گفت‌وگوی کریستین مایر با یوزف فان اِس با عنوان خاستگاه‌های اسلام

گفت‌وگوی کریستین مایر با یوزف فان اِس با عنوان خاستگاه‌های اسلام

یاسر میردامادی − چندین سال قبل، انتشار ترجمه‌ی فارسی کتاب «مکتب در فرایند تکامل» جنجالی در ایران به پا کرد. مدرّسی طباطبایی، اسلام‌ شناس ایرانی مقیم امریکا، در این کتاب نشان داده بود که آن‌چه به عنوان «تشیّع اثنی‌عشری» مشهور است، برساخته‌ای تاریخی (historically constructed) است، یعنی در طیّ زمان و در پاسخ به نزاع‌ها، کنش‌ها و واکنش‌های مختلف، و از میان امکان‌های متفاوتی که از نظر تاریخی پیش‌روی افراد بوده، شکل گرفته است.

یوزف فان اِس (Josef van Ess)، متخصّص برجسته‌ی تاریخ الاهیّات اسلامی، مشابه این سخن را در باب اصلِ اسلام می‌گوید. به نظر او ظهور اسلام با ظهور محمّدِ پیامبر از نظر تاریخی متفاوت است. آن‌چه امروز تحت عنوان «اسلام» می‌شناسیم، در نظر او برساخته‌ای تاریخی است که خاستگاه آن بعدتر از ظهور محمّد پیامبر است و مطابق رأی او اسلام کاملاً جنبه‌ای امکانی (contingent) دارد، و بر اساس شرطیّه‌ای خلاف واقع (counterfactual) می‌توان گفت اگر سیر حوادث به گونه‌ای دیگر سامان می‌یافت، اسلام نیز امروزه صورت دیگری می‌یافت (و یا شاید اصلاً به عنوان یک دین وجود نمی‌داشت). رأی او در باب خاستگاه اسلام، که بر نقّادی تاریخی استوار است، پیامدهای مهمّی برای الهیات معاصر اسلامی دارد. در نگاه سنّتی، تاریخ‌مندی اسلام به رسمیّت شناخته نمی‌شود و نقش عوامل طبیعی در اسلام شدنِ اسلام به حساب نمی‌آید.[1] پیامد نگاه مبتنی بر نقّادی تاریخی به اسلام را می‌توان در قالب این پرسش صورت‌بندی کرد: آیا فرد مسلمان از نظر الاهیّاتی می‌تواند به تحقیقات نقّادانه‌ی تاریخی در باب اسلام ملتزم باشد؟

اهمیّت این پرسش را می‌توان با نقل اتّفاقی تاریخی نشان داد: فردی آلمانی به نام اِس‌وِن کالیش (Sven Kalisch) در ۱۵ سالگی از آیین پروتستان به اسلام (تشیّع زیدی) می‌گرود زیرا در نظر او اسلام (و خصوصاً تشیّع) شکاّکانه‌تر از مسیحیّت و یهودیت می‌آمده است. وی بعدها اوّلین مسلمانی می‌شود که کرسی تدریس الاهیّات اسلامی را در آلمان (و به طور خاصّ در دانشگاه مونستر) به دست می‌آورد. او در سال ۲۰۰۸اعلام می‌کند که بر اثر مطالعات تاریخی خود به این نتیجه رسیده است که به احتمال زیاد شخصیّتی تاریخی به نام محمّد وجود ندارد و این شخصیّت، ساختگی است اما هم‌چنان خود را مسلمان می‌داند زیرا در نظر او آن‌چه مهمّ است فلسفه‌ای است که ذیل نام محمّد شکل گرفته است و نه شخص او. وی رأی خود را در مقاله‌ای با عنوان «الاهیّات اسلامی بدون محمّدِ تاریخی: ملاحظاتی در باب چالش‌های روش تاریخی-انتقادی برای اندیشه‌ی اسلامی» بیان می‌کند.[2] گرچه رأی او در میان اسلام‌پژوهان غربی بی‌سابقه نبود، موجب خشم جامعه‌ی مسلمانان آلمان می‌شود و کالیش در معرض از دست دادن شغل آکادمیک خود قرار می‌گیرد. نهایتاً وی در سال ۲۰۱۰ اعلام می‌کند که دیگر خود را مسلمان نمی‌داند و از کرسی اسلام به کرسی دیگری در دانشگاه منتقل می‌شود.

این نمونه، البتّه نمونه‌ی رادیکالی است، زیرا در میان اسلام‌پژوهان غربی نیز افراد اندک‌شماری -قطع‌نظر از این‌که رأی‌شان قابل دفاع بوده باشد یا نه- در وجود تاریخی شخصی به نام محمّد ابن عبدالله تردید کرده‌اند. امّا از رادیکال بودن‌اش که بگذریم، این نمونه، یکی از پیامدهای احتمالی نگاه تاریخی به اسلام برای مسلمانان را به خوبی نشان می‌دهد. کالیش البتّه مسلمان نماند تا الاهیات اسلامیِ بدون محمّد را بسط دهد، امّا حتّی کسانی که به وجود تاریخی محمّد اعتقاد دارند، شاید لازم باشد که الاهیّات مشابهی را بسط دهند؛ زیرا مطابق رأی فان اس، اسلام، به معنایی تعیین‌کننده، بسطی پسا-محمّدی داشته است و گویی باز هم در فقدان تاریخی او شکل گرفته است.

در عالم مسیحیّت نیز تحقیقات نقّادانه‌ی تاریخی به شکل‌گیری الاهیّات‌هایی انجامید که می‌کوشیدند خود را با تحقیقات انتقادی تاریخی در باب منشأ کتاب مقدّس سازگار سازند. به عنوان نمونه، رودلف بولتمان (۱۸۸۴-۱۹۷۶) الاهی‌دان آلمانی و متخصّص عهد جدید کوشید با مدد گرفتن از روش‌های تحقیق تاریخی، از زبان انجیل اسطوره‌زدایی (demythologizing) کند. به نظر او این اسطوره‌زدایی، متن مقدّس را از چنگال جهان‌بینی قدیم، که این متن در دل آن روییده و از آن متأثّر است، رها می‌سازد و اجازه می‌دهد که کلام خداوند برای انسان مدرن معنادار به نظر برسد.[3] در جهان اسلام نیز پاره‌ای از تجدّدگرایان مسلمان، مانند محمّد آرکون، حسن حنفی و نصر حامد ابوزید، کوشیده‌اند نقد تاریخی اسلام را پیش ببرند. با این حال هم‌چنان پروراندن الاهیّاتی که نقّادی تاریخی اسلام را جدّی بگیرد و از امکان سازگاری آن با مسلمانی سخن بگوید، نیازی است که پاسخ مناسب نیافته است.

فان اس متولّد ۱۹۳۴ در آخن آلمان، اسلام‌شناس و استاد بازنشسته‌ی دانشگاه توبینگن است. از میان آثار او مجلّدات شش‌گانه‌ی «کلام اسلامی و جامعه در قرن دوّم و سوّم هجری» (Theologie und Gesellschaft im 2. und 3. Jahrhundert Hidschra) از اهمیّت ویژه‌ای برخوردار است.

  • گفت‌وگو با یوزف فان اِس

آیا اسلام، پیش از آن‌که محمّد وحی را ابلاغ کند، دینی کاملاً شکل گرفته بود؟ با چه دقّتی می‌توان از اسلامِ نخستین، فرقه‌های اوّلیّه‌ی اسلام و گرایش‌های دینی آن‌ها آگاهی یافت؟ اسلام‌شناس آلمانی، یوزف فان اس، عمر خود را صرف یافتن پاسخ به این پرسش‌ها کرده است. کریستین مایر (Christian Meier) روزنامه‌نگار، که خود متعلّق به نسل جوان‌تر اسلام‌پژوهان است، با وی در این‌ باره گفت‌وگو  کرده است.

 

 کریستین مایر: از چه زمانی اسلام به وجود آمد؟

یوزف فان اس: پاسخ به این پرسش ناممکن است. بگذارید این‌گونه آغاز کنیم: آرای متفاوتی در مورد این‌که قرآن از چه زمانی وجود داشته است، وجود دارد. با این حال، یک چیز مشخّص است: قرآن خیلی بیش از اسلام وجود داشته است.

این موضوع را چگونه باید درک کرد؟

چندین نسل طول می‌کشد تا یک دین خودش را پیدا کند. من زمانی برای بیان این موضوع، تعبیر «گزینه‌ها» را به کار بردم. اسلام، به عنوان دینی وحیانی، درست مثل مسیحیّت، بر پیش‌انگاشته‌های معیّنی بنا شده است: تصویری از خداوند، از یک سو (و همانا خودِ وجود خداوند، که امری بدیهی نیست) و یک بنیان‌گذار از سوی دیگر. این‌که بنیان‌گذار چگونه نقش خود را ایفا کند (در قالب پیامبر یا در قالب پسر خدا) نهایتاً ربطی به اصل بحث ندارد. این‌ها پیش‌شرط‌های شکل‌گیری «گزینه‌ها»ی معیّنی هستند. هر دینی، در ابتدای امر، گزینه‌های متعدّدی پیش رو دارد، امّا شمار این گزینه‌ها بی‌نهایت نیست. به عکس، این واقعیّت که آن دین، وحیانی است، از پیشْ گزینه‌های در دسترس را محدود ساخته است.

با وجود این، می‌بایست در باب این گزینه‌ها تصمیم گرفته می‌شد و این چیزی بود که زمان می‌برد. مثلاً، قرن‌ها زمان برد تا این تصمیم گرفته شود که باید گفت سبْکِ قرآن، معجزه [تقلید ناپذیر] است. امروزه مردم طوری رفتار می‌کنند که انگاری، این باور، از پیش در قرآن مقرّر گشته است- امّا اصلاً این‌طور نیست. با هر تصمیمی که گرفته می‌شد، حیطه‌ی تصمیم‌گیری‌های بعدی محدود و محدودتر می‌گشت- تا این‌که به بنیادگرایی مدرن می‌رسیم، جایی که همه‌چیز از همان آغاز تغییرناپذیر به نظر می‌رسد و تقریباً اصلاً جایی برای جولان وجود ندارد. البتّه حتّی در درون جریان بنیادگرا هم تنوّع‌هایی وجود دارد.

 

اغلب در غرب این‌گونه گفته می‌شود که اسلام، نیازمند نهضت اصلاح دینی است- نیازمند «لوتری اسلامی» که مانع جمود این دین شود.

 

اوه، ایده‌ی قدیمی‌ای است. قبلاً در قرن نوزده این ایده میان مسلمانان رایج بود، امروزه هم دائماً به گوش می‌رسد. پشت این ایده، اراده‌ی- تا حدّی مبهمی- به اصلاح نهفته است، زیرا مردم از وضع موجود ناراضی‌اند. امّا این در مورد هر برهه‌ای از تاریخ هم صادق است. این‌که اسم لوتر مطرح می‌شود طبعاً با دیدگاه پروتستانی به تاریخ ربط و نسبت دارد، دیدگاهی که مدّت زمانی طولانی، نه فقط در آلمان، رایج بود.

آیا این درست است که در اسلام هیچ‌گاه اصلاح دینی وجود نداشته است؟

 

من خودِ قرآن را متنی اصلاح‌گرایانه می‌دانم و در آن قصد و نیّتی اصلاح‌گرا می‌بینم، تا این حدّ که در قرآن، ادیان قدیمی‌تر به عنوان راه‌های گمراهی ردّ می‌شوند و قصد اساسی این کتاب آن است که به ریشه‌ها باز گردد، که همانا توهمّی بیش نیست. قرآن هرگز به ریشه‌ها باز نمی‌گردد؛ تمام داستان ابراهیم، برساخته‌ای بیش نیست. امّا آن‌چه پشت این برساخته نهفته است، به احتمال زیاد این تجربه‌ است که مسیحیّت لاجرم به انتهای خطّ رسیده است. زیرا هم‌عصران پیامبر و یک نسل پس از او، مسیحیّت را چونان دینی واحد تجربه نمی‌کردند، بلکه دینی تقسیم شده به سه «کلیسا» می‌دیدند که دائماً با هم در جنگ و جدال بودند.

وانگهی، پیام مرکزی قرآن بسیار ساده و همان یکتاباوریِ آن است. این یکتاباوری ساده تلاشی است برای دور ریختن تمام حشو و زوائد. نمی‌بایست فراموش کرد که ایده‌ی «عهد» بستن با خداوند در قرآن نیز نقش ایفا می‌کند و درست همان‌طور که مسیحیّت خود را «عهد جدید»ی می‌فهمد که در مقابل عهد قدیم موجود در عهد عتیق قرار گرفته است، قرآن اساساً خود را «عهد ثالث» می‌فهمد.

مسلمانانِ نخستین چه درکی از خودشان داشتند؟ اسلام، چگونه اسلام شد؟

فان اس: فِرِد دانر (Fred Donner) که متخصّص اسلامِ نخستین است، در کتاب جدیدش «محمّد و مؤمنان: خاستگاه‌های اسلام» (Muhammad and the Believers: At the Origins of Islam) بحث خود را از این فرض آغاز می‌کند که شکل‌گیری اسلام به عنوان یک دین، منظور نظر محمّد یا قرآن نبوده است. قضیّه صرفاً از این قرار بود که جماعتی با هدف پرورش سبک زیستی اخلاقی و پارسامنشانه شکل گرفت، و خود را مؤمنان (المؤمنون) نام نهاد. به نظر دانر، «مؤمنان» لقبی بود که مسلمانان واقعاً بر خود نهادند.

لقب «مسلمان» بسیار بعدتر به کار رفت…

بله دقیقاً. عبارت مسلمون در قرآن به کار رفته است، امّا تنها به مردمان خاصّی اشاره دارد: عبادت‌کنندگان کهن و مشرک کعبه از اهالی مکّه که تحت انقیاد اسلام در آمده بودند و یا خود با آغوش باز اسلام را پذیرفته بودند.[4] این در حالی است که یهودیان و مسیحیان نیز در جماعت نخستین، از زمره‌ی مؤمنان بودند. بعداً آن‌ها را از این جماعت جدا کردند؛ به نظر دانر، این جداسازی در دوره‌ی خلیفه عبدالملک رخ داد. بنابر این، مقارن پایان قرن نخست هجری اسلام، اسلام شد. البتّه این پایان بحث نیست، و من شخصاً اسلام‌ شدنِ اسلام را حادثه‌ای می‌دانم که قدری متفاوت از رأی دانر رخ داد… امّا این‌ که زمان برد تا اسلام، اسلام شود، به نظر من واضح است.

گفتید که نظر خاصّ خودتان را در مورد چگونگی بسط اسلام به عنوان دینی جدید دارید.

 

وقتی از «اسلام» به عنوان هویّتی واحد سخن می‌گوییم، چنین چیزی البتّه در مورد اسلام روزگار ما صدق نمی‌کند. سخن این‌جاست که چنین چیزی در باب اسلام نخستین هم صدق نمی‌کند. ما همیشه در مورد اسلام این‌طور فکر می‌کنیم: گروهی از مردم بودند که گرد ایده‌هایی جمع شدند و دین جدید شروع شد. امّا هرگز این‌گونه نبوده است. البتّه مؤمنان وجود داشتند. امّا جنگ‌های فتوحات آنان را به چهار سمت پراکنده کرد- بصره و کوفه در عراق، فسطاط در مصر و حمص در سوریّه. در این شهرها چند نفر از – به اصطلاح – صحابه‌ی پیامبر زندگی می‌کردند، که بعدها تکریم گشتند و گرد آن‌ها نحوه‌ای از اسلام صورت‌بندی شد. به نظر من، اسلامِ کوفه بسیار متفاوت از اسلامِ حمص یا فسطاط بود.

چرا متفاوت بود؟ آیا این مناطق کاملاً از هم بی خبر بودند؟

 

فان اس: ارتباط میان این مراکز ضعیف بود. قطعاً افراد سفر می‌کردند و بی‌شک آن‌ها نوعی قرآن در اختیار داشتند (البتّه تا آن‌جا که قرآن در آن زمان وجود داشته است) که به آن ملتزم بودند. امّا مؤلّفه‌ی تعیین‌کننده، تفسیر است، یعنی این مسئله که فرد متن قرآن را چگونه می‌فهمد. مسئله این است که آیا قرآن در آن زمان اهمیّت مرکزی برای اسلام داشت. از نظر من نه، اهمیّت مرکزی نداشت. آن‌چه که جماعت مؤمنان را متّحد می‌کرد، بیشتر شیوه‌ی نماز جماعت آن‌ها بود. ژیمناستیک خاصّی که آن‌ها در این روند انجام می‌دادند- بر خاک افتادن (proskynesis)- کاملاً منحصر به فرد بود. و هر ناظر بیرونی‌ای متوجّه آن می‌شد. همهنگام، انجام این عمل، گواهی بر سر سپردگی شما به خدای واحد بود. قطعاً زمان برد تا این مناسک مذهبی بسط و تکامل یابد. امّا این مناسک، چیزی بود که میان هسته‌های فردی این آیین مشترک بود. حاکم هر عصر و یا فرمانده‌، به نحوی معنادار، امام نماز جماعت بود- و نماز جماعت تقریباً دیسیپلینی نظامی بود. خدا می‌داند که چه روساخت‌هایی بعداً به این عمل عبادی – که امروزه جزو اسلام می‌شماریم – اضافه شده است. البتّه ممکن است – اگر کسی همّت کند- بتواند این روساخت‌ها را کشف کند، امّا این خیلی قبل‌تر از زمانی است که می‌توانیم بگوییم مثلاً در کوفه دقیقاً چه می‌گذشت.

آیا این بدان معنا است که هر شهر، اسلامِ خودش را پروراند؟

بله. حتّی نباید فکر کرد که در شهرهایی مثل کوفه یا بغداد، اسلامِ واحدی وجود داشت. بغداد بزرگ‌تر از آن بود که یک اسلام در آن نشو و نما کند؛ در آن زمان یک میلیون نفر در این شهر زندگی می‌کردند. به نظر من کاملاً ناممکن است که مردم در هر مسجدی فوراً اسلام را درک کرده باشند. مثلا در مورد کوفه گزارش‌هایی از گنوستیک‌های شوریده‌سر در دست داریم که به دوره‌ی نخستین اسلامی باز می‌گردد. ایده‌هایی آشکارا و اساساً شیعی در این شهر شکوفا شد و عجیب و غریب‌ترین خیال‌پردازی‌ها (fantasies) را پدید آورد. در برخی نقاط علی القاعده باید این ایده‌ها تبلیغ شده و پیروانی جذب کرده باشند، در غیر این صورت در قالب نوشته در نمی‌آمدند. دست‌کم من مسئله را این‌گونه تصویر کرده‌ام: در بسیاری از مساجد – اگر نه لزوماً هر مسجد- نگاه متفاوتی به اسلام وجود داشت و البتّه در مسجد جامع موضوع این‌گونه نبود. در آن‌جا مردم به نماز جمعه می‌رفتند و حاکم به آن‌ها می‌گفت که اسلام چگونه است.

بی‌شک، این تصویر شخصی‌ای است که من برای خودم ساخته‌ام، امّا این تصویرسازی راهی برای سر در آوردن از شکل‌گیری اسلام است. پس از این تصویرسازی‌ها است که می‌توان تا حدودی کلیّتِ پرسش از پیدایش اسلام را اصلاح کرد، زیرا این پرسش را می‌بایست هر بار جداگانه ناظر به هر منطقه‌ی جدید اسلامی پرسید.

شما تصویر اتم‌واری از اسلام ارائه می‌کنید.

این‌طوری هم می‌توانیم بگوییم: من دارم تصویر جاافتاده از اسلام را واژگون می‌کنم: ابتدا تکثّری وجود داشت- یکّه‌گی بعداً شکل گرفت… بنیادگرایان دقیقاً عکس این را می‌گویند. […]

چه چیزی غیر از ژیمناستیکِ عبادت، تمام این گروه‌های محلّی و گونه‌های اسلام را با هم یگانه ساخت؟

قرآن، البتّه در دراز مدّت. شما هر جا که بودید، اگر قرآن را به عنوان اساس زندگی خود می‌پذیرفتید، مسلمان بودید. قدری زمان برد تا قرآن جمع‌آوری شود و مردم از آن آگاه شوند. امّا از زمانی که قرآن، هم‌چون مبنایِ مرجع، جنبه‌ی همگانی یافت، از آن زمان به بعد اسلام به وجود آمد. به احتمال زیاد، چنین روندی از زمان عبدالملک مروان و کتیبه‌هایی که در قبة الصخرة وجود دارد آغاز شد که آیاتی از قرآن بر آن کنده‌کاری شده است- از قضا آیات بر آن دقیق نوشته نشده‌اند. از این زمان به بعد مردم چیزی داشتند که می‌توانستند به آن چنگ بزنند. فقه اسلامی نیز بعداً به وجود آمد.

پس اگر عبادت به مسلمانان هویّت اجتماعی و مناسکی داد، قرآن به آنان هویّت معنوی داد؟

مسلمانان قرآن را «متنی مقدّس» تلقّی نمی‌کردند، بلکه آن‌را راه‌ یا «قانون اساسی» زندگی می‌دانستند. درست همان‌طور که امریکایی‌ها به قانون اساسی‌شان باور دارند، مسلمانان به قرآن باور دارند، زیرا به اعتقاد آنان قرآن به آن‌ها نشان می‌دهد که در موقعیّت‌های خاصّ چگونه رفتار کنند، و از نظر اخلاقی و شرعی چگونه زندگی کنند. به نظر من این نکته برای مردم بسیار مهمّ بود، اگر چه هیچ‌گاه این نکته را به این شیوه بیان نمی‌کردند. نکته‌ی قابل توجّه این است که هر گاه مقاومتی در مقابل اسلام از سوی ملحدان صورت می‌گرفت، مقاومتی علیه فقه اسلامی نبود. انتظار ما دقیقاً خلاف این است: زیرا اگر چیزی در اسلام باشد که برای ما تنفّر برانگیز باشد، این است که اگر کسی دزدی کرد، دست او را قطع می‌کنند و مانند آن. اما برای آن ملحدان این‌ها هرگز مشکل‌ساز نبود. هرگاه ملحدان یا به اصطلاح شکّاکان ظاهر می‌شدند، نبوّت محمّد را به زیر پرسش می‌کشیدند و یا شخصیّت او را مورد تردید قرار می‌دادند- بسیار شبیه آن‌چه که سلمان رشدی در آیات شیطانی تصویر کرد.

می‌خواهم این نتیجه را از بحث بگیرم که قرآن به این دلیل شدیداً تکریم می‌شد که به مردم، راهِ با ثبات زیستن را نشان می‌داد. اساساً دلیل بسیاری از کسانی که امروزه دین خود را تغییر می‌دهند و به اسلام می‌گروند، همین است. عهد جدید از این جهت بسیار متفاوت است. شما در عهد جدید استعاره‌ها و تمثیل‌هایی می‌یابید که سبک آن‌ها به مراتب زیباتر از استعاره‌ها و تمثیل‌های قرآنی است، امّا باید زمان طولانی‌ای صرف تفسیر آن‌ها کنید تا معنای دقیق آن‌ها را دریابید.

پس منظور شما این است که اسلام، به این علّت پیروزمندانه گسترش یافت که قوانین عینی‌ای در قالب قرآن در اختیار داشت؟

 

اغلب، دلیل انحصاری گسترش اسلام، فتوحات دانسته می‌شود. به نظر من، این واقعاً دلیل کافی‌ نیست. زیرا اسلام در واقع جنبشی دین‌گستر (missionary) نبود – در روزگار و زمانه‌ی ماست که این‌چنین شده است، و حتّی اکنون نیز بسیاری از مسلمانان، قید و شرط‌هایی در این باب دارند. در آن زمان، عرب‌هایی که در کوفه یا مکان‌های دیگر زندگی می‌کردند، اصلاً تمایلی نداشتند تا مردم مناطق فتح شده را داخل جماعت دینی خود کنند، که اگر داخل می‌شدند چه بسا بعداً مسلمانان پارسایی می‌شدند، امّا دیگر لازم نبود خراج بپردازند-و نیز احتمال داشت اگر مسلمان شوند، جاسوسی مسلمان‌ها را بکنند. در شهرهای پادگانی، نامسلمان‌ها کاملا خود را از دیگران جدا نگه می‌داشتند تا خود را به خطر نیندازند. به اسلام گرویدن پیروان ادیان دیگر، چیزی نبود که همیشه به گرمی از آن استقبال شود.

 

از کسانی که دین‌شان را تغییر می‌دادند و مسلمان می‌شدند و نیز جاسوس‌ها که بگذریم، ملحدان داستان دیگری داشتند. در کتاب اخیرتان ‍«یگانه و دیگری» (Der Eine und das Andere) به فرقه‌های اسلامی پرداخته‌اید و به این واقعیّت، که در اکثر موارد، منبع اصلی شناخت ما از این فرقه‌ها، نوشته‌های مخالفان آن‌هاست.

 

فان اس: این کتاب در وهله‌ی نخست، تاریخ گونه‌ی ادبی خاصّی است که به آن «مِلَل و نِحَل» (heresiography) می‌گوییم. متون بسیاری از این دست در اسلام وجود دارد که آن‌چه فرقه‌های اسلامی نامیده شده، در آن فهرست شده‌اند. این گونه‌ی ادبی، بسیار پردوام بود و بیش از هزار سال استمرار داشت، از قرن دوّم تا قرن نوزدهم هجری. با این حال، تزی پشت تحلیل من وجود دارد: «فرقه‌گرایی». ایده‌ی اساسی این تحلیل این است که هیچ‌گاه چیزی به عنوان دین وجود نداشته است. همیشه فقط تکْ جماعت‌هایی وجود داشته‌اند. اگر این تحلیل درست باشد، معنایش این است که به معنایی که ما اراده می‌کنیم، ملحدان یا کافران وجود نداشته اند، بلکه تنها جماعت‌های مختلفی وجود داشته‌اند.

مطمئنم کتاب‌هایی که شما تحلیل‌شان کرده‌اید، این موضوع را به شیوه‌ی متفاوتی عرضه کرده‌اند…

به نظرم می‌رسد که این کتاب‌ها بیش از همه، سیاهه‌ای از فرقه‌های موجود در اسلام به دست داده‌اند. این درست است که گاهی در این کتاب‌ها گفته می‌شود که تعلیمات این یا آن فرقه نادرست است، امّا این بدین معنا نیست که پیروان آن فرقه کافر و ملحد‌اند. تعبیر «کفر» (heresy) بر این فرض مبتنی است که راست‌کیشی‌ (orthodoxy) وجود دارد. این تعبیر در مورد مسیحیّت کارگشا است زیرا ما کلیسا داریم، امّا در مورد اسلام کار نمی‌کند. شما راست‌کیشی در اسلام را چطور تعریف می‌کنید؟ همیشه کسانی بوده‌اند که کوشیده‌اند حدّ و حدود راست‌کیشی را معیّن کنند، و همیشه راست‌کیشی‌هایی (به معنایی که ما در مسیحیّت این کلمه را به کار می‌بریم) وجود داشته است، امّا همیشه محلّی و کم دوام بوده است. هر زمان که حاکم یا متکلّمی در منطقه‌ای خاصّ، تفسیر معیّنی از اسلام را الزام‌آور دانسته است، بی تردید گروه‌هایی بوده‌اند که برچسب منحرف به آن‌ها خورده است، و بر اساس واژگان ما در مسیحیّت، کافر به شمار آمده‌اند. امّا گروه‌های بسیار کمی بودند که مطلقاً در همه جا از آن‌ها ابراز انزجار شده باشد. اسماعیلیان، خصوصاً زمانی که در قالب حشّاشین فعّالیّت می‌کردند، چنین گروهی بودند.

با گروه‌های «منحرف» چه برخوردی صورت می‌گرفت؟

فان اس: حتّی اسماعیلیان از صفحه‌ی روزگار محو نشدند، امروزه هنوز اسماعیلیان وجود دارند. آن‌ها مجبور شدند به مکان‌هایی که توان عقب‌نشینی دارند، بگریزند و بقا یافتند. این نکته حتّی در باب گروه‌های نخستینی که علیه حکومت قیام کردند (مثل گروه‌های ایرانی‌ای که حول و حوش «پیامبر نقاب‌دار» المقنّع، در قرن هشت میلادی جمع شدند و تعدادشان فراوان بود) صادق‌تر است. او و جماعت‌اش مورد آزار و اذیّت قرار گرفتند و المقنّع وقتی دید که نهضت او در حال شکست است، خودکشی کرد. امّا قرن‌ها بعد، پیروان این مرد در کوه‌های ترکستان یافت شدند و وقتی مسافرانی که از آن‌ها خوش‌شان آمده بود، از ایشان پرسیدند: «آیا شما مسلمان اید یا نه؟ » آن‌ها پاسخ دادند: «راستش نمی‌دانیم. ما جزیه می‌پردازیم». این جزیه پرداختن، موضوع تعیین کننده‌ای بود. آن‌ها دیگر به شورش فکر نمی‌کردند؛ تعدادشان برای چنین کاری دیگر کافی نبود. تنها وقتی که این عدّه در شهر حاضر شدند و تشکیل جماعت دادند، اوضاع پیچیده شد – زیرا بی تردید در شهر غریبه بودند. امّا تا زمانی که جایی بیرون شهر زندگی می‌کردند، کسی به آن‌ها توجّهی نداشت.

داستان مشابهی در مورد گروه عجیب و غریب نُصیریّه وجود دارد که در سوریّه خود را علویان می‌نامند و گنوستیک‌های خالصی هستند که به قرآن باور ندارند. آن‌ها هنوز وجود دارند و حتّی بروز و ظهور نظامی دارند. به قرون وسطی که برگردیم، اگر چنین گروهی در میان مسیحیان بودند، مسیحیان آن‌ها را به دیار باقی می‌فرستادند. کاتارها[5] (Cathars) را در نظر بگیرید، آنها بی‌رحمانه تحت تعقیب قرار گرفتند و تماماً نیست و نابود شدند. مسلمان‌ها متفاوت عمل کردند، و به همین دلیل است که من ابتدا علاقه‌مندم واژه‌ی «کفر» را کالبدشکافی کنم و بپرسم: چه چیزی در واقع «راست‌کیشی» است؟ و سپس علاقه‌مند به تلاش‌هایی هستم که از کفر فراتر می‌رود و بر حوزه‌ی عمل (praxis)، یعنی شیوه‌ای که با افراد برخورد می‌شود، تمرکز می‌کند.

این نظر، قدری منسجم‌تر از آن به نظر می‌رسد که صادق باشد.

 

فان اس: البتّه گاهی اوقات برخوردهای شدیداً وحشیانه‌ای هم صورت می‌گرفته است. مثلاً سلطان محمود غزنوی سرِ بسیاری از مردم را از تن جدا کرد- امّا سرِ مردمانی را از تن جدا کرد که از نظر سیاسی در مقابل او قد علم کرده بودند. امّا در مابقی زمان‌ها، افراد در کنار یکدیگر با آرامش نسبی روزگار می‌گذراندند. به این معنا، اسلام در مقایسه با جهان مسیحی تصویر متکثّرتری از خود ارائه کرده است- البتّه این تصویر تا زمانِ حال این‌گونه بود، امّا حالا به خاطر قدرت رسانه، این تصویر در حال تغییر است.

 

پس رسانه تکثّر آراء را ترویج نمی‌کند، بلکه یکسانیِ محتوا را ترویج می‌کند؟

 

به مدد رسانه، بسیار آسان‌تر می‌توان تصویر نهایی‌ای از اسلام ارائه کرد و به پشتوانه‌ی پول، آن‌را به کرسی نشاند. نقطه‌ی مقابل این جریان، در میان مصلحان اواخر قرن نوزده میلادی اتّفاق افتاد، در میان مصلحانی مانند محمّد عبده که ما با احترام بسیار از آن‌ها یاد می‌کنیم. آن‌ها نیز بازگشت به قرآن را تبلیغ کردند، و هم‌هنگام عرفان را ردّ کردند- به این امید که بتوانند امّت اسلام را متّحد سازند. طنز تاریخ این است که این جریان، نهایتاً در قالب بنیادگرایی مدرن بسط یافت.

آیا به نظر شما امروزه تکثّر فهم‌های متفاوت از اسلام- مثل فهم بنیادگرا یا فهم مترقّی- با ایده‌ی اسلام یکّه و یگانه و اقتدارگرا در تضادّ است؟

وقتی می‌گویم که اسلام گرفتار جمود شده است، نظر به تحوّلاتی دارم که در مناطقی مانند عربستان سعودی رخ داده و از طریق قابلیّت‌های مدرن اشاعه یافته است. با این حال، همیشه باید این نکته را افزود که آن‌چه ذیل عنوانِ -به اصطلاح- بنیادگرایی رخ می‌دهد، پدیده‌ای مدرن است. در بنیادگرایی بیش از آن‌چه که فکر کنیم، عناصری از عصر جدید – عصر جدید اروپایی- وجود دارد. عصر جدید اروپایی در قلب تروریسم اسلامی جای دارد زیرا، از قضا، ما اروپایی‌ها بودیم که اوّل بار، تاکتیک‌های تروریستی را به کار بردیم. بنابراین، اگر ما ردّپای دیدگاه‌های مدرنی را که بنیادگرایان نماینده‌ی آن هستند در قرآن بیابیم، قطعاً در حقّ آن‌ها لطف کرده‌ایم، امّا از نظر تاریخی به خطا رفته‌ایم. اساساً من نگران جهان اسلام نیستم. اطمینان دارم که بنیادگرایان نیز نخواهند توانست راست‌کیشی درست کنند. در اسلام، راست‌کیشی وجود ندارد.

.


.

پانویس‌های مترجم:

[1] به عنوان نمونه برخی از محقّقان مطالعات قرآنی نشان داده اند که تاریخ قرآن دانشی مدرن است و تا پیش از قرن بیستم کتابی در میان مسلمانان با عنوان «تاریخ قرآن» (و به طریق اولی با چنین مضمونی) نوشته نشده است. در این باب بنگرید به: کریمی‌نیا، مرتضی؛ پيش و پس از تئودور نُلدکه: تاريخ قرآن نويسی در جهان اسلام، صحيفه مبين، ش ۴۸، پاييز و زمستان ۱۳۸۹، ص ۴۲-۷.

[2] اصل آلمانی مقاله را می‌توانید در این‌جا و خلاصه‌ای از آن را به انگلیسی در این‌جا بیابید.

[3] بولتمان، رودولف، عیسی مسیح و اسطوره‌شناسی، ترجمه‌ی هاله لاجوردی، ارغنون، ۵ و ۶، بهار و تابستان ۱۳۷۶، صص. ۱۲۸-۹.

[4] احتمالاً فان اس به این آیه‌ی قرآن اشاره دارد:  قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا. عرب‌های بادیه‌نشین گفتند ایمان آورده‌ایم. بگو شما ایمان نیاورده‌اید. بلکه بگویید تسلیم (ظاهری رسالت تو) شده‌ایم. (حجرات، ۱۴). با این حال در آیه‌ی فوق عبارت «مسلمون» به کار نرفته است و از قضا در اکثر مواردی که این عبارت در قرآن به کار رفته -بر خلاف سخن فان اس- به مردمان خاصّی اشاره ندارد بلکه به عموم مسیحیان و یهودیان و مسلمانان اشاره دارد (مثلا بنگرید به آل عمران، ۶۴).

[5] کاتارها فرقه‌ای مسیحی بودند که در جنوب فرانسه در قرن یازده‌ی میلادی شکل گرفتند. کاتاریزم در قرون۱۲ و ۱۳ میلادی گسترش یافت و به خاطر گرایش‌های فکری گنوستیک و ثنوی‌اش، از سوی کلیسای کاتولیک، کفرآمیز اعلام شد و در دهه‌های نخست قرن ۱۳ به شدّت سرکوب شد. سرکوب این فرقه، آغاز تفتیش عقائد (inquisition) در قرون وسطی بود.

.


.

گفت‌وگوی کریستین مایر با یوزف فان اِس (اسلام‌شناس آلمانی) با عنوان خاستگاه‌های اسلام

مترجم: یاسر میردامادی

.


.

1 نظر برای “گفت‌وگوی کریستین مایر با یوزف فان اِس با عنوان خاستگاه‌های اسلام

  1. آیا می توان علم را با تاریخ علم یکی دانست؟ آیا واقعیت های جهان از نظر دانشمندان پیروی میکنند ویا بالعکس، دانشمندان واقعیت ها را می شناسند و به دیگران آموزش می دهند؟ کدامیک از این دو درست است؟ همانطور که نمی توان واقعیت ها را انکار کرد ، به طریق اولی خالق و پدید آورنده پدیده ها با قانون های آنها ، انکار ناپذیر و تردید ناپذیر است . تاریخ دین داری مردم غیر از خود دین است. آیا می توان حقایق را با تاریخ آموزش آنها یکی دانست؟ آیا می توان حقایق را با رفتارها و ادعاهای مختلف مردم یکی دانست؟ اصول اعتقادی ، اخلاقی و رفتاری ، توسط بر گزیدگان خدا آموزش نظری و عملی داده می شوند.

نظرات بسته است.