شناخت خود، شناخت راه

شناخت خود، شناخت راه

پیشگفتار

در این گفتار، بطور مختصر به رابطه میان خودشناسی و انتخاب راه می پردازیم و این امر را وامی کاویم که بدون شناخت خویش، انسان در گزینش هر مکتب یا نظام فکری و عملی با چه دشواری ها و گم گشتگی های ناگزیری روبروست.

۱. انسان و  حیرانی

آدمی زمانی که پا به دنیا می گذارد خود را با جهانی بس بزرگ و حیرت آور روبه رو می بیند؛ عالَمی که نه فقط از حیث مادی سر و ته آن ناپیداست، بلکه ناشناخته های آن بیشمار است و رازهای سر به مُهر آن بسیار. در برابر اینهمه راز و شگفتی، عمر انسان کوتاه است و فرصت او کم و توان او ناچیز. آدمی در این اقیانوس بیکران خود را تنها و رها شده می بیند و بهمین روست که حیرت، هراس و شگفتی نه تنها وجود فرد، بلکه همه تاریخ بشر را فرا می گیرد.

ما ز آغاز و ز فرجام جهان بی خبریم

 اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است   (کلیم کاشانی)

هر انسان اندیشمندی سعی می کند در حد توان، پرده از رازهای هستی کنار بزند و گوشه ای از این ناشناخته ی بی پایان را برای خود و دیگران روشن کند. و یکی از بزرگ ترین این رازها، وجود خود آدمی است. انسان خود را نه تنها با دریایی از شگفتی در جهان بیرون بلکه با بیکرانه ای از مجهولات در دنیای درون روبرو می بیند. و شگفتی جهان درون بسا که بیش از عظمت دنیای بیرون است. این که انسان کیست، از کجا آمده، به کجا می رود، جایگاهش در این دنیا چیست و در این فرصت نه چندان دراز حضور چه باید بکند و سوالاتی از این دست فکر آدمی را همیشه به چالش کشیده است.

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

 که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

  به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

 مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم

تا به تحقیق، مرا منزل و ره ننمایی

                           یکدم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم…     (منسوب به مولانا)

و از این جاست که خودشناسی و عرفان به معنی شناخت ماهیت انسان و کشف اسرار درون او پا به عرصۀ فکر و اندیشه می گذارد. انگیزۀ خودشناسی روشن کردن جایگاه انسان در جهان هستی است و این که چه چیزی عامل رنج او و چه چیز مایۀ شادکامی اوست. چه چیز باعث شکوفایی او و چه چیزهایی سبب فساد و بی ثمری عمر اوست. و شناخت انسان البته از شناخت جهان جدا نیست. به این معنی، خودشناسی حیطۀ بی اندازه وسیعی از دانش انسان را در بر می گیرد. بطوری که می توان گفت همۀ ماجرای زندگی و رشد انسانِ آگاه، جریان پیوستۀ خودشناسی و خودشکوفایی است. خودشناس کسی است که مجموعه حرکت او، پویشی است در مسیر کشف خود و به ظهور رساندن قابلیت ها و توانایی های خویش.

در طول تاریخ همۀ مکاتب فلسفی و ادیان الهی و غیرالهی تلاش کرده اند به نیاز عمیق انسان برای کشف و دانستن پاسخ بدهند. هر کدام ادعا کرده اند که پرده از اسرار مهم هستی برداشته اند و راه شادی و خوشبختی را از بیراهۀ رنج و گمراهی روشن ساخته اند. هر مکتبی خود را صحیح و برحق می خواند و آدم ها را به پیروی از خویش دعوت می کند. به همین جهت است که دنیا همیشه پر بوده از ادیان، سیستم ها و ایسم های بیشمار که همگی ادعای رساندن انسان به شادی و خوشبختی را داشته اند و دارند.

۲. دو گونه سوال

 در میان هیاهوی اینهمه مذاهب و مکاتب، طبیعی است که انسان دستخوش سردرگمی شود و در شناخت راست از ناراست مردد بماند. البته معمولأ هر فرد یا گروهی بسته به تشخیص و دیدگاه خود جذب یکی از این شیوه ها می شود و پای در جاده ای که او نشان می هد می گذارد و از آموزه های آن پیروی می کند. این امری است طبیعی و خالی از اشکال. اما یک پرسش مهم که گاه از آن غفلت می شود آنست که صرفنظر از این که ما چه مکتب یا سیستمی را برای پاسخ به سؤال هایمان انتخاب می کنیم انگیزه خودمان از روی کردن به آن مکتب یا پیروی از آن شخص چیست؟ در ما چه چیزی است که ما را به آن راه بخصوص مایل کرده است؟‌ و این سؤالی بسیار اساسی است. زیرا در وهلۀ اول موضوع مهم این نیست که آیا آن شخص یا آن مکتب برحق است یا بر خطا، بلکه این است که خواست خود ما تا چه حد ناشی از حق طلبی است. به گفته دیگر، اولین چیزی که باید برای هر جویندۀ حقیقت مطرح باشد سؤالی است دربارۀ حقیقت خود او. باید اول از خود پرسید: من که هستم؟ من چه می خواهم و چرا می خواهم؟ من اگر خود را نشناسم شناختن آن فرد یا آن مکتب به چه سود من خواهد بود؟

واقعیت اینست که خیلی وقت ها انگیزه های واقعی ما حتی از خودمان پنهان است چرا که چنان آنها را بدیهی فرض می کنیم که کمتر مورد تردید قرارشان می دهیم، یا آنکه ترجیح می دهیم چشم ببندیم و آنها را نبینیم. فرضاً اگر من کشف کنم که انگیزه ام از دنبال کردن فلان دین چیزی جز خودفریبی یا خودنمایی نبوده است آموزش های آن دین یا آن شخص، هر قدر هم مفید و بر حق باشد چه سودی به حال من خواهد داشت؟ می گویند کسی را که خوابیده باشد می توان از خواب بیدار کرد اما کسی را که خودش را به خواب زده هرگز نمی توان بیدار کرد!

نگاهی به رفتار آدم ها و جوامع به روشنی نشان می دهد که تلقینات محیط، روندهای رایج اجتماعی و تبلیغ زدگی قادرند ذهن انسان را آنچنان مسحور کنند که او مطلوبیت هر هدفی را مسلم فرض کند و یگانه مساله اش، رفتن و رسیدن باشد، بی آنکه به درستی کاری که می کند تردید کند. وقتی ما بدنبال انجام کاری یا رسیدن به هدفی هستیم معمولا فضای ذهن مان از این پرسش پر است که “چگونه می توانم فلان کار را انجام بدهم؟” یا “چطور می توانم به فلان هدف برسم؟” در حالی که سؤالی که اول باید به آن پرداخت این است که “من چرا می خواهم فلان کار را انجام دهم” یا “چرا می خواهم به فلان چیز برسم؟” آیا به انگیزه های واقعی ام آگاه هستم؟

 میان این دو نگرش یک تفاوت اساسی هست. وقتی از خود می پرسیم “چگونه می توان به فلان هدف رسید” معنی اش این است که درستی آن هدف را بدیهی فرض کرده ایم و الان مسأله، فقط راه رسیدن است. در چنین حالتی ممکن است آنقدر فکر “رسیدن”  ذهن مان را مشغول کند که که اصلاً فرصت نکنیم از خودم بپرسیم اصلاً من چرا باید به آن چیز برسم؟ چه انگیزه ای است که مرا به سوی آن می کشاند؟ و روشن است که این که من چرا می خواهم به چیزی برسم بسیار مهم تر است از این که از چه راه می توان به آن چیز رسید.

 این که چطور باید به یک چیز رسید پرسشی است دربارۀ آن هدف. جواب این سؤال حداکثر ما را به آن خواسته می رساند اما هرگز برایمان روشن نمی کند که آیا آنچه گزیده ایم انتخابی درست است یا نادرست. نتیجه این است که ممکن است بخش بزرگی از توان و عمرمان را صرف رسیدن به چیزی بکنیم که جز فرسودگی جسم و روان سودی برای مان ندارد و اگر درست فکر می کردیم هرگز دنبال آن نمی رفتیم.

اما این سوال که ”من چرا می خواهم به آن چیز برسم” پرسشی است درباۀ خود من. جواب سؤال دوم مرا به شناخت تمایلاتم راه خواهد برد و اینکه چه چیز براستی مایه شادکامی یا ناشادی من است. بدون شناختن خود، رفتن به دنبال هر هدف یا خواسته ای مانند دویدن در پی سراب است که حاصل آن خستگی و تشنگی همیشگی خواهد بود.

۳. خودشناسی و سوال های بنیادین

خودشناسی تلاشی است برای پاسخ دادن به همین دست پرسش ها. در خودشناسی، قبل از شتافتن به دنبال هدف های نسنجیده و صرف کردن عمر و توان خود در راهی ناشناس، در پی آنیم که کشف کنیم در درون ما چه می گذرد و آیا آنچه ما را به حرکت در می آورد نتیجۀ خواست آگاهانه ماست یا اثر تربیت و تلقین و محیط است، یعنی در واقع، خواست دیگران؟! روشن است که آنچه به دنبال رسیدن به آن هستیم اگر جوابی به نیاز واقعی مان نباشد و اگر انتخاب هوشمندانه در آن نقشی نداشته باشد بدون شک نتیجه اش فقط اسارت درونی، و ویرانی بیرونی خواهد بود. پس مهم ترین چیزی که باید قبل از رفتن به هر راه یا پیروی از هر شخص یا مکتبی  از خود بپرسیم اینست که چه انگیزه ایست که من را به انتخاب آن مکتب یا دنباله روی از آن شخص می کشد؟ فکر و سنجش آگاهانه، یا تقلید و جمع زدگی؟ یا ترس و نیاز به تکیه گاه؟ یا میل به تخلیۀ خشم و نفرت؟ یا تبلیغات و سر و صداهای محیط؟

واقعیت آنست که یک مکتب، عقیده یا سیستم عرفانی یا عملی یا هر راه و روش دیگری هر قدر هم خوب و برحق، تنها در صورتی می تواند موجب رشد و شکوفایی انسان باشد که اولاً پیام آن برای فکر خود شخص روشن و قابل فهم باشد، ثانیاً چشم او را طوری به حقیقتی که ادعا می کند، باز کند که آن شخص بتواند مستقیم و بی واسطه، خودش آن حقیقت را به چشم عقل خود مشاهده کند. این در حالی است که خیلی از مکتب ها و سیستم هایی که مدعی حق گویی و راه بردن انسان به شادی و آسایش هستند بطور آشکار یا پنهان خودشان را واسطۀ اتصال شخص با حقیقت نشان می دهند. این گونه سیستم ها به انسان القاء می کنند که برای رسیدن به حقیقت، ضروری است که به این مکتب یا این شخصِ بخصوص متوسل شوی. نتیجتاً کسی که پیرو چنین مکتبی است هیچ وقت نمی تواند خودش با عقل خویش حقیقتی را که آنها ادعایش را می کنند ببنید یا بهتر بگوییم عقل خودش نمی تواند آن را قبول کند. در این گونه شیوه ها آنچه جلوی چشم است حقیقت نیست بلکه آن مکتب است و آن مرشد و آن پیر. تمام چیزی که این جور مکاتب به شخص یاد می دهند مجموعه ایست از شعارهای بزرگ و مبهم و ادعاهایی از این قبیل که: “این، طریقِ رهایی است” و ” این شخص راهنمای حقیقت است”. آنها هیچ وقت به فرد نمی گویند: “این حقیقت است و این ناحقیقت؛ چشمت را باز کن تا تو هم ببینی.” بلکه می گویند: “راه تو برای رسیدن به حقیقت، این سیستم است و این شخص. وظیفۀ تو هم این است که سر بسپاری و پیرو این فرد یا سیستم باشی.” البته ممکن است این سخن را به شیوه های آشکار و نهان مختلفی بگویند یا القاء کنند ولی در هر حال، اصل سخن همان است: کنار گذاشتن عقلانیت و سنجشگری و در عوض، پیروی و سرسپردگی.

و اگر درست نگاه کنیم این یعنی هیچ! یعنی به اصطلاح “باز هم نفهمیدیم چه شد”. این مرشد، حقیقت را می شناسد ولی فقط خودش می تواند آن را ببیند و من فقط باید دامن قبای او را بگیرم تا رستگار شوم! معنی اش این است که باز هم کس دیگری به حقیقت می رسد نه من! سؤال ساده این است که اگر حقیقت، دیدنی است، چرا این آقا یا این مکتب به من کمک نمی کنند تا من هم آن را ببینم؟ و چرا من باید حتماً دنباله رو آنها باشم تا به حقیقت برسم؟

۴. معرکه گیران و حمله به عقلانیت

می دانیم که در همه تاریخ، مکاتب و ایسم های دروغین و انسان های سودجوی بیشماری در پی استثمار انسان و استفاده از او بوده اند و امروز هم هستند. اما اگر نیک بنگری، در میان همه بهره کشان و فریبکاران دنیا یک چیز مشترک است و آن این است که همگی سعی داشته و دارند تا آدم ها را از نیروی تفکر و سنجش خلع سلاح کنند. همه آنها به طریقی برای رسیدن به هدف خود تیر خلاصی به عقل و فکر فرد شلیک می کنند تا بی دردسر او را مطیع خود سازند. البته دلیلش واضح است: بزرگترین مانع استثمارگر در راه رسیدن به هدف خود یعنی غارت انسان و بهره کشی از او، خرد و آگاهی اوست. این دسته مکاتب جعلی و افراد فریبکار خوب می دانند که انسان اگر به کمک عقل و اندیشۀ خویش هر مدعایی را نقد و بررسی کند، فریب دغل بازان و معرکه گیران را نخواهد خورد. هیچکس نخواهد توانست یک انسان آگاه و منتقد را مورد اغفال و سوء استفاده – چه عاطفی و چه مادی – قرار بدهد. خواه این بساط یک معرکۀ بظاهر دینی و مذهبی باشد، خواه یک مکتب فکری، خواه یک نظام سیاسی و یا یک سیستم خودشناسی. از همین روست که مکاتب استثمار طلب همیشه سعی دارند با انواع تبلیغات و قیل و قال و با استفاده از کلمات دهن پر کن و شعار های توخالی، خود را بزرگ و برحق جلوه دهند. آن ها همیشه راه خود را یگانه راه حقیقت و آرامش وانمود می کنند و به جای منطق و روشن سازی، با زبان هیاهو و تبلیغ به فرد می گویند: “تو نمی فهمی. تو نمی توانی تشخیص بدهی، پس من بجای تو فکر می کنم و راه را به تو نشان می دهم. دنبال من بیا و چون و چرا نکن”.

متأسفانه انسان هایی که مرعوب جمع  یا فریفتۀ تبلیغات شده اند و اعتماد به خود و عقل خود را باخته اند غالبا فریب این گونه مکاتب و اشخاص فرصت طلب را می خورند و به دام سرسپردگی و دنباله روی می افتند. آن ها غافلند که در این راه، آزادی و آگاهی خود را فنا می کنند.

توجه داشته باشیم آنچه که ما در اینجا می گوییم نظر به هیچ فرد یا سیستم بخصوصی ندارد. منظور ما ضرورت آگاهی و هوشمندی است. اساساً همه حرف اینست که آنچه مهم است مکاتب یا سیستم ها نیستند، مهم من و توییم! ماییم که باید به عقل و  خرد خودمان تکیه کنیم و در همۀ رابطه ها و گزینش های زندگی هشیار باشیم و به دام پیشوایان قلابی و سیستم های بهره کشی نیفتیم. البته باید دانست که بهره کشی همیشه با انگیزه های مادی نیست؛ بسیاری از فریبکاران با براه انداختن دفتر و دستک و گرد آوردن مرید و طرفدار، نیازهای روحی و عصبی خود را ارضاء می کنند بی آنکه ظاهرا احتیاجی به طرفدار داشته باشند. به هر حال حرف اینست که رهرو باید بینا باشد وگر نه در هر راهی چاه فراوان است.

واقعیت آنست که اگر کسی صادقانه و دلسوزانه بخواهد چشم انسان را به حقایق زندگی روشن کند راه این کار تشویق او به پیروی و سرسپردگی نیست بلکه باید به انسان ها کمک کرد تا خودشان حقیقت را به چشم خود ببینند. و اگر کسی در دیدن حقایق روشن دنیا ناتون است، سوال اینست که پیروی او از فلان مذهب یا فلان مرشد چه کمکی به رفع جهل و کوری او خواهد کرد؟ اساساً اگر من خورشید را انکار کنم یا توان دیدن آفتاب را نداشته باشم آیا به صرف آنکه دنبال شما راه بیفتم خواهید توانست آفتاب را به من نشان بدهید؟ یا این که باید عیبی را که در بینایی من هست برطرف کنید تا من هم درخشش آفتاب را به چشم خودم ببینم، بدون آنکه متکی به شما باشم تا نشانی های نور را برایم توصیف کنید.

۵. خرمهره فروشان

نکتۀ دیگر این است که می دانیم هر گاه کالایی در بازار رونق پیدا کند و مشتاقان آن زیاد شوند متقلبان به فکر می افتند تا با بهره جویی از علاقه و نیاز مردم، نسخۀ تقلبی یا بدل کم ارزشی از آن کالا را روانه بازار کنند و با باصطلاح “قالب کردن” جنس دروغین خود به مردم، سود نامشروعی حاصل کنند. گاه در چنین شرایطی رواج انواع و اقسام کالای تقلبی به حدی زیاد می شود که تشخیص کالای اصیل و ناب از اینهمه اجناس بدلی و نااصل، دشوار می شود، تا جایی که اغلب در چنین آشفته بازاری شناختن گوهر ناب و اصیل از خرمهرۀ بی بها نیاز به دقت نظر و بصیرت بسیار دارد.

همین مسأله در مورد عرفان و خودشناسی نیز البته صادق است. البته جای خوشحالی است که می بینیم انسانِ زمانۀ ما تدریجاً به ضرورت خودشناسی و خودآگاهی بعنوان تنها کلید شادمانی پی می برد و بخصوص نسل ما بطور روز افزونی به سیر دنیای درون متوجه و علاقمند شده است. به گمانم این هوش و پختگی، حاصل قرن ها تجربۀ بشر در آزمودن راه های مختلف و نتیجه نگرفتن از آن هاست. اما از سوی دیگر، درست به همین دلیل، امروزه آنقدر مکتب نماهای جعلی و دغلی و “دکان های” عرفانی مثل “خوشبختی در چند روز” یا “خودشناسی در چند ساعت” یا کف بینی و طالع شناسی و مارگیری و غیره به اسم عرفان و خودشناسی اختراع شده است که تشخیص این که چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ گاه خیلی سخت است – کف بینی و طالع شناسی و تاروت و ماروت و امثال آن شاید یک فن یا یک هنر یا هر چیز دیگری باشد ولی هر چه هست اینها خودشناسی و عرفان نیست.

اما در این آشفته بازار قبل از هر چیز این خود من هستم که باید تکلیفم را صادقانه با خودم روشن کنم. از عمق ضمیرم از خود بپرسم که “خود من در جستجوی چه چیزی هستم؟” آیا در پی سرگرمی ام یا خواهان خود فریبی ام؟ یا دنبال راهی برای چسباندن خود به این مکتب معروف و آن شخص بزرگ هستم تا از پهلوی آن احساس بزرگی کنم؟ یا آنکه براستی در جستجوی حقیقتم؟ آیا بعد از روشن شدن حقیقتی که به دنبال آنم، اگر آن حقیقت با آنچه هستم و آنچه در دل مایلم به آن برسم متفاوت باشد آیا آماده هستم که بی لجاجت و بی غرض، خود را تسلیم آن کنم؟

به گمانم روشن است که عرفان یعنی شناخت؛ یعنی بینش و آگاهی؛ و خودشناسی یعنی دست یافتن به نگاهی زلال نسبت به خویش و نیازها، انگیزه ها، عواطف و ذهنیت های خویش. و البته شناخت خود بدون شناخت جهان هستی که انسان هم جزئی از آن است ممکن نیست. مسلم است که اگر شناخت، یک شناخت واقعی باشد ثمرۀ آن کنار زدن پرده های جهل و تیرگی از فکر انسان خواهد بود به گونه ای که او را به آزادی فکری و درونی و هماهنگی بیرونی با جهان و با دیگر انسان ها خواهد رساند.

با چنین تعریفی، هر آنچه که به رفع ابهام از ذهن انسان منجر شود و او را بیدار کند، سودمند است و هر چه با فریب و خود مشغولیت، او را از هدف اصلی دور کند زیانبار. من تا زمانی که به گره های درونی ام از قبیل تعصب و خود فریبی پی نبرده ام و مادامی که با نگاهی آلوده به خرافه زدگی و حقیقت گریزی، به خودم و به دنیا نگاه می کنم چطور ممکن است با پیروی از فلان مرشد یا تحصیل فلان رشته یا بستن فلان طلسم به بازویم یا با روزی صد مرتبه ”هو” کشیدن و این جور کارها به آگاهی و رهایی دست پیدا کنم؟

۶. انگشت بر چشم!

 به گمان من زیباترین و درعین حال ساده ترین نکته درباره حقیقت همین است؛ حقیقت مانند آسمان است، باز و بیکران. همیشه جلوی چشمت است، اما هیچ کس نمی تواند آن را برای تو تعریف کند چون آسمان تعریف کردنی نیست. آن را باید به چشم خود دید. و برای دیدن آن کافی است که خودت بخواهی و چشمانت را باز کنی. در این باره مولوی قریب هشتصد سال است که پیامی بسیار تکان دهنده به من و تو داده است:‌

دو سر انگشت را بر چشم نِه    هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده

خود زچشم انگشت را بردار، هین!   وانگهانی هر چه می خواهی ببین

ور نبینی این جهان معدوم نیست    عیب جز زانگشت نفس شوم نیست

اگر اهل اندیشه باشیم، نکته های نغز بسیار در این ابیات هست. نخست این که با گفتن “دو سر انگشت را بر چشم نه” به انسانی که خود را به خواب سپرده است می گوید این خود تو هستی که خود را به خواب زده ای. خود تو اصرار داری در خواب و خیال بمانی و خود را فریب بدهی پس بیداری ات هم بدست خود توست. دیگر این که همین به خواب رفتن توست که سبب شده نتوانی هیچ چیزی را ببینی. یعنی پرده ای از باورهای ناسنجیده و نیازهای روانی روی نگاه تو افتاده که مانع می شود دنیا و آنچه را که در آن هست با نگاهی شفاف ببینی. او به هزار زبان به انسان نهیب می زند که: کافی است خودت انگشت جهل و تعصب را از جلوی چشم عقلت برداری تا همه چیز را همانطور که هست مشاهده کنی. و نکتۀ قابل تأمل اینست که او نمی گوید بگذار من یا دیگری حقیقت را به تو نشان بدهیم،  یعنی برای دیدن واقعیات زندگی، انسان را به سرسپردگی و دنباله روی توصیه نمی کند، بلکه می گوید بجای آنکه حقیقت را از این و آن طلب کنی، دست از فریب خویش بردار. تو اگر بخواهی و چشمت را باز کنی خودت همه چیز را خواهی دید.

۷. بینش و دانستگی

خردمندان همواره گوشزد کرده اند که جهل آدم ها از ندانستن نیست، بلکه از دانستن و غلط دانستن است. و این که این قلم، خودباختگی به تلقینات محیط را مسبب همۀ گمراهی ها و شوربختی های انسان می داند به همین دلیل است❊. در حقیقت آنچه ما اغلب به داشتن آن خوشحال یا مغروریم، بینش نیست، بلکه دانستگی است، و میان بینش با دانستگی، فرقی بزرگ وجود دارد. بینش یک فرایند است، یک نیروی درونی زنده و جاری است. بینش، جریانِ دیدن و درک کردن است، در حالی که دانستگی، محصول است. دانستگی یعنی انباشتن مجموعه ای از دانسته های قرضی و وارداتی در ذهن. نتیجه دانستگی، ضعف نیروی نقد و سنجشگری است و آمادگی برای پذیرش یا رد کردن نسنجیده هر چیز. از این است که اغلب، خیلی از چیزها را فکر نکرده می پذیریم و حتی شتابزده دنبال می کنیم، یا به یک تعریف “قرضی” قناعت می کنیم.

بسیاری از بنیادی ترین سوالات زندگی برای ما حل نشده و مبهم است و ما ابدا نگران این گم گشتگی نیستیم- گر چه رنج آن به روشنی بر زندگی مان سنگینی می کند. خوشبختی واقعاً چیست؟ موفقیت یعنی چه؟

❊ مساله «خودباختگی» بعنوان ریشه همه رنج های بشر در آثار این قلم مبسوطا مورد بحث و تحلیل قرار گرفته است. از جمله نگاه کنید به مقاله «خودشناسی چیست؟» که اخیرا در سایت «صدانت» منتشر شده است.

احترام چیست؟ وطن پرستی چیست؟ ماهیت عشق چیست؟ سنت چیست و چرا باید به هرچه “قدیمی” تر است احترام گذاشت؟ اگر بعد از مراجعه به خود دیدیم که جواب چنین سؤال هایی را به روشنی نمی دانیم آیا معنیش این نیست که سالهاست خود را خرج چیزی می کنیم که اصلا نمی دانیم چیست؟

۸. سیری کاذب

فکر کرده اید چرا اغلب ما به اندیشیدن بی علاقه ایم؟‌ چرا اشتیاقی نداریم که مطالعه کنیم و چرا نیازی نمی بینیم که بیندیشیم؟چرا دیگر مثل دوران کودکی، لذت بزرگ کشف کردن و  دانستن برای مان جذابیتی ندارد؟‌ آیا سبب، این نیست که دیگر نیازی به یادگرفتن احساس نمی کنیم؟ مگر ما همه چیز را می دانیم؟‌ ممکن است بگویید «خیر، البته که همه چیز را نمی دانیم». البته درست می گویید اما واقعیت این است که ما ناخودآگاه چنین تصور مضحک و خطرناکی داریم، تصور اینکه همه چیز را می دانیم و آنچه را هم که نمی دانیم مهم نیست و ارزش آموختن ندارد! این چیزی است که رفتار و زندگی ما به خوبی گواهی می دهد. اما چرا؟‌

اگر دقت کنیم خواهیم دید که ذهن ما انباشته از تعاریف، القاب و برچسب هایی است که جامعه، سنت، تبلیغات و نیازهای خود ما بر چهرۀ جهان زده اند. آنها با این کار همه چیز را به سلیقۀ خود برای فکر من و تو تعریف کرده اند.  آن ها با “پیش تعریف” پدیده ها ما را دچار معضل بزرگی کرده ند که باید آنرا “سیری کاذب فکری” نام داد. افکار ما طوری از تعاریف و دانسته های القایی پر شده که خیلی اوقات در عین ندانستن، احساس دانستن و آگاهی می کنیم. تصور می کنیم همه چیز را می دانیم. از این روست که اغلب، نیازی به تفکر و پرسیدن نمی بینیم. ما بر اساس همین دانش غلط زندگی می کنیم و این دانسته ها را وارد همۀ روابط و تصمیمات ریز و درشت خود می کنیم. من و تو برچسب های رایج در جامعه و اطرافمان را به عنوان حقیقتِ چیزها، چشم بسته قبول کرده ایم. اکنون از طریق همین تعاریف است که با همه کس و همه چیز در تماسیم، نه بر اساس بینش و داوری خودمان؛ و اگر نیک بنگری این عین اسارت و نادانی است.

.


.

شناخت خود، شناخت راه

نویسنده: ساسان حبیب وند

راه های ارتباط با نویسنده:

telegram.me/sasanhabibvand

email: [email protected]

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *