حق همسایگی و دیدار با حیوانات، سید حسن اسلامی

حق همسایگی و دیدار با حیوانات، سید حسن اسلامی

سید حسن اسلامی : از بد حادثه (شاید هم از خوش حادثه) محل اقامتم، در حدود ۳۰۰ متری باغ وحش بزرگ فرانکفورت است. همان روز اول، میزبان به من گفت برای آن که گم نشوم و مسیر را اشتباه نروم، همیشه یادم باشد که نزدیک باغ وحش هستم و این هم دیوارش. در همه مدت اقامتم هر روز از برابر این باغ وحش می‌گذشتم و صدای برخی از حیوانات را نیز بامدادان می‌شنیدم و گاهی بوی تعفن محل زندگی آن‌ها آزارم می‌داد. به هر صورت، پس از چند روزی تصمیم گرفتم که حق همسایگی (و از نظر کسانی که داروینی فکر می‌کنند حق خویشاوندی) را به جای آورم و سری به باغ وحش بزنم؛ البته نه برای تفریح و لذت، که برای آموختن.

آخرین باری که باغ وحش رفتم، حدود ۲۰ سال قبل بود و چنان صحنه‌های نفرت‌بار و رقت‌انگیزی دیدم که برای همیشه از دیدن باغ وحش سیر شدم. دیدن شیرهای از رمق افتاده و نومید با چشمانی بی‌فروغ که در قفس‌های تنگ و بویناک نگهداری می‌شدند، نه تنها لذت‌بخش نبود که آدم را از آدم بودن خودش شرمنده می‌کرد. از آن رقت‌انگیزتر، دیدن مسئول باغ وحش بود که خودش زمانی یلی بود و، طبق ادعایی، دهان شیر را پاره می‌کرد، اما مانند شیران پیر گوشه‌ای لمیده بود و به‌سختی مگس‌ها را از خودش می‌راند. به یاد دیالکتیک خدایگان و بنده هگل افتادم. در این فرآیند، سرنوشت حیوان اسیر و آدم اسیرکننده یکی است و هر دو از هویت خود دور می‌شوند. انسانی که همه زندگی‌اش و هویتش به گرفتن شلاقی در دست و رام کردن حیوانی خلاصه شد، پس از مدتی اسیر همان شلاق و حیوان می‌شود و با حذف شلاق و حیوان، خودش نابود می‌گردد. بگذریم.

با این حال، چون تجربه دیدن باغ‌های وحش اروپایی را نداشتم، می‌خواستم ببینم که این جا اوضاع چگونه است و با حیوانات چگونه رفتار می‌شود. ۱۰ یورو بابت بلیط پرداختم و میان شلوغی تعطیلی آخر هفته بُر خوردم میان جمعیت. دوشنبه بود و عید دینی پنطیکاست یا جشن پنجاهه و بزرگداشت معراج حضرت عیسی مسیح. همه شهر تعطیل بود و خانواده‌ها با فرزندان ریز و درشتشان آمده بودند تماشا. تا کنون این همه بچه قد و نیم قد آلمانی ندیده بودم و ناگهان کشفی کردم. زبان آلمانی به دشواری معروف است و به‌سادگی نمی‌شود بر آن مسلط شد. اما وقتی دیدم که بچه‌های دو ساله آلمانی مثل بلبل آلمانی حرف می‌زنند، شگفت‌زده دریافتم که این زبان هم چندان سخت نیست و حتی بچه‌های کوچک هم می‌توانند بر آن مسلط شوند! اما یادم افتاد که چندان کشف کشافی هم نکرده‌ام و قبل از من ظاهراً ناصرالدین شاه با دیدن کودکان فرانسوی در پاریس و بلبل‌زبانی آن‌ها به همین کشف رسیده و توی سر برخی از بزرگان درباز زده بود که به اندازه یک کودک فرانسوی هم فرانسه بلد نیستند!

این باغ وحش بسیار بزرگ در دل شهر بود و در آن ساختمان‌های متعددی متناسب با فضای زیست حیوانات طراحی شده بود. همچنین یکی دو استخر یا حوضچه برای زندگی فوک‌ها و آبتنی اسب‌های آبی دیده می‌شد. حیوانات آب‌زی در جایی، حیوانات شب‌زی در جای دیگری نگهداری می‌شدند. برخی از حیوانات، مثل شترها، زرافه‌ها، آهوها و برخی پرندگان در فضایی باز، بزرگ و نسبتاً آزاد رها بودند، به‌گونه‌ای که شاید احساس نمی‌شد محدود شده‌اند، البته این را باید خودشان می‌گفتند. در مقابل، برخی از حیوانات در فضایی کاملاً بسته و محدود نگهداری می‌شدند، مانند برخی مارهای بزرگ آبی که در چاله‌ای چنبره زده بودند و حتی نمی‌توانستند در آن آب کش و قوسی به خود بدهند.

در قسمت نگهداری فوک‌ها، برای آن که بحث اصطکاک را خوب نشان دهند و بگویند که بدن فوک‌ها چگونه به‌سادگی آب را می‌شکافد، دو ظرف شیشه‌ای پر آب، مثل دستگاه‌های آب‌سردکن و آب گرم‌کن ادارات، کنار هم گذاشته بودند و در هر یک قطعه‌ای چوب بود که با میله‌ای به صفحه‌ای در بیرون شیشه متصل شده بود و با دست گذاشتن بر آن صفحه می‌شد این قطعه را در آب چرخاند. یکی از این قطعات حالت مکعبی داشت و دومی شبیه بدن فوک بود و حالتی آیرودینامیک داشت. با آن که وزن هر دو قطعه یکی بود، چرخاندن این دومی بسیار آسان‌تر بود.

ساختمانی مخصوص حیوانات شب‌زی بود که در آن خفاش‌ها، برخی مارها، جوجه‌تیغی‌ها و خلاصه جوندگانی که عمدتاً در شب فعالیت می‌کنند، نگهداری می‌شدند. این ساختمان نسبتاً تاریک بود و چه بسا برای بچه‌ها ترس‌آور به نظر می‌رسید.

استفاده از دوربین و عکاسی آزاد بود، اما به شرط فلاش نزدن. این سیاست خوبی است هم برای حفاظت از آثار هنری و هم برای به هم نزدن آرامش حیوانات. تصور کنید که روزی چند صد نفر بخواهند مرتب در چشم کسی فلاش بزنند و از او عکس بگیرند. دیگر چشمی برای آن بدبخت نخواهد ماند. همین جا اشاره کنم که درباره عکاسی در مراکز هنری و دیدنی، تا کنون چهار سیاست دیده‌ام. در آستانه غار بسیار زیبای جعیطا، در نزدیکی بیروت، دوربین را می‌گرفتند و کسی حق عکاسی نداشت و لذتی که از دیدن مناظر طبیعی می‌برد، در خودش دفن می‌شد. در موزه بزرگ دهلی نو در هند، برای استفاده از دوربین باید یک بلیط اضافی می‌گرفتم. یعنی هنگام ورود چون دیدند که دوربین دارم، گفتند که استفاده از دوربین مشروط به گرفتن یک بلیط جداگانه است؛ به این می‌گویند درآمدزایی اقتصادی-فرهنگی. در موزه هنر معاصر فرانکفورت، از من خواستند تا درخواستی رسمی پر کنم و اجازه عکس گرفتن بخواهم. در باغ وحش همین شهر، این تشریفات نبود و کافی بود که شما فلاش نزنید. به نظر می‌رسد که این شیوه بهترین باشد. هم رعایت حال حیوانات می‌شود و هم تماشاچی از حاصل کارش لذت می‌برد.

محیط زندگی حیوانات خطرناکی چون گرگ، ببر، خرس و شیر بسیار متفاوت بود. برای آن‌ها بیشه‌هایی طبیعی‌گونه طراحی کرده بودند و اطراف آن‌ها را حالت خندق مانندی ایجاد کرده بودند که در آن آب بود. بعد از آن موانعی چون سیم یا شیشه و پس از آن نرده‌هایی نیمه بلند گذاشته بودند تا کاملاً دسترسی تماشاچیان به آن‌ها، یا بر عکس، ناممکن یا دشوار شود.

برخی حیوانات مثل پرندگان شکاری در قفس‌های فلزی یا شیشه‌ای بزرگ نگهداری می‌شدند و در عین حال سعی می‌شد که محیط زندگی آن‌ها طبیعی باشد. تقریباً در قفس‌های پرندگان یا میمون‌ها یا حیواناتی که به بالای درخت عادت دارند، حالت جنگلی ایجاد کرده بودند، یعنی درختان طبیعی انتخاب و پس از کندن برگ‌ها، با تنه درختان فضایی نسبتاً طبیعی ایجاد کرده بودند تا هم حیوانات آسان فریب بخورند و هم امکان دیدن آن‌ها در بالای درختان و میان تنه‌ها برای تماشاچیان فراهم باشد. پنگوئن‌های کوچک در محیطی قطبی‌شده و سرد از پشت شیشه‌های بسیار سرد دیده می‌شدند.

غذا دادن به حیوانات کلاً ممنوع بود و همواره تصریح می‌شد که از دادن غذا به حیوانات خودداری کنید. علت این نکته درست، مسائل بهداشتی بود. زیرا برخی از این حیوانات از محیط‌های کاملاً متفاوتی آورده شده بودند و به غذاهای خاصی نیاز داشتن و به دیگر غذاها حساس بودند و چه بسا چیپسی و یا بیسکویتی مایه مرگ یا بیماری آن‌ها می‌شد.

رفتار تماشاچیان، و به خصوص بچه‌ها، با حیوانات بسیار دیدنی و آموزنده بود. خبری از تمسخر یا عصبانی کردن حیوانات، که متأسفانه در برخی از باغ‌های وحش داخلی دیده بودم، نبود. همه با شیفتگی و شگفتی به حیوانات خیره می‌شدند و اطلاعات نصب شده در کنار محل زندگی آن‌ها را می‌خواندند و می‌آموختند.

در میان تماشاچیان زبان آلمانی مسلط بود و ریز و درشت به این زبان سخن می‌گفتند. مادری ببر را، که در گوشه‌ای رفت و آمد می‌کرد، به پسر خردسالش نشان می‌داد و می‌گفت: “Ist das nicht schon?” آیا زیبا نیست؟ و این جمله را بارها تکرار می‌کرد. در واقع، در این گفتگوها زیبایی حیوانات برجسته و نکات پنهان زندگی آن‌ها آشکار می‌شد. با این حال، گاه به گاه آوای زبان متفاوتی به گوش می‌خورد و مادری یا پدری درباره حیوانی چیزی به کودکش می‌گفت. مادری که مهاجر بود و به نظر می‌رسید کلمبیایی یا اسپانیایی باشد به پسرش خرس را نشان می‌داد و پس از گفتن نامش به زبان خودشان، نام خرس را به آلمانی هم می‌گفت: Ein bar! (خرس!).

تصاویر، طرح‌ها و نمادهای گوناگونی در سراسر باغ وحش نصب شده بود که آن‌ها یک ایده را القا می‌کردند، و آن هم پیوند زیستی و ساختاری میان انسان و دیگر حیوانات بود، مانند تصاویری که شباهت میان کف دست انسان و میمون را نشان می‌داد یا میمون دست گشوده‌ای که بسیار شبیه انسان بود.

برخی حیوانات مانند ببر و کرگدن و یک جوجه تیغی خیلی بزرگ، مشخص بود که حوصله قفس را ندارند و عصبی‌وار مسیر مشخصی را می‌رفتند و بر می‌گشتند و اعتنایی به هیچ کس نداشتند. اما برخی دیگر گویی زندگی خودشان را می‌کردند و توجهی به محدودیت قفس نداشتند یا به آن عادت کرده بودند.

چهار ساعت تمام در باغ وحش گشتم، همه جایش را زیر پا گذاشتم، عکس گرفتم و تأمل کردم. حاصل برداشتم آن بود که این جا بسیار رفتار با حیوانات انسانی‌تر است و فضای کافی در اختیار برخی از آن‌ها وجود دارد و کوشش شده است که فضایی طبیعی برای حیوانات فراهم شود. حتی محیط زندگی حیوانات شب‌زی تاریک است یا دمای محل زندگی پنگوئن‌ها خیلی پایین است، بهداشت به‌خوبی رعایت می‌شود، از حیوان‌آزاری خبری نیست، فضای آموزشی، در عین سرگرمی، حاکم است. با این همه، دیدن کرگدنی که بیتابانه به گرد خود می‌چرخید، یا ببری که مسیری معین را به شکلی عصبی می‌رفت و بر می‌گشت و آن جوجه تیغی که بر لبه تاریکی به صورت یکنواخت رفت و آمد می‌کرد، یا میمون‌هایی که با بیحالی گوشه‌ای لمیده بودند، گویای آن بود که هیچ رفاهی جایگزین محیط طبیعی این حیوانات نیست و حتی باغ‌های وحشی مدرن، توجیهی برای نگهداری حیوانات ندارند.

نکته جالب برای شخص خودم این بود که هرچند برخی از این حیوانات را مثل زرافه، کرگدن، و فوک، قبلاً ندیده بودم، اما از دیدار هیچ کدام به شعف نیامدم. حال آنکه هنگامی که در محیط طبیعی حیوانی را می‌بینم، هرچند تکراری باشد، بی‌نهایت لذت می‌برم و احساس می‌کنم که کشفی کرده‌ام و چیزی دیده‌ام که شایسته دیدن است. اما باغ وحش چنین حسی برایم نداشت. دیدن حیواناتی که چشمشان کَدر شده بود و گویی در آن تنها کورسوی زندگی به چشم می‌خورد و در و دیوار و فضا برایشان یکنواخت و بی‌معنا شده بود، مرا از این قساوت مدرن، منزجر می‌کرد. آیا دیدن راه رفتن شیر یا از درخت آویزان شدن یک میمون، این قدر اهمیت حیاتی دارد که حیوانی را از قاره دیگری بیاوریم و برای همه عمر در قفسی نگهداریم و هر وقت هوس کردیم، به دیدنش برویم؟

با دیدن این باغ وحش بسیار شیک و تمیز و بهداشتی و بزرگ، باور قبلی من استوارتر شد که برای سرگرمی و تفریح و لذت نباید به باغ وحش رفت. اگر هم کسی دوست دارد که حیوانات را ببیند، رنج (یا لذت) محیط طبیعی را بر خود هموار کند و به کوه و دشت بزند. یا از خیر آن بگذرد. درست گفته‌اند که: هر کسی «طاوس خواهد، جور هندوستان کشد». البته نه برای آن که آن را شکار کند و با خود بیاورد یا پرهایش را بکند.

.


.

حق همسایگی و دیدار با حیوانات، سید حسن اسلامی

سید حسن اسلامی

منبع : دین آنلاین

.


.

مطالب مرتبط :

سنگدلی‌‌های معصومانه، فقر فرهنگ رفتار با حیوانات، سید حسن اسلامی

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *