یک روز از زندگی حاتم قادری به قلم خودش

یك روز از زندگی حاتم قادری به قلم خودش

حاتم قادری: قرار است گزارشی از یک روز خود به دست دهم. به‌نظر کار ساده‌ای است. کافی است که روزی از میان روزها انتخاب کنی و سپس کردوکارهای آن روز را در خاطر بیاوری، برخی کردوکارهای ساده‌تر یا چه‌ بسا معمول‌تر را کنار بگذاری و از بقیه گزارشی، چه‌بسا همراه با شرح و تفسیری به‌دست دهی. ولی نه، کار اصلاً چنین نیست. برای من این‌گونه نیست، دست‌کم سه پرسش بنیادین پیش می‌آید؛ الف: کدام روز و چرا؛ ب: کدامین لایه یا لایه‌ها از کردوکار روز مختار و سرانجام؛ ج: برای کدامین مخاطب؟ برای هرکدام چیزکی می‌نویسم.

.

یک روز از زندگی حاتم قادری به قلم خودش

شاکله‌ای از گذر لحظات

قرار است گزارشی از یک روز خود به دست دهم. به‌نظر کار ساده‌ای است. کافی است که روزی از میان روزها انتخاب کنی و سپس کردوکارهای آن روز را در خاطر بیاوری، برخی کردوکارهای ساده‌تر یا چه‌ بسا معمول‌تر را کنار بگذاری و از بقیه گزارشی، چه‌بسا همراه با شرح و تفسیری به‌دست دهی. ولی نه، کار اصلاً چنین نیست. برای من این‌گونه نیست، دست‌کم سه پرسش بنیادین پیش می‌آید؛ الف: کدام روز و چرا؛ ب: کدامین لایه یا لایه‌ها از کردوکار روز مختار و سرانجام؛ ج: برای کدامین مخاطب؟ برای هرکدام چیزکی می‌نویسم.

درست است که روزهایم از شاکله خاصی برخوردار است اما پدید آمدن وضعیت‌ها در این شاکله از روزی تا روزی دیگر متفاوت است و مهمتر از آن مواجهه من با این وضعیت‌های «دگرگون» است. این «دگرگونی» از سر هوس یا بر حسب تصادف نیست که از سر دغدغه و مواجهه با موقعیت‌مندی‌ها است. در مجموع بسیار بر این نکته حساس هستم که «روزهایم» به واقع «روزهای من» باشند و کمتر اجازه دهم وضعیت‌های بیرونی نقش و مهر خود را به تمامی بر آن بکوبد. اگر زندگانی‌‌ام در روزهایم جاری نباشد یا دست‌کم هم‌پوشی مناسبی در لحظات هرچه بیشتر به‌دست نیاید، آنگاه باید از چیزی یاد کنم که ظاهراً عنوان این صفحه است: روزمرگی. حقیقت آنکه وقتی دبیر این بخش با من تماس گرفت و خواهان نگارش گذر روزی از روزهایم در غالب این عنوان شد، ابتدا فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. چرا «روزمرگی»؟ به هرحال در مجموع از این تعبیر تیره و از سر ناچاری ـ تا اینجای گذر روزان و شبان ـ به دور بوده‌ام.

بهترست در مقام اندکی توضیح، بنویسم که برای پاسداشت روزهایم، اجازه نمی‌دهم وضعیت‌های بیرونی یا به تعبیری تمامی نیروهای لگام‌گسیخته بیرونی با شدت و حدت راه خود را به روزهای من باز کنند. از این رو، هم از سر اندیشه و هم از روی خلق و خو، خود را همچون یک شیئی یا بگویید، آدمی، در معرض سیل حرف و حدیث‌ها و اطلاعات بیرونی قرار نمی‌دهم. در همین راستا یادآور می‌شوم که تلفن همراه ندارم، مطبوعات نمی‌خوانم، مگر گذرا نگاهی به تیترها اندازم یا به مناسبتی چیزی از انبوه صفحات روزنامه‌ها و نشریات بخوانم. اخبار، نه می‌بینم و نه گوش می‌دهم، مگر در حد اخبار ورزشی یا حوادث مهمی که به تناسب، اندکی از خبرهای آن را دنبال می‌کنم. به رادیو، تلویزیون و شبکه‌های ماهواره، علاقه‌ای ندارم، همین‌طور با اینترنت و سایت‌های گوناگون. چون از ایمیل هم استفاده نمی‌کنم طبعاً نیازی به بررسی و کنترل ایمیل‌هایم ندارم و البته به خاطر نداشتن ماشین، با الزامات آن هم از جمله ترافیک چندان سروکاری ندارم. اهل مهمانی، محفل و… هم نیستم.

خوب، شاید تا همین جای کار «مخاطب» این متن، از خود بپرسد، یعنی چه؟ و پیش خود هریک از این نداشتن‌ها را به گونه‌ای تفسیر کند. مثلاً، بسیار در معرض این پرسش قرار می‌گیرم که داده‌های ضروری خود را به عنوان یک دانشگاهی آن هم در رشته علوم سیاسی و یک شهروند… از کجا می‌گیرم یا اینکه چه مشکلی در استفاده از امکانات بیشتر تکنولوژیکی دارم و حتی این پرسش که پس روزهایم بر من چگونه می‌گذرد و مهمتر از همه دلخوشی‌ام در کجا نهفته است. به شکل کوتاه و فشرده و به مقتضای گنجایش این صفحه، باید بنویسم که به جای همه آن نداشتن‌ها که همگی خود عین داشتن هستند، روزان و شبانم اینگونه می‌گذرند: خواندن ـ در زمینه‌های مختلف ـ نوشتن، قدم زدن و در صورت امکان کوه رفتن، گوش کردن به موسیقی، گفت‌وگو با دوستان نزدیک، هرگاه لازم شود پرداختن به دلمشغولی‌های برخاسته از تاریخ‌مندی و شرایط شهروندی‌ام و… نظم پیچیده‌ای در دو مقوله خواب‌ها و خوابیدن‌ها از یک‌سو و خوراک‌ها و خوردن‌ها از دیگرسو.

لازم به اشاره است که عادت‌های غذایی محدودی دارم؛ به تعبیری غذا زمینه‌ای است که در آن تبدیل به آدمی محافظه‌کار و وابسته به عادت‌های ذائقه‌ام می‌شوم. سردردهای نه چندان کم‌شمار و پرهیز غذایی برای آنچه که آستانه بیماری دیابت می‌ناممش ـ و طبعاً دیگران آن را دیابت صاف و ساده می‌خوانند ـ‌هاله‌ای از پرهیز نسبی را بر این عادات فروافکنده است. در این راستا مهار قند بدون دارو و با انجام تست‌های مداوم خانگی و همین‌طور مصرف قرص برای مهار پروستات، در زمره کردوکارهای هرروزه‌ام است. این روزها، فشردگی گاه‌به گاه قلب مرا به فکر در این جبهه هم انداخته است. اضافه کنم ـ با حفظ احترام به پزشکان ـ پیش پزشک رفتن، چیزی است که حتی‌الامکان به تعویق می‌افتد و تازه پس از هر ضرورتی که این امر را اجتناب‌ناپذیر سازد، بسیاری موارد، مثلاً برای تجدید نسخه دارویی و… نیابتی برگزار می‌شوند.

وضعیت محل سکونتم به گونه‌ای است که بخشی که در آن من بیشترین حضور را دارم از بقیه خانه، به شکل طبیعی، تفکیک شده است. در کل، گذرانی نازپرورده دارم از جنسی که باید به تفصیل و در فرصتی دیگر از آن سخن گفت. باری در همین بخش که گاه دوستانه به آن «حاتم‌نشین» گفته می‌شود کتابخانه‌ام جای دارد. نزدیک به تمامی لحظات روزان و شبانم در این بخش می‌گذرد. بر تلفن این بخش تعداد کمی دسترسی دارند و چون در کنار مسیر منتهی به بخش اصلی ساختمان، بخش مورد استفاده من در جداگانه‌ای رو به کوچه دارد،‌ عملاً تبدیل به «شبه جزیره‌ای» با حیات خاص خودش می‌شود. شاید برای «مخاطب» این گمان پیش آید که چنین وضعیتی، مرا از بافتار خانه به معنای کلی آن جدا می‌کند. این به یک معنا درست است و به یک معنا نادرست.

چراکه فضای ساده ـ پیچیده، بین من و بچه‌ها برقرار است. شمسی خانم هم که در جای خود، با من روابط چند سویه دارد و بسیار تلاش‌گر است که یار گرمابه و گلستان باشد، طبعاً کلید قسمتی که من در آن سر می‌کنم را در اختیار دارد. از این بخش، کلیدی هم دوستی در اختیار دارد که بیشتر جنبه نمادی دارد و نه محلی برای استفاده و سرانجام کلیدی هم مدت‌های مدید «پینوکیو» از آنِ خود داشت. اشاره به وضعیت محل سکونت برای من به جهت اهمیت تعاملی است که «مکان» با جریان زندگی‌ام دارد. من لحظات به مراتب کمتری را در بیرون از این مکان،‌ اعم از پیاده‌روی یا حضور در دانشگاه به سر می‌برم. به خصوص این یکی، دو سال اخیر که براساس توجیه‌های سیاسی ـ اداری، هیچ دانشجویی به گروه ما در دانشگاه داده نشده است.

سخن از سیاست شد، بد نیست بگویم، سیاست متعارف از نظر من بیشتر امری ضروری است تا خرسندکننده و مورد علاقه‌ام. سیاست همان‌قدر ضروری است که تمیزی و نظم و آرامش خانه. تا که آدمی بتواند به قول مولوی در آن به «آن کار دیگر» بپردازد. آن کار دیگر چیست؟ پیش‌تر اشاره کردم؛ خیال‌ورزی، تفنن‌پروری، دغدغه‌های معنایی در باب هستی، آدمی، عدالت، آزادی، نیکی، دوستی، عشق و از این دست امور. ضرورت سیاست به تبع برخی از این مقوله‌ها از جمله عدالت و آزادی است و برایم، خود ارزش ذاتی ندارد. از همین رو هیچ دوست ندارم قلمرو سیاست و حضرات مشتغل به آن، گذشته از تصرف ساحت عمومی زندگانی به ساحت خصوصی‌ام هم دست پیدا کنند. این به معنای انفعال نیست، به معنای ارزشی است که به سیاست می‌دهم و شاید هم گونه‌ای «مقاومت»! من به همین میزان از اقتصاد و حقوق ـ به معنای دانشگاهی و غیردانشگاهی آن ـ به دورم.

پیش‌تر اشاره کردم که به دست دادن شاکله‌ای مناسب و هرچه ممکن وفادار به واقعیت زندگی‌ام، نیازمند مخاطب خاص خود هم است. و شاید اکنون با به‌دست دادن همین چند سطر بالاتر، بسیاری از مخاطبان ـ عام؟ـ پیش خود بگویند گذر لحظات روزان و شبان چه آدم پرتی را می‌خوانیم. اینها به جای خود، اما مشکل من این است که برای چه کسی و چگونه بگویم و بنویسم که: خیال‌ورزی یعنی چه؟ یا تفنن و بازی مقوله‌ای است پیچیده در خلقت و هستی و متفاوت از سرگرمی‌های هرجایی. اینکه یک موسیقی- سنتی یا موسیقی بدون کلام- انسان را تا کجاها می‌برد یا اشارات آشکار و پنهان یک متن چه قلمرویی را برای تعامل و معناآفرینی ایجاد می‌کند، اینکه تعامل تقدیر و تدبیر در لحظات زندگانی‌ام کدام است و نسبت عرفان و زیبایی چیست و اینها نه همه در عالم نظر که در بستر عمل و کردوکارهای جاری در لحظات روزان و شبان.

نقش‌مایه‌هایی از شاکله

می‌خواهم در این بندهای پایانی، نقش‌مایه‌هایی از شاکله زندگانی‌ام را ترسیم کنم. البته در اینجا هم نمی‌توانم گزارشگری واقع‌نما از گذر لحظات روزی از روزهایم باشم، چراکه پاره‌هایی از این گذر، آنقدر درونی است و رنگ‌وبوی «جانِ جان» دارد که شرح نزدیک به آن هم حوصله فراخنایی را می‌طلبد، پاره‌ای از این گذر هم به ناچار مکتوم می‌ماند چون نمی‌توان آشکارا و همچون یک رفتار و اندیشه سورئالیستی پیش چشم همگان آورد و بالاخره پاره‌ای از کردوکارها هم مسبوق به پیشینه‌ای است که باز حوصله دیگری می‌طلبد. به جای همه این حاشیه‌ها، بر چند نکته «نقش‌مایه‌ای» از شاکله تأکید می‌ورزم. به‌ طور مثال، اکنون که این چیزها را می‌نویسم ـ مهم نیست این اکنون کدامین اکنون است ـ دارم به موسیقی ـ بی‌کلام ـ «سلانه» کاری از حسین علیزاده گوش می‌دهم؛ شاید برای هزارمین بار. این موسیقی، در کنار موسیقی‌های مشابه بی‌کلام و همچنین موسیقی سنتی ـ بیشتر شجریان ـ همراه لحظه‌های من هستند. البته موقع نوشتن تنها موسیقی بی‌کلام. دیگر آنکه امروز ـ مهم نیست کدامین روزـ قرار نیست در غذایم گوشت استفاده شود. مدتی است گوشت غذایم را به سه نوبت در هفته و آن هم به‌اندازه کم، محدود کرده‌ام. طبعاً دوست ندارم، انسان برای تغذیه خود، میلیون‌ها میلیون کشتار صورت دهد؛ بحث احترام و احتمال به آیین اهالی تناسخ در جای خود.

پرسه زدن در کتابخانه‌ام یا کتاب‌فروشی‌ها یک امر متداول است. به‌طور معمول هر روز شاید چیزی نزدیک به ۱۰ عنوان کتاب را به مناسبت‌های مختلف مورد مطالعه قرار می‌دهم. اسم آوردن برخی از آنها را مناسب نمی‌دانم، منتها اشاره کنم که در حوزه مطالعات اسلامی از جمله تفسیر، تاریخ، اندیشه و… همیشه کتابی در دست دارم. در حوزه مطالعات غربی به همچنین، درباره ایران و مطالعات اندیشه‌ای – تاریخی وضع بر همین منوال است. علاقه و بیش از علاقه به مطالعاتی مانند پیدایش کیهان تا پدیداری انسان دارم و در دست داشتن کتاب شعر ـ بیشتر ایران ـ و دست‌کم دو داستان برای مطالعه در ساعت‌های خاص خود، از دیگر دلمشغولی‌هایم است. معمولاً یکی از این داستان‌ها به آخرین دقایق بیداری ولی این بار در رختخواب اختصاص دارد، چون که نوبت آن پس از نیمه‌شب است. و حال که حرف از کتاب خواندن پیش آمد، اضافه کنم که من کتاب را از این جهت که به کار دانشگاهی‌ام برمی‌گردد، نمی‌خوانم که با کتاب به شدت مأنوسم، آن هم در زمینه‌های گوناگون چنان‌که اشاره شد. بگذارید، در این راستا به «شعرکی» که چندی پیش در ذهنم و سپس قلبم جاری شد، توجه دهم؛

نمی‌دانم / واپسین کتابی که می‌خوانم / چه نام دارد / ولی / تو می‌دانی / اگر در لحظه مرگ در کنارم باشی

خب، CD سلانه که گوش می‌کردم به آخر رسید، نمی‌دانم شاید در هم‌آهنگی با این فقره آخر «شعرک» بالا بود! به‌هرحال، بسیار مرگ‌اندیشم، ولی نه به شکل منفی آن که در تنیدگی با هرچه بیشتر زندگی کردن. پس بگذارید باز به شعرکی دیگر و اندکی شرح آن، حرف خود را به پایان برم

-عزیزم! / بر من دل مبند / من صدوهفده ساله‌ام -دلبندم! / من نُه ساله‌ام / و در عشق / از هیچ عددی / نمی‌هراسم

عدد نه (۹) برایم نمادین است، آخرین عدد یکان و در این شعر حاصل جمع اعداد (۱۱۷) به نشانه اینکه عاشق فشرده و خلاصه‌ای از معشوق است و دیگر اینکه برای رسیدن به معشوق باید از ورطه سختی ـ و چه‌بسا در فرهنگ ما نحوست عدد ۱۳ـ بگذرد.

این از نظر من قصه عشق، ایمان، بودن و هستی است. خوب دیگر چه بنویسم؟

.


.

یک روز از زندگی حاتم قادری به قلم خودش

منبع: مهرنامه‌ی ۱۷ – آذر ۱۳۹۰

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *