وطن‌دوستی در برابر ناسیونالیسم؛ دو سرمشق تعریف هویت اجتماعی

وطن‌دوستی در برابر ناسیونالیسم؛ دو سرمشق تعریف هویت اجتماعی

در این مقاله، پیشفرضِ مرسومِ برابری و ترادفِ وطن‌دوستی ایرانی و ناسیونالیسم مدرن نقد و واسازی می‌شود. سیر تحول چارچوب ناسیونالیستیِ فهمِ هویت جمعی در اروپا و به موازات آن مسیر تکامل مفهوم هویت ایرانی در بسترهای تاریخی متمایز این دو حوزه‌ی تمدنی وارسی می‌شود و پیش‌داشت‌ها و ارکان نظری این دو از منظر نظریه‌ی سیستم‌ها با هم مقایسه می‌شود. قالب‌هایی عوامانه مانند نژادپرستی، تعصب جغرافیایی، و قوم‌گرایی همچون اختلال‌ها و کژراهه‌هایی برخاسته از مفهوم مدرن ناسیونالیسم وارسی می‌شود، و سپس بازتعریف هویت ملی ایرانی در سرمشق مدرن که در دوران مشروطه به ترجمه‌ی ملت/ وطن/ میهن/ کشور به «ناسیون» منتهی شد، نقد و بازبینی میشود. در نهایت پیشنهاد مقاله آن است که پیکربندی کهن‌تر، فراخ‌دامنه‌تر، و روادارترِ ملیت/ میهن/ وطن که در تمدن‌های دیرپایی مانند ایران و چین وجود دارد، به رسمیت شمرده شود.

تمایزهای اصلی در میان این دو سرمشق آن است که وطن‌دوستی در اثر سیر تدریجی ادغام و در هم جوش خوردنِ اقوام در بستری تاریخی رخ نموده و مقدم بر تاسیس دولتی متمرکز بوده است و به همین دلیل هم به نهادهای سیاسی وابسته نیست، هرچند توسط آنها تقویت یا تضعیف می‌شود. در مقابل، ناسیونالیسم کمابیش در دورانی کوتاه، به دنبال تاسیس یک دولت متمرکز شکل گرفته و توسط نهادهای سیاسی صورت‌بندی و ترویج شده است و در غیاب دولت دستخوش فروپاشی و زوال می‌شود. از دید سیستمی، وطن‌دوستی/ ملی‌گرایی در سطحی فرهنگی تعریف می‌شود و بر منش‌ها و معانی استوار است، اما ناسیونالیسم در سطح اجتماعی زاده می‌شود و بر نهادها و ساز و کارهای مبتنی بر قدرت سوار شده است. به همین دلیل وطن‌دوستی یا ملی‌گرایی از مجرای جذب و ادغام افراد و اقوام و گروه‌های اجتماعی توسعه می‌یابد و در برابر تنوع نژادی و زبانی و دینی ایمن است و از این چندگونگی تغذیه می‌کند و غنی‌تر می‌شود. در حالی که ناسیونالیسم بر مبنای همسان‌سازی و هم‌سطح‌ سازیِ زبان تاسیس شده و بنابراین گرایش دارد تا تمام لایه‌های تنوع اجتماعی را به سطحی یگانه و کنترل شدنی توسط نهادهای سیاسی فرو بکاهد.

.


.

نخست: ظهور ناسیونالیسم مدرن

مفهوم ناسیونالیسم و کلیدواژه ملی، ملیت­گرایی و مفاهیم مشتق از آن، این روزها در متون جامعه­شناسی و تاریخ ایران بسیار به کار گرفته می­شود. دلیل این امر،‌ شاید مهم‌شدن این پرسش در روزگار ما باشد که: چگونه در زمینه­ای از ملل و جوامع جدید که هر یک ملیتی برای خود قائلند و دولت-ملتی (Nation State) در سطح جهانی محسوب می­شوند، خود را بازتعریف کنیم. برای فهم دقیق­تر اینکه در این زمینه دولت-ملت­های مدرن چه جایگاهی داریم و چه جایگاهی می­توانیم داشته باشیم، لازم است نخست درکی دقیق درمورد مفهوم «ملیت ایرانی» به دست آوریم.

آنچه که امروز به عنوان کلیدواژه ملیت ازآن یاد می­شود، در واقع شکلی از وامگیری کلمه Nation یا مشتقات آن است که از زبان­های اروپایی و در طی یک‌ونیم قرن گذشته به ایران وارد شده است. این مفهوم چنانکه در این نوشتار بحث خواهیم کرد، هم از سویی با مفهوم ملیتِ کهنِ ایرانی متفاوت است و از سوی دیگر، شکلِ ویژه و خاص آن را صورت­بندی می­کند که در مورد کارآمدی‌اش در زمینه‌ی ایرانی باید شک کرد.

برای اینکه درکی دقیق­تر از مفهوم ملت در دوران مدرن به دست آوریم، نیازمندیم تا به کانون­های شکل­گیری این مفهوم در اروپای بعد از عصر رنسانس نگاهی بیندازیم. یکی از نخستین حرکت­هایی که در گرماگرمِ عصر نوزایی در اروپا آغاز شد و به شکل‌گیری مفهوم هویت ملی منتهی شد، تلاش کشورهای به نسبت کوچک ساکن شبه جزیره ایبریا برای فتح جهان بود. در اواخر قرن پانزدهم کشتی­های اقیانوس­پیما به همراه دولت­های متمرکز و معمولاً خودکامه مذهبی­ای که حاضر بودند برای فتح سرزمین‌های دوردست و گشودن باب تجارت با مردم بومی بر روی ساخت کشتی­های اقیانوس­پیما سرمایه­گذاری کنند، هم زمان در کشورهای اسپانیا و پرتغال­ گرد آمدند.

جمع‌شدن این متغیرها در این دو کشور همسایه منتهی به امضای عهدنامه مشهور توردِسیلاس[۱] در سال ۱۴۹۴ میلادی شد. به این ترتیب اسپانیا و پرتغال با هم قرار گذاشتند تا جهان را بین خود تقسیم کنند.[۲] اسپانیایی­ها در آن زمان بخش مهمی از سرزمین­های تازه کشف‌شده‌ی آمریکا و جزایر اطرافش را به قلمرو خود افزوده بودند و به همین ترتیب پرتغالی­ها در مسافرت خود به سمت شرق کامیاب شده بودند. پس قرار شد اسپانیا نیمکره غربی کره زمین را زیر حلقه فرمان خود داشته باشد و پرتغال در مقابل به نیمه شرقی این کره خاکی بسنده کرد.

جالب است که با وجود این تقسیم­بندی سیاسی و نظامی بین دو کشور همسایه، همچنان در این دوران، ما نشانی از مفهوم ملت به معنای مدرن کلمه در این دو سرزمین نمی­بینیم. در واقع استفاده از کلمه ملت یا Nacion به اسپانیایی، تا مدت­های مدیدی شکل مدرن خود را پیدا نکرد. تا سال ۱۸۸۴ میلادی، کلمه Nacion در زبان عامه مردم اسپانیا، همچنان به معنای گروهی از مردم بود که در قلمرو خاصی زندگی می­کنند. این کلیدواژه از بُن لاتینی natere مشتق شده بود و «زاییده‌شدن» و «به دنیا آمدن» معنی می­داد، همچنان به معنای گروهی از مردم بود که زادگاه مشترک داشتند و در یک قلمرو زیست می­کردند.

به همین ترتیب کلیدواژه Patria که در طنین لاتینی کهن خود تا حدودی مفهوم ملت را حمل می­کرد، تا سال ۱۹۲۵ میلادی، در ایبریا به این معنا به کار گرفته نمی­شد. به این ترتیب ما می­بینیم که فرهنگ­های لاتینی اروپا، یعنی اسپانیا، پرتغال و ایتالیا اتفاقاً از نظر به‌کارگیری مفهوم ملیت به شکل مدرن خود، به نسبت واپس­گرا و عقب­مانده بودند. با وجود این اگر بخواهیم کانون­های شکل­گیری مفهوم ملیت در اروپا را بررسی کنیم، مهم­ترین و کهن­ترین کانونی که می­یابیم، همین کشورهای اروپای جنوبی هستند که فرهنگ لاتینی دارند و از دوران ماجراجویی­های دریایی اسپانیا و پرتغال به صحنه بین­المللی قدم نهادند. تعریف کشورهای اروپای لاتین از ملیت، تعریفی بود که ریشه در عصر امپراتوری روم داشت و بر تراشیدن یک پیشینه تاریخی و فرهنگی در زمینه تمدن کهن یونانی استوار بود.

این همان تمدنی بود که هویت ملی خود را در برابر یک دیگری بزرگ، یعنی ایران تعریف می­کرد و بعدها البته این دیگری تا حدودی به غرب منتقل شد و قبایل غیر مسیحی  ژرمن را هم در بر گرفت. مشتقی از این باور ملی­گرایانه‌ی کهن در امپراتوری روم، همان چیزی بود که در نهایت ملی‌گرایی روس و اسلاو را هم ایجاد کرد؛ با این تلقی که روس­ها در واقع با بهره­مندی از دین مسیحیت ارتودکس، بعد از فروپاشی دولت بیزانس در قرن پانزدهم، وارث فرهنگ یونانی باستان شدند و خودشان را به عنوان «دیگری» عمده در برابر جهان اسلام یا شرق آن دوران تعریف کردند.

این بازگشت به تعاریف کهن لاتینی برای تعریف هویت، امری بود که از ابتدای دوران نوزایی به طور مشخص در ایتالیا شروع شد و بعد از نوآوری­های نظامی و دریانوردانه‌ی اسپانیا و پرتغال، گرانیگاهش کمی به سمت غرب، یعنی به شبه‌جزیره‌ی ایبریا منتقل شد. این برداشت در نهایت در ابتدای قرن نوزدهم به شکلی از ملی­گرایی نوین نوین منتهی شد که این ملی­گرایی، اتفاقاً نسبت به کانون­های دیگر تعریف ناسیونالیسم اروپایی، به نسبت متاخر بود.

مفهوم ملیت در معنیِ هویت مشترک تمام ساکنانِ یک قلمرو تمدنی یا حوزه‌ی جغرافیایی در قاره‌ی اروپا -با عزل نظر از موردِ استثنایی و زودگذرِ ‌امپراتوری روم- امری به نسبت نادر و متاخر بوده است. نیومن در کتاب زیبای خود[۳] به خوبی نشان داده که یکی از نخستین بارقه‌های ظهور این مفهوم به انگلستان مربوط می‌شود و در تکوین سیاست عقلانی و قرادادگرا در این سرزمین ریشه دارد. در سال‌های میانی قرن هجدهم بود که برای نخستین بار سرودها و نقاشی‌هایی در ستایش از «بریتانیا» و «روح بریتانیایی» در این سرزمین پدیدار گشت و عناصری نمادین مانند پرچم، اهمیتی هویت‌بخش به دست آوردند.

در مقابل این شکلِ به نسبت ابتدایی و کمابیش قوم‌مدارانه از هویت بریتانیایی که تالیِ صورتبندی دولتی مدرن در این کشور بود و همزمان با انقلاب صنعتی نمایان می‌شد، شکل دیگری از این مفهوم در اروپای قاره‌ای تکوین می‌یافت. این شکل نو بر خلاف قالب محافظه‌کارانه و سلطنت‌طلبانه‌ی انگلیسی، بافتی انقلابی و جمهوری‌خواهانه داشت. در شرایطی که هنوز تنور انقلاب فرانسه گرم بود و شکل جدیدی و به گمان عده­ای نخستین شکل از ملیت مدرن در فرانسه در حال شکل­گیری بود، آبه سیِز[۴] (امانوئل ژوزف سیِز[۵]) در سال ۱۷۸۹ ملت را بر مبنای دولت تعریف کرد. از دید او ملت مجموعه‌ای از مردم هستند که یک مجلس، یک قانون و در نتیجه یک قدرت را دارند.

آبه سیز ملت را بر مبنای سیاسی و با تکیه بر تعریف دولت، یعنی یک ساختارِ سیاسی واحدِ منسجمِ فراگیر تعریف می­کرد در حالیکه رنان نگرشی فردگرایانه­تر را در نظر داشت و بیشتر بر آداب و سنن و فرهنگ و تاریخ مشترک و خاطرات مشترک تاریخی یک گروه از مردم تاکید می­کرد. هر دو این عناصر بر مبنای نگرش مدرن و جدیدی از انسان متکی بودند که بر مبنایشان قراردادی اجتماعی وجود دارد و این قرارداد سازمان‌دهنده ارتباط میان اعضای یک جامعه است و افرادی که در این جامعه زندگی می­کنند تابعیتی پیدا می­کنند که این تابعیت بر مبنای منافع مشترک و قراردادهای اجتماعی مشترکشان استوار شده است.[۶]

حدود یک قرن بعد از آبه سیز، ارنست رنان[۷] تعریفی پیچیده‌تر و مدرن‌تر از ملیت را در اواخر قرن نوزدهم در فرانسه صورتبندی کرد. او در یازدهم مارس ۱۸۸۲ در دانشگاه سوربون سخنرانی مشهوری کرد به نام «ملت چیست؟»[۸] و کوشید در آن از تعابیر سنتی «ناسیون» که بر مبنای جغرافیا، نژاد یا دین استوار بود، فاصله بگیرد. این یکی از نخستین نوشتار­هایی است که مفهوم ملت را بر مبنای متغیرهای دیگر تبیین می­کند. یکی از متغیرهای مورد نظر رنان وفاداری افراد به ملتی خاص است. دیگری تمایل اعضای یک جامعه برای رعایت منافع جمعی خویش و رقابت با جوامع دیگر است. دیگری ارج­­گذاری به صفات ویژه یک ملت در برابر صفاتی است که به ملل همسایه یا ملل بیگانه منسوب می­شود و چهارم توجه به حفظ فرهنگ ملی و آداب و سنن و داشت­های تاریخی یک ملت است. در نهایت اینکه رنان معتقد بود اصولاً مفهوم ملی­گرایی مبتنی بر این باور است که بشر به طور طبیعی به ملت­هایی تقسیم شده است. به عبارت دیگر، زمینه انسانی برسازنده بشریت قابل تقسیم به واحدهای طبیعی هستند که آن‌ها را ملت می­نامیم و هر کدام از آن‌ها شکل و شمایل و ویژگی­های خاص خود را دارند.

بر این مبنا بود که ارنست رنان تعبیری به نسبت فردگرایانه و کاملاً مدرن از ملیت به دست داد. او ملیت را، در واقع با این تعابیری که عنوان شد، بر مبنای سابقه‌ی دردهای مشترک تاریخی بازتعریف نمود. این بدان معناست که او خاطره مشترک جمعی را در مورد آنچه را که بر یک ملت گذشته، مبنا می­گرفت. او خواستِ ارادی با هم زیستن را مبنای تشکیل یک ملیت می­دانست و آن جمله مشهورش هم به همین نوشتار مربوط است که می‌گوید: «ملت همه­پرسی بزرگ روزانه­ای است برای نشان‌دادن میل به با هم بودن.»[۹]

ارنست رنان و آبه‌سیز با وجود فاصله‌ی صد ساله‌ی میانشان، از این نظر به هم شباهت داشتند که در زمینه‌ی تاریخی مشترکی  قلم می­زدند. این زمینه، از این نظر که رخداد سیاسی و تاریخی مهمی همچون انقلاب بزرگ فرانسه را از سر گذارنده بود، از بقیه‌ی سرزمین‌های اروپایی متمایز بود. در این زمینه بود که در انتهای قرن نوزدهم، شکل جدیدی از مفهوم هویت ملی را با اتکا به حقوق شهروندی و مبانی انسان­گرایانه و فردگرایانه‌ی مدرن پدیدار گشت. ملیت فرانسوی در واقع گسستی نسبت به مفهوم ملیت لاتینی کهن محسوب می­شد به این دلیل که در آرای اندیشه­وران عصر روشنگری ریشه داشت، همچنین رنگ و بویی از آرای رمانتیست­های قرن هجدهم را هم به خودش گرفته بود و به این ترتیب تلفیقی بود از اندیشه­هایی که خردگرا بودند، فردگرایانه به انسان می­نگریستند، حقوق و ساختار حقوقی متکی به حق شهروندی و ظهور دولت مدرن را آماج می­کردند و در عین حال در کنار آن به مفاهیمی رمانتیستی و حتی گاه خردگریزانه مثل نقش مردان بزرگ در تاریخ، تاکید می­کردند و به همین ترتیب با استفاده از این ارثیه رمانتیستی، زبان و به خصوص ادبیات را مبنای اصلی ارتباط انسان با هویت خودش و ارتباط اعضای یک جامعه با همدیگر می­دانستند.

تعبیر رمانتیستی از ملیت مدرن، همچون ماشینی رمزگذار عمل می‌کرد که تاریخ و پیشینه‌ی فرهنگی مردمان را بازخوانی می‌کرد و منظره‌ها و چشم‌اندازهای طبیعی را (از مجرای نقاشی‌ها و اشعار رمانتیک)، شخصیت‌های نامدار تاریخی را (از مجرای رمان و اپرا و تئاتر)، و مهم‌تر از همه، زبان و میراث زبانی مشترک مردمان را همچون بند نافی هویت‌ساز برمی‌کشید و به کمک این عناصر مشروعیت را به دولتِ نوپای مدرن بازمی‌گرداند و این مشروعیتی بود که همزمان با فروپاشی اعتبار سیاسیِ نهادهای دین‌مداری مانند کلیسا با بحرانی در تثبیت معناییِ خویش روبرو بود.

تعبیر فرانسوی از ملیت که با رخداد خشن و ناگهانی‌ای مثل انقلاب و انقراض رژیم کهن همراه بود، شالوده و محور مرکزی ظهور ناسیونالیسم جدید بود. این شکلِ تازه از هویتِ جمعی، به همراه بازسازی نظام اقتصادی (بر مبنای سرمایه‌داری) و عزل‌نظر از نقش فراگیرِ نهادهای دینی (سکولاریسم) ارکان سه گانه‌ی سرمشق مدرنیته را در قرن نوزدهم برمی‌ساختند. در انگلستان مفهوم ناسیونالیسم در بافتی محافظه‌کارانه و در امتداد سنت‌های سیاسی قدیمی و در پیوند با تاج‌وتخت وامگیری شد. در آلمان و ایتالیا و اسپانیا که به طور مستقیم مورد حمله‌ی سپاهیان انقلابی ناپلئون قرار گرفته بود و تماسی گسترده‌تر با ناسیونالیسم نوین فرانسوی برقرار کرده بود، این ایده سیر تکاملی متفاوتی را طی کرد و حتا در غیابِ نهادهای سیاسیِ متمرکز، تشکیل چنین نهادهایی را طلب کرد و این امری بود که در ایتالیا و پروسِ قرن نوزدهم به تدریج تکامل یافت.

در اروپای قاره‌ای، مهم‌ترین نسخه‌ی ناسیونالیسم که زیر تاثیر و در تقابل با روایت فرانسوی شکل گرفت، در آلمان پدید آمد. آلمان برخلاف انگلستان و فرانسه، از نظر سیاسی و از نظر تمرکزگرایی دولتی، تا قرن بیستم وضعیتی بسیار ابتدایی داشت و در واقع چهل­تکه­ای از دولت­های کوچک و شاهزاده­نشین­های قدیمی مستقل از هم بود. آلمانی­ها به این دلیل که از یک دولت متمرکز مشخص بی­بهره بودند،‌ مفهوم ملیت خودشان را به شکلی متفاوت با چارچوب انگلوساکسون و فرانسوی تعریف کردند. هردر، نووالیس،  فیختر و اشلایر­ماخر در تلاش خود برای تعریف ملت آلمان، آن را بر مبنای طبیعت و زبان مشترک مردمان تعریف کرده بودند. از دید این افراد که در چارچوب اندیشه رمانتیک به مفهوم ملت می­نگریستند، وجود یک دولت فراگیر ضرورتی ندارد و آنچه که در یک ملت مبنا و رکن اصلی هویت­بخشی است یک طرز فکر و یک ویژگی فرهنگی و گاه حتی نژادی است.

در واقع چارچوب تعریف مفهوم ملت در آلمان، می­تواند تا سال ۱۷۴۰ عقب برده شود. این سالی است که یوهان هاینریش زدلر[۱۰]، در مدخل‌های لغت‌نامه‌ی عظیمش کلیدواژه‌ی burger یعنی شهروند را در مقابل geschlecht به معنای مردم قرار داد و گفت که این مردم شکل اولیه‌ی جمعیتی هستند که یکجا زندگی می­کنند. شهروندان اما‌، عناصری هستند که تعریف ملت مدرن را ممکن می­کند. از دید او همین شهروندان کسانی بودند که سنن و آداب و دولت مشترک داشتند.[۱۱] در این چارچوب می­بینیم که تعریف آنگلوساکسونی- فرانسوی در آلمان هم هوادار پیدا کرده است.

کلیدواژه‌ی اصلی آلمانی‌ها برای صورتبندی ملیت، فولک[۱۲] بود که تا اواسط قرن هجدهم هنوز مهم نبود ولی به تدریج برای خودش جایی باز کرد. این کلیدواژه تا قرن شانزدهم در زبان آلمانی به معنای خانواده یا دودمان و گروه هم­تبار به کار می‌رفت. ولی کم­کم «مردم» معنی گرفت و به ویژه در دوران حاکمیت نازی‌ها به عنوان یکی از کلیدواژه­های اصلی تعریف ناسیونالیسم آلمانی، اهمیت پیدا کرد. در دوران حاکمیت نازی‌ها عملا بیشتر نهادهای اجتماعی و حتا محصولات فنی پیشوند فولک را یدک می‌کشیدند و این الگویی است که مثلا در نام خودروی فولکس واگن ماندگار شده است.

از دید آلمان­ها، فولک یا مردم کسانی هستند که به یک ملت تعلق دارند اما این مفهوم برخلاف نگرش انگلوساکسونی- فرانسوی چندان فردگرا نیست و بر قرارداد اجتماعی تاکید نمی‌کند. بلکه همچنان خصلت خونی و نژادی قدیمی‌اش را حفظ می‌کند. قومیت، نژاد و زبان مشترک کلیدهای اصلی­ای هستند که مفهوم ناسیونالیسم آلمانی را ممکن می­کند. ناسیونالیسم آلمانی، در واقع به دلیل غیاب تمرکز سیاسی در این سرزمین، بیشتر به صورت یک واکنش در برابر توسعه­طلبی فرانسوی­ها شکل گرفت و به همین دلیل است که یکی از اولین متونی که این مورد می­بینیم، ‌متن هِردِر «خطابه­ای برای مردم آلمان»، است که در واقع واکنشی است به حمله‌ی ناپلئون به آلمان.

با وجود این در زمینه‌ی آلمانی هم تعریف مفهوم ملت، تعریفی زبان­مدارانه است. چیزی که در واقع مورد تاکید قرار می­گیرد، این است که ساختار فرهنگی و تاریخی و اسطوره­ای مشترک مردمان دستمایه‌ی اصلی پیدایش مفهوم ملت است. به همین دلیل است که درآلمان، جنبش­هایی که خودشان را پان­ژرمنی می­دانستند، بعد از انقلاب فرانسه و حمله‌ی فرانسه به آلمان رونق پیدا کردند، و هدف خودشان را وحدت زبانی و فرهنگی مردم آلمان تلقی می­کردند. هدفی که در دراز مدت قرار بود به وحدت سیاسی و اقتصادی این مردم منتهی شود.

برنامه‌ی پان‌ژرمن‌ها بازگوکننده و روشنگر بود. این برنامه دو محور اصلی داشت. یکی تدوین حقوق بومی آلمانی و دیگری پالایش زبان،­ که این دومی همراه بود با ثبت و تدوین عناصر زبانی و ادبی آلمانی و آفرینش عناصر جدید در این زمینه. بین سالهای ۱۸۳۵ تا ۱۸۴۴ بود که گروسیوس یک کتاب ۵ جلدی بزرگ و تاثیرگذار نوشت به اسم «تاریخ ادبیات ملل آلمان در شعر» که بسیار مهم بود و در واقع ادعای اصلی­اش این بود که یک روح جمعی عمومی و یک معنای تاریخی سنتی در میان مردم آلمان وجود دارد که با مردم لاتین متفاوت است و هویت ملی ویژه­ای را برای مردم آلمان به ارمغان می­آورد.

مساله­ای که پان­ژرمن­ها تا مدت مدیدی داشتند، یکی وجود مردم آلمانی زبان در سرزمین­های همسایه بود. لهستان، چکسلواکی و مثلا ناحیه‌ی آلزاس- لورن در فرانسه اقلیت چشمگیری از مردم آلمانی زبان را در خود جای می‌دادند، بی آن که خودشان کشورهایی آلمانی زبان باشند. مشکل دیگر، واگرایی و پیدایش زیرشاخه­های جدید زبان آلمانی بود که به گمان پان‌ژرمن­ها قدرت این فرهنگ- ملت را کاهش می­داد. همین روند دوم بود که زیرشاخه­های جدیدی مثل دانمارکی و هلندی را در داخل سپهر مردم ژرمن پدید ­آورد.

به طور خلاصه این طور به نظر می­آید که پیدایش مفهوم ناسیونالیسم مدرن در اروپا سه کانون اصلی داشته است: یک کانون کهن­تر که خودش را وارث فرهنگ و تمدن لاتین می­دانست و مدعی شکلی از احیای مفهوم امپراتوری روم بود. این کانون به برداشتی سنتی از مردم همسایه و هم‌زادگاه تاکید می‌کرد و در اسپانیا و پرتغال برای اولین بار در قالب سیاسی نوینی صورتبندی شد. در انتهای قرن پانزدهم میلادی موج فرهنگی و ادبی نوزایی در ایتالیا برخاست و با این جریان گره خورد.

دومین کانون در قسمت شمالی کانون قبلی -در فرانسه و تاحدودی هلند- شکل ­گرفت و بعداً در انگلستان و آمریکا نسخه‌های انگلوساکسونی خودش را پیدا ­کرد. این کانون دوم اتفاقاً می­کوشید تا بندناف خویش را با تعریف هویت لاتینی قرون وسطایی ببرد و خودش را به دوران کهن­تر یعنی دوران امپراتوران روم و فرهنگ کهن یونانی متصل کند. اگر اسپانیایی­ها و پرتغالی­ها خودشان را نماینده پاپ می­دانستند و هویت ملی خودشان را در زمینه‌ای دینی تعریف می­کردند، انقلابیون فرانسه و روشنگران انگلوساکسون خود را شورشیانی در برابر نظام فرهنگی قرون وسطایی می­دانستند و ارثیه خودشان را بیشتر به دوران کلاسیک روم و دوران تمدن باستانی یونان منسوب می­کردند.

چنانکه بحث کردیم، ‌این کانون دوم شکل­گیری مفهوم ملیت در اروپا بر دو مبنای تلفیق شده با همدیگر استوار بود یکی فردگرایی، نگرش حقوقی به مفهوم هویت، و مفهوم حق شهروندی بود که نتیجه‌اش شکل­گیری دولت یگانه فراگیری بود که بر مبنای آرای عمومی مردم شکل می‌گرفت. دیگری، نگرش رمانتیستی بود که  زبان و اساطیر و تاریخ مشترک را مهم می­دانست و نقش سیاسی مردم بزرگ را به عنوان آفرینندگان تاریخ ارج می‌گذاشت. ناپلئون از آن رو در تاریخ ظهور ملی‌گرایی نوین چنین نامدار شد که جمع­کننده هر دوی این گرایش­ها بعد از تثبیت انقلاب فرانسه بود. سومین کانونی که تا حدودی واکنش به انقلاب فرانسه محسوب می­شد، در آلمان شکل گرفت و به دلیل غیاب نظام سیاسی یگانه و متمرکز در این سرزمین­ها، بر نژاد، زبان و قومیت مشترک مردم و آداب و سنن و اساطیر مشترک تاکید می­کرد.

با این تفاصیل، روشن است که ناسیونالیسم اروپایی در تمام مسیرهای موازیِ تکاملی‌اش، در ویژگی‌هایی با نسخه‌های رقیب اشتراک داشت و بر این مبنا سرمشقی یکدست و فراگیر را بر می‌ساخت که شور ملی‌گرایانه‌ی فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی ای اسپانیایی را به نسخه‌هایی محلی و موضعی از فراروایتی کلان‌تر بدل می‌ساخت. ویژگی‌های مشترکی که همچون نخ تسبیحی این روایت‌های محلی را به هم متصل می‌کرد را می‌توان در چهار سر فصل خلاصه کرد:

نخست آنکه تمام روایت‌های یادشده هویت را بر مبنای سوژه‌ی مدرن، یعنی منِ نوبنیادِ خودمختار و کنشگر و عاقلِ جدید تعریف می‌کردند و از این نظر زیربنای فلسفی‌شان بر دستاوردهای فکری برخاسته از جنبش نوزایی، عصر خرد، و انقلاب صنعتی نهاده شده بود.

دوم آنکه همه‌ی این روایت‌ها، چنانکه گفتیم، بسیار متأخر بودند. آغازگاه‌های دیرینه‌شان به حدود سال‌های انقلاب فرانسه در ۲۲۰ سال پیش بازمی‌گشت و صورتبندی‌اش به طور عمده طی قرن نوزدهم تحقق یافت.

سوم آنکه عنصر وحدت‌آفرینِ اصلی در این روایت‌ها، زبانِ مشترک و برخورداری از میراث تاریخی مشترکی بود که باز در زبانی ملی صورتبندی می‌شد. به عبارت دیگر، زبان مشترک عالم اصلیِ پیوند دهنده‌ی اعضای یک ملت قلمداد می‌شد و در جاهایی مثل مرز فرانسه با سوئیس یا ایتالیا که زبان شهروندان فرانسوی، ایتالیایی یا آلمانی بود، زبان‌های محلی به زور ریشه‌کن می‌شد تا جا برای رواج زبان ملی باز شود.

چهارمین نکته آنکه تمام روایت‌های پدیدارگشته از ناسیونالیسم، به شدت سیاسی بودند. این روایت‌ها یا مانند مورد فرانسه در جریان تحولی سیاسی و ظهور دولتی نوین صورتبندی و ظاهر می‌شدند و یا ظهور چنین دولتی را طلب می‌کردند و به سرعت به چنین سازماندهی سیاسی‌ای می‌انجامیدند. در عمل نسخه‌های تکثیرشده‌ی ناسیونالیسم در سراسر قرن نوزدهم در اروپا گسترش یافت و در نخستین سال‌های قرن بیستم به ظهور دولت‌های کوچک و بزرگ فراوانی انجامید که همگی بر محور زبان و ادبیات مشترک سامان یافته بودند، و هیچ کدامشان –به استثنای ایتالیا- سابقه‌ی تاریخی دیرپایی به عنوان یک کشورِ مستقل نداشتند.

مفهوم ناسیونالیسم در قرن نوزدهم مسیر تکاملی پیچیده‌ای را از سر گذراند و به عنوان سرمشقی مدرن و مستقر بر مفهوم تازه‌ای از انسان خودمختار و کنشگر، معمولا در تعارض با نهادهای سیاسی محافظه‌کار و سنن دینی قدیمی قرار می‌گرفت. در میان نظریه‌پردازان هم توافق نظر چندانی درباره‌ی حدومرز هویت ناسیونالیستی وجود نداشت. چنان که به عنوان مثال جان استوارت میل موقعی که در مورد تعریف ملت صحبت می­کرد، ملت را به عنوان مجموعه­ای از مردم در نظر می­گرفت که حاکمیتی مشترک داشتند و میل داشتند این حاکمیت مشترک را ادامه بدهند. به عبارت دیگر، او هم قرارداد اجتماعی را مبنا می­گرفت که یک مفهوم فرانسوی و روسویی است و در ابتدای کار نقش مهمی در پیدایش ملی­گرایی فرانسوی در دوران انقلاب داشت. این تعبیر به قدری ابهام داشت که بعد از انقلاب فرانسه، یک آمریکایی مثل توماس پین که نویسنده‌ی کتاب حقوق بشر هم هست، در ۱۷۹۲.م به عضویت کنوانسیون ملی فرانسه درآمد، بدون اینکه زبان فرانسوی بداند یا عقاید ناسیونالیستی‌اش درباره‌ی ضرورت استقلال آمریکا از بریتانیا و تابعیت آمریکایی‌اش مشکلی برای عضو شدن در یک سطح بالای نظام تصمیم­گیری ملی در کشور فرانسه داشته باشد.[۱۳]

این ابهام در مورد دلالت دقیق مفهوم Nation در حوزه‌های دیگری نیز نمود داشت. مثلا میل یکی از متغیرهای عمده برای تعریف ملت را جمعیت زیاد در نظر می­گرفت و معتقد بود که ایرلند یک ملت مستقل است چون جمعیت زیادی دارد. البته اینها مردمی بودند که در یک قلمرو جغرافیایی نزدیک به هم زندگی می­کردند و قرارداد اجتماعی مشترکی داشتند. این نگرشی بود که بعدها توسط ملی­گرایان ایتالیایی مثل ماتسینی (در سال ۱۸۷۵) نقد شد. این منتقدان بر این باور بودند که جمعیت به تنهایی برای تعریف ملت کافی نیست. در عین حال مثلاً همان حدودها یعنی ۱۸۴۳ می­بینیم که در لغتنامه‌ی گارنیه پاژه[۱۴] که در فرانسه منتشر می­شود، عنوان می­کنند که کشورهای پرتغال و بلژیک ملت محسوب نمی­شوند به این دلیل که مساحت سرزمینشان کم است و جمعیت کافی ندارند. به این ترتیب می­بینیم در این دوران، علاوه بر تاکیداتی که بر قرارداد اجتماعی و وجود دولت در زمینه فرهنگی فرانسوی انگلوساکسون وجود دارد، همچنان متغیرهای سخت­افزاری مثل مساحت کشور و شمار افرادی که در آن کشور زندگی می­کنند هم مهم تلقی می­شود.

نمونه‌ی دیگری از نااستواری مفهوم ملیت در این دوران در کتاب  ادوین کانان نمایان است. از دید او، مفهوم ملت در کتاب «ثروت ملل» آدام اسمیت، مجموعه‌ای از مردم را نشان می­دهد که طی صد سال آینده خواهند مُرد و بنابراین به افراد هم‌نسلی اشاره می‌کند که با همدیگر زندگی می­کنند. به عبارت دیگر، کانان معتقد است که مفهوم ملت معنی مرسوم امروزین در متون نویسندگان اقتصادگرای اسکاتلندی مثل اسمیت اصولاً وجود ندارد و آنها مفهوم Nation را به همان مفهوم سنتی قدیمی لاتینی خودش به معنی افرادی که هم­زمان و هم­مکان زاده شده­اند، به کار می­گیرند.[۱۵]

روایتهای رقیب از ناسیونالیسم اروپایی، چنان که گذشت، متاخر و دیرآیند بودند. این سرمشق نظری در اواخر قرن هجدهم پدیدار شد، در قرن نوزدهم به تدریج و گام به گام صورتبندی استوار و محکمی دست یافت، و تازه در دهه‌های آغازین قرن بیستم بود که در سیاست اروپایی نمودی نمایان یافت. در واقع نخستین جریان بین‌المللی متکی بر ناسیونالیسم مدرن، جنگ جهانی اول بود که در جریان آن ملتهای تازه تاسیس شده‌ی اروپایی و کانونهای تعریف ناسیونالیسم با یکدیگر در آویختند و به جنگی خونین دامن زدند. بخش بزرگی از ملیت‌های اروپایی، تازه بعد از جنگ اول جهانی و فروپاشی امپراتوری‌های اتریش-هنگری و عثمانی بر جغرافیای سیاسی غرب نمایان شدند، و همین‌ها بودند که بعد از وقفه‌ای کوتاه بار دیگر جنگی جهانی را تجربه کردند که باز هم ناسیونالیسم در کانون مرکزی آن قرار داشت. در جنگ جهانی دوم جبهه‌های متفاوت به ایدئولوژی‌های سیاسی گوناگونی پایبند بودند و رویکردهای متفاوتی به مفهوم ساماندهی اقتصادی و حقوق سیاسی افراد داشتند. با این وجود وقتی آتش نبرد تیز شد، باز هیجانِ برخاسته از هویت جمعیِ ناسیونالیستی بود که غلبه یافت و بهترین نمودِ این امر، بازگشت استالین به شعارهای ناسیونالیستی بود، که خود تا چند سال پیش از آن منادیانش را قلع و قمع کرده بود.

با این وصف، کارنامه‌ی ناسیونالیسم اروپایی چندان درخشان نیست. این روایتِ دیرگاه و تازه به دوران رسیده از هویت جمعی، از سویی گرانیگاه سازماندهی و تکوین دولت‌های مدرن در اروپا شد، و از سوی دیگر جنگ و خونریزی میان این دولت‌ها را رقم زد. ارکانی مانند زبان و نژاد به سرعت در آن تقدس یافتند، و جایگزین مفاهیم قدیمی‌ترِ قرارداد اجتماعی و شعارهای عصر روشنگری شدند. همین ناسیونالیسم بود که در دوران استعمار به هند و سرزمین‌های دیگر منتقل شد، و در دوران مشروطه نیز توسط روشنفکران ایرانی به سپهر تمدن ایرانی وارد شد.

دوم: ناسیونالیسم در ایران

مرور اسناد تاریخی نشان می‌دهد که شالوده‌ی مفهومیِ ناسیونالیسم مدرن در حدود دهه‌ی ۱۲۸۰ خورشیدی، از سه کانونِ فرهنگیِ همسایه به کشورِ ایرانِ عصر قاجار وارد شده است. هرسه‌ی این کانونها، از نظر جغرافیایی با ایران زمین پیوند دارند و در دورانهایی تاریخی بخشی از سپهر تمدن ایرانی محسوب می‌شده‌اند. نیرومندترین و موثرترین کانون، در قفقاز قرار داشت که به خاطر وجود چاههای نفت از توسعه‌ی اقتصادی و فرهنگی چشمگیری بهره‌مند شده بود. آخوندزاده، طالبوف، و بقیه‌ی روشنفکرانی که از طرفی سخنگوی هویت ایرانی بودند و از طرف دیگر زیر تاثیر ناسیونالیسم مدرن اروپایی قرار داشتند، با نوشتن رساله و داستان و نمایشنامه این سرمشق را در میان ایرانیان تبلیغ کردند. موازی با این جریان، وامگیری مشابهی در دولت عثمانی نیز انجام می‌پذیرفت و گاه مبلغان و ناقلان این مضمون هم افرادی مشابه و همسان بودند و در قفقاز اقامت داشتند. دومین کانون، مصر بود که به خصوص بعد از افزایش نفوذ انگلیسی‌ها در آنجا، به صورت یکی از مراکز فعالیت روشنفکران مسلمان در آمده بود. این روشنفکران بیشتر زیر تاثیر تبلیغات سیاسی انگلیسی‌ها در جنوب و روسها در شمال قرار داشتند، که هویتهایی نوساخته و از نظر تاریخی بی‌ریشه مثل ناسیونالیسم ترکی و عربی را با هدفِ تجزیه‌ی امپراتوری عثمانی تبلیغ می‌کردند.

سومین کانون، در شمال هند و پاکستان امروزین قرار داشت. این قلمروی بود که در آن دوران هنوز نخبگانش پارسی‌زبان بودند و هویت ایرانی‌ خویش را از یاد نبرده بودند. هرچند استعمار انگلیس از نظر سیاسی استوارتر از سایر نقاط در این منطقه حاکم بود و برنامه‌ی فرهنگی گسترده‌ای برای ایرانی‌زدایی از منطقه و جایگزینی خط لاتین و زبان انگلیسی یا اردو را به جای خط و زبان پارسی دنبال می‌کرد. سه کانون یاد شده، به خصوص در شهرهای باکو و تفلیس در قفقاز، قاهره و بغداد در بخش جنوبی عثمانی، و پیشاور و دهلی و لاهور و کلکته در هند تمرکز یافته بودند. یعنی در این شهرها بود که ناسیونالیسم اروپایی وامگیری شد و روشنفکران کوشیدند هویت ایرانی جدید را در قالب آن بازسازی کنند.

جالب آن است که دو کانون مرکزی درون کشور ایران، یعنی تهران و تبریز، کمی دیرتر از این مراکز پیرامونی به این موضوع توجه نشان دادند، اما همزمان با فروپاشی دولت عثمانی و تثبیت حاکمیت انگلیسی‌ها در هند، همین مرکز بود که بیش از پیش اهمیت یافت. خالی از اغراق است اگر بگوییم انقلاب مشروطه بیانی سیاسی از این ناسیونالیسمِ تازه وامگیری شده بود، و گذار دودمانی از قاجارهای سنت‌گرا به پهلوی‌های مدرن نمودِ آن در روبنای خاندانهای مسلط محسوب می‌شد.

برخی از پژوهندگان، و در میانشان نامدارتر از همه، دکتر ماشاءالله آجودانی،[۱۶] بر این نکته تاکید دارند که وامگیری مفاهیم و عناصر زیربنایی مدرن، در ایران به شکلی ناخالص صورت گرفته است. یعنی ایرانیان مضمونها و عناصر مفهومی مدرنیته را بر گرفتند و آن را با سنت خویش تلفیق کردند و به دستگاه تازه‌ای دست یافتند که از دید دکتر آجودانی دورگه‌ای ناقص و ناتوان و پرتناقض بوده است. این تلفیق‌گرایی و بسنده کردن به کارکرد عملیاتی و موضعیِ مفاهیم ایرادی است که نویسندگان دیگری –مانند دکتر سید جواد طباطبایی[۱۷] و دکتر آرامش دوستدار[۱۸]– به سراسر تاریخ دوران اسلامیِ ایران تعمیم‌اش داده‌اند و بر این مبنا درآمیختگی رگه‌های مفهومی ناهمخوان و تعارض درونی دین‌ورزی و فلسفه‌، یا استبداد و آزادی را نشانه‌ی انحطاط اندیشه و تمدن ایرانی دانسته‌اند.

 در این میان، این نکته که کلیدواژه‌ی ملت پیش از عصر مشروطه و برابر افتادن با ناسیون، دلالتی دینی داشته، بارها مورد اشاره و نقد واقع شده است. با این وجود این نکته که اصولا سرمشق نظریِ ایرانیان برای فهم هویت جمعی‌شان در دوران پیشامدرن چگونه بوده و تا چه پایه با قالب ناسیونالیسم مدرن همخوانی یا تفاوت داشته، به ندرت مورد بررسی واقع شده است. پیش‌داشتی که گویا بیشتر نویسندگان در این زمینه پذیرفته‌اند، آن است که مفهوم ملیت و وطن، و تالی‌های هویت‌بخشِ آن یعنی ملی‌گرایی/ وطن‌خواهی عناصری مدرن و نوپدید هستند که بعد از عصر مشروطه به ایرانیان عرضه شده و به شکلی ناقص و نابسنده توسط روشنفکران وامگیری شده است.

این برداشت، و ناپرسیده ماندنِ مسئله‌ی هویت جمعی ایرانیان در تاریخ دیرپایشان، امری شگفت‌ است. چرا که از سویی تمدن ایرانی کهنترین تمدن پیوسته‌ی جهان است، و از سوی دیگر در ادبیات و متون کهن ایرانی و انیرانی مسئله‌ی هویت جمعی ایرانیان بسیار مورد تاکید بوده است و در دورانهای تاریخی متفاوت، خوشه‌هایی متمایز از کلیدواژگان و مفاهیم برای رمزگذاری و صورتبندی آن پدیدار شده و شکل‌ نهادهای سیاسی را در ایران زمین تعیین کرده است.

بی‌توجهی درباره‌ی هویت ملی ایرانیان در گستره‌ی تاریخ، به ویژه با تقلید غیرنقادانه و پذیرش انفعالی آرای شرق‌شناسان و ایران‌شناسان اروپایی همگام بوده است. دانشمندانی که با وجود تخصص و دانش چشمگیرشان در زمینه‌هایی خاص از تمدن ایرانی، از بستر کلی آن بی‌خبر بوده و در هر صورت همچون ناظری بیرونی به زبان و ادب پارسی نگریسته‌اند. به همین دلیل، مثلا در کتاب نیولی –آرمان ایران[۱۹]– که بسیار هم مورد ارجاع قرار می‌گیرد، تاریخ ظهور ملیت ایرانی تا ابتدای عصر ساسانی جلو کشیده شده است، و نویسندگانی که گویا آشنایی کمتری با منابع ایرانی و متون کهن دارند، حتا این تاریخ را عصر صفوی -و برخی از قوم‌گرایان حتا تا عصر پهلوی- پیش کشیده‌اند.

البته تردیدی در این نکته نیست که در هر دوران تاریخی، به فراخور بستر اجتماعی و سیاسیِ آن دوران، صورتبندی خاص و ویژه‌ای از مفهوم ملیت ایرانی وجود داشته است. با این وجود با بررسی این دورانهای متفاوت و آن صورتبندی‌های پیاپی، آنچه چشمگیر است، شباهتها و پیوستگی‌هاست و نه تمایزها و گسستها. نگارنده در پژوهشی نشان داده است که مفهوم‌سازی برای هویت جمعیِ ایرانیان، و قالب‌بندی آن در چارچوب ملی‌گرایانه/ وطن‌گرایانه‌ی پیشامدرن، نخستین بار در ابتدای دوران هخامنشی انجام پذیرفته و در منابع پارسی باستان به صراحت صورتبندی شده و در تمام منابع بیرونیِ آن دوران (متون یونانی، عبری و هندی) با ساختاری همسان انعکاس یافته است.[۲۰]

این مفهوم‌سازی برای پاسخ به «مسئله‌ی ایرانی بودن»، از آن هنگام تا به امروز به شکلی پیوسته و مداوم جریان داشته است. در برشهای تاریخیِ بحرانی –مانند دوران حمله‌ی مقدونیان، اعراب، ترکان و مغولان- بیش از آن که با نفی و طرد نمادها و عناصر پیشین و جایگزین شدن‌شان با ساختهای تازه روبرو باشیم، شاهدِ افزوده شدنِ لایه‌های نو و غنی‌تر شدنِ همان استخوان‌بندی قدیمی هستیم، بی آن که مضمونهای قدیمی به شکلی جدی و زیربنایی وا نهاده شوند. بحث در این زمینه البته درازدامنه است و در این مختصر نمی‌گنجد. اما مقصود آن که مسئله‌ی هویت جمعی ایرانیان، چالشی نوظهور و تازه نیست که زیر تاثیر ورود مدرنیته به ایران زمین طرح و حل شده باشد. این مسئله‌ای دیرپا و کهنسال است که انبوهی از متون و شبکه‌ای بسیار پیچیده از نمادها و دال‌ها و زنجیره‌ای چشمگیر و گسترده از شخصیتها و نظریه‌ها و جریانهای فکری و جنبشهای اجتماعی در گستره‌ی بیش از بیست قرن بر محورش زاده شده‌اند، و هنگام اندیشیدن در این زمینه باید به کلیت این پیشینه و غنای این بافت معنایی توجه داشت.

سوم: ملی‌گرایی در برابر ناسیونالیسم

پیشینه‌ی کلیدواژه‌های توصیف کننده‌ی هویت جمعی در خزانه‌ی فرهنگ ایرانی بسیار دیرپاست و شبکه‌ای پیچیده از کلیدواژه‌ها را در بر می‌گیرد. تنها به عنوان یک نمونه، به کتاب «الملل و النحل» شهرستانی اشاره می‌کنم که نام خود را بر مبنای هواداران ادیان راستین و دروغین انتخاب کرده است. یعنی ملل در این نام، «پیروان ادیان راست» معنی می‌دهد و در مقابل نحل قرار می‌گیرد که به پیروان ادیان دروغیت منسوب است. شهرستانی در این کتاب می‌گوید مردم را می‌توان به اشکال گوناگون رده‌بندی کرد، و از طبقه‌بندی بر اساس چهار جهت جغرافیایی و هفت اقلیم یاد می‌کند. بعد می‌گوید راه دیگرش توجه به دین ایشان است، و بر این مبنا مردم به دو رده‌ تقسیم می‌شوند. یکی «اهل الدیانات و الملل» که خداپرست‌اند و چهار گروهِ مسلمانان و مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان را شامل می‌شود. دیگری «اهل الاهواء و النحل» که فیلسوفان و دهریان و صابئیان و ستاره‌پرستان و بت‌پرستان و هندوها را در بر می‌گیرد.[۲۱] به این ترتیب روشن است که نزد شهرستانی، ملت دقیقا به معنای پیروان یک دینِ یکتاپرستانه بوده است. از سوی دیگر هم او می‌گوید که راه‌ِ دیگر رده‌بندی مردم، بر اساس «امت» است و بر این مبنا عجمان و عربان و رومیان و هندیان را برترین امتهای زمین می‌داند. باز اینجا معلوم است که مفهومی از هویت ملی –در معنایی نزدیک به ملتِ امروزین- نزد او وجود داشته و آن را با کلمه‌ی امت مشخص می‌کرده است.

کاربرد مشابهی را در کشف‌المحجوب می‌بینیم. ابویعقوب سجستانی در این کتاب می‌نویسد که هر پیامبری، پیامبران پیش از خود را تایید می‌کند. چون «امت‌ها» با دیدن این امر از دشمنی با ایشان دست بر می‌دارند و به سویشان جذب می‌شوند، و آنان که چنین نمی‌کنند و نسبت به آیین پدران‌شان تعصب دارند، آن ملت را حفظ می‌کنند و به جرگه‌ی ملتی نو نمی‌پیوندند.[۲۲] در اینجا هم باز دوقطبیِ ملت و امت را می‌بینیم و روشن است که در چهارم هجری که این کتاب نوشته می‌شده، امت مردمی خویشاوند و همسان را به طور عام و مستقل از دین نشان می‌داده و ملت بر دین و شریعت ایشان دلالت داشته است. کاربرد مشابهی را در تاریخ بیهقی هم می‌بینیم، آنجا که می‌گوید «کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند … و از یکدیگر جدا نباشند.»

پس در دوران پیشامدرن، در زبان پارسی کلمه‌ی ملت مترادفی بوده برای امت و اعضای وابسته به دین و آیینی خاص را مشخص می‌کرده است. به همین ترتیب دلالت رایجِ کلمه‌ی وطن، زادگاه و محلِ تولد یافتنِ کسان بوده و هم‌وطن کسانی را نشان می‌داده که هم‌شهری، هم‌محله‌ای، یا هم‌زادگاه باشند. با این وجود هردوی این کلمه‌ها در کنار کلیدواژه‌های دیگری که برچسبِ اسم خاص هستند (مثل ایرانی، فارسی، عجمی) به هویت ایرانی و وجوه اشتراک «من‌های ایرانی» اشاره می‌کرده است. از آنجا که این کلمات در صد سال گذشته همچون برابرنهادی و همتایی برای ناسیونالیسم مدرن مطرح شده و رواج یافته‌اند، در اینجا چنین قرارداد می‌کنیم که ملی‌گرایی و وطن‌خواهی را به عنوان همتاهای بومی ناسیونالیسم فرض می‌کنیم، و از همان کلمه‌ی ناسیونالیسم که در پارسی هم رواجی یافته، برای اشاره به نسخه‌ی وامگیری شده‌ی مدرن بهره می‌بریم.

دکتر آجودانی در کتاب «مشروطه‌ی ایرانی» در کنار این داده‌ها شواهد مربوط به سالهای آغازین جنبش مشروطیت را مرور کرده و به این نتیجه رسیده که بر مبنای همین دلالت قدیمی، در سپیده‌دمِ ورود آرای مدرن به ایران زمین، ملت معنایی کمابیش دینی داشته و به خصوص طبقه‌ی علمای دین و روحانیون را در مقابل دولت و اقتدار سلطانی نمایندگی می‌کرده است. او همچنین با آوردن چندین مثال نشان داده که این دوقطبی در دوران پیشامدرن در منابع ایرانی وجود داشته و معنایی مشابه را نیز حمل می‌کرده است.[۲۳]

چنانکه به اشاره گذشت، بحثِ دقیق و درست درباره‌ی سیر ملی‌گرایی در ایران‌زمین، به پژوهشی پردامنه نیاز دارد که عناصر مفهومی، ساخت‌های نهادیِ پشتیبان، نظریه‌پردازان و متون اصلی، و بسترهای عقیدتیِ مربوط به هر دوران تاریخی را به دقت وارسی کند و بر آن مبنا گرانیگاه‌های معنایی و نقاط شباهت و تفاوت میان صورتبندی‌های پیاپی را به دست دهد. در حال حاضر نگارنده تنها بخشی از این پژوهش را به انجام رسانده و بنابراین قصدِ تعمیم‌دادنِ یافته‌های خویش به دوران‌های دیگر را ندارد. با این وجود، بر مبنای آنچه که درباره‌ی آغاز و پایانِ این سیرِ تاریخی می‌دانیم، می‌توان به مقایسه‌ای میان ملی‌گرایی ایرانی و ناسیونالیسم اروپایی دست یازید و در این مورد به داوری‌ای عملیاتی دست یافت.

ابتدا به شباهت‌های ناسیونالیسم مدرن و ملی‌گرایی پیشامدرن ایرانی بنگریم:

نخست: هر دو، گفتمان‌هایی برای صورتبندی هویت جمعی هستند، و مردمی را که در قلمرو جغرافیایی خاصی زندگی می‌کنند، به کمک نمادها و رمزگانی تعمیم یافته، هم‌تبار و همسان و هم‌ذات قلمداد می‌کنند.

دوم: هردو با قدرت پیوند دارند، توسط نظامهای سیاسی بازتولید می‌شوند و معمولا دگردیسی در گفتمان‌شان به ظهور اشکال جدیدی از نظم سیاسی منتهی می‌شود.

سوم: هردو هویت جمعی را با تکیه بر اشتراک در عناصری مانند زبان، زیستگاه، تجربه‌ی تاریخی، و گاه خویشاوندی صورتبندی می‌کنند.

شاید به دلیل همین شباهت‌ها بوده که نزدِ روشنفکران عهد مشروطه، ناسیونالیسم اروپایی دنباله‌ای، و مترادفی برای هویت ملی کهن ایرانیان پنداشته شده و از نظر واژه‌گزینی با مفاهیمی مثل وطن و میهن پیوند خورده است. با این وجود تفاوتهای میان این دو نیز باید مورد توجه واقع شود. این تفاوت‌ها را با شرح و بسط بیشتری وارسی می‌کنیم، چرا که پیشنهاد عملیاتی این نوشتار بر مبنای تمایزهای ارائه شده استوار خواهد شد.

نخست باید به این نکته توجه کرد که ملی‌گرایی قدیم ایرانی، در بستر نظری پیشامدرن جریان داشته و هنوز روایتی مدرن از آن به دست نیامده است. در مقابل، ناسیونالیسم اروپایی که با جذب عناصری سطحی و نمادهایی از ملی‌گرایی کهن در گفتمان خویش، در ایرانِ معاصر جایگزین آن شده است، قالبی یکسره مدرن دارد و شالوده‌ی مفهومی‌اش بر مبنای نگاهی مدرن به انسان و اجتماع استوار شده است. حدس نگارنده آن است که ایرانیان بر خلاف آنچه که در آرای برخی از نظریه‌پردازان معاصر دیده می‌شود، در فهم و جذب ارکان مدرنیته دچار ناتوانی یا کم‌هوشی نبوده‌اند. چنان که ساختارها و فن‌آوری‌های مدرن را، که به لحاظ عملیاتی پیچیده‌تر از نظریه‌هاست، را با سرعتی چشمگیر جذب کرده و به کار گرفته‌اند. علتِ کژدیسه نمودن هویتِ جمعیِ مدرنِ ایرانیان، به نظرم تزاحم و رقابت دو دستگاه نظری متمایز است. یکی ناسیونالیسم مدرن، و دیگری ملی‌گرایی سنتی که با هدفی یکسان، مفاهیم و شاخصهایی مشابه را به کار می‌گیرند و پردازش می‌کنند. اما آنها را به اشکالی متفاوت چفت و بست می‌کنند و قالبهای نظری و راهبردهای عملیاتی واگرایی را از آن استخراج می‌کنند. به بیان دیگر، رازِ نهادینه نشدنِ مدرنیته در ایران زمین، وجود یک ساخت معناییِ بومیِ مقاوم و سرسخت است که همچنان سیطره‌ی سرمشقی بیگانه را بر نمی‌تابد و با وجود عقب‌نشینی به نسبت کامل از عرصه‌ی فن‌آوری و سیاست عملی، همچنان در عرصه‌های فرهنگی، دینی، ادبی و اخلاقی مدعی است و خود را برتر از نمونه‌ی مدرن می‌داند. ایران زمین بر خلاف سایر سرزمینهایی که مدرنیته هنوز در آنها نهادینه نشده، نه از نظر ژئوپولتیک و ارتباط با جهان دور افتاده و منزوی است، و نه با فقر اقتصادی و جمعیتی و فرهنگی‌ای دست به گریبان است. از این رو ریشه نگرفتن قالبهای نظری مدرن در این سامان را باید ناشی از علتی درونزاد دانست که با توجه به پیشینه‌ی دیرپای تاریخی ایران و غنای اندوخته‌ی فرهنگی‌اش، احتمالا حضور یک سیستمِ معنایی رقیبِ بومی است.

دوم آن که سیر تحول و الگوی زایش ناسیونالیسم و ملی‌گرایی ایرانی با هم تفاوت دارد. ناسیونالیسم به شکلی کمابیش ناگهانی، به دنبال انقلابهایی سیاسی در اروپا بر صحنه ظاهر شد. ایده‌ها و مفاهیمی را به کار می‌گرفت که دست بالا سه قرن تا عصر نوزایی فاصله داشتند، و همگرایی و پیوند میان مردمی را ایجاد می‌کرد که نه بر مبنای پیشینه‌ی تاریخی‌شان و نه بر اساس مرزبندی‌های طبیعی و جغرافیایی از همسایگانشان مجزا نبودند. یعنی ناسیونالیسم اروپایی، در شرایطی زاده شد که از نظر مفهومی جوان و نوپا بود، و جمعیتهایی را به هم متصل می‌کرد که تازه از انزوای قرون میانه بیرون آمده بودند و پیوند درونزاد استواری با هم نداشتند، و علاوه بر اینها حد و مرزی را برای «ملت» قایل می‌شد، که سابقه‌ی تاریخی یا دلیل جغرافیایی خاصی نداشت. این بدان معناست که فرانسویان، وقتی در پگاهِ انقلاب فرانسه هویت ملی مدرن فرانسوی را برای خویش ابداع کردند، از نظر تبار و دین و زبان و سابقه‌ی تاریخی تمایز چشمگیر و معنی‌داری با اهالی اسپانیا و سوئیس و ایتالیا نداشتند. اگر به تاریخ اروپا بنگریم، می‌بینیم که در سراسر دوران پیشامدرن با واحدهای سیاسی به نسبت کوچک و توسعه نایافته‌ای روبرو هستیم که در جزر و مد دایمی آمد و رفتِ قبایل و جمعیتهای متحرک قرار دارند و تنها شالوده‌های وحدت بخشی که در اختیار دارند در ابتدای کار اقتدار امپراتوری روم و بعد از آن سیطره‌ی معنوی کلیسای کاتولیک است. این نکته که خاندان سلطنتی روسیه تبار آلمانی داشته‌اند و در فرانسه بوربون‌هایی که در اصل فرانسوی نبودند دیرپاترین سلسله را تاسیس کردند، تنها نمونه‌ای از تحرک و ناپایداری بافتهای قومی در اروپای پیشامدرن است. در واقع زمانی که ناسیونالیسم به عنوان گزینه‌ای در مقابل ترکیب کلیسا و شاه برای تعریف هویت جمعی مردمان پیشنهاد شد، وظیفه‌ای گران را بر دوش داشت و آن هم مرزبندی میان مردمی بود که از نظر تبار و نژاد بسیار همگن‌ بودند، همگی به کیش مسیحیت گرویده بودند، در قلمروی با جغرافیای کمابیش همگن و همریخت زندگی می‌کردند، و پیشینه‌ی نویسایی و ادبیات و فرهنگ و هنر تا پیش از عصر نوزایی در میانشان چندان دیرپا و گسترده نبود. تمایزهای هویت‌بخشِ موجود پیش از ظهور ناسیونالیسم، عبارت بود از حس پیوستگی به یک قبیله یا عشیره، و یا پیروی یا سرکشی در برابر اقتدار پاپ که در جنبش اصلاح دین تجلی یافته بود. در هر دو مورد هم این پیوستگی‌ها و مرزبندی هویتها، که در نگاهی فراگیر تفاوتهای بسیار اندکی با هم داشتند، به جنگهای خونین و درازمدت می‌انجامید. جزئی بودن شکافِ میان دو سوی متمایز پنداشته شده، زمانی چشمگیرتر می‌نماید که به ساختار مشترک مسیحیت پروتستان و کاتولیک بنگریم و آن را مثلا با تمایز میان مسلمانان و هندوهای هند، یا زرتشتیان و مسلمانان ایران مقایسه کنیم. تمایزهای قومی و تباری اروپاییان هم، که جملگی به خوشه‌هایی خویشاوند از جمعیتهای هند و اروپایی تعلق دارند، قابل مقایسه با تفاوتی نیست که مثلا در ایران زمین میان ترکمن‌های چشم‌بادامی خراسانی، براهویی‌های دراویدی بلوچستانی، اعراب خوزستانی، و دیگران می‌بینیم.

در ایران زمین، در مقابل، شکلی یکسره متفاوت از ظهور هویت ملی را در دوران پیشامدرن می‌بینیم. گرداگردِ ایران زمین از ابتدای هزاره‌ی سوم پیش از میلاد، صحنه‌ی ظهور شهرنشینی و ظهور خط بود. بقایای یافته شده از شهرسوخته، دره‌ی سند، ایلام، سومر، منطقه‌ی ری، قفقاز و گرداگرد کویر مرکزی ایران نشان می‌دهد که از کهنترین موج استقرار شهرنشینانه‌ی جهان، همزمان با مصر و آناتولی در این منطقه بروز یافته است. ایران زمین تا دو و نیم هزاره بعد از ظهور شهرنشینی و نویسایی، همچنان از نظر سیاسی نامتحد باقی ماند و واحدهای سیاسیِ به نسبت کوچک آن در قالب دولتشهرهایی منفرد، و یا اتحادیه‌هایی مثل دولت ایلام یا پادشاهی‌هایی مهاجم مثل دولت آشور تشکل می‌یافت. داده‌های باستان‌شناسانه نشان می‌دهد که از ابتدای این دوران ارتباط تجاری چشمگیر و گسترده‌ای میان مراکز جمعیتی کل این قلمرو برقرار بوده و به این ترتیب شکلی از تبادل فرهنگی و اقتصادی، مستقل از ارتباطها یا حتا تماسهای سیاسی، در سراسر این قلمرو جغرافیایی وجود داشته و نهادینه بوده است.

ظهور کشورِ یگانه و متحدِ ایران، در میانه‌ی قرن ششم پیش از میلاد تحقق یافت و این شبکه‌ی مرکزی را چنان به استواری با هم متحد کرد که نیروی کافی برای فتح کل جهانِ نویسای در دسترس را برای شاهان هخامنشی آزاد کرد. چنان که در کتاب «داریوش دادگر» به تفصیل آمده،[۲۴] بی‌شک از سال ۵۲۱ پ.م و به احتمال زیاد از یک نسل پیش از آن، این هویت ملیِ ایرانی با سابقه‌ی دیرپا و پیشاسیاسی‌اش، بیانی دولتی و سیاسی نیز به خود گرفته بود و در قالب کلیدواژه‌ها، مفاهیم و قواعد مشخص و صریحی صورتبندی می‌شد و شکلِ تازه‌ای از «منِ‌ ایرانی» را محور قرار می‌داد.

ایران زمین بر خلاف اروپا، سرزمینی است که از تنوع جغرافیایی و قومی چشمگیری برخوردار است. کهنترین صورتبندی‌های ملیت ایرانی در دوران هخامنشی نشان می‌دهد که از همان ابتدای کار این تنوع و گوناگونی به رسمیت شمرده می‌شده و حتا به عنوان مبنایی برای اقتدار دولتِ فراگیرِ هخامنشیان، مورد تشویق هم قرار می‌گرفته است. اسناد به جا مانده از این دوران، کهنترین رمزگذاری و مرزبندی قومیتهای ایرانی است، و داده‌ها نشان می‌دهد که اقوام به روشنی بر مبنای لباس، شکل ظاهری، زبان، قوانین عرفیِ محلی، تولیدات اقتصادیِ اصلی، و حتا سلاح‌های خاص‌شان از هم متمایز می‌شده‌اند، و با این وجود در سرمشقی عمومی‌تر، در قالب شهروندان «این سرزمین پارس» و «این بومِ پهناور و گسترده» با هم یگانه انگاشته می‌شده‌اند. به شکلی که خراج دادن‌شان به شاهنشاه، حضورشان در ارتش رنگارنگ ایرانی، و پیروی‌شان از قوانین عمومی و فراگیر حاکم بر کل قلمرو هخامنشی، مبنای هویت مشترک ایشان قلمداد می‌شده است.

ملیت ایرانی‌ای که در میانه‌ی قرن ششم پ.م بر صحنه‌ی تاریخ ظاهر شد، به قول هگل کهنترین «دولتِ» جهان باستان محسوب می‌شد، و پهناورترین امپراتوری پایدارِ تاریخ را تا دوران مدرن نتیجه داد. کامیابی این تلفیقِ خاص از تنوع قومی و یگانگیِ ملی، چندان بود که (به قول نیولی) «آرمان ایران» تداوم پیوسته و سرنوشت‌ساز خود را بعد از فروپاشی این دولت هم حفظ کرد، و بعدتر هم نسبت به نظامهای سیاسی حفظ کرد. سیر تحول ملی‌گرایی ایرانی یکسره با آنچه که درباره‌ی ناسیونالیسم اروپایی می‌بینیم متفاوت است. در ایران زمین ابتدا ارتباطهای تجاری و تماسهای فرهنگی میان مردمان بوده، که به شکلی تدریجی و آرام طی بیست و پنج قرن ادامه داشته، و تنها در گامهایی دیرآیند و بی‌شتاب به ظهور دولتهایی بزرگتر و در نهایت ادغام همه‌شان در قالب یک نظام سیاسی فراگیر انجامیده است. یعنی هویت مشترک مردمی که به اقوام متفاوت تعلق داشته و در سرزمینهایی با اقلیمهای گوناگون زندگی می‌کردند، پیشاپیش در گذر تاریخی طولانی رمزگذاری و تثبیت شده، و اصولا بر مبنای این زیربنا بوده که دولتی عظیم و پایدار مانند شاهنشاهی هخامنشی مجال ظهور یافته است. هخامنشیان در واقع میراث درآمیخته‌ی این واحدهای قومیِ درهم جوشیده را بازبینی و بازنویسی کردند و به این ترتیب بود که دینِ یکتاپرستانه‌ی ایران شرقی و سیاست سلسله مراتبیِ ایلامی و سازماندهی ارتش آشوری و مناسک میانرودانی و فنون کشاورزی سغد و خوارزم که برای دیرزمانی با هم در تماس بودند، به شکلی رسمی با هم در آمیختند و هویت سیاسی مشترکی را رقم زدند.

این پیشینی بودنِ هویت ایرانی نسبت به تاریخ ظهور دولت ایرانی، کلیدی است که تفاوتهای دیگر ملی‌گرایی و ناسیونالیسم را توضیح می‌دهد. در ایران زمین، عملا در فاصله‌ی حمله‌ی اعراب تا شاه عباس هیچ دولت فراگیری روی کار نیامد که کل قلمرو باستانی عصر ساسانی را احیا کند، و زمامدارانش ایرانی باشند. دولتهای سامانی و آل بویه که به این طرح تا حدودی نزدیک شدند، زیر فشار اقوام بیابانگرد شرقی درهم شکستند و سلجوقیان که خود را وارث و مبلغ شکلی خاص از این هویت ملی معرفی می‌کردند و بزرگترین خدمت را به بسط زبان پارسی دری انجام دادند، از روایت خاصی از اقتدار دینی خلیفه پیروی می‌کردند که از برخی جنبه‌ها ماهیتی یکسره ضدملی داشت و عناصری بنیادین از هویت ملی قدیم ایرانی را نقض می‌کرد. در فاصله‌ی هزار و چهارصد ساله‌ی میان فروپاشی ساسانیان و ورود مدرنیته به ایران زمین، مفهوم ملیت ایرانی با قوت تمام وجود داشت و در آثار ادبی و رساله‌های سیاسی و منابع دینی به روشنی انعکاس یافته، در حالی که در سراسر این دوران بیشتر نهادهای سیاسی یا غیر ایرانی بوده‌اند و یا رویکردشان ضدیت با ملیت ایرانی قدیم بوده است.

اینکه ملی‌گرایی ایرانی در این دوران در غیابِ پشتیبانی دولتی وجود و تداوم داشته، و نهادهای سیاسی را تعیین می‌کرده و کمتر توسط آن تعیین می‌شده، مهمترین تفاوتی است که می‌توان بین سیر تحولِ آن و ناسیونالیسم غربی بر شمرد. این تمایز چنان که گفتیم، به ریشه‌دار بودنِ مفهوم هویت و تکوینِ آغازین‌اش در سپهری پیشاسیاسی اشاره می‌کند. ملی‌گرایی ایرانی بیش از آن که بر نهادهای اجتماعی و ساختهای سیاسی تکیه داشته باشد، یا بر شباهتِ سخت‌افزاری ریخت و ظاهر و نژاد مردمان یا زیستگاه‌هایشان تاکید کند، نوعی نرم‌افزارِ عمومی و فراگیر بوده که در سطحی فرهنگی در قالب آیینهایی مانند نوروز و آداب مربوط به خوراک و پوشاک و بهداشت نمود می‌یافته و در نظامهای فلسفی و ادبی و دینی رمزگذاری می‌شده و در نهایت در سطحی روانشناختی «من‌های» ایرانی را پدید می‌آورده است، که ممکن بوده در قلمرو دولتی ملی‌گرا زندگی کنند یا نکنند، و بدان وفادار باشند یا نباشند. به عبارت دیگر، اگر از دیدی سیستمی به موضوع بنگریم، ناسیونالیسم اروپایی را سرمشقی گفتمانی خواهیم یافت که در سطح اجتماعی (نهادهای سیاسی مدرن، آموزش و پرورش متمرکز مدرن، حقوق شهروندی مدرن) تکوین یافته و بر سطح زیستی (نژادِ مشترک، زیستگاه و اقلیم مشترک) تاکید داشته است. در مقابل، در مورد ملی‌گرایی ایرانی گفتمانی را می‌بینیم که در سطح فرهنگی ظهور یافته و بر سطح روانی تکیه می‌کرده است. یعنی در نظام سلسله‌ مراتبی چهارگانه‌ی فراز[۲۵]، ملی‌گرایی ایرانی به سطوح فرهنگی و روانی وابسته است و ناسیونالیسم مدرن به لایه‌های اجتماعی و زیستی.

تفاوت چشمگیر و مهمِ دیگر این دو، از همین تمایز سلسله مراتبی در خاستگاه‌ها ناشی می‌شود. ناسیونالیسم در زمینه‌ای اروپایی پدید آمد که قلمروی از نظر جغرافیایی به نسبت کوچک (کمابیش هم‌اندازه‌ی کشور چین) را در بر می‌گرفت که مردمی مسیحی، هند و اروپایی و روستانشین را در خود جای می‌داد. مردمی که در سراسر قرون وسطا و بعد از آن تاریخی خشن از کشمکشهای قومی و اختلافهای دینی را پشت سر گذاشته بودند. در این زمینه از فقر تمایزهای معنابخش، و در این بسترِ خونین از کشمکشهای دیرپا بر سر تفاوتهای جزئی بود که ناسیونالیسم ظهور کرد، و زبان را به عنوان رکنِ اصلیِ تعریف هویت جمعی مورد تاکید قرار داد. زبان در این زمینه، جایگزین متغیر وحدت‌بخش قدیمی‌تری می‌شد که همانا دین بود. تنها بند نافی که مردم اروپا – و نه مردم سرزمینهایی مثل فرانسه یا آلمان- را در هزار سالِ قرون میانه به هم متصل می‌کرد، دیانت مسیحی و مرجعیت پاپ بود که جنبشهای نظامی بزرگی مانند جنگهای صلیبی را هم ممکن ساخت. هویت مشترک و فراگیرِ مسیحیانِ اروپایی البته نمی‌تواند با عنوان ناسیونالیسم مورد اشاره واقع شود، اما پیش‌زمینه و مقدمه‌ای محسوب می‌شد که ناسیونالیسم مدرن همچون بدیلی و رقیبی و معارضی برایش بر صحنه پدیدار گشت. همزمان با جنبش اصلاحات مذهبی و پیوستن سرزمینهای شمالی به الاهیات لوتری، این مشروعیت و مرجعیت نیز دستخوش تباهی شد و هویت مشترک مسیحی نیز همراه با آن از میان رفت. تاریخ خونین جنبش اصلاح دین و جنبش ضداصلاح دین در اروپا در اواخر قرن هجدهم امکان احیای دین به منزله‌ی گرانیگاه هویت‌بخشی را منتفی ساخته بود، و در این هنگام بود که ناسیونالیسم همچون آنتی‌تزی ظهور کرد و زبان را به عنوان جایگزین آن پیشنهاد کرد.

امروز پیوند میان ملیت و زبان در اروپا به قدر کافی نمایان است و طبیعی و بدیهی می‌نماید. اما باید به این مسئله دقت داشت که فراگیر شدنِ استفاده از یک زبان ملی و محدود ماندن‌اش به درون حد و مرزهای کشوری خاص، امری متاخر است که بعد از ظهور ناسیونالیسم و به عنوان پیامد و نتیجه‌ی سیاسی آن تحقق یافت.

زبان فرانسوی تا دوران انقلاب فرانسه فقط توسط نیمی از جمعیت فرانسه مورد استفاده قرار می­گرفت. آماره‌ی مربوط به تسلط بر زبان فرانسه از این هم کمتر بود و فقط ۱۲ درصد کل فرانسویان تا دوران انقلاب کبیر فرانسه درست این زبان را تکلم می­کردند.[۲۶] چنین الگویی حتا در ایتالیا نیز دیده می‌شود و این کشوری است که شکل­گیری‌اش مدیونِ شعارهای جوزپه ماتسینی و تاکیدش بر زبان مشترک ایتالیایی است. تا سال ۱۸۶۰.م که اولین شکل از اتحاد سیاسی مدرن در این کشور شکل شکل گرفت، فقط ۲۵% این مردم از زبان ایتالیایی به طور روزمره استفاده می­کردند. قضیه درباره‌ی زبان آلمانی به همین ترتیب مصداق دارد. یعنی در قرن هجدهم میلادی فقط سیصد تا پانصد هزار نفر می­توانستند به زبان آلمانی صیقل خورده امروزین صحبت کنند. عامل اصلی در ترویج زبان آلمانی، تئاتر بود. چون در آن دوران حتی دولت فراگیری هم در سرزمینهای آلمانی زبان در کار نبود که سیاست مشترکی برای ترویج این زبان داشته باشد.

همه‌ی زبان­های ملی جدید، که زیر حمایت دولتهای ناسیونالیستیِ مدرن پرورده و ترویج شدند، ‌اتفاقاً زبان­های محلی‌ای بودند که توسط همه اعضا و باشندگان یک سرزمین مورد استفاده قرار نمی­گرفتند. زبان بلغاری در واقع مربوط به غرب این کشور است. زبان اوکراینی در واقع گویش خاصی است که در آغاز در جنوب شرقی این کشور رواج داشت. زبان مجاری در قرن شانزدهم اصلاً یک زبان ادبی بود که نخبگان از گلچین همه‌ی لهجه­­ها پدید آوردند. زبان لتونی که باز به همین ترتیب توسط نخبگان شکل گرفته، در واقع ترکیبی از سه چهار زبان متفاوت و گویش متفاوت است و زبان لیتوانی هم به همین ترتیب از بر هم افتادن دو زبان متفاوت به وجود آمده است.

نوپا بودن این زبانهای ملی، و وابستگی‌شان به نهادهای حاکمیت، حتا در شیوه‌ی ثبت این زبانها و نویسا شدن مردم نیز بازتاب می‌یابد. چنان که زبان سلت کروات، با وجود اینکه زبانی ملی است و دیرگاهی است به زبان ادبی تبدیل شده، توسط کاتولیک­ها با الفبای لاتین و رومی نوشته می­شود ولی ارتودوکس­ها آن را به خط کریلیک می­نویسند. گاهی این زبان ملی یکسره بی‌سابقه و ساختگی بود و تنها از مجرای آموزش و پرورش متمرکز دولتی بود که رواج می‌یافت. مثلاً ایوار آندرآس آسِن[۲۷] که یک ناسیونالست نروژی بود، بین سالهای ۱۸۰۸ تا ۱۸۴۵.م زبان لاندزمال[۲۸] را برای این ایجاد کرد که از «دانمارکی شدن» مردم نروژ و از رسوخ زبان و فرهنگ دانمارک در میان نروژیان جلوگیری کند.[۲۹] البته این تلاش آن طوری که او می­خواست به نتیجه کاملی نرسید. زبان لاندزمال همانی است که در نهایت امروز زبان نینورسک[۳۰] را به وجود آورده که در مرکز و غرب نروژ بیشتر مورد استفاده قرار می­گیرد و در واقع فقط یک پنجم جمعیت نروژ با آن سخن می‌گویند. هنوز بعد این همه تلاش مردم نروژ دو زبانه هستند و دانمارکی و نینورسک را با همدیگر حرف می­زنند. نکته‌ی جالب در مورد زبان به ویژه درچارچوب اروپایی‌اش آن است که تقریباً تمام زبان­های ملی­ای که ما می­شناسیم به جز آلمانی که که در ابتدای کار از مجاری فرهنگی ترویج می‌شد، به ضرب و زور دولت­های ملی به شکل یک زبان فراگیر جا افتاده‌اند.

در تمام مواردی که با تثبیت ناسیونالیسم مدرن در سرزمینی حتا غیراروپایی روبرو هستیم، این تاکید بر زبان مشترک و تلاش برای استانده کردن و به کرسی نشاندن زبان ملی دیده می‌شود. در این مسیر، زبانهای قومی و محلی‌ای که تا پیش از استقرار دولت ناسیونالیستی در مناطق گوناگون رواج داشته‌اند، همچون رقیبی خطرناک نگریسته می‌شوند و تکلم به زبانی جز زبان ملی به تنهایی نشانه‌ای از وفادار نبودن به ملیت مدرن قلمداد می‌شود. به همین خاطر است که بعد از ظهور ناسیونالیسم با نوعی انقراض گروهی زبانهای محلی روبرو هستیم و به خصوص در اروپا تثبیت زبانهای ملی هنجارین به ریشه‌کنی زبانهای قومی و محلی منتهی شده است.

درباره‌ی هویت ملی کهن ایرانی، قضیه شکلی به کلی متفاوت دارد. با مرور آثار نویسندگانی که هویت ملی ایرانی را در قالب حماسه (فردوسی، نظامی، اسدی توسی و…)، تاریخ (طبری، بیهقی و …)، و فلسفه (سهروردی و…) صورتبندی کرده‌اند، روشن می‌شود که هویت ملی کهن ایرانی بر خلاف هویت ناسیونالیستی مدرن به یک متغیرِ یگانه مثل زبان وابسته نیست، و به جای آن از شبکه‌ای از مضمونها و شاخصها بهره می‌برد. زبان ملی، البته شاخصی مهم در این میان است، اما هیچ تعارضی با زبانهای قومی و محلی ندارد و بزرگترین آفرینندگان فرهنگ ایرانی، کسانی بوده‌اند که با یکی دو زبان قومی آشنایی داشته و گاه زبان‌ مادری‌شان پارسی دری نبوده است. طبری بودن زبان مادری قابوس وشمگیر زیاری، ترکی بودن زبان مادری امیر نوایی، یا تاتار بودن زبان مادری بیدل دهلوی نه تنها تاثیر منفی‌ای بر کاربرد پارسی دری نزدشان نداشته، که احتمالا باعث غنای استفاده از این زبان نیز شده و به آفرینش شاهکارهایی منتهی شده که بخشی مهم از خزانه‌ی معنایی تمدن ایرانی را تشکیل می‌دهند. گذشته از این، زبان تنها شاخص تعیین کننده‌ی هویت ملی ایرانی نبوده، که بخواهد در رقابت با زبانهای قومی به خطر بیفتد. یکی از شاخصهای عمده، اخلاق و سلوک شخصی بوده، که در قالب روایتهای اساطیری مربوط به انسانهایی آرمانی صورتبندی می‌شده، و تنها در قدمی بعدی به نظامهای سازمان یافته‌ی دینی مربوط می‌شده است. به این ترتیب شخصیتهایی مانند حضرت علی یا رستم که جایگاهی کمابیش یکسان را در حوزه‌ی اخلاق پهلوانی ایفا می‌کنند، با وجود همنشینی و همسانی به دو سنت دینی به کلی متفاوت تعلق دارند، و همچنین است همنشینی آدم و کیومرث یا جمشید و سلیمان، که نظیره‌سازی‌هایی را در اساطیر موازیِ هند و ایرانی- سامی نشان می‌دهد. دین هم با تعریفی به نسبت گسترده و فربه‌تر از پایبندی به مناسکی خاص، در قدمی دیگر هویت ملی ایرانیان را تعیین می‌کرده است و به همین دلیل هم در عصر مشروطه کلمه‌ی ملت را که به معنای افرادِ هم‌آیین بود به عنوان ترجمه‌ای برای ناسیونِ اروپایی مورد استفاده قرار دادند. به عبارت دیگر، در ترجمه‌ی ناسیون به ملت، خطای چندانی هم بر قلم روشنفکران

عصر مشروطه نرفته است. ناسیونالیسم مدرن مفهومی لاغرتر و خاص‌تر از وطن‌دوستی و ملی‌گرایی ایرانی بوده، که در هنگام ترجمه با یکی از مردم‌پسندترین شاخصهای هویت ایرانی، یعنی دین (ملت) رمزگذاری شده، شاید با این سودا که مخالفت روحانیون و مدافعان دین سنتی برانگیخته نشود.

سیر رشد و توسعه‌ی زبان پارسی، و برکشیده شدن‌اش به مقام زبان ملی ایرانیان طی هزار و دویست سال گذشته، خود به قدر کافی بیانگرِ تفاوت میان زبان ملیِ مدرن با زبان ملی نزد ایرانیان هست. زبان پارسی، و همه‌ی شاهکارهای فکری و ادبی‌ای که در این زبان آفریده شده‌اند، در هیچ مقطعی از تاریخِ پیشامدرن ما با زور و توسط یک نظام آموزشی دولتی ترویج نشده‌اند. سیر گسترش این زبان و مضمونهای مستتر در آن، درست مانند سیر توسعه‌ی خودِ ملیت ایرانی، روندی گام به گام، تدریجی، و دیرپا بوده که بر محور تماسِ مردمان با این زبان و برگرفتنِ آزادانه و مشتاقانه‌شان استوار بوده است. حکیم بوسنوی که از اهالی یوگسلاوی مدرن بوده و نخستین تفسیر بر حافظ را فراهم آورده، مثل ادیبان هندی‌ای که تا پیش از سلطه‌ی انگلستان زبان و ادب پارسی را در این قاره ترویج می‌کردند، وابسته به دربارِ ایران نبودند و از سوی نهادی سیاسی برای کاری خاص گماشته نشده بودند. ایشان به سادگی ادیبانی خوش‌ذوق بودند که زبانی و اثری را می‌پسندیدند و آن را بر می‌گرفتند و درونی می‌کردند و کمر همت به تبلیغش می‌بستند و این الگویی عمومی است که زبان پارسی، نظام اخلاقی ایرانی و بیانهای دینیِ معمولا عارفانه‌اش، و در چشم‌اندازی کلی‌تر، خودِ هویت ایرانی در گذرگاه تاریخ بر اساسش بسط یافته است.

چهارم: نتیجه‌گیری

اندرکنش ناسیونالیسم مدرن و ملی‌گرایی سنتی ایرانی در یک و نیم قرن گذشته، چندان بارور و زاینده نبوده است. آنچه که در تاریخ معاصر ایران می‌بینیم، وامگیری مشتاقانه‌ی ناسیونالیسم مدرن است، که از عصر مشروطه شروع شد، و با تکیه بر هر دو رکنِ دین و تاریخ و زبان پارسی انقلاب مشروطه را به سرانجام رساند، و بعد به دو شاخه‌ی معارض و رقیب تجزیه شد و ابتدا دولت پهلوی و بعد دولت جمهوری اسلامی را با تاکید بر تاریخ پیش از اسلام یا میراث دوران اسلامی نتیجه داد. در تمام این دوران، سرمشق نظری غالب برای تعریف هویت جمعی ایرانیان، ناسیونالیسم مدرن بوده است. خواه در روایت باستان‌گرای عصر پهلوی که دوران هخامنشی را مرجع تاریخ می‌گرفت، و خواه در روایت دین‌مدار امروزین که عصر صفوی را معیار می‌گیرد.

اما مسئله‌ای که دیر یا زود باید بدان پرداخت، نقد ریشه‌ایِ ناسیونالیسم و بازبینیِ درجه‌ی سازگاری آن با تمدن ایرانی است. اندیشمندان صدر مشروطه که از استبداد شاهان قاجار و واماندگی صنعتی و اقتصادی ایران و انحطاط هویت جمعی ایرانیان را با کل پیکره‌ی سنت مربوط می‌ساختند، همراه با سایر وامگیری‌هایشان، کوشیدند تا هویت جمعی تازه‌ای را نیز بر مبنای آرای مدرن وامگیری کنند. این ارمغانِ نو، ناسیونالیسم مدرن بود. ناسیونالیسمی که در واقع ارتباط چندانی با نسخه‌ی غالبِ مرسومش در کشورهای اروپایی ندارد، بلکه روایتی دورگه است که بیشتر با مصلحت‌اندیشی و کمتر از سر ناآگاهی، از ترکیب و همسان‌انگاریِ مفاهیم سنتی ایرانی و کلیدواژه‌های مدرن اروپایی ناشی شده است. این ناسیونالیسمِ مدرنِ ایرانی، به خاطر ساخت و بافت مدرنی که داشت، در دوران پهلوی‌ها با روند مدرنیزاسیون شتابنده‌ی ایران همنشین شد و چارچوب ایدئولوژیکِ لازم برای مشروعیت بخشیدن به نظام سیاسی را فراهم آورد، و این همان نقشی بود که کمابیش با همین قالب در کشورهای اروپاییِ چند دهه قبل نیز ایفا کرده بود. با این وجود ناسیونالیسم یاد شده ماهیتی دورگه داشت. یعنی در برخی از ارکان با مضمونهای ملی‌گرایی قدیمی ایرانی گره خورده بود و حاصل تلفیقی شکننده بود که گاه معانی ناسازگار و دور از همی را با هم به یک جا می‌نشاند و گاه مضمونهایی همسان و ترجمه‌پذیر را نادیده می‌انگاشت.

با این وجود، به خاطر تسلط و چیرگی چشمگیر نسل اول ناسیونالیست‌های ایرانی بر سنت و اندیشه‌ی کهن سرزمین‌مان، این ترکیب‌گراییِ شکننده، از سویی از افراط و تفریط‌هایی که در ناسیونالیسم اروپایی رواج داشت، پیشیگری کرد. به شکلی که زبانهای قومی در ایران زمین ریشه‌کن نشدند، ملیت به نژاد و شکل و قیافه‌ی خاصی فرو کاسته نشد، و خشونتی از آن نوع که بعد از انقلاب فرانسه و اتحاد آلمان به دست نازی‌ها شاهدش بودیم، در ایران زمین رخ نداد. با این وجود تثبیت ناسیونالیسم مدرن در ایران زمین بهای سنگینِ خاص خود را نیز داشته است. جنگ هشت ساله‌ی میان ایران و عراق که دو بخشِ به هم جوش‌خورده از ایران زمین هستند، از نظر زمانی طولانی‌ترین جنگ قرن بیستم بود و آن را واپسین جنگ کلاسیک تاریخ نیز دانسته‌اند. وامگیری قالب دست و پا شکسته‌ی ناسیونالیسمِ مدرن در حوزه‌های قومی، به ظهور پان‌ترک‌ها، پان‌کرد‌ها، پان‌عرب‌ها، پا‌ن‌فارس‌ها، یا پان‌های دیگری منتهی شد که وجه اشتراک‌شان بی‌خبری از میراث تاریخی مشترک‌شان بود، و نادانی‌شان درباره‌ی ریشه و تبار و معنای دقیق کلیدواژگانی که تقدیس‌اش می‌کنند. زوال هویت جمعی ایرانیان، هرچند در جریانهای تاریخی پیچیده‌ای ریشه دارد و به خصوص با سیر استعمار در منطقه گره خورده است، اما با این وجود در شکل کنونی‌اش، در قالبِ ناسیونالیسم مدرن است که رو به انقراض دارد.

پیشنهاد این نوشتار را به طور فشرده می‌توان در سه بند بیان کرد:

نخست: باید به تبار متمایز، محتوای معنایی ناسازگار، و کارکردِ متفاوتِ ملی‌گرایی کهن ایرانی و ناسیونالیسم مدرن اروپایی آگاه بود. باید نقاط تفاوت و تمایز در این دو گفتمان مجزا را شناخت، و هردو را بر اساس استواری نظری‌شان و پیشینه‌‌شان و دستاوردهایشان، نقد کرد.

دوم: ضرورت دارد که نسخه‌ای نو از ملی‌گرایی ایرانی تدوین شود. نسخه‌ای که بی‌شک باید بسترهای استوار مفهومی و پیچیدگی‌های نظریِ سرمشق مدرن را مد نظر قرار دهد و گرانیگاه‌های سودمند و ارزشمندِ روش‌شناسانه یا مفهوم‌سازانه‌ی آن را وامگیری کند. اما تردید هست که لزومی به برگرفتنِ کلیت پیکره‌ی ناسیونالیسم مدرن وجود داشته باشد. یعنی ما در ایران زمین روایتی مجزا و گفتمانی بسیار دیرپاتر و از برخی جنبه‌ها پیچیده‌تر از هویت جمعی را داریم، که لازم است در پرتو تماس با سرمشق مدرن بازبینی و بازسازی شود، اما ضرورتی منطقی در «مدرن شدن»اش وجود ندارد.

سوم: آسیب‌شناسی هویت جمعی امروز ایرانیان و بازنگری در سیاستهای نادرستی که در تبعیتِ چشم و گوش بسته، یا مخالفتِ چشم و گوش بسته با سرمشقِ ناسیونالیسم مدرن صورت گرفته، اندرزی عملیاتی است که توجه بدان روز به روز حیاتی‌تر می‌نماید.

کتابنامه

آجودانی، ماشاءالله، مشروطه‌ی ایرانی، نشر اختران، ۱۳۸۳.

دوستدار، آرامش، درخششهای تیره، انتشارات خاوران، پاریس، ۲۰۰۴.

سجستانی، ابویعقوب، کشف المحجوب، کتابخانه طهوری، ۱۳۶۷.

شهرستانی، ابی‌الفتح محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، به تصحیح سید محمدرضا جلالی نائینی، انتشارات اقبال، ۱۳۷۳.

طباطبایی، سید جواد، گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران، انتشارات کویر، ۱۳۸۸.

نیولی، گراردو، آرمان ایران، ترجمه‌ی سید منصور سید سجادی، موسسه‌ی فرهنگی و هنری پیشین پژوه، ۱۳۸۷.

وکیلی، شروین، داریوش دادگر، انتشارات شورآفرین، ۱۳۹۱.

وکیلی، شروین، نظریه‌ی قدرت، انتشارات شورآفرین، ۱۳۹۰.

 

Ager, D. E. Sociolinguistics and Contemporary French, 1990.

Cannan, Edwin, Preface and Introduction to Adam Smith’s “Wealth of Nations”, ۱۹۰۴٫

Davenport, Frances Gardiner, European Treaties Bearing on the History of the United States to 1648, Washington, DC : The Carnegie Institution of Washington, 1917.

Dictionaire de Garnier-Pages, Paris, 1843.

Haugen, Einar, “Aasen, Ivar Andreas”. In Johnston, Bernard. Collier’s Encyclopedia. I A to Ameland, New York, 1997.

Nash, Kate, The Blackwell companion to political sociology. Wiley-Blackwell, 2001.

Newman, Gerald G. The Rise of English Nationalism: A Cultural History, 1740-1830. New York: St. Martin’s Press, 1987.

Renan, Ernest, “Qu’est-ce qu’une nation?”, conference faite en Sorbonne, le 11 Mars 1882, “http://fr.wikisource.org/wiki/Qu%E2%80%99est-ce_qu%E2%80%99une_nation_%3F.

Solinger, Jason D. “Thomas Paine’s Continental Mind,” Early American Literature, (2010)  ۴۵#۳ , Vol. 45 Issue 3, pp 593-617.

Van Deusen, Glyndon G, Sieyes: his life and his nationalism, New York: AMS Press, 1968.

Zedler, Johann Heinrich, Grosses vollständiges Universal-Lexicon Aller Wissenschafften und Künste 61. 1749.

.


.

[۲] Davenport, 1917.

[۳] Newman, 1987.

[۴] Abbé Sieyès

[۵] Emmanuel Joseph Sieyès: 1748 – ۱۸۳۶

[۶] Van Deusen, 1968.

[۷] Ernst Renan

[۸] Renan, ۱۸۸۲.

[۹] Nash, 2001: 391.

[۱۱] Zedler, 1749.

[۱۲] Volk

[۱۳] Solinger, 2010: 593-617.

[۱۴] Dictionaire de Garnier-Pages

[۱۵] Cannan۱۹۰۴.

[۱۶] آجودانی، ۱۳۸۳.

[۱۷] طباطبایی، ۱۳۸۸.

[۱۸] دوستدار، ۲۰۰۴.

[۱۹] نیولی، ۱۳۸۷.

[۲۰] وکیلی، ۱۳۹۱.

[۲۱] شهرستانی، ۱۳۷۳، ج.۱: ۲۶-۲۷.

[۲۲] سجستانی، ۱۳۶۷: ۷۴.

[۲۳] آجودانی، ۱۳۸۳: ۱۶۵-۱۷۵.

[۲۴] وکیلی، ۱۳۹۱.

[۲۵] در مدل نظری پیشنهادیِ نگارنده، سیستمهای وابسته به من/ سوژه در چهار سطح سلسله مراتبیِ زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی (کوتاه شده‌اش: فراز) صورتبندی می‌شوند. برای بیشتر دانستن در این زمینه و آشنایی با تمایزهای این مدل با دیدگاههای مشابهِ پارسونز و لومان بنگرید به: وکیلی: ۱۳۹۰.

[۲۶] Ager, 1990:220.

[۲۷] Ivar Andreas Aasen (۱۸۱۳ –۱۸۹۶)

[۲۹] Haugen, 1997: 4.

[۳۰] Nynorsk

.


.

دریافت PDF مقاله وطن‌دوستی در برابر ناسیونالیسم

.


.

وطن‌دوستی در برابر ناسیونالیسم؛ دو سرمشق تعریف هویت اجتماعی
مقاله‌ای از دکتر شروین وکیلی
ارائه شده در سومین کنگره بین‌المللی تفکر اجتماعی و جوامع خاورمیانه و آفریقا، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، آذر ۱۳۹۲

.


.

4 نظر برای “وطن‌دوستی در برابر ناسیونالیسم؛ دو سرمشق تعریف هویت اجتماعی

  1. برگذشتن از « تبعیتِ چشم و گوش بسته» ( « غرب زدگی » ! ) از یک سو و « مخالفتِ چشم و گوش بسته با سرمشقِ ناسیونالیسم مدرن » ( سنت پرستی ! )از سوی دیگر ، و تدوین « نسخه‌ای نو از ملی‌گرایی ایرانی » « در پرتو تماس با سرمشق مدرن » ، یعنی « رسیدن به درکی متناسب با شهری شدن جمعیت ، شکستن بافت دودمانی و ایجاد شبکه های و سازمان های مدنی ( مبتنی بر منافع و باورهای پایدار مشترک و همسو )، متناسب با همبستگی و درهم تنیدگی جوامع ( که شبکه های فرامرزی ورزشی و هنری و علمی از نمودهای آن است ) …. » . تحقق این سنتز می تواند « مدرن شدن گفتمان ایرانی ملیت » نامیده شود زیرا « عناصر مدرن ( غلبه تجارت و صنعت ، مساوات حقوقی و نگرش « عقلی » ) » الزاماً می باید در این « فرآورده نو و برتر » وارد و هضم و جذب شوند .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *