معرفی کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس

معرفی کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس

زوربای یونانی ، داستانی است در ستایش از زندگی ، طعنه ای است گزنده به روشنفکران عزلت گزیده و  ” موش های کاغذخوار ” که می کوشند جهان را از لابه لای صفحات کتابها و ” توده ی در هم و برهمی از کاغذ سیاه ” ببینند و به درکش نایل شوند . اما زوربا می آموزاند که آن را با گوشت و خون خود حس کنید و الا چیزی جز “شبح ” نخواهید دید .

.

معرفی کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازاتزاکیس

 

ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد / کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید (حافظ)

تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند (نیچه)

برای من خواندن اینکه شنهای ساحل نرم است ، بس نیست ، می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند ( آندره ژید )

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است ( خیام )

زوربای یونانی ، داستانی است در ستایش از زندگی ، طعنه ای است گزنده به روشنفکران عزلت گزیده و  ” موش های کاغذخوار ” که می کوشند جهان را از لابه لای صفحات کتابها و ” توده ی در هم و برهمی از کاغذ سیاه ” ببینند و به درکش نایل شوند . اما زوربا می آموزاند که آن را با گوشت و خون خود حس کنید و الا چیزی جز “شبح ” نخواهید دید .

راوی داستان ، مستغرق شده در انبوهی از پرسشهای غایی و دلی در گرو آموزه های بودایی ، ناگهان با زوربای نابغه ، این تجسد دوباره ی خیام بر روی زمین رو در رو می شود . نبوغ زوربا چیزی نیست به جز لذت بردن از زندگی و بهره گیری از تمتعات دنیوی . ” میرزا بنویس ” داستان که تا دیروز جهان را سرد و تاریک و دلگیر و همچون عجوزه ای هزار داماد می پنداشت ، اکنون همان جهان سست بنیاد در پرتوی درخشش چشم آشوب زوربا ؛ در نظرش به باکره ای خواستنی بدل می شود . اما مگر زوربا چگونه کسی است ؟

زوربا حق گزار هستی است و به جز حال زمان دیگری نمی شناسد : وقتی که می خورد ، فقط می خورد و آن زمان که کار می کند ، فقط کار می کند و هیچ کنشی را ناقص و ابتر نمی گذارد .

زوربا در فکر دوزخ و بهشت هم نیست و وعده ی فردای زاهد را به پشیزی نمی گیرد و شعارش این است که ” زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ ” . او همواره چنان می زید که ” گویی هر آن ممکن است بمیرد ” و دستش از دنیا کوتاه شود و دریغا که به لذتی نایل نشده باشد .

زوربا کودک است ، چشم زوربا همه چیز را گویی برای اول بار است که می بیند . او دایم به همه ی جهان بکارت می بخشد و تحیر کودکانه اش سبب می شود که فارغ از قید و بندهای سنت ، خلاقانه و  فراسوی نیک و بد عمل کند . او به تعبیر نیچه از شتر و شیر بودن گذر کرده و یکسره کودک شده است .

زوربا حتی اگر سوالات بزرگ و فلسفی هم بپرسد و این پرسشها آزارش دهد ، به جز لمحه ای و لحظه ای بر آنان درنگ نمی کند و به آنان نمی پردازد که ” کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را ” .

زوربا همه ی لذایذ را مقدس می شمارد . از خوردن هم عملی معنوی می سازد و خوراک را تبدیل به شور و سرمستی می کند . از زنان ” این نکته ی ابدی ” سیر و دلزده و فارغ نمی شود ، ساز می زند و می رقصد و همچون دیونوسوسی مجنون و جام به دست ، ما را به زندگی می خواند و بر می انگیزاند .

زوربا از تجربه کردن و سفر و حذر رویگردان نیست و اگر در این بین به مصیبتی هم دچار شود ، گردن می نهد و آری می گوید و طلب عمر بیشتر می کند . زوربا نمی خواهد چیزی جز قلعه ای ویران و فرسوده برای ملک الموت باقی گذارد و دم مرگ ، قله ای فتح ناشده داشته باشد .

در یک کلام ، زوربا زندگی را تمام و کمال می خواهد .

بخشهایی از کتاب زوربای یونانی :

– زندگی همین است ، ارباب ، یعنی آدم باید خوش بگذراند . ببین در این لحظه طوری رفتار می کنم که انگار یک دقیقه ی دیگر باید بمیرم .

– بی خیال باش که نه خدایی هست و نه شیطانی … زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ .

– راستی که آدمها خیلی سقوط کرده اند ! مرده شورشان ببرد ! آنقدر تنمان را بی مصرف گذاشته اند که تن لال شده است و حالا فقط با دهانشان می توانند حرف بزنند . آخر دهان چه می تواند بگوید ؟

– همه ی کتابهای تو را باید روی هم توده کرد و آن را یکجا آتش زد . بعد از آن … چه بگویم ، تو که احمق نیستی و آدم خوبی هستی … بعد از آن می توان از تو چیزی ساخت !

– بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد .

– این حیات تنها حیات آدمی است و حیات دیگری وجود ندارد ، هر لذتی که می توان برد در همین دنیاست و بس ، هیچ فرصت دیگری به ما داده نخواهد شد .

– تنها تویی که وجود داری ، ای زمین ، و من آخرین زاده ی توام که از پستانت شیر می خورم و آن را رها نمی کنم . تو نمیگذاری که من بیش از یک لحظه زنده بمانم ، لیکن همان یک لحظه پستان می شوم و آن را می مکم .

– آخرین انسان بوداست . ما هنوز در آغاز راهیم ؛ ما به قدر کافی نه خورده ایم ، نه آشامیده ایم و نه دست داشته ایم ، ما هنوز زندگی نکرده ایم . این پیرمرد از نفس افتاده خیلی زود به سراغ مان آمده . بگو هر چه زودتر برود پی کارش !

– این چیست ، ارباب ؟ این معجزه ، این پهنه ی آبی رنگ که در آن پایینها تکان می خورد چه نام دارد ؟ دریا ؟ دریا ؟ و اینکه پیشبند سبزی از گل و گیاه بسته است چیست ؟ زمین ؟ قسم می خورم که من بار اول است اینها را می بینم .

– نه از خداوند نه از شیطان ترسیدن ، این است جوانی !

– تو ارباب ، می توانی به من بگویی که همه ی این چیزها چه معنی دارد ؟ چه کسی آنها را ساخته است ؟ و به خصوص چرا آدم می میرد ؟

– راه نو و طرحهای نو ! دست کشیده ام از اینکه از چیزی که دیروز گذشته است یاد کنم ، یا درباره ی چیزی که فردا روی خوهاد داد حرف بزنم .

.


.

زوربای یونانی / نیکوس کازانتزاکیس / ترجمه‌ی : محمد قاضی / انتشارات خوارزمی

معرفی اثر به قلم علی احمدی

.


.

3 نظر برای “معرفی کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس

  1. بنظرم زوربا با خیام قابل قیاس نیست.زوربا به آنک انسان شبیه تر است البته نه آنک انسان نیچه. آنک انسانی در اقلیت، فردی والاتر، اگاه تر ایستاده بر ستیغ…

  2. بدا بحال کسی که چشمه خوشبختی از درونش نجوشد،

    بقول راسل خوشبختی بر دو نوع ست: شادی فانتزی که عوام راست، و شادی حقیقی که مختص تحصیلکردگان ست. سعدی هم رقص بسیار را هنر ندیمان میدانست اما عیب حکیمان.
    زوربا کاملا یک فرد عامی و نیازموده است که تنها دلخوشی و سهم اش از خوان و نان آسمان، شرابخواری و زن بارگی و رقص های عصبی ست. شخصیت اش ما را عموما به یاد این شوفرهای قدیمی و کارگران سر چهارراه ها می اندازد که با لفاظی و زبان بازی سعی میکنند تا جلب ترحمی کرده و کاری روزمزد گیر بیاورند. ساده انگاری افراطی و ساده لوحی روانی، و توهم دانایی و خودشیفتگی هیستریکی، مثل جن زده ها به همراه رگه های سوسیوپاتیک از بارزترین خصایص عوامانه است. اینقدر در جنگ جهانی کشتار و تجاوز کرده که دیگه حال خودش هم بهم خورده و ازینجا به شورو نشاط عصبی تبدیل شده، لذا نمیتواند بسان یک مارگزیده، نقشه کاغذی سیاستمداران را از کتب الهامی مقدس تفکیک کند.
    زوربا چهار معبود دارد: زن و میوه و خرکاری و مناظر. و خدا را در همه جا میبیند؛ لیوانی آب خنک، زنی افسونگر، کودکی بازیگوش، و گردش صبحگاهی و… او ادیان بزرگ را از جمله نماز مسلمانان و سرودهای مسیحی را بیروح می‌خواند زیراکه مساجد و معابد بوی خون میدهند. حتی طبیعت گرایی نخبه گرایانه بوداییان را هم نمیپسندد که سالها ریاضت میکشند و نیروهای درونی شان را بقدری فعال میکنند که بر اوج قله های هیمالیا با نگاهی از یخ های منجمد، آبجوشی برای چای دم میکنند. زوربا مثل کولی ها با فلسفه دمی- غنیمتی اش همه جا میرود و شاید برای رهایی از افسردگی درون بخاطر گناهان وحشتناک گذشته اش، خودش را با مطربی و شراب و زن و حرافی سرگرم میکند. آیا اگر در مدرسه ای تعلیم و آموزش میدید و مثل سایر کودکان مدتی دود چراغ و جوهر قلمی و گرد کاغذی میخورد، بهتر از سرباز مزدوری نبود که عذاب وجدان رهایش نمیکرد؟ آیا بهتر نبود که در مکتب اساتید بزرگ صباحی را شاگردی میکرد و پس از آشنایی با لایه های عمیق هستی همانند بوداییان بالغتر شده و تا مثل کودکان عقب مانده از دیدن هر چیزی حیرت نمیکرد؟ خود رمان پاسخ خودش را متناقض وار از زبان بوداییان ارایه داده:
    بدا به حال کسی که چشمه خوشبختی از درونش نمیجوشد

  3. بدا بحال کسی که چشمه خوشبختی از درونش نجوشد،

    زوربا کاملا یک فرد عامی و نیازموده است که تنها دلخوشی و سهم اش از خوان و نان آسمان، شرابخواری و زن بارگی و رقص های عصبی ست. شخصیت اش ما را  عموما به یاد این شوفرهای قدیمی و کارگران سر چهارراه ها می اندازد که با لفاظی و زبان بازی سعی میکنند تا جلب ترحمی کرده و کاری روزمزد گیر بیاورند. ساده انگاری افراطی و ساده لوحی روانی، و توهم دانایی و خودشیفتگی هیستریکی، مثل جن زده ها به همراه رگه های سوسیوپاتیک از بارزترین خصایص عوامانه است. اینقدر در جنگ جهانی کشتار و تجاوز کرده که دیگه حال خودش هم بهم خورده و ازینجا به  شورو نشاط عصبی تبدیل شده، لذا نمیتواند بسان یک مارگزیده، نقشه کاغذی سیاستمداران را از کتب الهامی مقدس تفکیک کند.
    زوربا چهار معبود دارد: زن و میوه و خرکاری و مناظر. او ادیان بزرگ را از جمله نماز مسلمانان و سرودهای مسیحی را بیروح می‌خواند زیراکه مساجد و معابد بوی خون میدهند. حتی بودا را هم برای کرم عوام پیله ای زودرس میداند که باید بتدریج در آخر عمر تبدیل به پروانه شوند.  زوربا مثل کولی ها با فلسفه دمی- غنیمتی اش همه جا میرود و شاید برای رهایی از افسردگی درون بخاطر گناهان وحشتناک گذشته اش، خودش را با مطربی و شراب و زن و حرافی سرگرم میکند. آیا اگر در مدرسه ای تعلیم و آموزش میدید و مثل سایر کودکان مدتی دود چراغ و جوهر قلمی و گرد کاغذی میخورد، بهتر از سرباز مزدوری نبود که عذاب وجدان رهایش نمیکرد؟ آیا بهتر نبود که در مکتب اساتید بزرگ صباحی را شاگردی میکرد و پس از آشنایی با لایه های عمیق هستی همانند بوداییان بالغتر شده و تا مثل کودکان عقب مانده از دیدن هر چیزی حیرت نمیکرد؟ خود رمان پاسخ خودش را متناقض وار از زبان بوداییان ارایه داده:
    بدا به حال کسی که چشمه خوشبختی از درونش نمیجوشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *