درس‌گفتارهای «سنت‌گرایی، تجددگرایی، پساتجددگرایی» از مصطفی ملکیان

درس‌گفتارهای «سنت‌گرایی، تجددگرایی، پساتجددگرایی» از مصطفی ملکیان

نویسنده وجه تمایز سه جریان سنت‌گرایی، تجددگرایی، پساتجددگرایی را در موضع آنها نسبت به عقل و میزان توانایی آن بر کسب معرفت و میزان واقع نمایی عقل انسان می داند. از نظر ایشان سنت گرایی موضعی مشروط نسبت به عقل دارد، تجددگرایی موضع پذیرش مطلق و مبتنی بر خود بسنده دانستن عقل و پساتجددگرایی موضعی منفی نگرانه نسبت به عقل دارد.

شاید بتوان گفت که تفاوت عمده این سه جریان، تفاوتی است نسبت به موضعی که هرکدام از اینها نسبت به عقل دارند، باید گفت، عقل است که این سه جریان را از یکدیگر جدا می کند. در واقع به تعبیر بهتر به جای اینکه بگویم که عقل است که این سه جریان را از هم جدا می کند، باید بگویم که موضع انسان نسبت به عقل است که باعث پدید آوردن این سه جریان شده است.

من مواد خامی را که از جهان هستی دریافت می کنم از راه مشاهده، آزمایش و تجربه دریافت می کنم، نه از هیچ راه دیگری. بعد قواعد منطقی روی آنها اعمال می کنم. به تعبیر دیگر ماده خام را از راه مشاهده، آزمایش و تجربه می گیرم و وقتی می خواهم این مواد خام را نظام بدهم و مدون بکنم، برای این تدوین و برای این نظام دهی از منطق استفاده می کنم، از قواعد منطق صورت استفاده می کنم.

منطق در واقع کارش این است که می گوید با چه ضوابطی می شود از دل دو گزاره به گزاره سومی دست پیدا کرد و کدام یک از ضوابط هستند که اگر زیرپا گذاشته شوند، دیگر نمی شود از تلفیق دو گزاره به گزاره سومی دست پیدا بکنیم.

عقل یک مسیر استدلالی است. اگر شما نسبت به این نوع سیر استدلالی موضع مشروطی داشته باشید، سنت گرا هستید، اگر موضع موافقت مطلق داشته باشید، تجددگرا هستید و اگر موضع مخالفت مطلق داشته باشید، در آن صورت پساتجددگرا هستید.

در عین اینکه در بین خود سنت گرایان اختلافات کمابیش فراوانی وجود دارد، ولی در عین حال سنت گرایی به معنای این است که ،نه (intelect فقط و فقط از بخش کوچکی از جهان هستی خبر می گیرد. ولی بخش بزرگتر جهان هستی، یعنی بخش مهمتر جهان هستی را نمی توان با این شیوه شناخت. جهان هستی در واقع با تعقل، به این معنا که گفتم، در نظر سنت گرایان فقط یک اپسیلونش قابل شناخت است، ولی بخش اعظم این جهان (اعظم نه به معنای بزرگتر کمی بلکه بخش مهمتر کیفی جهان هستی) را اصلا با این شیوه نمی شود شناخت. پس آن بخش اعظم را باید از طریق رجوع به سنت شناخت. و به این معنا مطلقا به خودبسندگی عقل قائل نیست. بلکه معتقد است به عقل در کنار سنت. در کنار هم بودن نه مانند در کنار هم بودن دو موجود هم تراز و هم ترازو، دو موجود عدل هم و دو موجود هم سنگ، بلکه دو موجودی که یک موجود تفوق فراوان دارد نسبت به موجود دیگر.

این عالم را که عقل می تواند به این صورت بشناسد گاهی از آن تعبیر می کنند به عالم طبیعت، گاهی از آن تعبیر می کنند به عالم ماده و مادیات، گاهی از آن تعبیر می کنند به عالم جسم یا جسمانیات، تعابیر دیگری هم به کار می برند. اما جهان هستی مساوی با جهان طبیعت نیست. جهان هستی جهانی است بسیار وسیعتر، عمیقتر و بسیار توبرتوتر. آن بخش عظیمتر را باید از طریق رجوع به Traddition ،از طریق رجوع به سنت بشناسیم; بنابراین برای شناخت کل جهان هستی باید عقل و سنت در کنار هم باشند. از وقتی که خط در تاریخ بشر به وجود آمده است، سنت یعنی کتاب مقدس. یک سنت گرای مسیحی می گوید به مسیحی ها بها بدهیم. باید به عهد جدید بها بدهیم. همه کتابهای مقدس ادیان و مذاهب، تجسم سنت اند. ما با رجوع به اینهاست که می توانیم کل جهان هستی را بشناسیم.

اما اگر شما معتقد شدید که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستی عقل به آن معناست و مطلقا ما نیازمند رجوع به سنت نیستیم در این صورت شما تجددگرایید، مدرنیست هستید. مدرنیسم نکته مهم و لب سخنش این است که عقل تنها راه خبر گرفتن از جهان هستی است. عقل به آن معنایی که عرض کردم. ماییم و علوم تجربی و منطق صورت. منطق صوری و علوم تجربی که یکی ماده را به ما می دهد و دیگری صورت را به ما می دهد، این دو تا راه خبر گرفتن ما هستند از جهان هستی. راه دیگری هم وجود ندارد.

تجددگرایی در واقع یعنی کفایت عقل. یعنی خودبسندگی عقل. اگر ما در واقع به خودبسندگی عقل معتقد باشیم، به معنای دقیق کلمه تجددگراییم.

موضع دوم با موضع اول خیلی فرق می کند. موضع اول در واقع عقل را مکمل چیز دیگری به نام سنت و مکمل سنت تلقی می کرد، آن هم نه دو برادر همزاد و دوقلو و توام. این موضع دوم اصلا به سنت توجهی ندارد. در واقع فقط و فقط به عقل متوجه است.

اما اگر شما موضع سومی داشتید و آن موضع این بود که به عقل به این معنا، حتی برای واقع نمایی هم اعتمادی نیست، نه به این معنا که با وجود سنت، به عقل اعتمادی نیست، بلکه اصولا وسیله دیگری هم برای شناخت واقع نما در اختیار نیست. دست ما از جهان به لحاظ معرفتی صرف کوتاه است. ما یک اشباحی را از جهان هستی دریافت می کنیم، یک تصورات و تصاویر از جهان هستی داریم، اما اینکه این تصورات و تصویرها، دقیقا تصورات و تصویرهایی باشند مطابق با واقع، سخن غیرقابل اعتمادی است.

اگر به این اعتقاد داشته باشیم، یعنی بگوییم reason هم تصویری از جهان هستی چونان که جهان هستی فی الواقع هست در اختیار ما نمی گذارد، بلکه تصویری مات، مبهم و احیانا کج و معوج، ولی منبع دیگری هم سراغ نداریم، ماییم و همین و بیشتر از این هم در اختیار ما نیست، این دیدگاه، دیدگاه پست مدرنیستی است. دیدگاه پساتجددگرایانه است. این دیدگاه سریعا حاصل نمی آید. چند متفکر عظیم الشان در فرهنگ غرب ظهور کردند. هر کدامشان یک رخنه ای در عقل انداختند و آهسته آهسته مقدمات پیدایش مسلکی را که از آن به پساتجددگرایی تعبیر می کنیم فراهم آوردند.

دیوید هیوم فیلسوف معروف انگلیسی، یکی از نکاتی که خیلی به آن توجه پیدا کرد و مدت مدیدی از عمر فکری خود را معطوف به آن کرد، این گفته قدما بود که می گفتند که بر انسان غرایز و احساساتی حکومت می کند، ولی فرق انسان و حیوانات این است که سایر حیوانات کاملا چشم و گوش بسته تابع احساسات و عواطف و غرایزشان هستند، انسان هم عواطف و احساسات و غرایز خود را نباید تعطیل بکند، ولی باید تحت حاکمیت عقل بیاورد. دیوید هیوم نشان داد که این کنترل عقل بر احساسات و عواطف و غرایز نه ممکن است و نه مطلوب. اولا امکان پذیر نیست ثانیا اگر امکان پذیر هم بود، چیز مطلوبی نبود. این اولین رخنه ای است که در سد سکندر عقل افتاده است.

دومین کسی که خیلی به این نکته توجه کرد که ذهن واقعا خاصیت آینه ای ندارد کانت است. کانت در جمله معروفی که فلسفه او را در این جمله می شود خلاصه کرد، می گوید عقل بشر به جای اینکه آینه باشد عینک است. ذهن، عینک روح انسان است. در واقع هر وقت روح ما می خواهد به جهان توجه کند، از پشت عینک ذهن این عالم را می بیند. حال اگر به مثالمان برگردیم سه احتمال در مورد عالم هستی می دهیم. یکی اینکه کل جهان هستی به همان صورتی است که ما می بینیم، یکی اینکه هیچ قسمتی از جهان هستی به آن صورتی که ما می بینیم نیست و یکی اینکه قسمتهایی به همان صورتی است که ما می بینیم و قسمتهایی نه. به نظر او چیزی که ما دریافت می کنیم، حاصل کنش و واکنش ذهن با عالم واقع است. این هم یک مقدار موضع عقل را تضعیف کرد.

شخصیت بعدی که خیلی در این جریان نقش داشت کارل مارکس بود. مارکس معتقد بود که انسانها گاهی آن چیزی را که حقیقت می پندارند، تحت تاثیر منافع طبقاتی خود حقیقت می پندارند، ولی این تحریف واقعیت آگاهانه صورت نمی گیرد. مثل اینکه من بخواهم بدانم بچه ام وقتی در اتاق تنهای تنهای تنهاست، چطور نگاه می کند. اما تا می خواهم ببینم چطور نگاه می کند وارد اتاق می شوم و تا وارد اتاق می شوم، آن تنهایی که می خواستم از دست می رود و در واقع در مورد آزمایش خودم، که تنهایی بچه بود، دخل و تصرف کردم.

رخنه دیگر را فروید، روان شناس معروف اتریشی، ایجاد کرده است. فروید می گوید ما به همه ساحتهای روانی خودمان آگاهی نداریم، بلکه به یک بخش از ساحت روانی خودآگاهی داریم. فروید می گفت ما تحت فشار روان ناآگاه خود یک سلسله کارهایی می کنیم و یا یک سلسله مواضعی می گیریم و یا یک سلسله عقایدی پیدا می کنیم. بعد از پیدا شدن این عقاید، برای اینکه خودمان را منطقی جلوه دهیم، به سود عقایدمان دلیل می آوریم. به تعبیر فروید همه آن چیزی که بشر استدلال می دانست چیزی جز دلیل تراشی نیست.

رخنه دیگر را نیچه فیلسوف معروف آلمانی در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست وارد کرد. نیچه معتقد بود انسان خواست اولیه اش کسب قدرت است و همه خواستهای دیگر جلوه های اراده معطوف به قدرتند و در این اراده معطوف به قدرت، معرفت هم می گنجد. یعنی آنچه ما آن را معرفت می نامیم، آن چیزی که گزارش مطابق با واقعی از عالم واقع گمانش می کنیم، در واقع گزارش مطابق با واقع نیست، گزارشی است که به ما قدرت می بخشد.

مجموعه چیزی که اینها گفته اند نوعی سوءظن نسبت به قوه های ادراکی بشر است. یعنی گفته اند با سوءظن نگاه کردن واقع بینانه تر است. از این جهت به این جریان فکری گاهی هرمنوتیک سوءظن گفته می شود.

پست مدرنیزم به صورت یک جریان کاملا آگاهانه از دهه 1950 تا 1970 پدید آمد. این جریان در واقع این است که نمی توان عقل را به صورت یک منبع شناخت کاملا قابل اعتماد دانست. پست مدرنیست ها اعتقادشان بر این نیست که ما دوباره مثلا باید به سنت رجوع کنیم. به تعبیر دیگر، هرچند که سنت‌گرایی و پساتجددگرایی هر دو مخالف تجددگرایی اند، اما از دو موضع مختلف: تجددگرایی عقل را بسنده می دانست، سنت گرایی می گوید ما باید عقل را با سنت تکمیل کنیم، ولی پساتجددگرایی حتی بحث تکمیل را هم ندارد. می گوید ما باید با این وضع بسازیم.

متفکران دیگری هم بودند که در رده های دوم و سوم به این فکر کمک کردند که از جمله آنها ویلیام جیمز، فیلسوف و روان شناس معروف آمریکایی در اوایل قرن 20 است. ویلیام جیمز یک روان شناس طراز اول جهان است اگرچه به عنوان فیلسوف، یک فیلسوف طراز دوم به حساب می آید. ایشان یک سخنرانی در سال 1903 در آمریکا کرد و مقاله ای ارائه داد به نام «اراده معطوف به باور». در آنجا به مخاطبان خودش نشان داد که عقایدی که ما انسانها داریم، همه ناشی از استدلال نیست. عقاید گاهی ناشی از القا و تلقین دوران کودکی اند، گاهی ناشی از آموزشها هستند، گاهی ناشی از بیم و ترسهای ما هستند، گاهی ناشی از امیدهای ما هستند، گاهی ناشی از عشق اند، گاهی ناشی از نفرت اند، گاهی ناشی از فشار افکار عمومی بر ما هستند، گاهی ناشی از منافع شخصی اند و گاهی هم ناشی از استدلال منطقی اند. ویلیام جیمز هم در واقع یک چنین سوءظنی را نسبت به قوای ادراکی و اینکه ما دقیقا انسانهای تابع منطق نیستیم و نمی توانیم باشیم و منطق هم این کارایی را ندارد که کل جهان هستی را به ما نشان دهد، ایجاد کرد.

.


.

سنت‌گرایی، تجددگرایی، پساتجددگرایی

مصطفی ملکیان

سال ۱۳۷۸، ۲۴۴ صفحه

.


.

دانلود جزوه‌ی سنت گرایی، تجدد گرایی، پسا تجدد گرایی:

از سرور اول | سرور دوم

.


.

4 نظر برای “درس‌گفتارهای «سنت‌گرایی، تجددگرایی، پساتجددگرایی» از مصطفی ملکیان

  1. نقدی برنقد:
    فرار از خود
    ۹۶/۰۱/۱۰
    اخیرا نقدی بر سخنان استاد ملکیان را از سرور گرامی دکتر میری در تلگرام ایشان خواندم

    به نظرم نقد جناب دکتر سید جواد میری « دقیق » نبوده و کافی بر رد سخنان استاد ملکیان نیست بلکه این دلایل ، بیشتر به توضیح – البته توضیح ناتمام – سخنان استاد ملکیان شبیه است نه دلایلی که مدعا را بتواند رد نماید. دلایل ایشان چنین است :
    ۱. مسافرت کثیر دراویش و ازجمله خود مولوی
    ۲. حصول معنویتی منقطع از مسئولیتهای خانوادگی و اجتماعی.
    ۳. فراخوانی جامعه به از هم پاشیدگی.
    ۴. احتمال عدول نویسنده از رأی سابق
    حداقل چیزی که از این دلایل میتوان فهمید این است که سخنان استاد ملکیان بر متوسطان جامعه ایجاد شبهه می کند و این امر نیز منصرف از رد اصل مدعاست.خصوصا که آنچه از مباحث بعدی استاد ملکیان از جمله در اخلاق کاربردی و سایر مباحث ایشان بر می آید استشمام عدولی از رای سابق به مشام نمی رسد و به مقتضای اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال ، احتمال را نمیتوان دلیل قطعی بر رد مدعا محسوب داشت.جناب دکتر میری بهتر بود از زاویه دیگری بحث را می گشودند، وآن زاویه بحث را در ذیل بیان می دارم.
    با این مقدمه معتقدم نقد سرور گرامی جناب میری از قوت آنچه از آن نقد شده است نمی کاهد ،گرچه سخنان استاد ملکیان برای سالکان در طریق مفهومی آشناست ولی در عین حال اغلب مردم جامعه ( متوسطان) مامور به رسیدن به این درجات نشده اند و این سخنان شاید برای مردم ایجاد شبهه نماید که کرده است، فقط فقط از این حیث می توانم با ناقد محترم همسو باشم .
    به این ابیات مولوی توجه فرمایید:

    جمله عالم زاختیار وهست خود
    می گریزد در پی سرمست خود
    تا دمی از هوشیاری وار رهند
    ننگ خمر و زمر برخود می نهند
    می گریزند از خودی دربیخودی
    یا به مستی یا به شغل ای مهتدی.

    هر زمان آدمی از خودی خود بگریزد و به وسایل گوناگون و مشغولیتها و انواع سرگرمی ها پناه ببرد در واقع به قول مولوی از خودی به بیخودی گریخته است و روانشناسی امروز نیز این موضوع را ذیل بحث « فرار از خود» کنکاش و بررسی می کند.
    پس نتیجه این می شود که هر مشغولیتی ( اعم از تفریح وسیر وسفرو…) فرار از خود نیست ؛ آن سرگرمی و تفریح و مشغولیت ، فرار از خود محسوب می گردد که آدمی بجای رویارویی و مواجهه مستقیم با احساسات غالبا منفی خود که ریشه در تقصیر وکوتاهی خود آدمی در ارتباط با« خود با خود » یا در ارتباط با دیگران دارد ، از پذیرش نقص و تقصیر خود خودداری و لجاجت پیشه کند ( حال لج کردن با خود یا لج کردن با دیگران در حالیکه واقعیت ماجرا و«حق» را خود ادمی بهتر از هرکسی می داند) داشتن چنین روحیه ای آدمی را به یک دوگانگی سوق می داده ونتیجه اش « یبوست هیجانی ۱» و « طاعون عاطفی ۲» است چنین آدمی بجای اعتراف و توبه ، سعی در سرگرم نمودن خود با اشیا خارجی گوناگون اعم از تلوزیون یا موسیقی یا گردش یا دیدار یک دوست یا شراب خواری یا تمسخر دیگران یا غیبت یا اهانت یا پرخاشگری یا فریبکاری یا آزار دیگران یا خودزنی و … می نماید تا بلکه دقایقی آن کشمکش درونی را فراموش و یا خاموش نماید.فرقی نمیکند این انسان ، انسان مدرن باشد یا انسان غیرمدرن سنتی.
    از دیدگاه اینجانب معیار تشخیص اینکه کدام سرگرمی فرار از خود است و کدام سرگرمی حالت طبیعی دارد ، همین وقوف بر « کشمکش درونی » است. اگر کشمکش درونی محرکی باشد که فرد به واسطه آن محرک ها روی به سرگرمی ها بیاورد این سرگرمی ها فرار از خود است و اگر آنچه فرد را به سرگرمی و تفریح و گشت وگذار بر می انگیزاند خواست طبیعی و بهتر بگویم نیاز طبیعی آدمی باشد آن سرگرمی فرار از خود نیست.
    تشخیص این موضوع نیاز به یک صداقت عمیقی دارد که خود فرد با خودش باید داشته باشد ، چون هر فردی ادری به نفس خویش است و خودش به خودش از دیگران آگاهتر است و خود می داند که چه وقت کمشکش درونی او را وادار به مشغولیتهای گوناگون می سازد.
    تشخیص نیاز طبیعی به عنوان محرک ایجاد سرگرمی نیز کاری صعب و پر زحمت است و شاید در « اغلب موارد» خود این نیاز طبیعی نیز چندان طبیعی نباشد بلکه خود را به ما طبیعی« بنمایاناد » و چه بسا ریشه در همان کشمکش درونی و داشته باشد ،بنابراین با در نظر گرفتن این« اغلب موارد» گفته استاد ملکیان بی ربط نیست.
    خصوصا که عمل به این آیه شریفه نیز کار هر کسی نیست در عین حال همگان نیز می توانند آن را تمرین نمایند.
    «واذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا»
    (مزمل/۸)
    این آیه شریفه دقیقا اشارت به آن « باغ درونی » دارد و به گمانم این آیه که شاید ریشه در تعالیم بودایی داشته باشد فقط یکجا در قرآن و آن هم در همین آیه آمده است البته مفاهیم آن را میتوان در آیات دیگر نیز جست.

    پاورقی:
    ۱ و ۲. روانشناسی روابط انسانی( مهارتهای مردمی) رابرت بولتون ترجمه حمیدرضا سهرابی با همکاری افسانه حیات روشنایی صفحات ۲۲۰ و ۲۲۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *