عشق پیش‌رونده و عشق بالارونده چریک عارف

عشق پیش‌رونده و عشق بالارونده چریک عارف: عرفان اجتماعی در بینش و روش و منش مصطفی چمران

در مقاله پیشین از مجموعه مقالات عرفان اجتماعی بر بستر توحید اجتماعی-سیاسی پس از بررسی عرفان اجتماعی شریعتی و اقبال گفته شد که آنچه که اقبال و شریعتی به عنوان “مسلمان تمام” رونمایی کرده‌اند را می‌توان در شمایل در چمران و هدی صابر دید. در این مقاله به بررسی عرفان اجتماعی دکتر مصطفی چمران و تاثیر عرفان شریعتی و اقبال بر او خواهیم پرداخت.

چمران و شریعتی دو دانشجوی مبارزی بودند که در تشکل‌های انجمن‌های اسلامی دانشجویان، نهضت خداپرستان سوسیالیست، نهضت مقاومت ملی، نهضت آزادی خارج از کشور و سازمان مخصوص اتحاد و عمل با یکدیگر همکاری داشتند و از دوستان نزدیک همدیگر محسوب می‌شدند. اما ارتباط میان آن دو فراتر از دوستی و همفکری بود. از چمران به عنوان مجسم کویر شریعتی یاد می‌کنند. چمران در سخنرانی خود در دانشگاه تهران در دومین سالگرد شریعتی از علاقه خود به کویریات و عرفان شریعتی می‌گوید:

«..من به علم و هنر دکتر شریعتی احترام می‌گذارم اما به عشق و عرفانش عشق می‌ورزم، علمش عقلم را جذب می‌کند و هنرش احساسم را برمی‌انگیزد، مبارزه و فداکاری‌هایش در من ایجاد احترام می‌کند، اما عشقش قلب مرا می‌سوزاند و عرفانش روح مرا به معراج می‌برد..»

او در ادامه همین سخنرانی اشاره می‌کند که کتاب هبوط در کویر شریعتی را در نبردهایش در جنگ داخلی لبنان و جنگ با اسرائیل به همراه داشته و به گونه‌ای غرق در کویر می‌شده که نزدیکی دشمن و خطر آتش آن را از یاد می‌برده است و در مرثیه‌ای که پس از مرگ شریعتی برای او نوشته است نیز به این نکته اشاره نموده است:

« …ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود…»

او خطاب به شریعتی می‌نویسد:

«…خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجۀ هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی. می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیرصفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی…»

چمران در ادامه در سخنرانی اش در سالگرد شریعتی درباره اجزای عرفان شریعتی می‌گوید:

«عرفان شریعتی را می‌توان در سه پدیده عملی مشاهده کرد، درد و غم، هنر و زیبایی ، ایمان و فداکاری».

حال به این ویژگی‌ها در عرفان خود چمران می‌پردازیم. چمران خود نیز غم و درد را همراه همیشگی خود می‌دانست و از برکلی تا هویزه در نیایش‌ها و یادداشت‌هایش به آن اشاره نموده است:

«..ای غم، در دوران زندگی‌ام بیشتر از هر کس مصاحبم بوده‌ای، بیشتر از هر کس با تو سخن گفته‌ام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده‌ای. اکنون بیا که می‌‌خواهم تو را برای همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستی بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا می‌خواهی و من تو را می‌طلبم، بیا که کشتی مواج تو در دریای دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بی‌‌‌‌نهایت اتصال دارد و تو می‌توانی به آزادی در آن پرواز کنی..»

«..خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم، و به ارزش کیمیایی درد پی ببرم، و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواسته‏‌های نفسانی خود را زیر کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس کشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس کنم..»

در بعد هنر و زیبایی، چمران تابلوهای نقاشی، مجسمه‌ها و عکس‌هایی از خود به یادگار گذاشته است، او در خطاطی شاگرد استاد صانعی و در نقاشی شاگرد استاد ارژنگی از شاگردان بنام کمال‌الملک بود. نقاشی‌ها و نیایش‌های چمران همگی تجلیات دیگری از عرفان و احوال وجودی او هستند. در بعد ایمان و فداکاری نیز می‌توان گفت که زندگی چمران از نوجوانی تا شهادت با این دو سپری شده است.

                                                               ۲

فصل نخست از زندگی مبارزاتی چمران مربوط به دوران مبارزات دانشجویی او در ایران و آمریکا است. چمران شاگرد طالقانی در مسجد هدایت و شاگرد مهندس بازرگان در دانشگاه تهران بود، در مبارزات نهضت ملی شرکت داشت و در واقعه ۱۶ آذر ۱۳۳۲ که به شهادت سه تن از یارانش انجامید تیر خورد و مجروح شد و پس از کودتا از فعالان نهضت مقاومت ملی بود. چمران پس از هجرت به آمریکا برای ادامه تحصیل به همراه یارانش تشکل‌هایی نظیر «جبهه ملی ایران در امریکا» ، «انجمن اسلامی دانشجویان در امریکا و کانادا» و نهضت آزادی خارج از کشور را پایه‌گذاری کردند و به فعالیت و مبارزه علیه شاه پرداختند که به علت همین مبارزات دانشجویی بورس تحصیلی او قطع شد.

پس از اخذ مرکز دکترا در دانشگاه برکلی با رتبه شاگرد اولی و اشتغال در ناسا و ازدواج و بهره‌مندی از بالاترین سطوح زندگی مادی، غم غربت، جدایی و تنهایی وجود چمران را فرا می‌گیرد که این موضوع در یادداشت‌های آمریکای او مشهود است:

«…نزدیک به یک سال می‌گذرد که در آتشی سوزان می‌سوزم. کمتر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه‌های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!

..خدایا نمی‌دانم تا کی باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده‌ای. عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط می‌دادم، ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس می‌کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!..

..ولی ‌ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می‌روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران می‌دوم و کار می‌کنم، ‌اگر چه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و می‌کنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی‌کند. فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش‌ می‌گذارم و در کشمکش حیات شرکت می‌کنم و در این راه، انتظار نتیجه‌ای ندارم!..

…خستگی برای من بی‌معنی شده است، بی‌خوابی عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده‌ام، رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد می‌خوابم، هر وقت که اقتضا کند می‌خیزم، هرچه پیش آید می‌خورم، چه ساعت‌های دراز که بر سر تپه‌های اطراف «برکلی» بر خاک خفته‌ام و چه نیمه‌های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه‌ها و جاد‌ه‌های متروک قدم زده‌ام. چه روزهای درازی را که با گرسنگی به سر آورده‌ام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‌ام، چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم…

..خدایا خسته و وا مانده‌ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله‌ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت‌بار است؛ می‌خواهم از همه فرار کنم، می‌خواهم به کنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده‌ام…

..ای خدا بزرگ، معنی زندگی را نمی‌فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت‌بخش است، مرا خسته می‌کند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می‌دوند، من از آن می‌گریزم، فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه می‌افکند. هیچ‌گاه مرا خسته نمی‌کند. فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده‌ام و هنوز از مجالست با او لذت می‌برم…

خدایا به سوی تو می‌آیم و از تو کمک می‌‌خواهم، ‌جز تو دادرسی و پناه‌گاهی ندارم، بگذار فقط تو بدانی، ‌فقط تو از ضمیر من آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم می‌کنم..»

احوال وجودی چمران در برکلی را می‌توان در قالب آنچه کاووس کیانی سه‌گانه‌ی “جدایی _ تنهایی _ غربت” در آموزه های عرفانی شریعتی نامیده است قابل توضیح دانست:

«…در فرهنگِ ما، عرفان به معنای شناخت است. آری! شناخت. اول، شناختِ ماهیتِ انسانی‌ خویش. شناختِ این که، انسان یک موجودِ فوقِ طبیعی‌ دارای قدرتِ “خودآگاهی، اختیار، و آفرینندگی” است. و دوم، شناختِ جایگاهِ خاصِ خویش در این هستی. شناختِ این که، من، به عنوانِ یک انسان، موجودِ ویژه‌ای در این جهان هستم، تافته‌ی جدابافته‌ای از دیگر موجودات. شناختی که، ناشی از مواجه‌ی انسان، با دیگر پدیده‌های این هستی است. و آنگاه، سر زدنِ نوعی احساسِ “جدایی”، از دیگر موجوداتِ هستی، و به تعبیرِ سارتر، احساسِ “دِلِه‌سِه” بودن، یعنی “عاقِ” طبیعت بودن، و این احساسِ “جدایی”ی از طبیعت، “اضطرابِ”ی را در او پدید می‌آورد، که این احساسِ اضطراب، ناشی از کمبودی است که، در رابطه‌ی او و طبیعت، وجود دارد. یعنی، به میزانی که، انسان، انسان می‌شود، “نیاز”هایی را احساس می‌کند، که دیگر طبیعت نمی‌تواند آن نیازها را برآوَرَد. چرا؟ چون طبیعت خانه‌ای است که، انسان و گاو، حیوان و نبات، همه با هم، در آن زندگی می‌کنند، و این طبیعت، براساسِ نیازِ حیوان ساخته شده است. و انسانی که، در این طبیعت به وجود آمده است، نیازهایی دارد که، طبیعت، یعنی خانه‌ی مشترکِ او و حیوان، نمی‌تواند آن‌ها را برآوَرَد. از این جا است که، “کمبود”، و احساسِ “بیگانگی”ی با جهان، و احساسِ “غربتِ” در این دنیا، در وی ایجاد می‌شود. و این تشنگی و غربت، نیاز و عطش را در او به وجود می‌آورد. نیاز و عطشی که، دو سرچشمه‌ی اصلی‌ تجلی‌ روحِ عرفانی در بشرند. آنگاه، این احساسِ “جدایی”، و نومید شدن از برآورده شدنِ نیازهای فرامادی‌اش، رفته رفته او را به “تنهایی” می‌کشاند، تنهایی در میانِ همه‌ی این باشندگانِ بی‌شمار! آری! تنهایی، اما نه به آن معنی‌ اجتماعی‌ خنک‌اش، بلکه، تنهایی به معنی‌: انسان، در غربتِ این هست، می‌هراسد، می‌گریزد، ناآرام است، در جستجو یافتنِ آشنایی با “خود”ش، در انتظارِ یافتن کسی، هم‌چون خودش، که در این دنیا، با هم، یک “بودنِ” مطمئن و مانوس و متکی‌ به یکدگری، داشته باشند. و به تدریج، تداومِ احساسِ تنهایی و تنهایی و تنهایی! و نیافتنِ خویشاوندی، که از این هراس، اندکی بکاهد، و آرامشی بر این وجودِ ناآرامِ او باشد، و آنگاه، سر زدنِ احساسِ “غربتِ” در طبیعت، در زمین، و در انبوهِ جمعیت، و سرزدنِ میلِ دیدارِ وطنِ خویش، دردِ جان‌کاهِ فراق، و شوقِ به رفتن و رفتن و رفتن! و عبورِ از پروسه‌ی سه‌گانه‌ی عرفانی‌ی “جدایی _ تنهایی _ غربت”، پروسه‌ای که، در مسیرِ “شدنِ” هر انسانِ خودآگاهی، چشم به راهِ او است…»

او این پروسه را از نگاه شریعتی شروع فراوری و نه نفی خود غریزی و بی‌خودی منفی (آنچنان که در عرفان سنتی مرسوم است) و پرورش خویشتن خدایی انسان می‌داند:

«..انسان، که در آغاز، در مواجهه‌ی با دیگر پدیده‌های هستی، و به تعبیر شریعتی: در نگاهِ به سیمای این خراب‌آباد، بینِ “سرشتِ صمیمی‌ خویش”، و به تعبیرِ دیگر، بینِ آن “خویشتنِ زلالِ خویش”، و دیگر پدیده‌های این “خراب‌آباد”، یک بیگانگی‌ی ذاتی دیده بود، و به احساسِ “جدایی” رسیده بود، و از یافتنِ “خویشاوندی” از میانِ این بیگانگان، مایوس گشته، و به “تنهایی” پناه برده بود، و رفته رفته، احساسِ “غربت” را، در عمقِ وجدانِ خویش احساس کرده بود، به یک “حقیقتِ دردناک” (بخشی از طبیعتِ مادی بودن) رسید، به یک “تفکیکِ بنیادی” (تفکیکِ جهانِ زیرین _ جهانِ زبرین) در هستی پرداخت، و یک “خصلتِ جاودان” (خصلتِ غیب‌جویی‌ انسان) را در خویش یافت! در نگاهِ شریعتی، سیرِ پروسه‌ی عرفانی‌ی سه‌گانه‌ی “جدایی _ تنهایی _ غربت”، آغازِ مرحله‌ی مهمی از تحولاتِ وجودی‌ گسترده‌ آتی در زندگی‌ هر انسانی است. آغازِ سر زدنِ یک “احساسِ بیزاری” رهایی‌بخش، و آغازِ یک پروسه‌ی تعالی‌بخشِ “فراروی” از “خودِ غریزی” خویش، و پروردنِ “خویشتنِ خدایی” خویش، و گام نهادنِ در جاده‌ی بی‌انتهای “خداگونگی” است.. »

اما چه چیزی چمران را رهسپار جاده بی‌انتهای “خداگونگی کرد؟ او در مرثیه خود برای دکتر شریعتی خطاب به او می‌نویسد:

«..ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفتۀ خود را در آن یافتم. قبل از آن، خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاه‌گاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم.

ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همۀ ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی…ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکستۀ حیات وجود ما می‌تازد…»

احوال وجودی چمران که بی‌تاب و بی‌قرارش کرده است، او را مجبور به انتخاب بین حقیقت، مصلحت، منفعت می‌کند. شریعتی همواره از قربانی شدن حقیقت به پای مصلحت گلایه داشت، اما انسان کویرش میان منفعت شخصی که بهره‌مندی از سطوح بالای زندگی مادی بود، از مصلحت‌اش که زندگی آرام، بی‌دردسر و مرفهانه در آمریکا بود می‌گذرد و به پی آواز حقیقت راهی خاورمیانه پر از تلاطم، محرومیت و خشونت می‌شود.

پس از واقعه سرکوب قیام ۱۵ خرداد و بازداشت اعضای نهضت آزادی، جوانان فعال در شاخه دانشجویی نهضت در داخل و خارج، مطابق جو عمومی دوران در جهان مبارزه پارلمانتاریستی و اصلاحی و مسالمت آمیز را بی‌فایده دیده و بدون اطلاع سران نهضت اقدام به تشکیل سازمان‌هایی با رویکرد مبارزه مسلحانه می‌نمایند. جوانان نهضت آزادی خارج از کشور ( شریعتی، چمران، یزدی و..) سازمان مخصوص اتحاد و عمل (سماع) را بنیان می‌گذارند و جهت فراگیری آموزش های چریکی راهی مصر می‌شوند. برخی از اعضای شاخه دانشجویی نهضت آزادی در داخل ایران (حنیف نژاد، بدیع زادگان و سعید محسن معروف به مجاهدین بنیانگذار که سازمان پس از اعدام آنان دچار انحراف شد) نیز سازمان مجاهدین خلق را تاسیس می‌نمایند. اعضای سازمان مخصوص اتحاد و عمل پس از آموزش های چریکی اولیه به دلیل مواضع ضد تمامیت ارضی ایران توسط مصر از آن کشور خارج می‌شوند و بعدها فعالیت این سازمان متوقف می‌شود. امام موسی صدر بعد از بازدید از هنرستان کارآموز مهندس بازرگان و دکتر سحابی از سبک آن مدرسه الهام گرفته و تصمیم به تاسیس مدرسه صنعتی جبل عامل در جنوب لبنان می‌کند و این امر پلی می‌شود برای حضور چمران در لبنان. دکتر یزدی در یادنامه شهید چمران در این باره می‌نویسد:

«.. بعد از برگشت من به آمریکا، امام موسی صدر اطلاع داد که مدرسهٔ فنی جبل العامل در شهر صور، در جنوب لبنان آماده بهره‌برداری است و خواست که یک مهندس شایسته معرفی شود. همزمان ایشان همین سؤال را در سفر به تهران از مهندس بازرگان کرده بود هر دوی ما، دکتر چمران را معرفی کردیم. او هم استقبال کرد..»

فعال مبارز دانشجویی و فرزند جریان نواندیشی دینی، پس از رسیدن به سطوح بالای زندگی مادی احساس بیگانگی می‌کند، از تمامی مواهب آن زندگی چشم می‌پوشد، در مصر چریک می‌شود تا برای آزادی مردمان خود را فدا کند و پس از آن به لبنان می‌رود، وارد شدن چمران به لبنان مصادف است با ساخته شدن فیگور چریک عارف.

                                                                  ۲

چمران در لبنان در مدرسه جبل عامل به آموزش و توانمندسازی یتیمان جنوب لبنان می‌پردازد، بعدها با تشکیل سازمان افواج مقاومت لبنان در جنبش امل از همان شاگردان مجاهد و چریک می‌سازد که بعدها در جنگ داخلی لبنان و همچنین نبرد با اسرائیل و جنگ ایران و عراق همراه استادشان حماسه ها می‌سازند. و در تمامی مبارزات سیاسی، نهادسازی‌های مدنی و توانمندسازی و عزت و قدرت بخشیدن به شیعیان لبنان که در فقر و فلاکت و محرومیت و انزوا بودند در کنار امام موسی صدر حضور دارد و حتی از مبارزات ایران نیز غافل نیست و نیروهایی برای سازمان مجاهدین اولیه (دوران بنیانگذاران) جذب، تربیت و به ایران می‌فرستاد.

هیام عطوی از شاگردان دکتر چمران در جبنش امل درباره رابطه او و شاگردانش می‌گوید:

«..تصویری در جلد کتاب لبنان هست که می‌بینید دکتر چمران نشسته‌ روی زمین و یک ابا روی دوشش انداخته و بچه‌ها هم کنارش خوابیده‌اند، این عکس همان شبی است که اسرائیل منطقه را بمباران می‌کرد و دکتر چمران برای اینکه بچه‌ها به خصوص آنهایی که کوچکتر بودند نترسند نشست در میان آنها و برایشان قصه می‌گفت. این تصویر همان حس پدرانه دکتر است که می‌توانیم کاملا حس بکنیم از نظر عاطفی و روحی در چه وضعی بوده. این کار او برای این بود که بچه‌ها استرس بیشتری نداشته باشند… اگر بخواهم عمیق تر نقش شهید چمران را در مقاومت ترسیم کنم باید بگویم: او نهال نه، بلکه نشاء مقاومت را در لبنان پراکند. این نشاء همان چهارصد و چند بچه بودند که در موسسه جبل عامل زیر نظر دکتر پرورش پیدا کردند. الان تمام آن بچه‌ها از رجال سیاسی لبنان هستند و به قدرت رسیده‌اند… در خانه چه کسی برای بچه‌ها قصه می‌گوید؟ کسی که از همه دلسوزتر و متوجه‌تر است به تربیت بچه‌ها و آن مادر است. شهید چمران برای بچه‌ها مادر بود. آنها شب با حس مهربانی دکتر چمران می‌خوابیدند و الان هم گاهی تعریف می‌کنند: دکتر شب‌ها دستش را روی سرمان می‌کشید. یکی دیگر می‌گفت وقتی مریض بودم دکتر چمران قرص و آب می‌آورد و می‌گفت: تو از جایت تکان نخور…»

در مقاله پیشین گفته شد که در عرفان شریعتی و اقبال، راه خدا از میان خلق می‌گذرد، گابریل مارسل این شیوه سلوک را “عشق پیش رونده” می‌نامد که به عشق بالارونده می‌انجامد. سروش دباغ در سومین مقاله از مقالات طرحواره‌ای از عرفان مدرن درباره دیدگاه مارسل می‌نویسد:

« .. مارسل از «عشق پیش رونده» یاد می‌کند؛ عشق ورزیدنی که از انسان‌های انضمامیِ گوشت و پوست و خون دار آغاز می‌شود، انسان‌هایی که در اطراف ما زندگی می‌کنند و با اصناف مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند؛ عشق ورزیدنی که نهایتا سر از « عشق بالارونده» و آسمانی در می‌آورد و واجد آثار و برکات معنوی عدیده‌ای است. مارسل تأکید می‌کند که طریق ایمان از وفا می‌گذرد و کسیکه در مناسبات و روابط روزمره اهل وفاست و نسبت به همسر و خویشان و دوستان خود قویا وفادار است و پیمان شکنی پیشه نمی‌کند، آمادگی پا نهادن در مسیر ایمان‌ورزی و نصیب بردن احوال نیکوی معنوی را احراز کرده است. تو گویی راه آسمان جز از طریق زمین و پرداختن به موجودات زمینی نمی‌گذرد: «انسان آماده باید پیوسته در کار نبرد با نیروهایی باشد که در درون خود او و در محیط پیرامونش او را به اتخاذِ موضع یک جوهر فردِ خودبسنده بر‌می‌انگیزند…. حکم اصلی در آیین یهود و نیز در مسیحیت عشق به خدا و همنوع است و عشق بالارونده هرگز نمی تواند از عشق پیشرونده جدا افتد…عمیق‌ترین و تزلزل ناپذیرترین اعتقاد من … این است که …خواسته خدا، به هیچ روی، این نیست که به او، و نه به مخلوقات او، عشق بورزیم، بلکه این است که او را از طریق مخلوقات و همراه با مخلوقات، به عنوان نقطه شروع کارمان، بستاییم». از حصار شخصی و «با خودی» در آمدن و معطوف به دیگری شدن شرط اول قدم است برای پا نهادن در وادی اخلاق و ایمان و سلوک عرفانی؛ چرا که کسیکه صرفا دلمشغول خویشتن است و به خود می‌پردازد و دیگران و دغدغه های آنها را نمی‌بیند و بحساب نمی‌آورد؛ نمی‌تواند دیگر انسان‌های انضمامی را از عمق جان دوست داشته باشد و « عشق پیشرونده» را تجربه کند. عشق پیشرونده شرط لازم جهت تحقق عشق بالارونده است و جز از طریق پرداختن به دیگر مخلوقات و چشم دوختن در چهره آنها و احساس مسئولیت نسبت بدانها کردن و در جهت کاهش درد و رنج ایشان برآمدن محقق نمی‌شود؛ به سروقت خدا رفتن و هم نورد افق‌های دور شدن از معبر انسان‌های رنجور پیرامونی می‌گذرد..»

دکتر دباغ در ادامه به اهمیت دیگری در دیدگاه امانوئل لویانس نیز می‌پردازد که به اهمیتش به “دیگری” معروف است:

«..لویناس نیز در جهان کنونی، از اخلاقی پسا هولوکاستی سخن به میان می‌آورد که توجه به شرور و دیدن و به حساب آوردن درد و رنج «دیگری» از مقومات آن است؛ از اینرو مفاهیمی چون «چهره» و «مسئولیت نامتناهی» در نظام اخلاقی لویناس محوریت می‌یابند و بر صدر می‌نشیند: «… تنها اخلاقی می تواند با قدرت حیوانی و لگام گسیخته… مصاف کند که بر مسئولیت حدی نگذارد، پروای بده بستان و پاسخ متقابل دیگری را نداشته باشد، تعالی چهره دیگری را دریابد، دیگری را بر خود مقدم بدارد، « قتل مکن» را فرمان فرمان‌های خویش سازد و مرا بر آن دارد که بی‌خواب دیگری باشم و از رنج دیگری رنج بکشم. در برابر شر بی حد و حصر، تنها مسئولیت بی حد و حصر می‌تواند مقاومت ورزد. هولوکاست ما را هم در برابر گذشتگان، هم در برابر هم روزگاران خویش و هم در برابر آیندگان به مسئولیتی بی منتها فرا می‌خواند… « بالاترین اصل اخلاق». به نزد لویناس، پرداختن به «دیگری» و لحاظ کردن دغدغه ها و درد و رنج‌های او از مقومات هر نظام اخلاقی موجه است؛ اخلاقی که از « خود» آغاز می کند و اولا و بالذات متضمن پرداختن به« دیگری» و در میان آوردن او نیست، نقصان جدی دارد. « دیگری» می تواند هر کسی باشد؛ مادر، پدر،همسر، فرزند ، خواهر و برادر من باشد؛ دوست،همسایه و همکار من باشد؛ رهگذری باشد که هر روز در خیابان از کنار « من» می‌گذرد، یا در اتوبوس و مترو و تاکسی کنار من می‌نشیند. در پرتو پرداختن به « دیگری»، بهتر می‌توان خود را شناخت و ظرفیت وجودی خویش را فراخی بخشید. مادامیکه من، « دیگری» را تحت عنوان « دیگری» تجربه نکرده‌ام، خود را درست نشناخته‌ام و به وادی اخلاق پا ننهاده‌ام. به تعبیر دیگر، در حضور «دیگری» است که من، بدل به « من» می شود و من، خویشتن را عمیق‌تر و بهتر خواهم شناخت. از خود به در آمدن و گشوده بودن نسبت به «دیگری» و پروای او را داشتن و همه تن چشم شدن و او را دیدن از مقومات شکوفایی و بلوغ اخلاقی «من» است. کسی که در حصار خویشتن بر جای می‌ماند و سخن گفتن درباره دیگران صرفا لقلقه زبان اوست و نسبت وجودیِ عمیقی با اینجا و اکنون خود و «دیگری» برقرار نکرده و از خود بدر نیامده است، درک درستی از امر اخلاقی ندارد. از اینرو مفهوم « چهره» در فلسفه لویناس اهمیت دارد؛ چشم دوختن در چهره « دیگری» و او را دیدن و به حساب آوردن و دغدغه ها و معضلات او را به عیان لمس کردن، مدخلیتی تام در زیستن اخلاقی «من» دارد. مطابق با این تلقی، مبدأ عزیمت کنش اخلاقی در روابط انسانی، «دیگری» و دلمشغولی‌های اوست نه « من». در واقع، وقتی به «دیگری» توجه می کنم و با او چهره به چهره می شوم، رابطه «من» و «او» که می‌تواند علی الاصول صرفا در حد رابطه میان دو «موجود» باقی بماند، بدل به یک رابطه انسانیِ اصیل « من- تو» می شود؛ رابطه «من- تو» ایکه قوام بخش مناسبات اخلاقی است. به تعبیر فلسفی‌تر، در نگاه لویناس، شرط کلیِ ضروریِ لا یتغیرِ هر نظام اخلاقی موجه و کارآمد، عبارتست از در میان آوردن دیگری و رنج او را دیدن و نسبت به او مسئولیت نامتناهی داشتن…»

هیام عطوی درباره عشق پیشرونده چمران، اهمیت او به دیگری و عرفان اجتماعی او می‌گوید:

«…شما اگر نیایش‌های دکتر چمران را بخوانید آنچه که در آمریکا نوشته با آنچه که در لبنان نوشته است بسیار متفاوت است. ایشان در آمریکا می‌نویسد: «خدایا من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، من را راحت کن از این دنیا» اما در لبنان می‌نویسد: «خدایا به من قدرت بده، به من عمر بیشتر بده تا بتوانم این دشمن خبیث را از پای در بیاورم.» نیایش‌های او بسیار زیبا است. معمولا انسان‌ها با تحصیلاتی که دارند و امکانات اگر جای دکتر چمران باشند و رها کنند آدم‌های دیگر به آنها می‌گویند: دیوانه! یعنی کسی که عقل ندارد یعنی چی که یک آدم این همه درس می‌خواند دوری از کشورش را تحمل می‌کند و حالا یک دفعه همه را رها کرده و به لبنان می‌رود؟ چطور همچین چیزی می‌شود؟ یک وقت یک کسی از من سوال کرد که چرا دکتر چمران به لبنان آمد؟ حدیثی داریم که می‌گوید خدا در دل‌های شکسته است. دکتر چمران دنبال جایی بود که خیلی به خدا نزدیک باشد و اینجا همان جنوب است آن منطقه از هر نظر محروم بود. خیلی از آدم‌ها که به آنجا می‌آیند از نظر تحصیلات و مسائل اقتصادی زیر صفر هستند امثال ما حتی نمی‌دانستند دولت و ارتش یعنی چی؟ چون کاملا این منطقه رها شده بود، یعنی از صیدا به بعد منطقه را رها کرده بودند و هر ۵، ۶ روستا یک مدرسه بیشتر نداشت حالا شما فکر کنید یک همچین منطقه‌ای باید چه وضعی داشته باشد. چمران همان منطقه را انتخاب کرد و همانجا زندگی کرد و آن هم در موسسه‌ای که محروم‌ترین اقشار جامعه در آن زندگی می‌کردند. در واقع شده بود نورعلی‌نور. آنجا از نظر مسائل عرفانی برای دکتر چمران مصداق عرش بود و سکو شده بود برای بالا رفتن دکتر. آنجا نزدیک‌ترین نقطه به خدا بود همان جایی که یک کودک نیمه‌های شب شروع می‌کند به گریه کردن، اشک‌های آن بچه یتیم و آن فقر زیباترین سکو بود برای دکتر اما از نظر دیگران این بود که کدام آدم عاقلی چنین کاری را می‌کند. دکتر چمران دنبال چیز دیگری بود…»

دکتر چمران در مناجات من آه صبحگاهم از میزان اهمیت خود به محرومان و لمس و‌ حس درد و رنج‌های آنان سخن گفته است:

«.. من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرن‌ها ظلم و ستم محفوظ شده‌ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته‌ام که درنیمه‌های شب از فرط گرسنگی بیدار می‌شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می‌ترسند. آغوش گرمی نیست که به آن‌ها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می‌گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلب‌ها و وجدان‌های بیدار به هر سو می‌روم و آنقدر خسته می‌شوم که از پای می‌افتم. نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می‌شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می‌کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می‌دوند، ولی هر چه بیشتر می‌دوند کمتر می‌یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می‌آید…»

روایت‌های برخورد اخلاقی و انسانی چمران در جنگ ایران و عراق با سربازان دشمن، ارزش بالای جان سربازانش برای و عشق بی‌حدش به آنان، رفتارش با خانواده ساواکی‌ها در معاونت نخست وزیری و روزنامه‌نگاری که در ابتدای انقلاب او را جنگ طلب معرفی کرده بود، رفتارش در زندگی زناشویی‌اش با غاده، همگی حکایت از سلوک اجتماعی و حرکت او در محیط مثلث خدا، خلق، خود می‌کنند‌. حرکت چمران در این مثلث را در خاطرات لبنان او روز ۱۰ اکتبر ۱۹۷۶ می‌توان دید:

«عجبا! سر نماز ایستاده بودم، بیخود و بى‏‌جهت خوشحال در پوست خود نمى‏‌گنجیدم، لبخند می‏زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان‏‌ها پرواز مى‏‌کرد، همه چیز زیبا مى‌‏نمود، از هر گوشه‌‏اى آثار بشارت مى‌‏بارید، سلول‏‌هاى بدنم از خوشى مى‏‌رقصید… راستى که حالتى عجیب به من دست داده بود تا آن جایى که از شدت خوشى گلویم مى‏‌سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چیزى نمى‏‌فهمیدم. یکباره به فکر فرو رفتم تا دلیل این خوشحالى شدید را بفهمم. فکر کردم، روحم را، و قلبم را شکافتم و بالاخره حقیقت را یافتم…فهمیدم که صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم… از خوابى برخاستم که، همه‏‌اش خوف و وحشت بود… انتظار هجوم دشمنان را داشتم… هر لحظه بیم آن مى‏‌رفت که دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاک بیاندازد… از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر کدام جست‏‌وجو مى‏‌کردند که مرا یا دوستان مرا بیابند و نابود کنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم… از همه آن‏ها به سلامت گذشتم. دوستان مسکینم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم و با قلب قوى و اطمینان به نفس همه را روانه خانه‏‌هاشان کردم… همه خوشحال و امیدوار رهسپار قریه خود شدند.عده‌‏اى از مهاجرین، از دردمندان، فقیران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسیده بود. به هر کدام چیزى دادم و همه را خوشحال و امیدوار روانه کردم…هنگامى که از صحن مدرسه مى‏‌گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حرکت… برخورد کردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال را بوسه زدم و با کلماتى آتشین همه را امیدوار کردم و تشویق نمودم…همه روزم، به‏‌شدت گرفته بود. لحظه‏‌اى آرامش نداشتم. لحظه‌‏اى نتوانستم بنشینم یا حتى روزنامه‏‌اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى‏‌آمدند و درددل مى‌‏کردند و من نیز با آرامش گوش مى‏‌دادم و با سخاوت آن‏ها را راضى برمى‌‏گرداندم…آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و امید مى‌‏جوشید و تعجب مى‏‌کردم که هنوز زنده‌‏ام. خوشحال بودم که از چند پاسگاه «حاجز» گذشتم و کسى مرا نشناخت و گلوله‏‌بارانم نکرد… مسرور بودم که کسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه‏‌اى نرسانید…خوشحال بودم که در قله ناامیدى، در منتهاى فقر، در حضیض ضعف توانستم که به مردم امید بدهم، به فقرا کمک کنم و به وحشت‏زدگان و ضعیفان امید و اطمینان ببخشم… خوشحال بودم که وجودم در این روز مفید بود، خوشحال بودم که بخت در این روز مرا کمک کرد. احساس مى‏‌کردم که از هفت‏خوان رستم گذشته‏‌ام و این بزرگ‏ترین پیروزى من بود… یکباره سیلاب اشک بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى‌‏بردم و همه خوشحالى خود را بى‏‌اساس یافتم… اشک ریختم و بعد آرامش یافتم.»

چمران در جهان‌بینی توحیدی خود دنیا را میدان آزمایشی می‌دانست که هدف آن جز عشق نیست. عشق در زندگی چمران محور همه چیز است، او از عشق پیشرونده به عشق بالارونده می‌رسید:

«عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می‌دارد، قلب مرا به جوش می‌آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می‌رهاند، دنیای دیگری حس می‌کنم، در عالم وجود محو می‌شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می‌ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می‌‌برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است…به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنائی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبائی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم، او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم…می‌دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده‌ام، حتی عشق ورزیده‌ام، ولی جواب بدی دیده‌ام. و من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگ‌تر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می‌سوزم و لذت می‌برم. این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که درچشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان بهآسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقرو حرمان تنهایی سوزاندی…»

او درباره عشقش به دیگران و سایر موجودات نیز می‌گوید:

«..ای خدایی که دختران زیبا و مهرویان سحرانگیز خلق کرده‌ای و در دل مردان عشق آنان را جای داده‌ای که گذار مهرویان هوش و عقل جوانان را می‌گیرد و می‌برد و از این راه خواستی که معنی و مزه‌ی عشق را به انسان بچشانی، چه خوب از عهده برآمدی! من تو را ای خدای بزرگ عاشقم و در تمام آن زیبایی‌ها ترا می‌بینم، به تمام آن‌ها از سنگریزه‌های کنار دریا و برگ‌های کوچک و خشکیده‌ی کنار صحرا با آسمان و کهکشان بزرگ تو دل‌بندم. از پشه‌های کوچک و کثیف که وزوزکنان آدمی را رنج می‌دهند، از مارهای سمی و خطرناک، از حشرات پست و منفور تا دختران دلبر و زیبای تو که سر تا پا زیبایی محض‌اند، همه را دوست می‌دارم و به همه عاشقم زیرا همه نماینده‌ی تواند و در همه نور و زیبایی تو را می‌یابم…»

چمران از نوعی عشق مبتنی بر پرستش افراد به عنوان بخشی از پرستش خدا سخن گفته است و از دکتر مصدق و امام صدر تحت “معبود” یاد کرده است. او در وصیتش خطاب به امام صدر می‌نویسد:

«..تو را دوست می‌دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست… عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می‌دانم. همچنانکه خدای را می‌پرستم و عشق می‌ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می‌ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است..»

او درباره علاقه خود به تجربه این نوع عشق (علاوه بر عشق رمانتیک) با پروانه همسر آمریکایی‌اش می‌گوید و افسوس می‌خورد که او ظرفیت چنین عشقی را نداشته است:

«..من مى‏‌خواستم عشق زن را با پرستش خداى یگانه مخلوط کنم. مى‌‏خواستم «پروانه» را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى‌‏خواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه کنم، مى‌‏خواستم زندگى زناشویى را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، مى‏‌خواستم خدا را لمس کنم، مى‌‏خواستم جسم و روح را به هم بیامیزم، مى‏‌خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم… ولى او چنین ظرفیتى نداشت و شاید دیگر کسى پیدا نشود که چنین ظرفیتى داشته باشد… درک این واقعیت یک یأس فلسفى در من ایجاد کرده، احساس تنهایى شدیدى مى‏‌کنم. تنهایى مطلق..»

نماد عشق پیشرونده چمران، شمع است. سوختن چون شمع برای روشنایی‌بخشی به دیگران. او به علاقه شریعتی به شمع که نام مستعارش را شمع و شاندل گذاشته بود نیز اشاره داشته است، از شمع بودن شریعتی و خود گفته است و در یکی از نقاشی خود نیز که موجب علاقه‌مندی همسر لبنانی‌اش غاده به او شد، شمع را به عنوان نمادی از خود کشیده است: «همیشه می خواستم که شمع باشم، بسوزم، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حقّ و مقاومت در مقابل ظلم باشم…». او در زیر نقاشی شمع نوشته بود: «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم…و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود..»

                                                                  ۴

طریقت سلوک مبتنی بر نوعی جهان‌بینی توحیدی‌ که توحید اجتماعی-سیاسی در آن برای موحد هم‌وزن توحید ذهنی-فلسفی است، نوعی عرفان اجتماعی مبتنی حرکت در محیط مثلث خدا، خلق، خود خواهد بود. در این طریقت راه رسیدن به خداگونگی از میان تعالی و رهایی‌بخشی خلق می‌گذرد. سالک اینجا خود فنای فی الله نمی‌شود و بلکه به تعبیر اقبال دردانه عرصه وجود می‌گردد. چمران نیز در نهایت دردانه عرصه وجود شد، او بی‌خودی منفی عارفان سنتی سر به مهر نبود و به نقش “خود” در سلوک معنوی واقف بود. او وصیت‌نامه‌اش خطاب به امام صدر می‌نویسد:

«…ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم… آدم ساده‌ای نیستم! … من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه‌ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … کسی که وصیت می‌کند آدم ساده‌ای نیست. بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیبا‌ترین و شدید‌ترین عشق‌ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را‌‌‌ رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است…. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی‌نیازی می‌کنم … از او چیزی نمی‌طلبم و احساس احتیاج نمی‌کنم. چیزی نمی‌خواهم، گله‌ای نمی‌کنم و آرزوئی ندارم…»

چنین عبارات و تعریف از فضایل و ارجمندی خود را در نهج‌البلاغه از امام علی نیز می‌توان دید. عرفان چمران عرفان اقبال و شریعتی بود که همان بازسازی عرفان علوی است. چمران و شریعتی هر دو شیفته امام علی بودند و برای نشان دادن این شدت علاقه گفته‌اند که اگر پرستش غیر خدا ممنوع نبود علی را می‌پرستیدند. چمران محصولی ساخته از توحید اجتماعی-سیاسی نسل اول نواندیشان دینی، آموزه‌های اجتماع‌محور بازرگان، طالقانی و امام صدر و عرفان اجتماعی شریعتی و اقبال بود. نحله نواندیشی دینی با بی‌توجهی به چمران و انفعال دربرابر مصادره چمران توسط اصولگرایان تندرو به تاریخ و یکی از ارزشمندترین میراث‌های خود ظلم کرده است. ابعاد مختلف سلوکی چمران نیاز به پژوهش‌های بیشتر و گسترده‌تری دارد. حکایت بازگشت چمران به ایران تا شهادتش خود مقوله مهمی ‌است که از حوصله این مقاله خارج است و انشالله در نوشتاری دیگر به آن پرداخته خواهد شد. در انتهای این مقاله باید احمدشاه‌مسعود رهبر مجاهدین افغان نیز یاد کرد که شوروی را از افغانستان بیرون راند. او همچون چمران طبعی شاعرانه و لطیف داشت و از علاقه مندان سرسخت کتاب کویر شریعتی بود که میان مجاهدین افغان در روزهای مبارزه دست به دست می شد. احمدشاه‌مسعود نیز همچون چمران از مردان کویر بود. در مقاله بعدی و آخرین مقاله از این مجموعه مقالات، به عرفان اجتماعی در بینش، روش و منش هدی صابر خواهیم پرداخت.

.


.

عشق پیش‌رونده و عشق بالارونده چریک عارف: عرفان اجتماعی در بینش و روش و منش مصطفی چمران

نویسنده: محمد قطبی

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *