نوشتار نورمن استاکْوِل با عنوان «اندیشیدن برای مقابله با شر»

نوشتار نورمن استاکْوِل با عنوان «اندیشیدن برای مقابله با شر»

الیزابت مینیچ در کتاب جدیدش، با طرح دوباره‌ی این دیدگاه‌ هانا آرنت که بی‌اندیشگی و بی‌‌فکری می‌تواند قابلیت و تمایلِ تبدیل شدن به مخوف‌ترین جنایتکاران را در آدم‌های عادی به وجود بیاورد، نتیجه می‌گیرد که باید ابزار اندیشیدن را در اختیار مردم بگذاریم، نه این که فقط برای بهره‌وری اقتصادی آن‌ها را آموزش دهیم.

ماه فوریه است و با الیزابت مینیچ روی کاناپه‌ی منزل دوستی در منطقه‌ی آپر وست سایدِ نیویورک نشسته‌ایم و او به من می‌گوید: «این می‌تواند تلنگری بزند و مردم را دوباره به فکر کردن وا‌دارد. داشتم دیوانه می‌شدم از این که می‌دیدم مردم در رسانه‌ها دائم از “پیش‌پاافتادگی شر” حرف می‌زنند، و این که حرف‌ها خودش به امری پیش‌پاافتاده تبدیل شده برای من واقعاً غیر قابل تحمل شده بود.»

مینیچ این‌ها را در توضیحِ عنوان کتاب جدیدش، شر پیش‌پاافتادگی، می‌گوید که تعمداً یادآور گزارشی درباره‌ی پیش‌پاافتادگیِ شر است که عنوان فرعی کتاب مشهور هانا آرنت درباره‌ی محاکمه‌ی آدولف آیشمن، از رهبران نازی، بود. مینیچ که تمام عمر خود را صرف فعالیت مدنی و طرفداری از عدالت کرده است در حال حاضر در کارولینای شمالی زندگی می‌کند و، درست در دورانی که آرنت در حال دفاع از همان کتابش، یعنی آیشمن در اورشلیم: گزارشی درباره‌ی پیش‌پاافتادگی شر (۱۹۶۳) بوده، او به عنوان دستیار آموزشی آرنت در دانشگاه نیو اسکولِ نیویورک فعالیت می‌کرده است.

مینیچ که هم‌اکنون استاد فلسفه‌ی اخلاق در دانشگاه کوئینز شارلوت و عضو ارشد انجمن کالج‌ها و دانشگاه‌های آمریکا است، نیم قرن پس از آن تاریخ در این باره می‌گوید: «من یک دوره‌‌ی درسی با آرنت برداشته بودم که عنوانش “تجربیات سیاسی قرن بیستم” بود، درباره‌ی اروپا در فاصله‌ی دو جنگ جهانی و پس از آن، ظهور نازی‌ها و پیدایشِ توتالیتاریسم. بعد از پایان نخستین دوره، آرنت از من خواست دستیار آموزشی‌اش شوم. گفتم: اما من فقط یک دوره‌ی فلسفه گذرانده‌ام. و او گفت: ای وای، اشکالی ندارد! … او واقعاً در بند این تشریفات نبود. به این ترتیب، من توانستم هم در کلاس‌های پرجمعیتِ او و هم در کلاس‌های کم‌جمعیت‌ترش حضور داشته باشم.» مینیچ ادامه می‌دهد: «و این ماجرا به بعد از آن که او کتابش را درباره‌ی محاکمه‌ی آیشمن در اورشلیم نوشت مربوط می‌شود؛ زمانی که هنوز از او می‌خواستند که درباره‌ی آن‌چه نوشته بود برای عموم توضیح دهد. و او هنوز از تلاش برای توضیح دادنِ حسِ خودش دست برنداشته بود چون اوضاع بسیار هولناک شده بود، و او مرا نیز با خود به بسیاری از جلساتی که این مکالمات در آنها جریان داشت می‌برد.»

کتاب آیشمن در اورشلیم در همان ابتدای امر که به صورت سلسله مقالاتی در مجله‌ی نیویورکر منتشر شد، جنجال زیادی به پا کرد. آرنت آیشمن را نه در هیئتِ ابلیسی خبیث و پلید که به شکلِ آدمی پیش‌پاافتاده و معمولی توصیف کرده بود. او نوشته بود: «دقیقاً بی‌بهرگیِ او [آیشمن] از خلاقیت بود که باعث می‌شد بتواند ماه‌های متمادی [پیش از محاکمه‌اش] مقابل یک یهودی آلمانی که بازجویی‌های پلیس از او را مدیریت می‌کرد بنشیند، مکنوناتِ قلبی‌اش را برای او بازگو کند، و مدام و مدام توضیح دهد که چطور شد که فقط به درجه‌ی سرهنگ دومی اساس نایل شده بود و کوتاهی از خودش بوده که ترفیع پیدا نکرده بود.» آرنت این بحث را مطرح می‌کند که آیشمن «آدم کودنی نبوده، اما دلیل رفتارهایش بی‌اندیشگی و بی‌‌فکریِ محض بوده است … این بی‌اندیشگی، قابلیت و تمایلِ تبدیل شدن به یکی از مخوف‌ترین جنایتکارانِ آن دوران را در او به وجود آورده بود.»

پژوهش کلاسیکی که آرنت در سال ۱۹۵۱ با عنوان ریشه‌های توتالیتاریسم منتشر کرد، دلیل اصلی انتخاب شدن او برای تهیه‌ی گزارشی از محاکمه‌ی آیشمن برای مجله‌ی نیویورکر بود. آرنت در ادامه‌ی یادداشت‌هایش درباره‌ی آیشمن می‌نویسد: «ماهیت حکومت توتالیتر و شاید ذاتِ همه‌ی بوروکراسی‌ها این است که آدم‌ها را به کارمندان و صرفاً چرخ‌دنده‌هایی در ماشینِ نظامِ اداری تبدیل می‌کند و آنها را از خصوصیات انسانی‌شان تهی می‌سازد.» گزارش‌های ماه‌های اخیر نشان می‌دهد که از زمان پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، فروش کتاب ریشه‌های توتالیتاریسم به شانزده برابرِ قبل رسیده است، چرا که بسیاری از مردم به دنبالِ این‌اند که دلایل به قدرت رسیدن و دست‌یابی ترامپ به این مقام مهم را بهتر بفهمند.

آرنت در پژوهشِ سه بخشی‌اش، که بیش از ۵۰۰ صفحه است، نه تنها به تاریخی که به ظهور نازیسم منجر شده است، بلکه به ویژگی‌های عمومی‌ترِ حکومت‌های‌ توتالیتر نیز نظر داشته است. او می‌نویسد: «جنبش‌های توتالیتر، سازمان‌های عظیمِ متشکل از انسان‌های جداافتاده و منزوی‌شده‌ اند. وفاداریِ کامل به چنین جنبش‌هایی تنها زمانی میسر می‌شود که تعهدِ اعضا از هر معنای واقعی و غیرانتزاعی که ذهن می‌تواند به واسطه‌ی آنها متحول شود، تهی شده باشد.»

رساله‌ی آرنت سرآغازی برای اثر جدید مینیچ شده که عنوان فرعیِ مناسبی برایش انتخاب کرده است: در باب اهمیت سرنوشت‌ساز اندیشیدن. این کتاب که به دلیلِ پیروزی ترامپ در انتخابات، زودتر از موعد مقرر به چاپ رسید، حاصل یک عمر ارزیابیِ مینیچ از مسئله‌ی شر است. مینیچ می‌گوید: «باید می‌فهمیدم که چطور می‌شود که آدم‌های معمولی به کارهای وحشتناک دست می‌زنند. بعد دیدم که منشأ آن بذرِ بسیار کوچکی است به نام بی‌مبالاتی‌. بی‌فکری. مبهوت شده بودم. می‌بینی که تازه داری تمامِ معناهای “بی‌ملاحظه” بودن را می‌فهمی؛ این که وقتی می‌گویند: “بی‌فکر نباش”، منظورشان این است که: “بقیه‌ی مردم را به حساب نمی‌آوری.” این که آرنت در سراسر گزارش خود از همین واژه برای توصیف آیشمن استفاده می‌کند معنایش این است که آیشمن به این دلیل توانسته بود دست به آن کارها بزند که آدمِ به شدت بی‌فکری بود.»

کتاب مینیچ پژوهشی فراگیر را درباره‌ی انواع شر و همچنین بی‌فکری و بی‌اندیشگی ارائه می‌دهد. او بینِ «شر فزاینده» که در مدت زمان کوتاهی و به واسطه‌ی معدودی از مجرمان به حد کمالِ خود می‌رسد و «شر فراگیر» که زمانی طولانی می‌طلبد تا به وقوع بپیوندد و در عین حال عده‌ی کثیری به میل خود در آن مشارکت دارند، تمایز قائل می‌شود. مینیچ می‌گوید: «پنج نفر آدم نمی‌توانند نسل‌کشی کنند. برای این کار، جمع کثیری لازم است.» او خاطرنشان می‌کند که بعضی از شر‌ها هم فزاینده اند و هم فراگیر. او می‌گوید: «شر فزاینده از بعضی جهات به جرقه شبیه است. اما آدم‌ها باید همچنان بی‌فکر و بی‌اندیشه باقی بمانند و بگذارند اخلاقیاتِ معمول در این رابطه بازتعریف شود تا چنین شری به وقوع بپیوندد، چرا که آنها و ما به سنت‌ها و عرف‌هایی مشخص و همچنین به کلیشه‌ها عادت کرده‌ایم و عادت نداریم بگوییم: “صبر کن، این فرق می‌کند و من نمی‌توانم این کار را انجام دهم.”»

همین کلیشه‌ای فکر کردن، همین بی‌فکری و بی‌اندیشگی است که امکانِ تبدیل شدنِ آدم‌ها به چرخ‌دنده‌های ماشینِ تولید «شر فراگیر» را فراهم می‌کند. این چیزی است که مینیچ در کتابش با عبارت «شر پیش‌پاافتادگی» به توصیف آن می‌پردازد؛ این واقعیتِ ساده که: برای مرتکب شدنِ چنین شرهای فراگیری، عده‌ی کثیری از «مردم عادی باید هر روز پشت سر هم از خواب بیدار شوند؛ صبحانه بخورند؛ در روشنایی روز از خانه بیرون بروند و به بقیه‌ی مردم بپیوندند؛ و یک بار دیگر، خود آنها مستقیماً و تعمداً به اعمال هولناکی دست بزنند، و یا آگاهانه در فراهم آوردنِ امکان این که دیگران تعمداً دست به چنین اعمالی بزنند مشارکت کنند.»

در گزارش‌های اخیر که نشان می‌دهد مقامات اداره‌ی مهاجرت آمریکا در حال اجرای فرمان شتاب‌زده‌ی ترامپ در مورد ممنوعیت ورود مهاجران از هفت کشوری هستند که اکثریت جمعیت آنها را مسلمانان تشکیل می‌دهند، به این نوع عملکرد نیز که به گفته‌ی مینیچ، «کارگرانِ قابل اعتماد» مرتکب‌ آن می‌شوند اشاره شده است. کریس ادلسون، استادیار رشته‌ی کشورداری در دانشکده‌ی امور دولتی در دانشگاه آمریکایی، در مقاله‌ی خود در نشریه‌ی بالتیمور سان نوشته است که کارگرانِ بسیاری آن روز را نیز مثل بقیه‌ی روزها آغاز کردند و با این حال، آن را با انجام کاری غیرعادی به پایان بردند. در فرودگاه بین‌المللی دالِس در ویرجینیا، به دست‌های پسربچه‌ای پنج ساله دستبند زدند و او به مدت چند ساعت در بازداشت به سر برد. کودکی پنج ساله! در همان فرودگاه، یک زن سومالیایی که قصد سفر با دو فرزندش را داشت که هردو شهروند آمریکا بودند، به مدت بیست ساعت، بدون آن که غذایی در اختیارش گذاشته شود، بازداشت شد و گفته می‌شود که به او دستبند هم زده بودند و تهدیدش هم کرده بودند که از آمریکا اخراج خواهد شد. زنی شصت و پنج ساله نیز که برای ملاقات پسرش (که گروهبانی است که در پاسگاه فورت برگِ کارولینای شمالی خدمت می‌کند) از قطر به آمریکا آمده بود، بیش از سی و سه ساعت در فرودگاه کِندی نگه داشته شد و اجازه‌ی استفاده از ویلچر نیز به او ندادند.

ادلسون نوشته است: «مردان و زنانی که برای دولت فدرال کار می‌کنند به این وظایف نیز مانند دیگر وظایف‌شان عمل کردند و بعد نزد خانواده‌هایشان برگشتند، و آنجا احتمالاً شام‌شان را خوردند و برای فرزندان‌شان پیش از خواب، قصه‌ نیز خواندند. این افراد در شرایط عادی کسانی هستند که احتمالاً با همسایگان و همکاران‌شان با مهربانی برخورد می‌کنند و به دنبال آسیب رساندن به دیگران نیستند. این جریان از آنجا دلسردکننده می‌شود که به یادمان می‌آورد که اقتدارگرایان می‌توانند به سادگی و بدون هیچ دردسری افرادی را که برای پیش بردنِ اعمالِ بی‌رحمانه‌شان نیاز دارند پیدا کنند. این یعنی که آنها برای این کار به هیولاهای خاصی احتیاج ندارند؛ بلکه می‌توانند اوامرشان را به افراد عادی ابلاغ کنند و آن افراد نیز از سر وظیفه‌شناسی از آن دستورها اطاعت کنند.»

چنین رخدادی چطور این‌قدر سریع اتفاق می‌افتد؟ مینیچ برای خوانندگانش از شرهای فراگیری که در سراسر تاریخ‌ وجود داشته‌اند مثال‌های زیادی می‌آورد. او در کتابش به موردی اشاره می‌کند که آن را «بذرافشانی در خاکِ مستعد» می‌نامد. و این پدیده‌ای است که از نظر او «به شکلی چشمگیر، در مورد تمام نمونه‌های شرِ فراگیر صدق می‌کند.» این جریان پس از کارزار انتخاباتی اخیر نیز به چشم‌مان آشناتر می‌آید. مینیچ می‌نویسد: «در زمانه‌ای به سر می‌بریم که برای بسیاری از ما، اوضاع دشوارتر از حد معمول شده است، و وقتی ما نامتعادل، مضطرب، و عصبانی هستیم، گروه تازه‌ای از راه می‌رسد که قدرت‌طلب است. کسانی که با این هدف سخن می‌گویند، ما را با استفاده از زبانی که برایمان آشنا است، با آن ارتباط برقرار می‌کنیم و به وجدمان می‌آورد، ما را جذب می‌کنند. این افراد پرتکاپو، نیرومند، و پرشور به ما وعده می‌دهند که سرنوشت بهتری را در زندگی نصیب‌مان خواهند کرد، کاری خواهند کرد که چه از نظر اقتصادی و چه اجتماعی، کمتر احساس عدم امنیت کنیم و کمتر در معرض آسیب‌ قرار بگیریم. اگر با این نظام جدید همراه شویم، دروازه‌های ثروت، قدرت، مقام و منزلت را به رویمان خواهد گشود. به این حرف‌ها گوش می‌دهیم. ذهن‌هایمان شروع به تغییر می‌کند … در هر حال، اهل ریسک کردن نیستیم و کارهایی داریم که باید آنها را پیش ببریم.»

پس، جوامع چطور می‌توانند افرادی را در خود پرورش دهند که بتوانند در مقابل شرِ پیش‌پاافتادگی مقاومت کنند؟ از نظر مینیچ، مهم این است که ابزار اندیشیدن را در اختیار مردم بگذاریم، نه این که فقط «آموزش»شان بدهیم که کارشان را درست انجام دهند. او توضیح می‌دهد که از نظر بسیاری از رهبران سیاسیِ دنیای امروز، «هدف از تحصیل، آماده شدن برای اشتغال است، که بتوانیم پول بیشتری در بیاوریم. این معیار آنهاست. خب، این موضوع به شما نشان می‌دهد که آنها از طریق آموزش، چه هدفی را دنبال می‌کنند. آنها می‌خواهند که شما در اقتصاد نقش داشته باشید و به رشد آن کمک کنید.»

در نهایت می‌توان گفت که، کتاب مینیچ در حکم دعوتی پرشور به «اندیشیدن» است، به ایجاد فرهنگِ اندیشیدن و آموزش علیه پیش‌پاافتاده بودن. مینیچ در کتابش این پرسش را مطرح می‌کند که: «ما چطور باید اندیشیدن را آموزش دهیم تا افراد تحصیلکرده‌ای مثل خودمان به سادگی چیزهایی یا افرادی را جدی نگیرند که آنها را از اندیشیدن باز می‌دارند، چه رسد به این که بخواهند ذهن، شعور، کار و قدرت‌ِ خود را در اختیار چنین چیزها یا افرادی بگذارند؟» این کار آسانی نیست. به باور مینیچ، برای چنین هدفی در واقع باید یک فرآیند را پیش ببریم. او می‌گوید: «ببخشید، اما بله، باید همچنان بیاندیشیم و باز بیاندیشیم، مراقب باشیم که همچنان بیاندیشیم و فردا نیز چه پیش از آن‌که به کاری دست بزنیم و چه در طول انجام آن کار و چه پس از آن، از نو بیاندیشیم.»

مینیچ امیدوار است که بتواند در کتاب بعدی‌اش بیشتر درباره‌ی آموزشی بنویسد که «می‌تواند ما را نه تنها از زیر بارِ جهل، که از سلطه‌ی طاقت‌فرسای پیش‌پاافتادگی برهاند.» او ادامه می‌دهد: «اطمینان دارم که این حسِ اضطرار واقع‌گرایانه است که زمانِ این که هم به تنهایی و هم به همراه دیگران از جا برخیزیم و به سمت فکر و عمل برویم، همین حالا است. فکر نکردنِ ما پیامدهای فجیعی دارد.»

گفت‌وگوی ما با صحبت درباره‌ی دونالد ترامپ به پایان می‌رسد. مینیچ می‌گوید: «او [ترامپ]، خودش کلیشه‌ای است که راه می‌رود، حرف می‌زند، و توئیت می‌کند. او هیچ وقت از ادا و اطوارهایش دست بر نمی‌دارد. اگر یک بار عبارتی را به کار ببرد که مردم خوششان بیاید، دیگر همیشه از آن استفاده می‌کند، حال فرقی نمی‌کند که منظور او را برساند یا نرساند. کلیشه‌هایی که او دارد به مردم یاد می‌دهد بسیار مضرّند؛ این القابی که مردم دارند بدون لحظه‌ای فکر کردن، آنها را به کار می‌برند.» و این موضوع، واقعاً مینیچ را می‌ترساند. او می‌گوید: «من معتقدم که این جریان بسیار خطرناک است چون، همان‌طور که در سطر به سطرِ این کتاب هم تأکید کرده‌ام، “از آدم‌هایی که فکر نمی‌کنند، ممکن است هر کاری سر بزند.”»

.


.

اندیشیدن برای مقابله با شر

نورمن استاکْوِل روزنامه‌نگار آمریکایی و صاحب امتیاز نشریه‌یپروگرسیو است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Norman Stockwell, ‘An Appeal for Thoughtfulness’, The Progressive, 25 March 2017.

مترجم: سپیده جدیری

.


.

3 نظر برای “نوشتار نورمن استاکْوِل با عنوان «اندیشیدن برای مقابله با شر»

  1. دقیقاً همین‌طور است: خوش‌سیرت‌ترینِ آدم ها، اگر بی‌اندیشه باشند، می‌توانند پلیدترینِ کار ها را بکنند و یا راه را برایِ پلیدکاریِ دیگران هموار کنند.
    با سپاسِ فراوان

  2. “عوامانه” ترین و “پراگماتیزه” ترین مقاله ای بود که در تمام عمرم خواندم …

    در پایان مقاله که متوجه شدم نویسنده, یک روزنامه نگار و خبرنگار است, عصبانیتم کمتر شد.
    به هرحال, از کوزه همان تراود که در اوست …

    روزنامه ها “دهان عوام” و تغذیه کننده ی فکری توده ها هستند …

  3. باسلام‌
    ،مقاله قابل تاملی است و موضوع آن( مقابله با شر ) چه بسا، اگر به درستی ریشه یابی شود شاید بسیار بر عملکرد مثبت انسان تاثیر بسزایی بگذارد…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *