی” این دختر فروتن ایرانزمین شنیدم که حیرتزدهام کرد (در اینجا ببینید). بیشتر پیگیر شدم و دیدم نخیر، حکایاتی را میگوید که از نگاه کمترین هم، برایشان “دیگ سینه میزد جوش”! (در اینجا بخوانید).
دو نکتهی اساسی را انگشت میگذاشت:
– از دختر من اسطوره نسازید که اسطوره دست نیافتنی است. بگذارید الگویِ عملیِ صدها دختر و پسری شود که گنجهای پنهان این سرزمین اند و حتی خیلی بهتر از او میتوانند بدرخشند و نور افشانی کنند. (آدم یاد آنتوان سن اگزوپری، نویسندهی شازده کوچولو میافتد در “زمین انسانها” که می گفت: من دلنگران و دلواپس موتزارتهای محکومی هستم که نشکفته کُشته و پرپر میشوند. فصل آخر کتاب، اوجی را در عرفان عملی نشانمان میدهد که فکر میکنم کمتر کسی از هموطنان مشهور به عرفان، به آن طرفها سَرَک کشیده باشد. (بخش آخرزمین انسانها، سروش حبیبی، نشر نیلوفر،در اینجا)
– اسم خیابانی را به نام کسی کردن چه فایده دارد؟ مگر اسمگذاری خیابان امیرکبیر، فرقی به حال این مردم کرد؟ چند تا امیرکبیر تولید کرد برای این ملت؟ اسم این دختر را به روی خیابانی نگذارید. ما راضی نیستیم.
این که پدر میگوید کودکان و نوجوانان و جوانانی درخشانتر از مریم وجود دارند که باید به آن ها رسیدگی کرد، عین واقع است و عین فروتنی.
این را بگذارید کنار آدمهایی که به شکل اتفاقی “بار خورده و به یه جایی رسیدهاند”، و ببینید که چه الم شنگهای و چه دکانهایی در کنار نامشان راه افتاده. کم نیستند. با کمی دقت، تعداد قابل توجهی رو برای آسیبشناسیِ اجتماعیِ خودمون می شه پیدا کرد.
این حالت هنوز با کسایی که واقعا ستاره بودهاند و از قِبَلِشان کسانی به نان و آبی رسیده اند و یا با کسانی که در زمینه ای چیزی بودهاند و از همان زمینه به نام و نانی رسیدهاند فرق دارد.
مریم میرزا خانی، اگر وا می داد، به راحتی راحت الحلقوم رسانههای رسمی میشد؛ رسانههایی که منتظرند. اما وا نداد. انسانی بوده متعهد و نگذاشته که بازیچه بازیها شود. نوجوانی و جوانی را که پشت سر گذاشت، راه خودش را سوا کرد. مسیرش، راهِ فروتنانهی “معنا دهی به زندگی از راه کشف و دانستن” بود و در عین حال داشتن موضعی کاملا هوشمندانه و سیاسی که “سیاسی نشود!”
اما پدر بزرگوارش به حکمت بزرگی اشاره میکند:
چه بسیارند کودکانِ از مریم بالاتر که نشکفته، میپژمرند، در گوشه گوشهی این خاک و این کرهی خاکی. میگوید بهتر است اینها را دریابیم که از دست نروند. پدر در سخنانش، حتی گوشهی چشمی هم به اولیاء محترم امور ندارد و روی سخناش با مردم است که باید کمر همت ببندند به زندهکردن در گور روندگان قطعی : با رعایت احترام، اما قاطعانه به نمایندهی شورای شهر میگوید شما در جایگاه قدرتاید و فعال مایشاء اید در کار اسم گذاری خیابانی به اسم میرزاخانی. اما ما به عنوان خانواده، راضی نیستیم. ترجمه کلاماش این است: نمیخواهیم دکانی برایش درست شود و درست کنم، برای کسی که حتی در زمان حضورش در ایران، خواسته بودند که خیابان به اسماش کنند، برای کسی که موفقیتهای جهانیاش را فروتنانه به خانواده خبر نمیداده و پدر از دهان دیگران میشنیده.
شگفتا!
درستاش این است که خیلی های دیگر را با این متر و سنجهی ارزشمند مریم میرزاخانی مقایسه کنیم و قبل از همه، خودم وخودمان را.
بهنظر میآید که مهمترین کشفی که ما میتوانیم در مورد این پدیده کنیم همین است که گفته شد: فروتنیِ یک عالِم. این که چندین جایزه برده، برای هیچ کدام ما نان و آب نمیشود، همانطور که خودش بیاعتنا بود به آنها.
وسیع بود و تنها و سر به زیر و سخت و
از مصاحبت آفتاب می آمد.
ذهنی سربلند و دلی سر به زیر از آن دست، مشغول به کشفی که میگفت: موقعی بیشترین لذت را میبرم که مسئلهای را حل میکنم و حس میکنم الان دیگه بالای یک بلندی ایستادهام و حالا دور و بر را بهتر از تاریکیهای قبل میبینم. میدان دیدم بازتر از قبل شده.
همین.
بزرگواری و تجلیِ درک عارفانه در او چنان بوده که به بازتابهای کارش بر روی دیگران (شهرت)، فکر نمیکرده. این نوع سلوک، سعهی صدری میخواهد کمیاب و دلِ گشادی میطلبد که خیلیها حرفاش را میزنند و کتاباش را مینویسند و کتاباش را میخوانند و لقلقهاش میکنند، اما اثری از آن در خود ندارند (در اینجا و اینجا ببینید.)
خُب! پدر میگفت، به کسانی برسید که امکانات میخواهند تا بشکفند. همه، پدری مثل من ندارند. شما پدرشان باشید. مادری مثل مادر مریم ندارند، شما مادرشان باشید تا پژمرده نشوند.
میرزاخانی در خانوادهای بزرگ شد که امکان داشتند برای لحظات و آیندهی فرزندشان تامل کنند و چه خووب!
این کلمات را که میشنیدم و میخواندم یاد آدمهایی میافتادم که در کودکی و نوجوانی و جوانی دیده بودم در محلهی زندگی.
کارگر رسمیِ بیدستمزد مغازهی پدر بودم. کاسب جماعت دوران سابق (40 – 50 سال پیش)، با پرسوناژهای ثابتی در محله روبرو میشد که همگی با هم، محله را میساختند.
از میانشان حسین مگسی (حسین مَشْتَلی = مشهدی علی) بود و منوچهر…
42 سال پیش، در کتابخانهی مسجد داشتیم برای بچههایی که جمع کرده بودیم کتاب میخواندیم: ماهی سیاه کوچولو. انتظار این بود که در موقع پرسش و پاسخ، همه با ماهی سیاه همدلی نشان بدهند و راه او را انتخاب کنند. نوبت به حسین رسید که وضع مالی و خانوادگیِ خیلی سختی داشت نسبت به همهی بچهها.
پرسیدیم خُب حسین جان نظرت چیه؟
حسین گفت: ماهی سیاه خیلی بیخود کرده که کار و زندگیاش رو ول کرده و دنبال چیزای دیگه راه افتاده. باید به کار خودش میچسبید و از این چیزای بی ربط نمیبافت.
حسین کم کم بزرگ تر شد، و بعدها اولین استندآپ کامدیهایی را سرِپا و در خیابان و برای بچههای محل اجرا کرد که هرگز یادم نمیرود. آنچنان برای هر کسی در محله، فایل تقلید رفتار و گفتار درست کرده بود و اجرا میکرد که آدم مات و حیران میماند که این دیگه چه اعجوبه ایه!
منتقد هنرمندی خودجوش که همان موقعها هم دلنگراناش بودم که سرنوشت او، حداکثر چه خواهد شد.
منوچهر… هم از این قیاس بود. درست مثل برنامههای آهنگ درخواستی، منوچهر را دعوت میکردیم تا برایمان از فلانی و بعد فلانی بگوید و لحظاتمان را خوش کند. و منوچهر هم یک نفس، از کار نمیایستاد.
این نمونه هم (در اینجا ببینید)، البته فارغ از بدآموزیهای مضمونیاش و دوری از آنها، نشاندهندهی خلاقیت، قدرت استنباط اجتماعی و ترجمهی آن به مهارتی است که همهی مان در مراسم مداحی دیدهایم؛ عناصری که او را هم-قوارهی آدمی بسیار تیزهوش و هنرمندی آفرینشگر نشان میدهد.
همان حسین مگسی، برادری نازنین داشت سه سالی بزرگتر و اسمش مَمّد. خیلی بیشتر از حسین دوستش داشتم. اول صبح روز اول مهر بود، چهل و یک سال پیش. بچهها داشتند میرفتند مدرسه. یک دفعه متوجه ممد شدم که سر به دیوار گذاشته و خیلی غریبانه گریه می کند (بی مادر بود). مشتعلیِ خدابیامرز نمیتوانست بفرستدش مدرسه. گفته بود برو کار کن. 10 سال بیشتر نداشت، با هوشی سرشار و عاشق مطالعه. سرنوشت او این شد که در سی سالگیاش بدلیل بیکسیِ ناشی از افسردگیِ درمان نشده از دوران کودکی، بی سر و صدا مُرد.
از این نمونهها کم ندیدم و کم هم نمیبینم!
از خدیجهای بگویم که هنوز 5 ساله بود و وقتی که از یک تب دوساعته مرد، 8 ساله. در دهِ پدربزرگم میدیدمش. زبان مادریاش ترکی بود و تنها کسی که فارسی حرف میزد، من بودم که مهمانی گذری بودم. اوجِ قدرت یادگیریِ زبان را با حیرت در او متوجه شدم، وقتی که میدیدم با من سعی میکند فارسی حرف بزند و چه خوب هم! درجا یادگرفته بود و استنتاج ذهنی و تعمیم دهیِ فوری اش، او را به پیش بینی و ابداع در زبان بیگانه هدایت میکرد، و گاهی چه شیرین و خنده دار!
یعنی فقط از یک نفر و با حشر و نشرهایی خیلی کوتاه مدت، خیلی کوتاه!
همان موقعها در فکر بودم که آیا شدنی است او را به تهران بیاورم و بزرگ کنم. آیا خانوادهاش راضی میشود؟ از خودش که اوج “شوقِ آموختن” و جسارت و شجاعت مثبت بود، خیالم راحت بود.
بعد از آن که یک باره شنیدم از تشنج تبی چند ساعته مرده، همیشه و همیشه به یاد مصرعهایی همدلانه میافتم که میگوید:
…
باید جوادیه بر پل بنا شود،
پل!
این شانه های ما.
باید که رنج را بشناسیم،
وقتی که دختر رحمان،
با یک تب دو ساعته می میرد.
…
بله! این شانههای ماست که باید بارها را به مقصد برساند.
بد نیست کمی فکر کنیم در این کرهی خاک و البته در سرزمینی که حتماً “خاک و سنگاش بهتر از زر است!” و البته که “پر در و گوهر است!”، چند انسان شریف در هر 10هزار نفر، بخشی از هستیِ رایگانیافتهشان را، بعنوان وظیفهی قطعی، صرف پدری و مادری برای این بیصاحبانِ روزگاران در این روزگارانِ بیصاحب کردهاند؟ چند نفر شریفتر بیشتر هستیشان را؟ و چند نفر بسیار شریف تر، همهی هستیِشان را برای کاری گذاشتهاند که تا دنیا دنیاست، بر گردن تک تک ماست، مگر اینکه مشکل کاملا برطرف شود!
البته که رایگان بخشیِ دادههای هستی و رفع ریشهایِ شرّ، فقط با اعتنا و نوازش واقعیِ روحی-روانی یا با پول نقد انجام نمیشود؛ مهم هزینه کردن خردمندانه و حسابشدهی اعتنا و وقت و عمر و امکانات و داشتههایمان است، با استفاده از تجربههای جهانی و ملی و محلی.
هزاران راه دارد، به تعداد راههای آسمانها!
کافی است هوشمندانه به دور و برمان و کمی دورتر نگاه کنیم و یله نباشیم.
و تا دیر نشده، تاملی و … آستینی از خودمان!
.
.
اگر روزگار صاحبی داشت
نویسنده: غلامعلی کشانی
https://t.me/GahFerestGhKeshani
https://ghkeshani.com
.
.